eitaa logo
عاشقان شهید بهنام محمدی
140 دنبال‌کننده
59.6هزار عکس
33.1هزار ویدیو
458 فایل
عاشقان شهید بهنام محمدی راد مسجد سلیمان مزار شهدای گمنام به یادشهیدان محمدحسین فهمیده.سعید طوقانی. علیرضا کریمی. مهرداد عزیز الهی.مصطفی کاظم زاده.احمد علی نیری.رضا پناهی 28 / 7 /1359 شهادت خرمشهر 1345/11/12 تولد خرمشهر @MOK1345 @MOK1225
مشاهده در ایتا
دانلود
تنها گریه کن 7.mp3
4.85M
📚 🔊 «هر شب قبل از خواب کتاب خوب بشنوید» 🏷 کتاب 📌 📍فصل سوم ص ۵۷ 🔹️دورکعت نماز 🔹️سوار سفید پوش 🔹️مادر و پسر 🔹️شفای محمد 📝 کتاب تنها گریه کن نوشته اکرم اسلامی، روایت زندگی اشرف السادات منتظری مادر
🙁 بالاخره روز موعود فرا رسید دل تو دلم نبود. از صبحش بلند شدم و رفتم حموم و تک تک لباسام رو میپوشیدم و جلو اینه خودمو نگاه میکردم ببینم کدوم بهم میاد موهامو کج گرفته بودم ولی پیشونم هی عرق میکرد و خرابش میکرد و منم یه دستمال کاغذی دستم بود و مدام در حال خشک کردن موهام بودم دلم میخواست زودتر بریم میخواستم هر چه زودتر مینا منو ببینه و ببینه چقدر عوض شدم بعد ناهار سریع اماده شدم و رفتم پیش مامانم -این چیه پوشیدی مجید؟!😯 -چشه مگه ؟!لباس به این خوبی😕 -مگه میخوای مسجد بری؟! برو کت شلوارتو بپوش😐 -نه مامان...این بهتره😞 -اخه پیرهن تک رنگ گشاد اونم رو شلوار...😑 -مامان اذیت نکن دیگه 😕 -لااله الا الله...من که نمیفهمم چی تو سر شما جوونا میگذره😒 . . راه افتادیم سمت مراسم سمت خونه ریحانه خانم اینا..خونشون چند شهر با ما فاصله داشت... یه آژانس گرفتیم و من و مامان عقب نشستیم. تو مسیر هر چند دیقه دوربین سلفی گوشیمو روشن میکردم و ظاهرم رو چک میکردم. مامان هم چندباری منو دید و هی چشم غره میرفت 😒 بالاخره رسیدم به خونشون. وارد که شدیم ریحانه خانم و شوهرش اومدن جلو و سلام علیک کردن.. اینقدر حواسم پرت بود نفهمیدم چجوری سلام کردم زیر چشمی اینور و اونور رو نگاه کردم تا مینا رو ببینم😩 یهو دیدم کنار خاله یه گوشه از پذیرایی نشستن و به مامان نشونشون دادم و به سمتشون رفتیم. وقتی دیدم بین اونهمه بی حجاب و بد حجاب فقط مینا با چادر نشسته یه احساس خوبی پیدا کردم☺ با خودم گفتم حتما الان اونم خوشحال میشه ببینه منم هم عقیده و هم تیپ هستم باهاش😊 رفتیم جلو و سلام کردیم... با یه لبخند سلامم رو جواب داد کلی قند تو دلم آب شد 😊 تو جشن هی مراقب بودم حرکت بدی ازم سر نزنه. سرم رو پایین انداخته بودم و خودمو با گوشیم مشغول کردم. . . 👈از زبان مینا👉 با مامانم از شهرمون حرکت کردیم و به سمت شهر ریحانه خانم رفتیم. نمیخواستم برم ولی چون طبق معمول بابام اینجور مراسم ها رو نمیاد دلم نمیومد مامانم رو تنها بزارم. میخواستیم بریم خونه خاله و با اونا جشن رو بیایم ولی ریحانه خانم اصرار کرد مستقیم اونجا بریم. زودتر از همه رسیدیم و یکم خستگیمون رو در کردیم. جشن شروع شد و خاله اینا هنوز نیومده بودن.. داشتم با مامان حرف میزدم که دیدم خاله داره سمتمون میاد... یهو چشمم به مجید خورد باورم نمیشد این مجید باشه چقدر عوض شده بود بهتره بگم خیلی زشت و خز شده بود 😀😀 از اون تیپ و ظاهرایی که همیشه بدم میومد ریشاش هم یکی در میون دراومده بود و فک کنم خونشون تیغ پیدا نمیشد 😂😂 نویسنده ✍🏻 رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * ✍از تبریز تا دمشق / 🔹محمدرضا از مریدان مرحوم آیت الله العظمی سیدابوالحسن مولانا(رضوان الله علیه) بود. مرحوم آیت الله مولانا ظهرها در مسجد«استادشاگرد»در خیابان فردوسی تبریز اقامه نماز میکرد.من ایامی که در دبیرستان ابوذر در خیابان تربیت درس میخواندم، به خاطر نزدیک بودن مدرسه به این مسجد، ظهرها گاهی میرفتم و نماز را به ایشان اقتدا میکردم.ایشان خیلی بزرگوار بودندو با افتادگی و حسن خُلق فوق العاده ای با جوان ها برخورد میکردند. معمولا بعد از نمازهایشان حلقه ای از جوان ها دور ایشان تشکیل میشد و تا چند ساعت ایشان را رها نمیکردند. در معنویات مقاماتی داشتند و البته کمتر کسی ایشان را در تبریز از این بُعد میشناخت. من نمیدانستم محمودرضا هم در نمازِ ایشان حاضر میشود. اوایل دورهٔ دانشجویی من، با اواخر دورهٔ دبیرستان محمودرضا هم زمان بود. بعد از دانشگاه، من دیگر توفیق درک محضر آیت الله مولانا را به جز یکی دو بار در دیدارهایی که در عید غدیر منزلشان مشرّف شده بودم، نداشتم. محمودرضا در دو سال آخر دبیرستان ظهرها بعد از مدرسه، مسیر دبیرستان فردوسی تا مسجد استاد شاگرد را پیاده طی میکرد و در نماز ایشان حاضر می شد. من از این قضیه بی اطلاع بودم تا اینکه یک روز فهمیدم و به محمودرضا گفتم:« شنیده ام میروی نماز آقای مولانا.» اول جاخورد، بعد گفت:« آره، خیلی آدم خوش مرامی است!» گفتم:« از فرمایشاتش استفاده هم میکنی؟» گفت:« بله.» گفتم :« از چیزهایی که شنیده ای یکی دوتا بگو ماهم استفاده کنیم.» گفت:« دیروز بعد از نماز با احتیاط و رعایت ادب رفتم جلو و سلام کردم و گفتم اگر میشود نصیحتی بفرمایید.» ایشان چند لحظه سرشان را انداختند پایین، بعد توی صورت من نگاه کردند و گفتند:« حال شما خوب است؟!» محمودرضا این را گفت و زد زیر خنده و دیگر نگذاشت بحث آیت الله مولانا را ادامه بدهیم.آن روز مرا پیچاند. بعدا دوباره یقه اش را گرفتم و خواستم اگر سوالی پرسیده و جوابی شنیده بگویدتا من هم استفاده کنم. گفت:« آن روز از ایشان درباره ی عرفان سوال کردم و ایشان هم فرمودندهمین روایت هایی که شیخ طوسی و دیگران از اهل بیت(علیه السلام) نقل کرده اند عرفان است.» محمودرضا تا آخر همین بود. هیچ وقت، حتی یکبار هم نشد که تظاهری بکند یا قیافهٔ آدم های معنوی را به خودش بگیرد! من تا آخر حیات ظاهری محمودرضا چیزی از او ندیدم که بخواهد معنویتش را به رُخ بکشد. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * ✍از تبریز تا دمشق / 🔷معنویت؛ به همین سادگی 🔹محمودرضا از مریدان مرحوم آیت الله العظمی سیدابوالحسن مولانا(رضوان الله علیه) بود. مرحوم آیت الله مولانا ظهرها در مسجد«استادشاگرد»در خیابان فردوسی تبریز اقامه نماز میکرد.من ایامی که در دبیرستان ابوذر در خیابان تربیت درس میخواندم، به خاطر نزدیک بودن مدرسه به این مسجد، ظهرها گاهی میرفتم و نماز را به ایشان اقتدا میکردم.ایشان خیلی بزرگوار بودندو با افتادگی و حسن خُلق فوق العاده ای با جوان ها برخورد میکردند. معمولا بعد از نمازهایشان حلقه ای از جوان ها دور ایشان تشکیل میشد و تا چند ساعت ایشان را رها نمیکردند. در معنویات مقاماتی داشتند و البته کمتر کسی ایشان را در تبریز از این بُعد میشناخت. من نمیدانستم محمودرضا هم در نمازِ ایشان حاضر میشود. اوایل دورهٔ دانشجویی من، با اواخر دورهٔ دبیرستان محمودرضا هم زمان بود. بعد از دانشگاه، من دیگر توفیق درک محضر آیت الله مولانا را به جز یکی دو بار در دیدارهایی که در عید غدیر منزلشان مشرّف شده بودم، نداشتم. محمودرضا در دو سال آخر دبیرستان ظهرها بعد از مدرسه، مسیر دبیرستان فردوسی تا مسجد استاد شاگرد را پیاده طی میکرد و در نماز ایشان حاضر می شد. من از این قضیه بی اطلاع بودم تا اینکه یک روز فهمیدم و به محمودرضا گفتم:« شنیده ام میروی نماز آقای مولانا.» اول جاخورد، بعد گفت:« آره، خیلی آدم خوش مرامی است!» گفتم:« از فرمایشاتش استفاده هم میکنی؟» گفت:« بله.» گفتم :« از چیزهایی که شنیده ای یکی دوتا بگو ماهم استفاده کنیم.» گفت:« دیروز بعد از نماز با احتیاط و رعایت ادب رفتم جلو و سلام کردم و گفتم اگر میشود نصیحتی بفرمایید.» ایشان چند لحظه سرشان را انداختند پایین، بعد توی صورت من نگاه کردند و گفتند:« حال شما خوب است؟!» محمودرضا این را گفت و زد زیر خنده و دیگر نگذاشت بحث آیت الله مولانا را ادامه بدهیم.آن روز مرا پیچاند. بعدا دوباره یقه اش را گرفتم و خواستم اگر سوالی پرسیده و جوابی شنیده بگویدتا من هم استفاده کنم. گفت:« آن روز از ایشان درباره ی عرفان سوال کردم و ایشان هم فرمودندهمین روایت هایی که شیخ طوسی و دیگران از اهل بیت(علیه السلام) نقل کرده اند عرفان است.» محمودرضا تا آخر همین بود. هیچ وقت، حتی یکبار هم نشد که تظاهری بکند یا قیافهٔ آدم های معنوی را به خودش بگیرد! من تا آخر حیات ظاهری محمودرضا چیزی از او ندیدم که بخواهد معنویتش را به رُخ بکشد. ✍به روایت"احمدرضا بیضائی" •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
یـــــاالله... ... : 💖💕💖💕💖💕💖 برخلاف انتظارم که فکر میکردم اول من رو میرسونن اول رفتن سمت خونه خودشون تعجب کردم ولی به روم نیاوردم...وقتی رسیدیم جلو خونشون همه پیاده شدن...خواستم سوالی بپرسم که کریستن هم پیاده شد و رفت صندلی راننده نشست و گفت: +بیا جلو بشین باهات حرف دارم... اونقدر تحکم تو صداش بود که مجبور شدم و رفتم جلو نشستم... تازه یادم اومد من با عمه اینا حتی خدافظی هم نکردم... به محض اینکه در ماشین رو بستم ماشین رو به حرکت درآورد... بعد از چند دقیقه ای روندن ماشین رو نزدیک یه پارک وایسوند و چرخید سمت من... متعجب و کلافه از رفتارش و اینکه چرا منو نمیرسونه خونه پرسیدم: _کریستن؟منظورت از این کارا چیه؟چرا نمیبریم خونه... +باهات حرف دارم... _میشنوم...فقط زود...اصلا حوصله ندارم... +خیعلی پررویی الینا... _کریستن... +هیچی نگو بزار حرفامو بزنم... خواستم دهن باز کنم و چیزی بگم که انگشت اشارشو به علامت سکوت روی بینیش قرار داد و گفت: +هییس...میگم هیچی نگو...جلوی در خونه ی عمو اینا بعد از اینکه همه سوار ماشین شدن رفتم پیش پدرت...میخواستم ازش اجازه بگیرم امشب بیای خونه ما...اما پدرت تا من رو دید قبل از اینکه بزاره من حرفی بزنم بهم گف ازت بپرسم تصمیمت قطعیه یا نه...بهم گفت الینا حرف شنویش از تو خیلی زیاده...گفت اگه تصمیمت قطعیه منصرفت کنم...بیچاره دایی نمیدونست که من چهارماهِ دارم سعی میکنم تو رو منصرف کنم...ولی تو...بگذریم...دایی خیلی از دستت عصبانیه...خیلی...الینا...خواهرم...عزیزم...بیا بیخیال شو...زندگیتو جهنم نکن...ماه دیگه نتایج کنکورمون میاد...مطمئنم هردومون روانشناسی قبول میشیم...همون رشته مورد علاقمون...میتونیم بریم دانشگاه...مگه همیشه قبولی توی این رشته آرزوت نبود؟...اگه دایی از خونواده طردت کرد چی؟فکر میکنی میتونی بری دانشگاه؟!... سرمو تکون دادم و گفتم: _امکان نداره طردم... پرید تو حرفم و گفت: +میدونی که خیلی هم ممکنه که اینکارو بکنه...حالا چی؟با وجود اتفاقات امشب...حرفای من...سیلی... رمان های عاشقانه مذهبی بامــــاهمـــراه باشــید🌹
💢 🔹️ ۷. 🍂حضرت زهرا (سلام الله علیها)، چراغ هدایت بشریت 🔸️شکل‌گیری شخصیت حضرت زهرا(سلام الله علیها) از میوه بهشتی  و شخصیتی که خلقت نوری  او نشان از مقام و عظمت والای آن حضرت دارد و نیز منزلت و عظمت حضرت فاطمه(سلام الله علیها)، از او شخصیت بلندمرتبه و زیبایی خلق کرده است که تنها او سیده زنان جهان، ام‌الائمه، ام‌المؤمنین و شفیعه دو سراست. پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله و سلم) در وصف عظمت ایشان فرموده است: «وَلَوْ كَانَ الْحُسْنُ شَخصا [هَيْئَةً ] لَكَانَتْ فَاطِـمَةَ بَلْ هِـيَ أَعْـظَمُ؛  و اگر قرار بود حُسن و خوبی شکلی داشته باشد، همانا آن فاطمه(سلام الله علیها) بود؛ بلکه فاطمه(سلام الله علیها) خیلی برتر است». مقام معظم رهبری(حفظه الله) نیز در این‌باره فرموده است: «اگر شخصیت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) برای ذهن‌های ساده و چشم‌های نزدیک‌بین ما آشکار می‌شد، ما هم تصدیق می‌کردیم که فاطمه زهرا(سلام الله علیها) سرور زنان عالم است».  ♦️رزمندگان که شیفتگان حقیقی پاره‌تن پیامبر(صلی الله علیه و آله و سلم) بودند، روز و شب خود را با ارادت و توسل به آن حضرت می‌گذراندند. اندک جست‌وجو در روحیات و آثار به‌جا‌مانده از آنان صحت این ادعا را به روشنی ثابت می‌کند که امثال سید حمید میرافضلی‌ها و ابراهیم هادی‌ها چگونه با عنایت و نظر بی‌بی دو عالم ره صد ساله را یک شبه طی کردند و چگونه بر قله عزت و سربلندی درخشیدند و در دل‌ها جاودانه شدند؟ دایره جذبه معنوی حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) محدود به تاریخ و مرزهای جغرافیایی جبهه و دفاع مقدس نبود؛ بلکه کسانی بودند که حتی با اسلام و تشیع هم بیگانه بودند، اما عنایت حضرت آن‌ها را به راه سعادت رهنمون کرد.  ⚡یکی از کسانی که از ساحت قدسی حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) کسب فیض و هدایت کرد، خانم «لنه مته سین» بانوی مسلمان شده دانمارکی است که خودش را دختر حضرت فاطمه زهرا(سلام الله علیها) می‌داند. وی پس از ازدواج و تشرف به اسلام نام سمیرا را برای خود برگزید و با نام خانوادگی همسرش «خادم» شناخته می‌شود. سمیرا خادم که مدت‌هاست ساکن ایران است، داستان زندگی‌اش را چنین تعریف می‌کند: 56 سال پیش در یکی از شهرهای کوچک دانمارک به دنیا آمدم. در یک خانواده مسیحی زندگی کردم. زمانی که با همسرم آقای خادم ازدواج کردم، به ایشان گفتم ازدواج با شما به معنای این نیست که مسلمان شوم. البته ما با سنت اسلام ازدواج کردیم، اما با ایشان شرط کردم که مسلمان نمی‌شوم. همسرم مسلمان بود و من مسیحی و ما چندین سال با همین شرایط زندگی کردیم، اما وقتی قرار است درهای بهشت به رویت باز شود؛ از اراده انسان خارج می‌شود و مقاومت‌های بیهوده فایده ندارد. داستان هدایت شدن من به بازگشایی حسینیه‌ای در کپنهاک بر می‌گردد. همسرم به اتفاق دوستانش مؤسس این حسینیه بودند. یک شب که همسرم می‌خواست به حسینیه برود، به من گفت: «من یک خواهشی از شما دارم. امشب شهادت حضرت زهرا(سلام الله علیها) است. از شما می‌خواهم همراه من به حسینیه بیایی؛ چون ایشان مادر اسلام است». مراسم شروع شد. نمی‌توانم برایتان توصیف کنم، اما روحم پرواز کرد. من در آن تاریکی نوری را دیدم که در اتاق چرخید و حس کردم در وجود من نشست. حالت خاصی پیدا کردم، اما متوجه نبودم چه اتفاقی افتاد. به خانه که برگشتیم، همسرم متوجه دگرگونی حالم شد و از من پرسید چه اتفاقی افتاده است. ماجرا را برایش تعریف کردم. لبخندی زد و گفت: «این طبیعی است. خدا می‌خواهد برای او باشی». وقتی این جمله را گفت، آرامش خاصی پیدا کردم و تصمیم گرفتم مسلمان شوم، بدون اینکه اطلاعی داشته باشم. فردای آن روز تصمیم گرفتم در اولین اقدام پوشش اسلامی را تهیه کنم. از همان روز از همسرم خواستم به من نماز خواندن را یاد بدهد. امروز خدا را شکر می‌کنم که آن شب در فاطمیه، خدا مرا خواند. من خدا را شاکرم که در فاطمیه کامل شدم. در این مدتی که مسلمان شده‌ام، به یقین رسیدم که اسلام، انسان را کامل می‌کند. دیگر دنبال گمشده‌ام نیستم؛ زیرا خدا را دارم و محتاج هیچ چیزی نیستم. یکی از چهره‌های نابی که به‌ عنوان انسان کامل برای من شناخته‌ شده، حضرت زهرا(سلام الله علیها) است. این شخصیت ارزنده به من کمک کرد تا شناخت کاملی نسبت به اسلام پیدا کنم. به ‌نظر من یکی از وجوه شخصیتی حضرت زهرا(سلام الله علیها) که برای من بسیار جذاب است، فاطمی است. من پیش از مسلمان شدن تصور می‌کردم، حجاب مثل زندان است که زن را محدود می‌کند و حتی حقوق اولیه او را از بین می‌برد.
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 7⃣ 📖حرف ها شروع شد خودش را معرفی کرد کمی از انچه برای من گفته بود به اقاجون هم گفت. گفت: از هر راهی جبهه رفته است ، جهاد و هلال احمر حالا هم توی جهاد کار میکند. صحبت های مردانه که تمام شد اقاجون به مامان گاه کرد و سرش را تکان داد که یعنی راضی است✅ 📖تنها چیزی که مجروحیت ایوب را نشان میداد هایش بود. جانباز هایی که اقاجون و مامان دیده بودند یا روی ویلچر♿️ بودند یا دست و پایشان قطع شده بود. از ظاهرشان میشد فهمید زندگی با انها است اما از ظاهر ایوب نه❌ 📖مامانم با لبخند من را نگاه کرد😍 او هم پسندیده بود. سرم را پایین انداختم. مادر بزرگم در گوشم گفت: تو که نمیخواهی رد بدهی⁉️خوشگل نیست که هست، جوان نیست که هست. ان انگشتش هم که توی راه کمینی (خمینی) جانتان این طور شده. توکه دوست داری 📖توی دهانش نمیگشت اسم را درست بگوید. هیچ کس نمیدانست من قبلا بله را گفته ام☺️ سرم را اوردم بالا و به مامان نگاه کردم جوابم از معلوم بود 🖋 ... 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃
🥀 داستان روزانه هر روز یک قسمت🥀 * * حالا می شد شعله های آتش انقلاب را در همه جا دید .وقتی چهارراه زند سنگربندی شد ،غلامعلی و دوستانش گروهی تشکیل داده بودند از پسر بچه های پر شور انقلابی. پسرها لاستیک های زیادی در خانه‌هایشان جمع می‌کردند و شب هنگام در کوچه آتش می‌زدند. مردم هم پشت سر آنها می رفتند و شعار می دادند. تا سربازهای رژیم شاه می‌آمدند بچه ها سریع فرار می‌کردند و خاک آلود و عرق کرده به خانه‌هایشان برمی‌گشتند. هنگامی که مردم میخانه ای را در چهارراه حافظیه به آتش کشیدند و یا زمانی که ساختمان ساواک در دستان آتش خشم مردم به تلی از خاکستر تبدیل می‌شد ،خشم انقلابی مردم را می شد ، دید. صدای الله اکبر شان چونان شعله‌ای به شب ها نور می پاشید. هنگامی که امام خمینی بعد از سالها تحمل تبعید دوباره پا بر خاک ایران گذاشت. این آتش مقدس جانی تازه گرفت و شعله هایش به دورترین نقاط کشور زبانه کشید. مدرسه ها تعطیل شده بود و غلامعلی در تظاهرات شرکت می کرد. تظاهراتی که در روز تاسوعا برگزار شد باشکوه ترین راهپیمایی بود که شیراز تاکنون به خود دیده بود. خیابان پر شده بود از صفوف درهم فشرده مردم سیاه پوش که ادامه نهضت امام حسین علیه السلام و حق‌طلبی حسینی را در خیزش انقلابی یاران خمینی می دانستند. _حسین حسین شعار ماست شهادت افتخار ماست حالا روز دوازدهم بهمن ماه از راه رسیده بود. مردم در انتظار دیدار امام لحظه شماری می کردند. از چند روز قبلش شعارشان این بود. _اگر امام نیاید مسلسل ها در آید روی دیوار نوشته بودند:« ای امام قلب ما باند فرودگاه توست..» آن روز صبح انگار شیراز از سکنه خالی شده بود .خیابانها خلوت بود و همه در خانه ها روبه روی تلویزیون نشسته بودند و دیدن امام را انتظار می کشیدند. تمامی اعضای خانواده دور تلویزیون سیاه و سفید شان حلقه زده بودند که ناگهان تصاویری از فرودگاه مهرآباد بر صفحه شیشه ای آن تلویزیون مبله قدیمی نقش بست. _نگفته بودم ؟!!دیدین !؟؟بهتون گفته بودم که امام میاد کار این حکومت دیگه تمومه! هواپیمای غول پیکر را می دیدند که بر زمین نشسته بود. اهل منزل با دیدن آن صحنه، ضربان قلب هایشان بیشتر شد و دلشوره به جانشان افتاد .در هواپیما باز شد و خیلی ها برای نخستین مرتبه امامشان را دیدند. •┈┈••✾❀🍃♥️🍃❀✾••┈┈•*
8. بیان داستان.mp3
2.21M
(علیه السلام) گفت توخونه با خانومم حرفم شد ، نزاع بالا گرفت ، خیلی ناراحت شدم ، عصبانی شدم ، محکم سیلی زدم تو صورت خانومم ، از خونه زدم بیرون ، خجالت میکشیدم تو خونه بمونم ! از خونه اومدم بیرون ، پشیمان شدم ، چرا من این کارو کردم ؟ چرا من سیلی زدم به خانومم ، اومدم پیش یکی از رفقا گفتم فلانی من امروز یه اشتباهی کردم ، عصبانی شدم سیلی زدم به خانومم ! الان دیگه خجالت میکشم ، روم نمیشه برگردم تو خونه ، چیکار کنم ؟ گفت یه جعبه شیرینی بگیر ، یه دسته گل بگیر، برو خونه از خانومت عذرخواهی کن از دلش بیرون بیار ، شیرینی گرفتم ، گل گرفتم ، اومدم درِ خونه در زدم ، هر دفعه خانومم میومد درو باز میکرد ، اما این بار دخترِ کوچولوم اومد ، تا نگاه به من کرد ، سرشو پائین انداخت رفت داخل خونه ...! اومدم با شرمندگی یکی یکی اتاقهارو نگاه کردم ، دیدم خانومم نیست ، دیدم تو اون اتاق عقبی یه گوشه ای نشسته زانواشو تو بغل گرفته ، سرشو رو زانوش گذاشته ، نشستم جلوش ، شیرینی رو گذاشتم ، گل رو گذاشتم ، گفتم خانوم ببخشید، اشتباه کردم عصبانی شدم ، دستِ خودم نبود سیلی به شما زدم عدرخواهی میکنم دیدم سرشو بلند کرد ، همینطورکه آهسته آهسته اشک میریخت گفت: شوهرم عیبی نداره ، اتفاقی که افتاده ، اما یه خواهشی ازت دارم ، این بار اگه خواستی بزنی ، جلو دخترم نزن ! از موقعی که سیلی به من زدی این دختر خرد سالم ، دستشو رو صورتم گذاشت ... اِاای ی ی زینب زینب زینب ...
8. بیان داستان.mp3
2.21M
(علیه السلام) گفت توخونه با خانومم حرفم شد ، نزاع بالا گرفت ، خیلی ناراحت شدم ، عصبانی شدم ، محکم سیلی زدم تو صورت خانومم ، از خونه زدم بیرون ، خجالت میکشیدم تو خونه بمونم ! از خونه اومدم بیرون ، پشیمان شدم ، چرا من این کارو کردم ؟ چرا من سیلی زدم به خانومم ، اومدم پیش یکی از رفقا گفتم فلانی من امروز یه اشتباهی کردم ، عصبانی شدم سیلی زدم به خانومم ! الان دیگه خجالت میکشم ، روم نمیشه برگردم تو خونه ، چیکار کنم ؟ گفت یه جعبه شیرینی بگیر ، یه دسته گل بگیر، برو خونه از خانومت عذرخواهی کن از دلش بیرون بیار ، شیرینی گرفتم ، گل گرفتم ، اومدم درِ خونه در زدم ، هر دفعه خانومم میومد درو باز میکرد ، اما این بار دخترِ کوچولوم اومد ، تا نگاه به من کرد ، سرشو پائین انداخت رفت داخل خونه ...! اومدم با شرمندگی یکی یکی اتاقهارو نگاه کردم ، دیدم خانومم نیست ، دیدم تو اون اتاق عقبی یه گوشه ای نشسته زانواشو تو بغل گرفته ، سرشو رو زانوش گذاشته ، نشستم جلوش ، شیرینی رو گذاشتم ، گل رو گذاشتم ، گفتم خانوم ببخشید، اشتباه کردم عصبانی شدم ، دستِ خودم نبود سیلی به شما زدم عدرخواهی میکنم دیدم سرشو بلند کرد ، همینطورکه آهسته آهسته اشک میریخت گفت: شوهرم عیبی نداره ، اتفاقی که افتاده ، اما یه خواهشی ازت دارم ، این بار اگه خواستی بزنی ، جلو دخترم نزن ! از موقعی که سیلی به من زدی این دختر خرد سالم ، دستشو رو صورتم گذاشت ... اِاای ی ی زینب زینب زینب ...
❣عشق رنگین❣ ازمترو پیاده شدم سریع خودم رابه سرقرار باساره رساندم,یک مانتو ابی خوشرنگ با شلوار لی ابی وشال ابی وروش هم چادر ملی,زیرمانتو هم یه تاپ عروسکی ,صورتی وابی تنم کردم که اگر مجلس دخترونه بود مانتوم را درآرم. تو آیینه مغازه روبرو خودم را وارسی کردم,عجب خوشگل شده بودم هااا,یک ماچ واسه خودم فرستادم که باصدای,بوق ماشین ساره که یه ۲۰۶جگری بود از عالم خودم بیرون امدم... سوارشدم. من:سلام ساره... ساره:سلام سلام خوشگل خانم,چه ناز شدی هااا,به پا ندزدنت....😊 با شوخی وخنده به فرمانیه ,جلوی خونه ی شکیلا,رسیدیم.. وااای عجب خونه ی بزرگی,عجب ساختمان شیکی. ساره ماشین را پارک کرد ومنم کیفم رابرداشتم که پیاده شم. ساره:نمخوای چادرت را درآری؟ من:نه که نمخوام,من بالاجبار ننداختم سرم که راحت درش بیارم,باعشق پوشیدمش.. ساره:احسنت خواهررررر,ماتسلیم,کاش منم یکم جنم تورا داشتم الان روزگارم این نبود. پرسیدم :وضعت خوبه چرا مینالی؟ ساره:هی توموبینی ومن پیچش مو,بیرونم ادم گول میزنه اما غم درونم راهیچ کس نمیبینه...حالا وقتش نیست,بعدا برات میگم. وارد خونه شدیم وای خدای من اینجا چه خبره؟؟!! دارد.... 💦⛈💦⛈💦⛈ نویسنده
بسم الله الرحمن الرحیم با خانم سلیمانی تماس میگیرم، با شرمندگی قرار را به پنجشنبه می اندازم... بی صبرانه منتظر شنیدن ادامه خاطرات هستم...با صدای مهدیه سرم را برمیگردانم:زهرا آماده شو بریم. آرام اما پر انرژی میگویم:حاضرم بریم در حیاط را باز میکنم،روبه مهدیه میگویم:مهدیه خونشون نزدیکه،بیا پیاده بریم.مهدیه سریع جواب میدهد:چشم هرچی شما بگی گلم. آرام آرام قدم برمیدارم،پنج دقیقه هم کمتر فاصله داشتیم،نگاهم را به خانه رو به رویی می اندازم مهدیه سریع زنگ را میفشارد.در خانه باز میشود و خانمی با چادر سفید رنگ نمایان میشود. چهره معصوم و آرامی دارد!چشمانش برق میزنند،برق خوشحالی! صدایش در گوشم میپیچد:بفرمایید عزیزم وارد حیاط میشویم،حیاط بزرگی که تمام زمینش گل ودرخت است. زیر درخت ها سنگ های ریز و درشت کنار هم قرار گرفته اند.درخت انار وسط حیاط با نوازش باد میرقصد.مهدیه وارد اتاق میشود و من هم پشت سرش.مینشینم و جرعه ای از چای داغم را مینوشم.سینی لیوان ها را برمیدارم و به سمت آشپزخانه قدم برمیدارم،زینب مقابل ظرفشویی می ایستد:بده من بشورم زهرا جان.سپس به ما اشاره میکند به سمت میز غذاخوری برویم،چادرم را از سرم برمیدارم. یکی از صندلی ها را عقب میکشم مینشینم،مهدیه هم کنارم چند دقیقه بعد زینب به سمتمان می آید و روی صندلی مقابلم مینشیند. به ساعت مچی ام نگاه میکنم:مهدیه نیم ساعت دیگه بریم؟ چشمان عسلی اش معصوم تر از همیشه است،آرام میگوید:باشه سفره اینارو جمع کنیم میریم. زینب حرفش را میکند و میگوید:حالا ساعت دهه کجا به این زودی؟! روسری ام را مرتب میکنم و میگویم:ممنون خیلی زحمت کشیدید،ان شاءالله بتونم جبران کنم. ❣❣❣❣❣❣❣❣ ماشین با سرعت کم به سمت کوچه می آید،صدای کشیده شدن لاستیک ها روی زمین گوشم را ازار میدهد،نگاهم را به سر کوچه می اندازم:زینب جان بازم ممنون، خدانگهدار. در ماشین را باز میکنم،سوار تاکسی میشویم. صدای موبایلم بلند میشود،خانم سلیمانی است. _الو! صدای خانم سلیمانی میپیچد:سلام عزیزم کی میای؟ _چند دقیقه دیگه اونجام خانم سلیمانی دستم را روی دستگیره در ماشین میفشارم و در را باز میکنم. محیا از دور میدود و چادرم را میگیرد هدیه محیا را از داخل کیف برمیدارم به محیا میدهم چقدر دوست دارمش! بلند سلام میدهم:سلام خانم سلیمانی ببخشید دیر شد سرش را به سمت من برمیگرداند:سلام زهرا جان خواهش میکنم عزیزم. _خانم سلیمانی اگه میشه ادامه خاطرات رو تعریف کنید بی تاب تر از همیشه منتظر شنیدن خاطرات هستم،خانم سلیمانی محیا را با عروسک سرگرم میکند و شروع میکند: محمد پسرعمه ام بودن اما هم مسافت قم -نجف آباد جوری نبود که من دقیق و کامل محمد رو بشناسم. ۲۱اسفند ۸۳ محمد با داییم (که عموی محمدهم بود)اومدن نجف آباد. آنقدر غرق صحبتهایش شده ام که نمیتوانم حرف بزنم،چندبار لب میزنم تا بتوانم جمله ای را به زبان بیاورم : ازدواج فامیلی رسمتونه؟ خانم سلیمانی:الان که کلا رسم ورسومات عوض شده لحظه ای مکث میکند و ادامه میدهد: اون موقع فکر میکردم اصلا نمیشه کنار یه پاسدار زندگی کرد و دنیای منو محمد دو دنیای کاملا متفاوفته اما با محرمیت نظرم و دیدگاهم عوض شد. محمد و دایی چند روزی خونه ما بودن،بعد از چند روز محمد موضوع خاستگاری رو مطرح کرد. به مادرم گفتم به محمد آقا بگید من دوتا شرط دارم اول اینکه:چادر سر نمیکنم دوم:قم نمیرم نام نویسنده:بانوی مینودری