40.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#امام_زمان_ارواحنا_فداه
#جمعه_انتظار
ای فاطمه را شمیم! کی میآیی؟
جانبخشتر از نسیم! کی میآیی؟
«یَابنَ الشُّهُبِ الثاقِبَه» کی میتابی؟
«یَابنَ النَّبَاءِ العَظیم» کی میآیی؟
#محمدجواد_غفورزاده
#صلوات 👉
نماهنگ _ کلمینی.mp3
3.64M
🔉 کلمینی
◾ یک کمی حرف بزن، حرف رفتن نزن...
🎙️ حاج مهدی رسولی
📖 چشم به راه
🌷 نیم نگاهی به زندگی و اوجبندگی شهید سعید چشمبهراه.
✂️ در هیاهوی عملیاترمضان یک شب مادرش سر سفرهافطار به او و پدرش گفت: فکر ما رو نکنید. فعلاً اسلام خون میخواد؛ اگر میتوانید بروید جبهه. سعید تصمیم گرفت که برود؛ اما نمیتوانست یعنی نمیگذاشتند؛ آخر پانزدهسالش بیشتر نبود.. آنقدر رفت و آمد تا بالاخره بهعنوان نیروی تدارکات عازم جبهه شد. تا 21سالگی آنجا بود. در این ششسال تا زمان شهادتش حتی لحظهای حاضر به ترک جبهه نشد. جبهه رفتن سعید و خدمت کردنش به اسلام از آرزوهای مادرش بود. اولین بار که اعزام شد همه از رفتنش میترسیدند و ناراحت بودند؛ اما مادر خیلی خوشحال بود. باتمام وجود به پسرش افتخار میکرد.
🌹 سالروز شهادت سعید چشم به راه
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀
#براساس_زندگینامه_شهید_محمودرضا_بیضایی*
✍از تبریز تا دمشق / #قسمت_یازدهم
🔹پشت پا به فوتبال و همه چیز!
در ایام نوجوانی، یک روز توی حیاط خانه یک توپ پلاستیکی کاشت جلوی من و گفت:《وایستا،می خوام دریبل بزنم.》گفتم:《بزن ببینیم!》ایستادم و به راحتی دریبلم زد. گفت:《دوباره》و دوباره ایستادم جلوش و دریبل خوردم. توپ را برداشت زد زیر بغلش و گفت:《این دریبل مال زین الدین زیدان بود!》بعد گفت:《زیدان دو سه تا حرکت دیگر هم دارد.》و گفت بیاستم تا نشانم بدهد. سه تا تکنیک عجیب و غریب زد که من واقعا نتوانستم کاری بکنم و فقط ایستادم و تماشا کردم. آن موقع ها فوتبال عشقش بود. با بچه های پایگاه می رفت زمین چمن بیمارستان شهدا تمرین می کرد. معلوماتش درباره ی دنیای فوتبال خوب بود. همه ی اخبار فوتبالیست های داخلی و خارجی را دنبال می کرد. بارها شده بود که از درس و مدرسه بزند و برود دیدن بازیکن ها و مربی تیم هایی که به تبریز آمده بودند.
خاطرم هست از منصور پورحیدری امضا گرقته بود و با بعضی بازیکن های محبوبش عکس یادگاری داشت. یادم هست روزی که یکی از بازیکن های تیم محبوبش از ایران رفت، گریه کرد. حتی پیراهن مشکی پوشید! نامه ی اعتراضی و پر احساسی هم برای آن بازیکن نوشته بود که بعدا پاره اش کرد. آن روزها آن قدر غرق فوتبال بود که درسش به طور کامل به حاشیه رفته بود؛ جوری که حتی در امتحانات خرداد لطمه ی جدی خورد. محمدرضا اما وقتی رفت سپاه، فوتبال به یک باره چنان از زندگی اش محو شد که انگار قبل از آن هیچ علاقه ای به این ورزش نداشت. بعد از آن، من یک بار ندیدم و نشنیدم که فوتبال تماشا کند یا اسمی از بازیکن یا تیمی بیاورد.
از روزی که رفت سپاه، همه جوره دگرگون شد. به جرئت می گویم که همه ی تعلقات و علایقش محو شد. سپاه برای محمودرضا نقطه ی عطف بود. محمودرضای قبل از سپاه با محمودرضای بعد از سپاه متفاوت است. خیلی چیزهای حتی مباح را هم به راحتی بوسید و گذاشت کنار.
✍به روایت"احمدرضا بیضائی"
•┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
⭐️یادی از سردار شهید محمدرضا ایزدی⭐️
🌹یک شب در گشت بسیج، یک نفر را با مواد مخدر گرفتیم. از او بازجویی که کردیم گفت مواد را برای فلانی می بردم!
کسی که می گفت یکی ازمسئولین استان بود. آدم بزرگی بود. ماندم چه کنم. زنگ زدم به مسئول شب بسیج که آن شب رضا بود. گفت برو در خانه اش بیارش پیش من!
گفتم مگه نمی شناسیش!
گفت: اگر این مواد را برای یه ادم بدبخت توی شیخ علی چوپان می برد چی کار می کردی؟
گفتم: همین امشب می رفتم سراغش!
گفت: پس کارت را انجام بده، همین امشب بازداشتش کن بیارش پیش من!
رفتم. حکم داشتم، به ناچار با من آمد. رضا چنان محکم با او حرف زد که اشکش در آمد و گفت: هرکاری بخواهید می کنم، فقط آبرویم را نبرید!
گفت یک تعهد بده، دیگر تکرار نکنی، برو.
وقتی رفتم گفتم همین تعهد را هم نمی گرفتی!؟
گفت من که تعهدش را پاره می کنم، اما همین که بداند یک جا تعهد داده است، دیگر از این کارها نمی کند.
آن شب از جسارت و شجاعت رضا در برخورد با آن مسئول لذت بردم!
🌹🍃🌹🍃