#زندگی_به_سبک_شهدا...🌷🕊
🕊🌷بسم رب الشهدا و الصدیقین 🌷🕊
رضا بینهایت صبور بود، وقتی بحثمان میشد، من نمیتوانستم خودم را کنترل کنم، یکسره غُر میزدم و با عصبانیت میگفتم تو مقصری، تو باعثِ این اتفاق شدی! او اصلا حرفی نمیزد، وقتی هم میدید من آرام نمیشوم، میرفت سمت در، چون میدانست طاقت دوریاش را ندارم، آنقدر به همسرم وابسته بودم که واقعا دوست نداشتم لحظهای از من دور باشد، او هم نقطهضعفام را میدانست و از من دور میشد تا آرام شوم، روی پلهی جلوی در مینشست و میگفت هر وقت آرام شدی، بگو من بیام داخل، اصلا دادزدن بلد نبود.
#راوی_همسر_شهید
#شهید_رضا_حاجی_زاده🌷🕊
#هدیه_به_روح_شهداء_و_شهدای_مدافع_حرم_آل_الله_صلوات💐🕊
🍃🌹اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم🌹🍃
#الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
──┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅──
یک روز بہ میدان شهدایِ گمنام در فـاز ۳ اندیشہ رفتیم ...چند تا پله میخورد و آن بالا پنج شهید گمنـام دفن بودند ...
من از پلہهـا بالا رفتم و دیدم کہ مصطفی حتی از پلہهـا هم بالا نیامد !! پایین ایستادہ بود و با لحن تندی گفت : « اگر شما کار اعزام مرا جور نکنید، هرجا بروم میگویم که شما کاری نمیکنید، هرجا بروم میگویم دروغ است که شهـدا عند ربهـم یرزقــون هـستند، میگویم روزی نمیخورید و هیچ مشکلی از کسی برطرف نمیکنید
خودتان باید کارهای من را جور کنید».
دقیقا خاطرم نیست که ۲۱ یا ۲۳ رمضان بود من فقط او را نگاہ میکردم ...گفتم من بالا میروم تا فاتحه بخوانم او حتی بالا نیامد که فاتحهای بخواند؛ فقط ایستادہ بود و زیر لب با شهدا دعوا می کرد !! کمتر از دہ روز بعد از این ماجرا حاجتــش را گرفت ...
سه روز بعد از عید فطر بود که برای اولین بار اعــزام شد. مصطفی اصلا برای ماندن نبود نمی توانست بمــاند ... آن زمانی هم که اینجا بود، اینجا نبود گمشدہ خودش را پیدا کردہ بود ...
#شهید_مصطفے_صدرزاده
#راوی_همسر_شهید