eitaa logo
عاشقان شهید بهنام محمدی
141 دنبال‌کننده
59.7هزار عکس
33.1هزار ویدیو
458 فایل
عاشقان شهید بهنام محمدی راد مسجد سلیمان مزار شهدای گمنام به یادشهیدان محمدحسین فهمیده.سعید طوقانی. علیرضا کریمی. مهرداد عزیز الهی.مصطفی کاظم زاده.احمد علی نیری.رضا پناهی 28 / 7 /1359 شهادت خرمشهر 1345/11/12 تولد خرمشهر @MOK1345 @MOK1225
مشاهده در ایتا
دانلود
از سمت راست: ۱.شهید امیر وفایی ۲.شهید مدنی ا▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️▪️▫️ 👇 ⁉️ ❇️ به روایت پدر بزرگوار شهید: «آخرین باری که مرخصی آمده بود با هم به محل کار رفتیم. خیلی احترام من را داشت. با لحنی پدرانه به اوگفتم : "الآن شب عید است، اینجا بمان، نرو جبهه. اینجا هم می شود خدمت کرد. من الآن سالهاست دارم برای خدا خدمت می کنم." با همه ی احترامی که به من می گذاشت سرش را بالا گرفت و گفت :"پدر فکر می کنی!" با تعجب گفتم :"امیر جان با منی؟!" امیر ادامه داد :"پدر ناراحت نشو. وقتی میبینم بچه های رزمنده فقط یک خاکریز با خدا فاصله دارند ولی جرات نمی کنند بگویند کار ما خالصانه برای خداست، آن وقت شما اینجا، توی این دفتر، مطمئنی که برای خدا کار می کنی؟ آیا این باور انصافانه است؟" خیلی این حرف روی من تاثیر گذاشت. گفتم :"بلند شو برویم برسانمت." در راه بودیم که از من اجازه گرفت و به داخل عکاسی رفت. بعد از لحظاتی بیرون آمد و یک رسید عکس به من داد! بعد هم گفت : "این عکس ها را شما بگیرید، احتیاج می شود." ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
👇👇 🌷شهید ابوالفضل مهدیار 📛 نقشی که در کودتا داشت ... 🕊🕊 تا شهادتی که نصیبش شد 🌿 دوم آبان ماه 1359 - سالروز شهادت خلبان شجاع، ابوالفضل مهدیار ◻️ از حضور در کودتای نقاب تا شهادت در خلیج فارس💦 🔹ابوالفضل مهدیار، در خرداد ماه 1327ش، در قم متولد شد. در بهمن سال 1347ش، وارد نیروی هوایی گردید و پس از طی دوره‌ پیشرفته پرواز در آمریکا به ایران بازگشت و به ­عنوان خلبان اف4 انتخاب و به پایگاه یکم شکاری منتقل شد. با پیروزی انقلاب اسلامی به پایگاه ششم شکاری منتقل شد اما، در تاریخ یکم اسفند ماه، 1358، بازخرید شده و از خدمت رها می­‌گردد. او در تیرماه سال 1359 به ­جرم شرکت در کودتای نقاب بازداشت شد. 🔹روز دادگاه مهدیار فرا رسید و نظامی مذکور در دادگاه حاضر شد. کاملاً مشخص بود که خیلی منقلب شده است و با بقیه‌ کودتاچیان، فرق اساسی پیدا کرده است. به­ عبارتی، بقیه‌ كودتاچیان در مقطع دادگاه، تقاضای اظهار ندامت و پشیمانی نموده و تقاضای عفو می‌كردند. اما سروان مهدیار، یك حالت عجیبی داشت. در دادگاه خیلی از ته دل واقعاً گریه می‌كرد و می‌گفت من نمی‌گویم مرا اعدام نكنید، مرا اعدام بكنید ولی به‌عنوان كودتاچی اعدام نكنید. مرا ببرید در جبهه به ­عنوان كیسه شن از من استفاده كنید، مثلاً بزنند من كشته شوم، ولی در جبهه كشته شوم. یا به ­هر طریقی كه می‌دانید مرا ببرید از هواپیما در جبهه پرت كنید تا آنجا كشته بشوم. 🔹این وضعیت كه پیش آمد، رئیس دادگاه که آقای ری‌شهری بودند، حكم ندادند و این پرونده را برداشتند و بردند محضر حضرت امام و عفو این را گرفتند. 🔹شهید مهدیار در روز یکم آبان ماه در دو پرواز جهت حمله به بندر فاو و اسکله ام‌القصر عراق، به­ عنوان لیدر شرکت نمود و ضربات سهمگینی بر پیکره دشمن بعثی وارد آورد. ساعت 12ظهر روز دوم آبان سال 1359 دو فروند اف 4 به لیدری سرگرد خلبان ابوالفضل مهدیار و کمک سروان محمود شادمان‌بخت جهت بمباران مجدد اسکله ام‌القصر به پرواز در می­‌آیند. با رسیدن روی هدف خلبانان، ابتدا با تیربار اسکله‌ را هدف قرار می‌­دهند و سپس بمب­‌های mk82 خود را روی اسکله می‌­ریزند که در حال گردش به سمت مرز، هواپیمای لیدر مورد اصابت موشک دشمن قرار می­‌گیرد. به شهادت و گواهی خلبانان شماره دو پرواز، هر دو خلبان اقدام به اجکت می­‌نمایند و هواپیما در دهانه‌ فاو به داخل خلیج فارس سقوط می‌­کند ولی نیروهای بعثی هر دو خلبان را بر خلاف تمامی کنوانسیون­‌های بین‌المللی، در آسمان به رگبار می­‌بندند تا پیکر بی‌جان آنان در خلیج فارس، برای همیشه آرام گیرد. 📚منبع: کتاب "قدر مطلق یک توطئه" کانال
💌 📜نامه‌‌ی امام زمان(عج) به شیخ مفید... ❣
📖 🏠قصه‌ی خونه‌ی ما 😔اگه شما جای ما بودید چیکار می‌کردید؟ ❣
👇 📸 عکاسی در جنگ ▫️به مناسبت ۲۸ مرداد امروزه با پیشرفت تکنولوژی و تحهیزات عکاسی، تصویربرداری از اتفاقات و حوادث پیرامون، هیچ کاری ندارد. یک بچه هم می تواند دستش را بگذارد روی دکمه، رگباری صدتا عکس بگیرد و یکی از آنها را در پیجش قرار دهد و پز عکاسی بدهد! زمان جنگ، نه امکانات بود نه پول! بله پول. هر حلقه فیلم 36 تایی 90 ریال بود و هر بار که می خواستم بروم جبهه، مجبور بودم از جیب خودم، چندتایی فیلم عکاسی بخرم و با خود ببرم. نه عکاس بودم نه ماموریتم این بود. عشق داشتم از بچه ها عکس بگیرم. بعدا که می آمدم تهران، عکسها را برایشان چاپ می کردم. هر قطعه عکس 9 در 12 سانتی متر هم 40 ریال هزینه چاپش بود. یعنی هزینه چاپ یک حلقه 36 تایی می شد: 90 ریال فیلم 90 ریال هزینه ظهور 1440 ریال هزینه چاپ در مجموع 1620 ریال کل حقوقی که بابت 3 ماه حضور در جبهه می دادند، ماهی 24000 ریال یعنی 72000 ریال بود. حالا حساب کنید مثلا در یک عملیات 10 حلقه فیلم خریدم و چاپ کردم، شد حدود 16200 ریال. حدود یک چهارم حقوق 3 ماه. در هر عملیات، یک کیسه مخصوص مواد ضد گاز شیمیایی را خالی می کردم، دوربین کوچکم را توی کیسه مشمایی می پیچیدم و داخل آن، به کمرم می بستم تا همه جا همراهم باشد. همان که توی عکس ها به کمر دارم. اینها را گفتم تا بدانید ماها که خودمان دوربین داشتیم و می خواستیم از جبهه عکس بگیریم، چه داستانی داشتیم. از یک طرف عشق داشتیم صحنه ها و تصویر دوستان را از دست ندهیم؛ از طرف دیگر پول نداشتیم! حالا بینید هر عکس آن زمان که دوربین دیجیتالی وجود نداشت، چقدر ارزش داشت و مهم بود. این عکس ها، نتیجه حس هنر و کنجکاوی بنده است. تابستان 1365 در اردوگاه کرخه، وقتی شهید "علی اصغر صفرخانی" گردان شهادت را برای میدان تیر و شلیک آر.پی.جی برده بود، از او خواهش کردم بگذارد من و "محمود صادقی" گلوله های مان را جدا از بقیه شلیک کنیم تا عکس بگیریم. کنار آر.پی.جی زن ایستادن، خود را محکم نگه داشتن، نترسیدن و مقابل شدت انفجار و صدای وحشتناک شلیک، می شود این عکسها. آن هم بدون پایه دوربین و فقط روی دست با یک دوربین ساده معمولی. یک عکس من از محمود گرفتم یک عکس هم او از من. انفجار صورت گرفته، ولی هنوز گلوله از دهانه قبضه خارج نشده است. این روزها وقتی تلویزیون مستندهای خارجی را نشان می دهد که با پیشرفته ترین و گران ترین دوربین ها از شلیک اسلحه و خروج گلوله فیلم می گیرند، یاد این عکس خودم می افتم. ما هم برای خودمان عجوبه ای بودیم ها! فقط کشف نشدیم! ( داودآبادی
🔷 ۱۷ شهریور سالروز شهادت دهمین شهید مجموعه «روایت فتح»، شهید حاج قاسم دهقان گرامی باد. (نفر اول سمت چپ) ♦️در پست بعد شخصیت او معرفی می‌شود. وی کسی بود که همانند حر بن یزید ریاحی، در ماجرای عاشورا خود را از سپاه شمر به سپاه امام حسین(ع) رساند. 💠 حتماً مطلب بعدی👇 را ┄┅☫🇮🇷 کانال دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
👇👇 ۱۷ شهریور ۷۴ --سالروز شهادت حاج قاسم دهقان 💢 قسمت اول: 💠 دست نوشته شهید قاسم دهقان از ۱۷ شهریور ۵۷ ، واقعه میدان ژاله تهران و کشتار مردم توسط ارتش شاه .... و دستگیری او توسط ساواک رژیم: ✍ «دم ظهر بود نزدیک سه‌راه تخت‌جمشید (خیابان آیت‌الله طالقانی) یک سرهنگ در لای ماشین‌ها، خیرسرش، داخل پیتی که گماشته‌اش آورده بود، توالت کرد و بعد از اتمام گفت: این‌را بریزید به‌سر سردسته تظاهرکننده‌ها. من یک لحظه انگار که دنیا بر سرم خراب شده با این‌حرف آن سرهنگ، اسلحه را از بالای ماشین که نشسته بودم، به‌طرف او گرفتم و می‌خواستم شلیک کنم ولی او سریع رفت. انگار کسی مثل یک روحانی سیاهپوش از غیب به من آرامش داد که صبر کن. ساعت 3 بعد از ظهر بود که دیگر به خیابان آیزنهاور (آزادی) رسیدیم و به‌طرف میدان شهیاد (آزادی) می‌رفتیم. در یک لحظه پشت ما را ماشین‌های ساواک پر کرد و پشت ریوی ارتش، به‌ترتیب می‌آمدند و مشخص بود که مسلح هستند با لباس‌شخصی. یک کارتن پیراشکی در ماشین گذاشتیم و بین سربازان پخش می‌کردم که یک ساواکی به من خیره شده بود. به کس دیگری این‌کار را واگذار کردم. چندتن از دوستانم را دیدم که خسته شده بودند. از راهپیمایی به پیاده‌رو رفته بودند. ساعت 12 به میدان شهیاد رسیدیم و برگشتیم پادگان. شب به‌ فکر این بودم که شعارهای فردا صبح ساعت 8 میدان ژاله (شهدا). چه می‌شود. شاید مردم را از بین ببرند. مگر می‌شود این‌همه مردم را از بین برد. خوابم نمی‌برد. یکی‌یکی با بچه‌ها تماس گرفتم و جریان را گفتم. که شاید ارتش تیراندازی کند. یک‌موقع خر نشید. همه با ترس حرف‌های من‌را گوش می‌دادند. ولی قدرت جواب نداشتند. با سه نفر قرار گذاشتم اگر تیراندازی شد، فرماندهان را می‌زنیم و قول گرفتم. خوابیدم. ساعت 3 نیمه‌شب بود آماده‌باش دادند. اسلحه و فشنگ هم پخش کردند. در همان موقع به‌فکرم آمد که ارتش می‌خواهد قبل از مردم در میدان مستقر شود و نگذارد مردم مجتمع شوند. البته به ما آماده‌باش دادند و گفتند با اسلحه بخوابید و ما هم همین کار را کردیم. ولی فکر و خیال نمی‌گذاشت خوابم ببرد. از خستگی تا ساعت 9 صبح خوابیدم. صبح بیدار شدم، متوجه شدم که اعلام حکومت‌نظامی شده است و به‌فکرم رسید که مردم را در میدان ژاله سرکوب کردند. یکی‌یکی با بچه‌ها تماس گرفتم و آن‌ها را توجیه کردم. چهار نفر بودیم که با هم قرار گذاشتیم که اگر بیرون ببرند، فرماندهان را بزنیم و همه قول دادند که هرکاری تو بکنی ما هم با تو هستیم. یک‌نفر از تیم سال قبل بود و 3 نفر هم از تیم تیراندازی سال جدید بودند. سربازهای جدید که من‌ را قبول داشتند و هر چه می‌گفتم انجام می‌دادند. یادم هست که یک‌موقع می‌خواستم 30 اسلحه از بچه‌های تیم را از میدان، با برنامه‌ریزی بیرون ببرم ولی چون از داداش شنیده بودم که یک سرباز اسلحه گم کرده بود و او را اعدام کرده بودند. من هم ترسیدم که امکان دارد این سربازان را هم بکشند و دست به این‌کار نزدم. خلاصه قرار گذاشتیم، که یک‌دفعه ساعت 3 ماشین آمد، بچه‌ها را بیرون بردند به چهارراه سبلان نظام‌آباد. هیچ‌کس نبود ولی لاستیک توی خیابان ریخته شده بود و دود می‌کرد. همه پیاده شدند و هر دسته‌ای سر یک خیابان را قبول کرده بود و رفت‌وآمد را کنترل می‌کرد. در همین موقع بود که یک پاسبان با افسر مأمور ما صحبت می‌کرد که در میدان ژاله همه مردم را کشتند، شما هم این‌کار را بکنید. در همین موقع بود که از طرف مردم سنگ پرتاب شد و او به چندسرباز گفت تیراندازی کنید. سرباز نادان نفهم این‌کار را کرد و من چند خشاب او را بلند کردم. در این‌موقع یکی‌یکی با بچه‌ها تماس گرفتم. با آنان‌که قرارگذاشته بودیم. دونفر آن‌ها خیلی دور شده بودند. نمی‌شد از محدوده خود خارج شد و با آن‌ها صحبت کنم. به یکی از آن‌ها گفتم، او گفت: می‌ترسم. و با کمی تلاش به یکی دیگر که بی‌سیمچی بود گفتم. در جواب گفت: مادرم در خانه منتظر است، من نمی‌توانم… افسرده و پریشان نمی‌دانستم چه کنم. رفتم داخل یک بهداری. به بهانه اینکه قمقمه آب کنم. در داخل توالت یک لحظه فکر کردم چه کنم. مردد مانده بودم. آخر تصمیم گرفتم که فرمانده را بزنم و آن پاسبان را هم از بین ببرم. بعد هم اگر شد فرار کنم یا اینکه به من تیراندازی می‌شود. در داخل راهرو یک پرستار را دیدم. با او صحبت کردم. به او گفتم: می‌روی منزل ما می‌گویی که من سلام می‌رسانم به پدر و مادرم و همه دوست و آشنا من‌ را حلال کنند. در این‌ موقع چند نفر سرباز آمدند تو. ایستادم تا مسلح کردم. در این‌ موقع یک سرباز مسئول آموزش که خیلی کم باهم برخورد کرده بودیم ـ یک‌دفعه فوتبال بازی کرده بودیم و چنددفعه هم وسایل آموزشی ردوبدل کرده بودیم ـ با قد نسبتاً کوتاه جلو آمد و گفت: ـ سلام دهقان. چطوری؟ شنیدم تیراندازیت خیلی خوبه. چکار می‌کنی؟ ادامه در پست بعد👇
10.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
۲۹ شهریور ۱۳۵۹ --- سالروز رحلت روحانی انقلابی و مجاهد نستوه حضرت آیت الله طالقانی ▫️⚪️▫️⚪️▫️⚪️▫️⚪️▫️ 💠 شهادت آیت الله طالقانی مبنی‌ بر اینکه حضرت امام بنا بر فرمایش حضرت ولی عصر ارواحنا فداه، دستور شکستن حکومت نظامی را داد .. 👇👇 🔻نیم ساعت تمام به امام اصرار می‌کرد که اعلامیه تان را پس بگیرید! اما ناگهان گوشی تلفن را رها کرد و در گوشه اتاق نشست 🔻ماجرا این بود که دولت بختیار اعلام کرده بود که ۲۱ بهمن از ساعت ۱۶ حکومت نظامی است اما امام در پاسخ، اعلامیه داده بود که مردم در خانه‌های خود نمانند و به حکومت نظامی اهمیت ندهند 🔻حالا آقای طالقانی می‌گفت: امام مدت ۱۵ سال از ایران دور بوده‌اند و توجه ندارند که این دژخیمان رژیم چه بی‌رحم هستند. اگر مردم بیرون بریزند، همه را قتل عام می‌کنند؛ بنابراین صلاح در آن است که در منازل و خانه‌ها بنشینیم 🔻اطرافیان بعد از اینکه آیت‌الله طالقانی گوشی را گذاشته بود تصور کرده بود که از دست امام دلخور شده 🔻اما آقای طالقانی گفت: نه؛ اصلاً مسأله این نیست. من اصرار کردم و امام هرچه می‌گفت، من قانع نمی‌شدم؛ در آخر فرمود: آقای طالقانی! اصرار نکن! احتمال بده که این دستور از طرف امام زمان است. تا امام این جمله را گفت، من به خود لرزیدم و بی‌اختیار گوشی را گذاشتم و حالم دگرگون شد ✍ پ.ن: بعدها معلوم شد بنا بوده در عصر ۲۱ بهمن،حکومت باکشتار وسیع و انفجار محل حضور امام، انقلاب را بطور خونینی پایان دهند که با عنایت امام عصر وحضور مردم آخرین تیرشان به سنگ خورد...
💠 نسلی که نظیر ندارد !! آرام آرام جانبازان، ایثارگران و رزمندگان بار و بندیل سفر را می‌بندند تا به رفقای آسمانی خود بپیوندند و تقریبا هر روزه در هر کوی و برزنی صدای لا اله الا الله را برای تشییع اینان می‌شنویم. تا ده سال آینده، اگر خبرنگارانی هوس مصاحبه و گفتگو با یکی از رزمندگان زنده مانده از جنگ و دفاع مقدس را داشته باشند باید شهر به شهر، کوه به کوه و دیار به دیار، روزها و ماهها، بگردند تا شاید بتوانند یک کهنه سرباز پیر و فرتوت، که نای سخن گفتن ندارد را پیدا کنند تا مصاحبه‌ای نمایند. ما بی‌نظیرترین نسلیم، ما نسل انتقالیم. آخرین بازمانده‌های نسل سنتی و اولین اهالی دهکده مجازی نسل مدرن. ما با تمام سختی‌هایی که داشتیم نسلی بی‌نظیریم. نسلی هستیم که هم خانواده‌ی پرجمعیت را دیدیم و هم خانواده کم جمعیت تک فرزندی را تجربه کردیم. نسلی هستیم که عمو، عمه، دایی و خاله برایمان بسیار پررنگ بود و نسلی را دیدیم که کم‌کم با آن غریبه شد. نسلی هستیم که همسایه و هم‌محله‌ای بخش مهمی از خاطراتمان بود و نسلی را دیدیم که در یک آپارتمان چند واحدی کسی، کسی را نمی‌شناسد. نسلی که گروه‌های گفتگویمان، جمع شدن‌هایمان داخل کوچه بود و نسلی را دیدیم که با اینستاگرام و واتس‌اپ و تلگرام، جمع‌های مجازی تشکیل دادند اما سال تا ماه یکدیگر را نمی‌بینند . نسلی که روزها و هفته‌ها در خانه پدربزرگ و عمو و دایی و … می‌ماندیم و نسلی را دیدیم که بعد از دو ساعت مهمانی در خانه پدربزرگ و عمو و دایی، در گوش پدر و مادر غر می زند که چرا نمی‌رویم؟ ما نسلی بی نظیریم. ما جنگ دیده ایم. آژیر قرمز شنیده ایم، دشمن بی‌رحم دیده‌ایم، بمباران و توپ و تانک و موشک دشمن دیده‌ایم. ما بی‌رحم ترین موجودات تاریخ را دیده‌ایم، داعش را تجربه کرده‌ایم و از آن طرف مردِ میدان را داشته‌ایم . ((شهدا و جانبازان را )) ما نسل انتقالیم. آخرین بازمانده‌های نسل سُنّتی و اولین اهالی دهکده مجازی نسل مُدِرن. ما با تمام سختی‌هایی که داشتیم نسلی بی‌نظیریم ... اگر دوباره جنگی شروع شد و ما نبودیم از قول ما *رزمندگان دیروز* به *رزمندگان فردا* بگوئید: در حین مبارزه با دشمن متجاوز، به *بعد از جنگ* هم بیاندیشید. مبادا *ارزش‌ها* در خاکریزها جا بماند و ارزش ها مثل امروز، *عوض* شود و *عوضی‌ها* ارزشمند شوند. می بینید که چگونه ما را *غریبه* می‌پندارند.. ! آن روزها: *قطار قطار* می رفتیم.. *واگن واگن* بر می گشتیم. *راست قامت* می رفتیم.. *کمر خمیده* بر می گشتیم. *دسته دسته* می رفتیم. *تنها تنها* بر می گشتیم. بی‌هیچ استقبال و جشن و سروری. فقط *آغوش گرم مادری* چشم انتظارمان بود و دگر هیچ ..! اما مردانه ایستادیم... باور کنید که: ما هم دل داشتیم، فرزند و عیال و خانمان ‌داشتیم. اما با *دل* رفتیم... *بی‌دل* برگشتیم. با *یار* رفتیم... با *بار* بر گشتیم. با *پا* رفتیم... با *عصا* بر گشتیم. با *عزم* رفتیم... با *زخم* برگشتیم. با *شور* رفتیم... با *شعور* برگشتیم. ما اکنون *پریشان* هستیم. اما *پشیمان* نیستیم. *ما* همان کهنه *رزمندگان* پیاده‌ایم که *سواری* نیاموخته‌ایم. *ما* همان‌هایی هستیم که به *وسوسه‌ی قدرت* نرفته بودیم. می‌دانید *تعداد ما* در هشت سال جنگ، چند نفر بود؟؟؟ *۳/۵* درصد از کل جمعیت ایران!!! اما *مردانگی* را *تنها* نگذاشتیم. ما *غارت* را آموزش ندیده بودیم. رفتیم و *غیرت* را تجربه کردیم. اکنون نیز *فریاد* می‌زنیم که: این *حرامیان یقه سفیدان قافله‌ی اختلاس* از ما نیستند... *این گرگ‌هایی که صد پیراهن یوسف را دریده‌اند* از ما نیستند . این *خرافات خوارج ‌‌‌پسند* وصله مرام ما نیست. ما *استخوان در ‌گلو* و *خار در چشم*، از *وضعیت امروز مردم خوبمان* شرمنده‌ایم .. شرمنده ایم با دستانی که در فکه و شلمچه و مجنون و هور و ارتفاعات غرب جا مانده است .. ای همه ی آنانی که *احساس پاک* را می شناسید! *ما*، اگر به جبهه نمی‌رفتیم، با دشمنی که به تلافی قادسیه، برای هلاک مردم و میهن مان ایران، آمده بود، چه می کردید؟ شما را به آن خون شهیدان، ما را *بهتر قضاوت* کنید. حساب اندکی از ما که *آلوده* شدند و *شرافت* خود را فروختند، را به پای ما ننویسید. *بگذارم و بگذرم* سربازم و هرگز نکنم پشت به میدان گر سر برود من نروم از سر پیمان ای خاک مقدس که بود نام تو ایران فاسد بود آن خون که به پای تو نریزد!؟ تقدیم به خانواده های محترم شهدا و جانبازان و ایثارگران هشت سال دفاع مقدس که مرد و مردانه از وجب به وجب این خاک حراست کردند ┄┅☫🇮🇷 دفاع مقدس 🇮🇷☫┅┄
💠 بیا باهم گناه کنیم‼️ 👇👇 ▫️خیلی دوست داری شهید بشی؟ خیلی علاقه داری به شهدا بپیوندی؟ خیلی مشتاقی مثل شهدا زندگی کنی؟ خیلی منتظری با شهادت از دنیا بری؟ خب کاری نداره که چرا این قدر خودت رو عذاب میدی؟ می خوای سه سوته مثل شهدا بشی؟ فقط یک شرط داره اونم اینه که هیچی نگی فقط گوش کنی فکر کنی و عمل کنی. وگرنه اصلا از این جا به بعد رو نخون راضی نیستم. خب حالا برای اینکه شهبد بشیم باید ... یک کار خیلی بد بکنیم گناه بله درست خوندی گناه برای اینکه شهید بشی باید گناه بکنی ولی نه مثل گناهان امروز من و ما گناهی همرنگ گناه شهدا درست مثل خودشون هر گناهی که اونا می کردن. بگرد ببین شهدا چه گناهانی داشتند و امروز من و تو چه گناهانی، روزمرگی زندگیمون شده. خب حالا آماده ای برات بگم؟ شهدا چه گناهی می کردند؟ طرف هنوز ۱۵ سالش تموم نشده بود یعنی مکلّف نبود و اگر فرض بر محال نماز یومیه‌اش را نمی خوند، کسی نمی‌تونست بهش بگه چرا؟! نصفه شب، توی اردوگاه کارون خرمشهر، می رفت توی قبری که کنده بود، نمازشب می خوند و های های گریه می کرد نه، شب احیاء نبود برای اونا، هر شب خدا احیاء بود و در محضر دوست. گفتم که دقیقا باید مثل اونا عمل کنی وگرنه ... خب حالا تا اینجاش رو اومدی، سکوت کن و بقیه‌اش رو با دقت بخون: توی نمازشبش گریه می کرد، زار می زد که: خدایا گناهان منو ببخش! گناه؟ تو بچه ۱۵--۱۴ساله؟ اونم توی جبهه؟ اختلاس کردی؟ مال حروم خوردی؟ نامحرم؟ حلال و حروم؟ آخه تو چیکار کردی که داری برای بخشش اون، این طوری زار میزنی که نخلستان های کارون مثل نخلستان های کوفه زار زار می گریند؟ "دیشب می خواستم نمازشب بخونم، خواب موندم." ای وای ... "دیروز نماز ظهرم رو اول وقت نخوندم ..." یاالله این گناهان توست بچه؟ پس ما چی بگیم؟ هیچی نگو به تو چه بقیه چه گناهانی می کنند! بجای اینکه این قدر با ذره بین به این اون نگاه کنی و گناهانشون رو کشف کنی و هوار هوار راه بندازی یک بار بدون نیاز به ذره بین و عینک، با چشم دل، یک نگاه بنداز به درون خودت غیبت تهمت دروغ تمسخر اهانت و ... من که خیلی از اینها توی کوله ام دارم پس چیکار کنیم تا نوع و وزن گناهانمون با گناهان اون بچه ۱۴ ساله برابری کنه؟! اللهم اجعل عواقب امورنا خیرا حمید داودآبادی ↶【به ما بپیوندید 】↷ ┄┅☫🇮🇷کانال دفاع مقدس🇮🇷☫┅┄ ▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️▫️ 📷 عکس، تزئینی است: 🌷بسیحی شهید محمودرضا استادنظری متولد ۱۳۴۸ شهادت ۲۴بهمن۱۳۶۴ عملیات والفجر۸ // فاو مزار: بهشت زهرا(س) قطعۀ۲۷ردیف۳شمارۀ۱۱ ادامه
👇 ⚪️ ‌ پاهای استوار عبدالکریم ▫️ صدها شهید آورده بودند تهران. بردوش مردم خداجوی تشییع شده و در سالن معراج شهدا جای گرفته بودند. سالن پر بود از تابوت‌های پیچیده در پرچم سه‌رنگ جمهوری اسلامی. میان آنها می‌گشتم بلکه آشنایان را پیدا کنم. رفتم به آن‌سمت که شهدای استان خوزستان را چیده بودند. رفتم تا ببینم از "علی کریم‌زاده" خبری هست یا نه. ناگهان چشمم افتاد به اسمی آشنا که اصلا در فکرش نبودم. شهید "عبدالکریم دزفولی" ، اندیمشک. جاخوردم. نام پدرش را که از بچه‌های معراج پرسیدم، درست بود. برادرِ رحمان بود که در عملیات رمضان، تابستان سال 61 در شلمچه مفقودالاثر شده بود. اصرار لازم نبود. تا از بچه‌های معراج درخواست کردم، اجازه دادند تابوت را بازکنم. تابوت را که بالای همه بود، آوردیم پایین. هیچ احساس خاصی نداشتم، ولی در درونم کسی می‌گفت اتفاق جالبی خواهد افتاد. درِ تابوت باز شد. خودم بندهای کفن را بازکردم، مات ماندم. سری در بدن نبود ولی صحنه‌ای دیدم که جای تعجب داشت. هر دو پای شهید از زانو به پایین داخل جوراب کلفت و ساق بلندی مانده بودند. پای چپ داخل جوراب اسکلت شده بود. پای راست را که برداشتم، یکی از بچه‌ها گفت: - احتمالا گل‌ولای منطقه داخل جورابش رفته که این‌طور سنگین شده ... سنگین‌تر از پای استخوانی بود. از پای چپ هم سنگین‌تر. جوراب را که از زانو پایین کشیدم، متوجه شدم پا سالم است. همه به دورم جمع شدند. جوراب آبی رنگ را که کاملا به پا چسبیده بود، به‌کمک قیچی پاره کردیم. پا از زیر زانو به‌پایین سالم مانده بود. پوست و موها بود ولی کمی خشک شده بودند. پاشنه‌ی پا، همچنان محکم بود. انگشت‌ها و ناخن‌ها کاملا سالم بودند. از همه جالب‌تر، این بود محلی که انگشت کوچک پای راست قرار داشت، جوراب کمی پاره شده بود و به‌واسطه‌ی همین سوراخ، انگشت کوچک اسکلت شده بود ولی بقیه‌ی انگشت‌ها هیچ آسیبی ندیده بودند. همه متعجب بودند که چه شده. پس از چهارده سال، از تمام بدن عبدالکریم، تعدادی استخوان با دوپا بازآمدند که از آن میان پای راست کاملا سالم مانده بود. همان قدمی که آن را "بسم‌الله" گویان در مسیر حق جلو گذاشته بود. — عکاس: حمید داودآبادی 🌷 شهید "عبدالکریم دزفولی" متولد: 8 آذر 1345 شهادت 26 تیر 1361 عملیات رمضان در شرق بصره. رجعت پیکر: 2/8/1375 مزار: گل‌زار شهدای اندیمشک 📚 نقل از کتاب: تفحص ✍️ نوشته: حمید داودآبادی
🌿 از زندگی در ... تا پرواز از 🕊🕊 🌷شهید بهمن کاشانی ❇️ به نقل از همرزم شهید:👇👇 بهمن در خانواده ای بی نیاز از نظر مالی بزرگ شد. در زمان شکل گیری انقلاب در کانادا مشغول به تحصیل بود. با پایان یافتن تحصیلات در رشته راه و ساختمان، در همانجا مشغول به کار می شود. غیر از بهمن ،دو برادر و سه خواهرش نیز در کانادا زندگی می‌کردند. بعد از پیروزی انقلاب و با شروع جنگ تحمیلی، او به شرکت محل کارش رفته و استعفا می دهد, وقتی که مدیریت شرکت علت را جویا می شود بهمن در جواب می‌گوید در سرزمین مادری ام جنگی رخ داده و من باید بروم و از سرزمین آبا و اجدادی خود دفاع کنم . خانواده و خواهران و برادرانش وقتی متوجه تصمیم او می‌شوند، هرچه سعی میکنند نمی‌توانند خللی در عزم او ایجاد کنند. او به اتفاق خانواده‌اش به ایران می آید. در این ایام، بنا بر عللی همسرش از او جدا می شود و تنها دختر کوچکشان را نیز با خود می‌برد و بدنبال آن، با مردی، ازدواج مجدد می‌کند. در این مدت، بهمن هربار که به دیدن فرزند خردسالش می رفت، خود را دوست پدرش معرفی می‌کرد! چون به کودک گفته بودند: پدرت مرده است!! بهمن سپس راهی جبهه های جنگ می‌شود و در زمان حضورش در آنجا چند بار زخمی می‌شود. پدر بهمن از ملاکان تجریش تهران بود و وضع مالی خوبی داشت. هربار که بهمن مجروح می‌شد از او می‌خواست جبهه را رها کرده و به کانادا برگردد، هزینه سفرش را نیز متقبل می‌شود، حتی یکبار که فرزندش از ناحیه چشم مجروح شده بود، به او می‌گوید: «برگرد کانادا که در آنجا مداوا هم بشوی... خرج عملت را هرچه باشد پرداخت می‌کنم» ... ولی باز او قبول نکرد!! اصرار پدر به جایی نرسید و دست آخر به او گفت: اگر بازنگردی از ارث پدری محرومت می‌کنم و هیچ مال و املاکی به تو نخواهد رسید!!! ... اما بهمن می‌گوید: من اینبار بروم، دیگر باز نخواهم گشت و شهید می شوم🌷 او با یک ندای امام و رهبر، بی آنکه چیز زیادی از او بداند، راهی نبرد حق علیه باطل شد. غیرت ملی و مذهبی‌اش کاری کرد که به تمام ثروت، مقام و امکانات رفاهی و دنیوی و ویزای خارج پشت پا زده و به سادگی از تمامی آنها بگذرد. او یک‌شبه ره صد ساله را پیمود، ... سیر و سلوکی که بسیاری از علما و بزرگان آرزویش را داشتند. او به جبهه آمد، گردان عمار، دسته ی ویژه آر.پی.جی زن ها، ... در مقطعی هم تیربارچی بود. رزمنده مخلص و سالک گمنام، سرانجام در نبرد والفجر ۸ در آسمانی شد. ما پس از اتمام عملیات، وقتی برای مرخصی، به تهران آمدیم، به دنبال مزار وی گلزار شهدا می‌گشتیم که تازه متوجه شدیم خانواده‌اش مراسمی برای او نگرفته بودند و با اینکه چندین بار به آنها یادآوری شده بود نیامده بودند و پیکر مطهر مدت ۲۰ روز در معراج شهدا باقی مانده بود!!! در آن موقع، خودمان دست بکار شدیم تا تشییع و تدفین شهید را انجام دهیم. مراسم شهید با خیل انبوه جمعیت برگزار شد ... تشییع کنندگان در خیابان فرصت، کارگر شمالی تجمع کرده بودند تا برای انجام مراسم تدفین به گلزار شهدا بروند. اصلا برای ما معلوم نشد آنها از کجا و چطور متوجه شده بودند که خودشان را سراسیمه به آنجا رسانده بودند!! چقدر دسته گل آورده بودند!!! گروه ارکست، موزیک مارش عزا می‌نواخت... بچه‌های کمیته آمده بودند... خیلی‌ها می‌گفتند نمی‌دانیم چطور به تشییع جنازه شهید دعوت شدیم!!؟؟ بله!! معامله با خداست، ... و خودش هم جوابگو و پذیرای میهمان خود است مهمانی که با اخلاص و فقط به نیت رسیدن به ذات مقدس ربوبی، تمام داشته و نداشته‌هایش را فدای محبوب کرده ... ... و به حق، جاودانگی از آن چنین ‌پرستوهایی‌ست که جملگی غریبانه و عاشقانه به دیار دوست کوچ کردند🕊🕊🕊 🇮🇷