eitaa logo
عاشقان شهید بهنام محمدی
140 دنبال‌کننده
59.6هزار عکس
33.1هزار ویدیو
458 فایل
عاشقان شهید بهنام محمدی راد مسجد سلیمان مزار شهدای گمنام به یادشهیدان محمدحسین فهمیده.سعید طوقانی. علیرضا کریمی. مهرداد عزیز الهی.مصطفی کاظم زاده.احمد علی نیری.رضا پناهی 28 / 7 /1359 شهادت خرمشهر 1345/11/12 تولد خرمشهر @MOK1345 @MOK1225
مشاهده در ایتا
دانلود
❣ عشق آن دارم که تا آید از دلبرم گویم فقط ... حق پرستم، مقتدایم است تا ابد از گویم فقط ... 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹
~🕊 🌿💌 وا؁ از پیچیدگـــــی انـــــسان ! را از در می‌رانـــــی ، از پــــــــــنجره بـــــاز می‌آیـــــد و چـــــه وسوســـــه‌ها ڪـــــه در انـــــسان نمی‌ڪـــــند . می‌گـــــوید : بـــــرو بـــــا بـــــیشتر خـــــود را بـــــساز ، را قـــــو؁ ڪـــــن و بازگـــــرد ! 📚ڪتابـــــ گنجینـــــه‌ی آسمانـــــی ، ص‌۲۱۲ 💕❤️💕
🕊✨✨ ✨✨ ✨ 🍃امشب است نمیدانم را کجا میخوانی! , , شاید هم در تاریکی بقیع.😔 ❣آقای من! امشب را هر کجا خواندی به این فراز از دعا که رسیدی یاد من هم کن.😭 ✨اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعاء✨ 🍃آری خوبم! کاش می گذاشت دعاهایم از سقف دهانم بالاتر روند تا آسمانها و به اجابت برسند که زیاد دعا کرده ام.. ( اللهم عجل لولیک الفرج ) 🍃آری آقای خوبم! زندانی شده ام ، ✨زندانی , ✨زندانی , ✨زندانی دنیا...... و من را بگو که می خواهم یارت باشم. 🍃آقای خوبم خواندی یادمان کن امشب ظـهـــورت کــی مــیــرســـد اقــا ...😔 ✨ ✨✨ 🕊✨✨
🕊✨✨ ✨✨ ✨ 🍃امشب است نمیدانم را کجا میخوانی! , , شاید هم در تاریکی بقیع.😔 ❣آقای من! امشب را هر کجا خواندی به این فراز از دعا که رسیدی یاد من هم کن.😭 ✨اللهم اغفرلی الذنوب التی تحبس الدعاء✨ 🍃آری خوبم! کاش می گذاشت دعاهایم از سقف دهانم بالاتر روند تا آسمانها و به اجابت برسند که زیاد دعا کرده ام.. ( اللهم عجل لولیک الفرج ) 🍃آری آقای خوبم! زندانی شده ام ، ✨زندانی , ✨زندانی , ✨زندانی دنیا...... و من را بگو که می خواهم یارت باشم. 🍃آقای خوبم خواندی یادمان کن امشب ظـهـــورت کــی مــیــرســـد اقــا ...😔 ✨ ✨✨ 🕊✨✨
🍃تولدت در آبان ۶۸، بهار را بیش از پیش سبز کرد. نامیده شدی و خادم هیئت ارباب بودی. حالا تمامِ شهر تو را به نامِ اربابَت می‌شناسند، ، تخریب‌چیِ شهید، حسین هریری🌷 تو چه زیبا از سیم‌خاردار گذشتی. باید مثل تو تخریب کرد هرچه را که زنجیر می‌شود بر بالِ پریدنمان، باید شبیه تو مهیای پریدن شد 🍃عازم شدی به سرزمین به جایی که فاصله‌اش تا آسمان تنها چند قدم است. رفتی تا "انتقام سیلی مادر را بگیری" ⚜حالا که نَفست را زیر پا گذاشتی، نوبت به میدانِ نبرد می‌رسد، تخریب چی خُبره‌ای شده ای که راه را برای باز می‌کند، سرزمینِ حلب پاک است وقتی مدافعانی چون تو دارد 🍃حلب همانجایی است که بال می‌گشایی، آماده رفتنی و هیچ چیز جز ، قلبِ پر تلاطمت را آرام نمی‌کند، قلبت آیینه‌ایست صیقل خورده و زمین، حقیر تر از آن که گنجایشِ روحِ بلندت را داشته باشد. تنها یک چاشنی کافیست که تو را به غایتِ آرزویت برساند. چاشنی منفجر می‌شود و تو پرواز🕊 را آغاز می‌کنی، پرواز از 🍃سر بر میگذاری. قلبت آرام گرفته اما اینجا، روی زمین، میان تمام چیزهایی که نبودت را به رخ می‌کشد، جای نیشتری است بر قلبِ زخم خورده‌مان همسرت بانویی است از تبار . پر از صبر و صلابت. شیرزنی که در اوج جوانی، آروزهایش را فدای کرد. همسری که شرط ازدواجش دفاع از حرم بود و چه از این بهتر که همپایی داشته باشی تا 🍃حواسمان هست که حاجتت را از رفیقِ شفیقت گرفته ای، از * که حالا در کنارش حالت خوب است. 🍃ما در دنیا رها شده‌ایم، و بی‌سرپناه. حواستان به ماهم باشد.‌ رهایمان نکن که گردباد ، مارا با خود می‌برد... ، قمر* فاطمیون *شهید ، دوست شهید که پس از شهادت، پیکر مطهرشان توسط شهید به عقب برگردانده شد. شهید هریری حاجتِ شهادتشان را از ایشان درخواست کردند. * شهید به دلیلِ چهره زیبایشان، به قمر فاطمیون شهرت داشتند. ✍نویسنده: 🌹🍃🌹🍃
⇜وقتے روایتے از میشنویم ⇜وقتے روضه‌اے گوش میڪنیم 🔰متحول میشویم و اولین فرصت تصمیم به گناهان میگیریم اما آنقدر دست قویست ڪه دوباره فریب میخوریم و مرتڪب گناه میشویم😔 🔰وقتے وصیتنامه📜 شهدا را میخوانیم. نشان میدهد آنها پاے ایستادند. 👈وقتے به آسمان راه یافتند 💥بله، مسئله زدن ماست! ما باید قوے شویم! باید را به زانو در بیاوریم تا بتوانیم همچون رها شویم🕊
🍃اسماعیل، ابراهیم‌وار برخاست و درونش اسماعیل خویش را قربانی کرد تا به برسد... 🍃از همان اوایل بهار زندگانی، تمامِ آنچه را به وابسته بود در قربانگاه الهی ذبح کرد دست و دلش را از دنیا شست، سر بر سودای نهاد و راهی دفاع از شد. 🍃می‌گفت در مرحله اول باید بجنگیم نه اینکه شویم. باید دفاع کنیم. هرچند شهادت از همه چیز بهتر است، اگر قرار است بمیریم، خدا مرگ‌مان را در قرار بدهد. 🍃 اسماعیل بی‌هیچ رفت و از سیم خاردارهای دنیا عبور کرد تا در سیم خاردار اسیر نشود... 🍃۲۹ برگ از دفتر آبان ۹۸ می‌گذشت، هوای را داشت گویی می‌دانست چند لحظه‌ای بعد به استقبالش خواهد آمد... روضه را که گوش داد لباس خاکی‌اش را به تن کرد، چند لحظه بعد در حالی که به مقرشان می‌رفتند، یک لحظه زمین و آسمان آتش شد، زده بودند. اسماعیل دست و پایش بر اثر اصابت موشک قطع شده بود هنوز قلبش داشت تا اینکه داعش بالای سر اسماعیل می‌رسد پیکرش را می‌کنند. جانش را درمی‌آورند، چاقو می‌زنند و نگاه قلبش را برای همیشه خاموش می‌کنند. 🍃اما این حرامی‌های دست‌بردار نبودند، به و پلاکش هم رحم نمی‌کنند آنها را هم می‌برند و اینگونه می‌شود که اسماعیل، همچون مولایش حسین دعوت حق را می‌گوید... ✍نویسنده: 📅تاریخ تولد: ۱۲ دی ۱۳۵۲ 📅تاریخ شهادت: ۲۹ آبان ۱۳۹۸ 🥀مزار شهید: لرستان، خرم آباد، آرامستان صالحین 🕊محل شهادت: سوریه 🌹🍃🌹🍃
📜بخشی از وصیت نامه شهید 📍بعد از دعا برای سلامتی و تعجیل در فرج حضرت ولی عصر(عج)خود و همه ی شما را به پشتیبانی از توصیه میکنم 📍و مبارزه با را همیشه در خود تقویت کنید و سرلوحه ی همه ی اعمال، انجام و ترک محرمات میباشد✅ 🌷 🌹🍃🌹🍃
🌷 عشق به مثل هوای دم است تازه‌ام می‌کند کافےست کمی شما را بکشمـ کافےست ریه‌ام را از داشتنتان پرکنم❤️ شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🌷 🌹
عشق آن دارم که تا آید از دلبرم گویم فقط ... حق پرستم، مقتدایم است تا ابد از گویم فقط ... 🌹تعجیل درفرج صلوات🌹سه شنبه تون مهــدوی❣ 🖤
🔷 🗓چند ماه بود برای مسابقه ی دو قهرمانی نوجوانان استان تمرین میکردم. 🏃 بعد از امتحانات خرداد تمام وقتم را در ورزشگاه می گذراندم. از خواب و تفریحاتم زده بودم . حتی با خانواده به مسافرت نرفتم.🏖 همه ی رویاهای من در قهرمانی این مسابقه خلاصه شده بود.🏅 جایزه ی نفر اول این مسابقه، سه میلیون تومان پول نقد💰 و راه یابی به مسابقات کشوری بود و من تنها هدفم شرکت در مسابقات کشوری و بعد دعوت شدن به تیم ملی بود. ❇️ می دانستم کار سختی پیش رو دارم چون رقیب سرسخت و با انگیزه ای داشتم. 💪 سعید خیلی درس خوان بود. در مدرسه همه او را دوست داشتند؛ تنها کسی که از سعید خوشش نمی آمد من بودم!😕 پسر آرام و بی دردسری بود؛ اما من از این اخلاقش خوشم نمی آمد. همیشه می گفتم :سعید خیلی خودشیرینه...😠 همیشه لباس هایش اتو کشیده و مرتب بود و بوی عطر می داد. 📚 کتاب و دفترهایش از بس تمیز بود، انگار اصلا استفاده نشده بود! معلوم بود از آن مرفه های بی درد است! نمیدانم... شاید یک جور حس به او داشتم...😒 روز قبل از مسابقه، بعد از کلاس، آقای منصوری معلم ورزش، من و سعید را صدا زد و گفت صبر کنید تا بعد از نماز باهم با ماشین برویم 🚘 تا بین راه توصیه های لازم را گوشزد کنم.📌 🕌 بعد از این که نماز خواندیم ؛ من و آقای منصوری از نمازخانه بیرون آمدیم تا برویم ؛ که سعید گفت شما بروید من چند دقیقه دیگر می آیم. ما هم به طرف ماشین رفتیم و سوار شدیم. آقای منصوری از من پرسید: آقا مهران نظرت راجع به سعید چیه؟ بنظرت کدومتون اول میشید؟ 🤔 با اعتماد به گفتم: 💯صدردرصد من اولم!😏 شک نکنید آقا... من یک روز عضو تیم ملی میشم.✅ لبخندی زد و گفت: اوه اوه! 😯 عجب اعتمادی به خودت داری پسر... آقای قهرمان بنظرت دوستمون یکم دیرنکرد؟ برو دنبالش ببین کجاست. از ماشین پیاده شدم و به سمت نمازخانه رفتم. یک لحظه حس کردم صدای گریه شنیدم.👂 کمی که جلوتر رفتم فهمیدم صدای سعید است که آرام گریه می کند! 😢 کنجکاو شدم و با دقت گوش دادم؛ می گفت:خدایا خودت بهتر میدونی که این مسابقه چقدر برام مهمه... 😔 میدونی که اگه برنده نشم چی میشه... 😞 میدونی که من برای چی تو این مسابقه شرکت کردم... 🙏خدایا میدونم مهران هم خیلی زحمت کشیده، حقشه که اول بشه ولی من به جایزه ی این مسابقه نیاز دارم. این همه پول قرض کردیم فقط سه میلیون دیگه کم داریم . خدایا اگه این پول به دستم نرسه سپیده کور میشه!!!😭 انگار یک سطل آب داغ روی سرم ریختند... خدای بزرگ... چطور ممکن است سعید درس خوان و خوش تیپ مدرسه این قدر بی پول باشد❗️ در همین فکر بودم که سعید گفت: مهران تو اینجایی؟! ببخشید منتظرت گذاشتم. 👥بیابریم آقای معلم منتظره. در بین راه که آقای منصوری صحبت میکرد و به ما روحیه می داد، سعید هم می گفت و می خندید؛ انگار نه انگار که آنقدر غم در دلش بود.😌 😔 خدایا من را ببخش که درباره ی این پسر این قدر بد فکر می کردم... آن شب تمام درگیر سعید بود. 🌪 چطور می توانستم بی تفاوت باشم؟ من اصلا به پول جایزه فکر نمیکردم. وای چشم های سپیده...👁 یادم آمد جشن دهه فجر، سعید خواهرش سپیده را به مدرسه آورده بود؛ یک دختر بچه ی شیرین و دوست داشتنی...👧 نمی دانم تا کی ذهنم بود و با خودم کلنجار می رفتم که خوابم برد. 😴 ✅سرانجام روز مسابقه فرا رسید؛ روزی که ماه ها در انتظار آمدنش بودم ولی اصلا دلم نمی خواست از رختخواب بیرون بروم! اما به اصرار پدر به محل مسابقه رفتیم. از دور سعید را دیدم که کنار خواهر کوچش ایستاده بود.🙋♂ 💗 ته آرزو می کردم سعید در مسابقه برنده شود ولی خودم هم خیلی زحمت کشیده بودم... خیلی! مسابقه شروع شد؛ اما... بدون من!! از ورزشگاه بیرون رفتم و از طریق رادیوی استانی نتیجه ی مسابقه را دنبال می کردم.📻 بالاخره سعید زودتر از همه به خط پایان رسید.🎌 ✨ عجیبی داشتم... انگارمدت ها به دنبال این احساس می گشتم. 😊خوشحال بودم...شاید اگر عضو تیم ملی هم میشدم این چنین برایم بخش نبود. 🌀هفته بعد سعید با یک جعبه شیرینی به مدرسه آمد و خبر بهبودی چشمان سپیده را داد. تا مدت ها سرزنش پدرم را می شنیدم که می گفت زحماتت را به باد دادی ولی هیچ کس نفهمید نتیجه ی زحمات من چشمان سپیده بود و حتی خوشحالی سعید...💖 من دیگر هیچ وقت مسابقه ندادم اما سعید که حالا دوست صمیمی من شده ؛ عضو تیم ملی است و این از همه چیز برایم باارزش تر است.🏆 ✅ گر بر سر نفس خود امیری مردی... 🌿🍁🍂🍁🌿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی خوب در دوجمله خلاصه میشود: لذت بردن از روزهای خوب صبر کردن در روزهای بد روزتون را با این کلیپ زیبا شروع کنید