eitaa logo
عاشقان شهید بهنام محمدی
140 دنبال‌کننده
59.6هزار عکس
33.1هزار ویدیو
458 فایل
عاشقان شهید بهنام محمدی راد مسجد سلیمان مزار شهدای گمنام به یادشهیدان محمدحسین فهمیده.سعید طوقانی. علیرضا کریمی. مهرداد عزیز الهی.مصطفی کاظم زاده.احمد علی نیری.رضا پناهی 28 / 7 /1359 شهادت خرمشهر 1345/11/12 تولد خرمشهر @MOK1345 @MOK1225
مشاهده در ایتا
دانلود
مادرم ميگفت : شنيدم پسر همسايه خيلى است... ترك نمى شود... زيارت عاشورا ميخواند... ميگيرد... مسجد ميرود... خيلى با ... لحظه اى دلم گرفت.... در دلم فرياد زدم باور كنيد منم ايمان دارم... دست هاى پينه بسته پدرم را دست هاى خدا ميبينم... زيارت عاشورا نمى خوانم... ولى گريه يتيمى در دلم به پا ميكند... به صندوق صدقه پول نمى اندازم... ولى هر روز از آن فروش... فالى را ميخرم كه هيچ وقت نميخوانم... مسجد من خانه مادر بزرگ پير و تنهايم است... كه با ديدن من كلى دلش شاد ميشود... براى من تولد هر نوزادى تولد خداست... مادرم... خداى من و يكيست... فقط من جور ديگرى او را ميشناسم و به او دارم... خداى من دوست انسان# هاست نه پادشاه آن ها... 💕🧡💕
مادرم ميگفت : شنيدم پسر همسايه خيلى است... ترك نمى شود... زيارت عاشورا ميخواند... ميگيرد... مسجد ميرود... خيلى با ... لحظه اى دلم گرفت.... در دلم فرياد زدم باور كنيد منم ايمان دارم... دست هاى پينه بسته پدرم را دست هاى خدا ميبينم... زيارت عاشورا نمى خوانم... ولى گريه يتيمى در دلم به پا ميكند... به صندوق صدقه پول نمى اندازم... ولى هر روز از آن فروش... فالى را ميخرم كه هيچ وقت نميخوانم... مسجد من خانه مادر بزرگ پير و تنهايم است... كه با ديدن من كلى دلش شاد ميشود... براى من تولد هر نوزادى تولد خداست... مادرم... خداى من و يكيست... فقط من جور ديگرى او را ميشناسم و به او دارم... خداى من دوست انسان# هاست نه پادشاه آن ها... 💕❤️💕
❣﷽❣ 📚 ✫⇠ به روایت همسر( شهلا غیاثوند ) 3⃣6⃣ 📖از ایوب هر کاری بر می اید. هر وقت از او میخواهم هست. حضورش👤 فضای خانه را پر میکند. مادرش امده بود خانه ما و چند روزی مانده بود. برای برگشتنش پول💰 نداشت، توی اتاق ایوب سرم را بالا گرفتم _ابرویم را حفظ کن، هیچ در خانه ندارم✘ دوستم امد جلوی در اتاق + بیا این اتاق، یک چیزی پیدا کردم 📖امده بود کمکم تا ها را جمع کنیم. شش ماهی بود که بخاری را تکان نداده بودیم. زیر فرش یک دسته اسکناس💷 پیدا کرده بود. ابرویم را حفظ کرد. 📖توی امتحانهای کمکش کرد. برای خواستگارهایی که هدی از همان نوجوانیش داشت به خوابم میامد و راهنمایی میکرد👌 حتی حواسش به هم بود. 📖یک سینی حلوا درست کرده بودم تا محمدحسین شب جمعه ای ببرد مسجد🕌 یادش رفت. صبح سینی را دادم به محمدحسن و گفتم بین ها بگرداند. وقتی برگشت حلوا ها نصف هم نشده بود. یک نگاهش به حلوا بود و یک نگاهش به من👀 📖-مامان میگذاری همه اش را بخورم؟ +نه مادر جان، این ها برای است که چهار تا نماز خوان بخورند و فاتحه اش را بفرستند شانه اش را بالا انداخت _خب مگر من چه ام است⁉️ خودم میخورم، خودم هم اش را میخوانم 📖چهار زانو نشست وسط اتاق و همه ها را خورد. سینی خالی را اورد توی اشپز خانه _مامان فاتحه خیلی کم است. میروم برای بابا بخوانم. شب ایوب توی خواب، سیب ابداری🍎 را گاز میزد و میخندید؛ فاتحه و نماز های محمدحسن به او رسیده بود😍 📖از تهران تا تبریز خیلی راه است. اما وقتی دلمان گرفت💔 و هوایش را کردیم می رویم سر . سالی چند بار میرویم تبریز و همه روز را توی وادی رحمت میمانیم. بچه ها جلوتر از من میروند. اول سر مزار میروم تا کمی ارام شوم اما باز دلم شور میزند 📖چه بگویم؟ از کجا شروع کنم⁉️ ......... 🖋 📝به قلم⬅️ 🌹🍃🌹🍃