با چشــم خودش دیده بود، جناب صمصام پسری سرطانی را شفاداده بــود.از آن روز بیشــتر منبرهــای ســید راشــرکت میکــرد.دلــش اما هنوز آرام نبود.
آن روز تــوی مســجدشــاه، موقع حرف زدن ســید،خورجیــن نذری هارا از پاییــن منبر دزدیدند.آقا همانجــا روی منبرمتوجه نبودن خورجین شد.
- زود برویــد چهارراه کرمانی، یک شــخصی همین حالا تصادف کرده.
خورجین پیش اوست.او جلوتراز بقیه خودش را رساند چهارراه کرمانی. خورجین را برداشت،چسباند به سینه ودوید سمت میدانشاه.
دیگرآرام شده بود.
#صمصام