eitaa logo
عاشقان شهید بهنام محمدی
141 دنبال‌کننده
59.7هزار عکس
33.1هزار ویدیو
458 فایل
عاشقان شهید بهنام محمدی راد مسجد سلیمان مزار شهدای گمنام به یادشهیدان محمدحسین فهمیده.سعید طوقانی. علیرضا کریمی. مهرداد عزیز الهی.مصطفی کاظم زاده.احمد علی نیری.رضا پناهی 28 / 7 /1359 شهادت خرمشهر 1345/11/12 تولد خرمشهر @MOK1345 @MOK1225
مشاهده در ایتا
دانلود
اخم کم رنگی کرد وگفت :خواهشا بحث اعتقادات رو وسط نکش خدا عیسی مسیحه ..حاالم برو تو ماشین ... زدم تو پاش وگفتم :خدا اهلل ..ونسبت ابوت هم غلط میکنی اگه بدی ... خندید وگفت :دیونه اتم .... حرصم گرفته بود دوباره لگد زدم به ساق پاش وگفتم :اون که مشخصه ...گفته باشم تو خونه نمیایی ... ریز خندید وگفت :سپیده االنم دهنت مزه اهن میده ؟؟... با اخم گفتم :هوم چیه ؟؟شنگولی ... دست انداخت دور کمرم وگفت :من قربون جفتتون بشم ...یعنی بنظرت خبر بهتری هست بجزءاین که تو مامان شدی ... داشتم پس میفتادم از تعجب ..حرفاش رو آنالیز کردم ...قربون جفتمون بشه ؟؟..من ویک بچه ؟؟.. با جیغ گفتم :بذار منو ... دستمو گرفت وگفت :سپیده کولی بازی درنیار ... با تموم زورم هلش دادم عقب وگفتم :پستی ..ازت بدم میاد ...متنفرم ازت ....به قرآن قسم کنارم راه بیایی یک بالیی سر خودم میارم ..میری ازجلوم ...با هق هق وجیغ گفتم :بـــــدم میاد ازت ....بـــدم میاد .... با حالت دو شروع کردم به دویدن ..همینم مونده بود مادر بشم ..نکه خیلی همسربودم ...بچه کی رو میخواستم به دنیا بیارم؟ یک فرد مسیحی که هیچی ازش نمی دونستم ..فقط چرا کاراش که باعث میشد ابروم بره یادم بود ...این که یک وحشی به تمام معناست ...لعنت به این مزه آهنی که دهنم گرفته ...لعنت ... دویدم وبه صداش توجه نکردم ...خدا رو شکر چون نیمه شب بود همه جا خلوت بود ... تودلم با داد گفتم :خدا ممنون ..دیگه بال مال نبود سرم بیاد ...خدایا خودت یک کاری کن پای این بچه بهدنیا باز نشه ..خدایا شاید ناشکری باشه ..اصال مگه این بچه نمیشه حرام زاده؟ ..ازدواجم که حرام بود ...وای خدا ... تا سرچهار راه دویدم ...فکری زد به سرم ...زده بود به سرم نمی خواستم وجود داشتن رو ...فوقش ماشینه میخوره بهم ...خودمم یک بالیی سرم میاد ...وای دوستام بفهمن چی میشه؟ ..من همش بیست سالمه .... رفتم تو خیبابون که ماشینه جلو پام ترمز زد ..صورتم پرت شد عقب ...با داد گفت :چه غلطی میخواستی بکنی ؟؟...که بچه منو نابود کنی ؟؟..سپیده بد جور سگم کردی ...بد جوری .... یعنی فکر کودکانه وابلهانه خودم رو زیرورو کردم ...با این که میدونستم فکر کامال احمقانه ای هست ..اما وقتی یک چیزی رو که تووجودت هست رو نخوایی دیونه میشی ..میزنه به سرت که همین کارهای بچه گانه رو انجام بدی ...اصال چیزایی سنگین باید بلند کنم ..تا بیفته خودش ...یا نه یک نوع دارو گیاهی که شهناز خورد تا بچه اش بیفته ..چی بود؟؟ ... دادی که زد پرده گوشم رو پاره کرد ... _چه فکری کردی هان ؟....سپیده حیف که نمیشه واگرنه لهت میکردم جوری که خون باال بیاری ... به خونی که از دماغم بیرون میزد توجه نکردم ..چیکار کنم که بیفته ؟؟..خدایا دارم دیونه میشم ... چیکار کنم خدایا ؟؟..باید یک فکری بکنم هنوز که کامل شکل نگرفته بیفته ..دستمو گرفت محکم ..وازشدت عصبانیت جوری محکم فشار داد که استخون دستم حسابی درد گرفت ..داخل ماشین نشستم اما کالفه بودم وعصبی ...با حرص بلند گفتم :من نمیذارم این بچه به وجود بیاد .. دنده رو با عصبانیت عوض کرد وگفت :بشین سرجات تو هیچ کاری نمی کنی ..این بچه تو نیست ...میدونی تو که نمی خواهیش... به دنیا بیارش ازاون به بعدش هم من خودم بزرگش میکنم ...سپیده میدونی که رگ دیونه گیم بزنه باال بدجوری لهت میکنم اگر بفهمم بالی سرخودت واین بچه اوردی ... چیکار کنم خدا ..بودن این بچه یعنی بدبختی واسه من ...اصال این رو نمی خوام به درک ..با داد گفتم :من نمی تونم بچه ای واسه تو بیارم..بهتره جدا شیم اینم سقط میکنم از زن بعدیت برو بچه بخواه ..مطمئنا چند تا چندتا میاره ...ارسن نمی ذارم بمونه خوب تو گوشت فرو کن نمی ذارم بچه ای که وجودش حرامه وحرومزاده است وخودمم نمیخوامش و میخوام به دنیا بیارم که چی بشه ؟؟... محل نمی داد دارم حرف میزنم خیلی خونسرد داشت اون لعنتی تو دستش رو دودمیکرد ..سیگار رو گرفتم پرت کردم بیرون وگفتم :تو نمی فهمی چی میگم این که نمی خوامش بدم میاد ازت ارسن میفهمی .. یک چیزی زیر لب زمزمه کرد ولی جوابی نداد ..مشت زدم بهش وگفتم :میفهمی چی دارم میگم .. حرفی نزد ..کیفم ر برداشتم ودرروباز کرددم ..خم شد سمتم وصورتمو گرفت جلوش وگفت :خواهش میکنم بالی سرخودت واین بچه نیار ...سرش رو تکیه داد به صندلیش وادامه داد :هرجور باشی برام دوست داشتنی هستی ..مواظب خودتم باش ...برو بخواب حاال ...از ماشین پیاده شدم ..سرم خیلی درد میکرد ..ازدستی دررو با حرص محکم بستم ..بدون این که داخل کیفم رو نگاه ۵۸
کنم دستمو بردم توش ودنبال کلید ها گشتم ..با کالفه گی از ته کیفم برداشتمش ودررو باز کردم واسمم مهم نبود کجا داره میره .میخواد بیاد داخل یانه ؟...خواستم دررو ببندم که صداش آمد که انگاری با کسی حرف میزد ..محل ندادم ودررو یواش بستم که مامان وسارا بیدار نشن .... با شونه های افتاده ...کیفم رو کشیدم رو زمین دنبال خودم ..داخل اتاقم شدم وخودمو پرت کردم رو تختم ...لعنت به این عطر سردش که کل تختمو گرفته ...همون طور دراز کشیده لباس هام رو درآوردم وهمه رو پرت کردم پایین تخت وچشمام روبستم باید با یکی حرف میزدم میگفتم براش همه چی رو ...اما خب باکی حرف بزنم ..امشب عقده تموم سیگارنکشیدن هاش رو دراورد ...دستمو گذاشتم پایین شکمم وگفتم :نیا ...بهتره نیایی نه من مشتاق امدنتم نه کسی دیگه ای فقط باباته ..خودت نیا لعنتی ... انقدر فکر وخیال کردم که خوابم رفت ...از نور افتابی که افتاده بود رو صورتم چشم باز کردم نور چشمم رو زد با فاصلحه ازصورتم دستمو گرفت جلوم وغلتی زدم که صدای آخ کسی امد ..چششم باز کردم دیدم کنارم دراز کشیده ومثل این که لگد زدم تو کمرش ..نوش جونش ...خندم گرفت بود چشم بسته گفت :آره بخند حق داری خوب ..بجایی این که بگه الهی بمیرم شوهرم له شد میخنده ...منم بودم میخندیدم ..پات رو بردار ... خودمو زدم به خواب وجوابی ندادم صاف دراز کشیدم ...زیر چشمی به ساعت نگاه کردم ..ده بود ..یک کش وقوس اساسی به خودم دادم که این بار دستم خورد تو سرش..چشم باز کرد وگفت :درست بخواب ..خوب داری تالفی میکنی ها .... پاهام رو گذاشتم رو شکمش وهلش دادم سمت پایین تخت وگفتم :کی اصال اجازه داد تو رو تخت من بخوابی ...خونه بابامه وکامال صاحب اختیارم ... کلی زور زدم فقط یکم جابه جا شد ..خندید وگفت :بذار بخوابم بعد میخوام برم بیرون کار دارم .. باز یکم هلش دادم وگفتم :شرت رو زوتر کم کن ...گندمک .... غش غش خندید وگفت :خوب چیه همه که مثل شما ظریف وخوشگل نیستن واال ...اصال مرد باید هیکلی باشه که کل هیکل زنشو توبغلش بگیره ... با جیغ گفتم :پاشو برو ... خندید وگفت :بلندگو قورت دادی ؟؟..کر شدم ها ..سنجد خوبه ....خودت خوبی ؟؟.. ابروی باال دادم وگفتم :سنجد کیه ؟؟.. دستشو گذاشت رو شکمم وگفت :اونی که اون تویه ..سنجدمونه ... با اخم گفتم :پاشو بروکله صبحی حوصلحه بحث ندارم ...ازدستی انگشت شصت پام رو تو شیکمش فرو کردم که گفت :سپیده میخوام بخوابم ..راستی برای یک چند هفته نیستم ها مواظب خودت باش .. .یک بلوز شلوار راحتی پوشیدم وگفتم :بهتر ... به صفحه گوشیش نگاه کرد وگفت :بالی سر سنجد نمیاری ها گفتم که بدونی اگر بالی سرش بیاد ..ازبین بره ..زنم نگه میدارمت که یکی دیگه واسم بیاری ..زیادم حرص نخور ..درضمن دیگه ام قاز نکش عضالت بدنت رو کش نده ...برای بچه خوب نیست ... موهام رو شونه زدم وگفتم :خاله زنک ازکجا اینارو میدونی ؟؟... حوله ام رو از سرتخت برداشت پرت کرد سمتم وگفت :خاله زنک که تویی ..زن مهندس عباسی حامله بود ..داشت میگفت زنش عین توبداخالقه ..بعد دکترشم اینا رو گفته ..خلاصه اون خیلی مرد بود زمانی که بچه شون ازبین رفت چیزی به زنش نگفت ..اما توبدون که بالی سرش بیاد همرنگ شلوار مشکی پات سیاهت میکنم ... برنس رو پر کردم سمتش وگفتم :غلط کردی .. برنس رو گرفت وگفت :وقتی زبون نفهم میشی همینه ...واگرنه عالقه ای به زدن همسرم که ندارم مرض هم ندارم ... خندیدم با حرص وگفتم :تو پاک دیونه ای ..یک مرض دار سامرایی وحشی نفهم ... بلند شد امد سمتم که یک جیغ بنفش کشیدم پریدم بیرون ...تند از پله ها رفتم پایین که دنبالم امد وگفت :وایسا تا بهت بگم .... خندیدم وگفتم :بهتره شرتو زودتر کم کنی اگر هم شد سه چهار ماه نیا به جایی چند هفته .. همین طور داشتم میگفتم که پام گیر کرد به لبه گلدون های که دور لبه پله میذاشتن ..پرت شدنم حتمی بود ...چشم با کردم...پاندول وار داشتم تکون میخوردم ..مامان زد رو صورتش واز روی مبل بلند شد وگفت :الهی بمیرم ..سپیده خوبی چیزیت نشده ..طاها بلندش کن ... خندم گرفته بود از جیغ من تو اون لحظه سارا که داشت به درخت ها میرسید وقیافه خنده داری هم داشت داخل شد ومنو دیدکه اویزونم بیشعور شروع کرد به خندیدن ..یکی زدم رو دست ارسن وگفتم :خوب بکشم باالدیگه ...وای دل وروده ام امد توحلقم ... شروع کرد به خندیدن وکشیدم باال ...یعنی چقدر شانسم گرفت که لباسم گیر کرد به نرده فرفورژه وبعد هم ارسن گرفتم ...مامان آمد رو روی راه پله ها جایی که ایستاده بودیم ..سرتا پام رو نگاه کرد وزمزمه کرد خدا رو شکر چیزیت نشد .... ۵۹
✨🌒✨ 🌒 نماز شب آب حیات 🌘 يكى از مستحبات كه براى سالكين الى الله در حد وجوب است (البته نه واجب تكليفى ) نماز شب است ، نماز شب آب حيات است و دل شب ، ظلمات و استاد سلوك ، خضر اين راه كه اگر كسى از آب حيات نوشيد به سعادت جاويد و حيات ابدى مى رسد  امام صادق (عليه السلام ) مى فرمايند: كسى كه نماز شب نمى خواند از شيعيان واقعى نيست ❄️🌨☃🌨❄️
🔰 ارزش به دو چیز است: یکی کاملی است که وجود دارد؛ زیرا در تاریکی شب انجام می شود و از چشم آدمیان دور است و دوم، آن است؛ زیرا کسی که خدا، خلوت با او و عبادت را بر خواب مقدم می دارد، دارای جزا و پاداش بیشتری است. ❄️🌨❤️🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 ویدئویی که به طور گسترده در ترکیه پخش شد؛ بچه ای را بعد از ۱۸۳ ساعت از زیر آوار بیرون آوردند و اولین چیزی که گفت: "سلام علیکم" .
9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 اون دنیا ، دست انسان‌هایی که صاحب نفس هستند ، باز تره... 🎬 استاد فاطمی نیا(ره)
🤔حرف هايي كه ميزنيم،،،، دست دارند!!! دست های بلندی كه گاهی، گلويی را می فشارند و نفس فرد را می گيرند !!! حرف هايي كه ميزنيم،،،پا دارند !!! پاهای بزرگی كه گاهی، جايشان را روی دلی مي گذارند و برای هميشه مي مانند !!! حرف هايي كه ميزنيم ،،، چشم دارند !!! چشم های سياهی كه، گاهی به چشم های دیگران نگاه میكنند، و آنها را در شرمی بیکران فرو ميبرند !!! پس 👈مراقب حرفهايي كه ميزنيم باشيم زيرا سنجیده سخن گفتن از سکوت هم دشوار تر است !!! ❄️🌨☃☃🌨❄️
12.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 یک ترس شیرین! 🌺 تفسیری عاشقانه از ترس از خدا! 💚الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِ‌لوَلــیِّڪَ‌اَلْفــَرَجْ‌بحق‌ حضࢪٺ‌زینب‌ڪبرۍ‌سلام‌الله‌علیها‌💚
✅ چرا من شانس زندگی خوب رو نداشتم؟ ◀️ حتی سپاس‌گزارترینِ ما آدمها از بخش‌هایی از زندگی نارضایتی‌هایی داریم.. ◀️ بدون اینکه به محدودیت‌هایتان نگاه کنید، بنویسید که از چه بخش‌هایِ زندگیتان ناراضی هستید و چگونه دوست داشتید زندگی کنید؟ و ببینید چرا نمی‌تونید به اون شکل زندگی کنید و برای آن نوع زندگی کردن، چطور باید روالِ زندگی‌تان را تغییر دهید؟ ◀️ این ما هستیم که با هزاران محدودیت که در ذهنمون ایجاد کردیم، شانسِ خوب زندگی کردن رو از خود گرفتیم.. ◀️ از جلویِ زندگیِ خودت کنار بیا و ببین کجا گیر و گره داری و روی اون‌ قفل کار کن و به بدبختی خو نکن... ❄️🌨☃🌨❄️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸الهی در این شب 💫عیـد مبعث 🌸هرچی خوبیه وخوشبختیه 💫خدای مهربون 🌸براتون رقم بزنه 💫کلبه هاتون ازمحبت گرم باشه 🌸و آرامش مهمون همیشگی 💫خونه هاتون باشه شبتون شاد و درپناه خدا.✨🌙 عیـدتـون مبـارک 💐💐 🌸🍃
گفتند «چگونه‌ای؟» ‏گفت «چگونه باشد حال قومی که در دریا باشند و کشتی بشکند و هر یکی بر تخته‌یی بمانند؟» ‏گفتند «صعب باشد.» ‏گفت «حال من هم‌چنین است.» ‏ذکر حسن بصری؛ 📓ذکرة‌الاولیا