#پشت_تپههای_ماهور - ۵۶
خاطرات آزاده فتاح کریمی
سرکار خانم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل نهم
بیشتر بچه ها وسایل شخصی شان را برای یادگاری برمی داشتند. مثل لیوان، تسبیح، جانماز و بقیه چیزهایی که با هنر خودشان درست کرده بودند. حتی از هم دیگر چیزی برای یادگاری میگرفتند.
اما من علاقه ای به برداشتن چیزهایی که عراقیها داده بودند؛ نداشتم. دلم نمیخواست با دیدن آنها یاد روزهای تلخ اسارت بیفتم و ناراحت شوم.
فقط جلد پارچه ای قرآن و مهری را که خودم ساییده بودم؛ برداشتم.
یک تکه از روزنامه الجمهوریه را هم کنده و نگه داشته بودم. دوست داشتم آن تکه را با خودم بیاورم. آن را تا کرده بودم و خیلی راحت میتوانستم بین لباس ها یا وسایل دیگر پنهانش کنم. اول فکر کردم توی جورابم بگذارم یا کف کفشهایم را بلند کنم و آن جا جا دهم در نهایت از تصمیمی که گرفته بودم منصرف شدم و فکر کردم که برای خودم دردسر درست نکنم.
آن شب تعدادمان کم شده بود و میتوانستم با خیال راحت دراز بکشیم و آسوده بخوابم. اما احساس غریبی داشتم. دلم برای آقا کمال و بچه ها تنگ
شده بود.
صبح زود اتوبوسها دم در منتظر بودند. اسامی را خواندند. فرصت برای خوردن صبحانه نبود. یک گونی نان سمون توی اتوبوس گذاشتند تا توی راه بخوریم.
سربازها و افسرها باتوم به دست در دو ردیف ایستاده بودند. اما برعکس روز اول، کاری به کارمان نداشتند. رد شدنی سرم را پایین انداختم و از بینشان گذشتم. سنگینی نگاه شان را پشت سرم احساس میکردم. توی دلم میگفتم: لعنت به شماها بالأخره از دستتون راحت شدیم.
دو نفرشان دم در اتوبوس ایستاده بودند و تفتیشمان میکردند. وقتی میخواستم پا روی اولین پله بگذارم یاد روزی افتادم که در تکریت تمام بدنم از درد میسوخت و نمیتوانستم روی پایم بایستم و از پله اتوبوس بالا بروم.
یا علی گفتم و سریع خودم را بالا کشیدم. در ردیف پنجم نشستم و شیشه را دادم پایین. سرم را برگرداندم و برای آخرین بار اردوگاه را نگاه کردم. انگار که ساختمانهای سیمانی و سیم خاردارها داشتند به من دهن کجی میکردند و یادم می آوردند که دو سال از بهترین سالهای جوانی ام را به کامم تلخ کرده اند. میدانستم که این محوطه تا آخر عمر دست از کابوسهایم بر نخواهد داشت.
راننده اتوبوس مردی شکم گنده و مشتی بود. سیبیلی کلفت و موهای فرداشت. همان لحظه اول با ما گرم گرفت و با روی خوش بهمان تبریک گفت که داریم آزاد میشویم.
آیفایی کنار اتوبوس نگه داشت و سرباز رو به راننده گفت: «ظرف بیار و نون برا صبحونه تحویل بگیر.
راننده جواب داد: «سیدی الان ظرف از کجا بیارم. این را گفت و پرید پایین جلوی آیفا ایستاد و دشداشه سفید و بلندش را بالا داد و تا کرد.
- بریز توی این توربا
سرباز چند ضربه آرام به شکم گنده او زد و خندید. به تعداد مسافرها نان سمون ریخت داخل دشداشه تا شده اش. سرباز چند متلک دیگر هم به او پراند و راننده جوابش را به شوخی داد. دیگر خیلی از حرفهایشان را متوجه میشدم.
راننده که گاز داد. سرباز روی آیفا اشاره کرد که شیشه ها را بالا بکشیم. تذکر داد تا رسیدن به ایران کسی حق نداره دست به شیشه ها و پرده ها بزنه.
لحناش تهدید آمیز بود، اما خشونت روزهای اول را نداشت.
ادامه دارد...
عجیبه
یحیی سنوار ٢۵ سال تو زندانهای رژیم صهیونیستی اسیر و زندانی بوده
باخودم فکر میکردم این مجاهدِ مبارزِ اسطوره تو این ٢۵ سال چیکار میکرده تو زندان؟ به چه چیزایی فکر میکرده؟
چه چیزایی طراحی میکرده برای آینده؟ رژیم احمق چرا چنین فردی که براشون خیلی خطرناک بود رو آزاد میکنه که بعدا طوفانالاقصی رو طراحی کنه براشون؟
و کلی سوال دیگه
مثلا قبل اون ۲۵ سال زندان چیکار میکرد؟ اصلا اون زمانها تو اسراییل یا بهتر بگیم فلسطین اشغالی چی میگذشته؟ مردم چیکار میکردن؟ چجوری مبارزه میکردن؟
یحیی سنوار و رفقاش چیکار میکردن؟
شهید یحیی السنوار در مدت اسارت، کتابی نگاشته اند که جواب این سوالات رو میشه اونجا پیدا کرد...
Narimani_Golchin_Shohada (2).mp3
10.4M
#صوت_چایخانه ۱۶۵
🌻 مداح: حاج سید رضا نریمانی
#پشت_تپههای_ماهور - ۵۷
خاطرات آزاده فتاح کریمی
سرکار خانم بیات تبار
✾࿐༅○◉○༅࿐✾
فصل نهم
سوار که شدیم و از اردوگاه که دور شدیم؛ پرده ها را کنار کشیدیم اما به شیشه ها دست نزدیم. بین پانزده اتوبوسی که از اردوگاه خارج شدند ما یکی مانده به آخر بودیم. راننده سرش را تکان میداد و میگفت صبر کنید به جاده اصلی که رسیدیم مسابقه شروع میشه .
برعکس روزی که وارد عراق شدیم مسیرمان از حاشیه شهرها و بی سرو صدا بود. یکی از بچه ها که کمک دست راننده شده بود، نانها را از روی صندلی جلویی برداشت و بینمان پخش کرد. بعد از خوردن نانها تشنه شدیم. خبری از چایی نبود. یک گالن آب ولرم گذاشته بودند وسط اتوبوسکه قابل خوردن نبود اما بهتر از تشنگی و بی آبی روز اول اسارت بود.
وارد جاده که شدیم راننده دستش را بالا برد و گفت: «صلو... صلو» این حرکت راننده برایمان عجیب بود. همان موقع من هم از جایم بلند شدم و گفتم: «برای شادی روح امام خمینی و شهدای عزیز صلوات.
صلوات بلندی ختم شد که نشان میداد همه خوشحال و پرانرژی هستند. هیچ سربازی توی اتوبوس نبود تا از او بترسیم. بچه ها یکی یکی بلند می شدند و سرمشق صلوات میدادند. هروقت هم ساکت میشدیم. راننده پشت سرهم میگفت: «صلو... صلو»
معلوم بود که کیفش حسابی کوک است. صلواتها که تمام شد، صدای ضبط صوتش را بلند کرد و خودش هم همراه ترانه شادی که گذاشته بود؛ چند دقیقه ای حرکات موزون و خنده دار درآورد.
بعد با صدای بلند گفت: «تماشا کنید»
پا روی گاز گذاشت و از دو اتوبوس جلویی سبقت گرفت. بلند بلند میگفت: «تشویق کنید تشویق»
ما هم که دلمان لک زده بود برای شلوغ کاری و هیجان، او را همراهی میکردیم و یک صدا میگفتیم: «یالا... بالا! بارک الله»
از فرصت استفاده میکرد و سبقت میگرفت. موقع رد شدن از کنار اتوبوس های دیگر از پشت شیشه به بچه ها دست تکان میدادیم و می خندیدیم. تا نزدیکی بغداد از همه سبقت گرفتیم جز یکی شان.
داشت تقلا میکرد از او هم سبقت بگیرد که یکهو متوجه شدیم ماشین پلیس آژیرکشان افتاده دنبالمان و اخطار میدهد. راننده آن قدر هیجان سبقت
داشت که حواسش به ماشین پلیس نبود. صدای ضبطش هم بلند بود. زمانی متوجه شد که کار از کار گذشته بود و پلیس دستور ایست میداد. وقتی نگه داشت، همه ساکت و مؤدب سرجایمان نشستیم. بیچاره دست و پایش را گم کرده بود. پیاده شد و التماس کرد.
- سیدی دخیل سیدی دخیل
مامور پلیس عصبانی بود و فحشهای زشت و رکیک به او میداد. دست کمی از افسرهای توی اردوگاه نداشت. طوری نگاهش میکرد که گفتیم؛ الان است او را بگیرد زیر مشت و لگد.
به سربازی که کنارش بود دستور داد پلاک ماشین را باز کند. راننده بیچاره هرچه التماس میکرد بی فایده بود. سرباز پیچ گوشتی آورد و پلاک را باز کرد. مأمور انگشت اشاره اش را به علامت تهدید تکان داد و گفت: «وقتی برگشتی پلاکتو بهت میدم و حسابتو میرسم پدرسگ فکر کردی داری عروس میبری؟»
همه اتوبوسها از ما سبقت گرفتند و بعد حرکت کردیم. گوشهای راننده آویزان شد و اخم هایش تو هم رفت ضبطش را هم خاموش کرد و دیگر نخندید.
بچه ها میگفتند: «فکر میکردیم چون با ما دشمنی دارن رفتارشون آن قدر زشته نگو اینا بعثی ها اصلاً آدم نیستن
نزدیک مرز سکوت راننده شکست و چندبار پشت سرهم گفت: «صلو... صلوات... صلوات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
- این مداحی رو باید تزریق کرد
6.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این کلیپ رو اگر ببینیم و از درد بمیریم ، رواست..
#ایران_همدل
#لبنان
#سید_حسن_نصرالله
یک عده میگن چرادارن کمک میکنن به مردم غزه ولبنان
این کلیپ روحتماببینن
❣💞 فال احساسی 💞❣
📆تاريخ: سهشنبه ۱ آبان ۱۴۰۳
💓 فروردین: احتیاط کن، هرکسی لایق احساسات پاکت نیست.
💓 اردیبهشت: نتيجهٔ سالها منتظر عشق ماندن را میبینی.
💓 خرداد: مراقب حسادتها باشید.
💖 تیر: خبر ازدواج دوستی را خواهید شنید.
💖 مرداد: اگر خطایی کردید، به موقع معذرتخواهی کنید.
💖 شهریور: در رابطهٔ شما دو نفر آیندهای درخشان و روزهایی عاشقانه دیده میشه.
💕 مهر: ناراحت نباشید، دوری تموم میشه.
💕 آبان: به زودی آشنایی خیلی خوبی برایتان رخ میدهد
💕 آذر: سوءتفاهمها برطرف میشود.
💗 دی: با اوتماس بگیرید، نگذارید رابطهتان دچار روزمرگی شود.
💗 بهمن: با عشق خود با ملایمت رفتار کنید.
💗 اسفند: دلتنگ دوستی قدیمی هستید، با او قرار بگذارید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظات دردناک از مکالمه یک فلسطینی با مادرش در حالی که شهادتش قطعی شده.💔