eitaa logo
عاشقان شهید بهنام محمدی
141 دنبال‌کننده
59.7هزار عکس
33.1هزار ویدیو
458 فایل
عاشقان شهید بهنام محمدی راد مسجد سلیمان مزار شهدای گمنام به یادشهیدان محمدحسین فهمیده.سعید طوقانی. علیرضا کریمی. مهرداد عزیز الهی.مصطفی کاظم زاده.احمد علی نیری.رضا پناهی 28 / 7 /1359 شهادت خرمشهر 1345/11/12 تولد خرمشهر @MOK1345 @MOK1225
مشاهده در ایتا
دانلود
11.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آقا میگه دیر بجنبید ۵۰۰ سال عقب میمونید! 🌱🌷🌱🌷
⭐️یادی از سردار شهید سید عبدالرضا سجادیان⭐️ 🌹 ماه های محرم هم زمان عشق‌ورزی کل خانواده با حضرت اباعبدالله الحسین بود. پدر ده شب اول ماه محرم، بچه‌ها را به هیئت‌های عزاداری اباعبدالله در شیراز می‌برد و سه شب شام غریبان هم همیشه در مراسم شهر سیدان شرکت می‌کردیم. پدر عاشق امام حسین بود. هر وقت نام امام حسین برده می‌شد، چشم‌هایش پر اشک می‌شد. همیشه به ما می‌گفت: شما هیچ‌وقت نباید در خانه امام حسین را رها کنید، هرچه بخواهید همین‌جا هست! پدر و مادر خیلی مراقب ما بودند، حتی در مسیر مدرسه ما را همراهیی می کردند که به خلاف کشیده نشویم، حتی سید رضا که بزرگتر بود و به دبیرستان می رفت. یک روز یکی از همسایه‌ها معترضانه به پدر گفت: سید آقا، پسران شما دیگر بزرگ شده‌اند، نیاز نیست آن‌قدر مراقب آنها باشید. پدر در جوابش محکم گفت: آقای عزیز، این بچه سیدها، امانت خدا هستند، من این بچه‌ها را درب‌خانه امام حسین برده‌ام، باید تمام سعی خودم را بکنم که آنها حسینی بزرگ شوند! 🌹🍃🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♻️یادی از شهدای عملیات محرم 💠حسین،علی،بهرام و کوروش هم رزم و جزو تیپ امام سجاد(ع) بودند. تپه ی ۱۷۵ دشت عباس در دست دشمن بود. در عملیات محرم تپه به تصرف ایرانیها در آمد. دشمن، سه بار تپه را آماج توپ و خمپاره قرار دادند.تانک های عراقی از پایین به سمت تپه در حال حرکت بودند. خمپاره ای چند متری کوروش اصابت کرد. ترکش خمپاره، بازویش مجروح شد. حسین او را از زمین بلند کرد و از تیررس دشمن دور کرد. به سرعت رفت بالای سر شهیدی که آن طرف تر افتاده بود. چفیه اش را باز کرد و برگشت به طرف کوروش تا با آن چفیه، بازویش را ببند. 💠بعد از عملیات، کوروش گفت: « حسین چفیه به دست به سمت من می آمد، گلوله ی توپی کنارش به زمین خورد و ترکشی بزرگ به شکم حسین اصابت کرد و در سن ۱۸ سالگی آسمانی شد. ❤️کوروش ،شهادت علی و بهرام را هم با چشم دیده بود.که با ترکش گلوله ی توپ به شهادت رسیدند. 📛 تپه ی ۱۷۵ دوباره سقوط کرد. سال ۱۳۷۳ با نشانی که ١٣سال قبل، بعد از عملیات شهید کوروش قنبری داده بود، پیکرشان را یافتند. علی بذرافکن،بهرام یوسفی،حسین قنبری 🦋--🍃─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─🍃-🦋
⭐️یادی از سردار شهید سید عبدالرضا سجادیان⭐️ 🌹 سید عبدالرضا از کودکی پرهیزکار بود، از کودکی حواسش به حلال و حرام خدا بود. از کوچکی مؤمن بود. من هم خیلی او را دوست داشتم. گاهی برایش قسمت بهتر غذا را کنار می‌گذاشتم، نمی‌خورد. می‌گفت: مادر، نگو رضا بزرگ‌تر است، احترامش واجب است غذای بهتر برایش بگذارم، برای من همان غذا بگذار که برای بقیه می‌گذاری! گاهی می‌گفت: می‌خواهم به مسجد جامع و سخنرانی آیت‌الله دستغیب بروم. وقتی می‌رفت، طاقت نمی‌آوردم. بی‌آنکه متوجه شود، چادر سر می‌کردم و پیاده دنبالش می‌رفتم تا در مسیر دست از پا خطا نکند. می‌دیدم تمام مسیر تا مسجد، سرش پائین است و چشم از روی زمین بلند نمی‌کند! چند بار که دنبالش رفتم، دیدم این پسر با حجب‌وحیا تر از آن است که بخواهد نگاهش یا قدمش در راه گناه برود. خیالم از بابت او راحت شد. 🌹🍃🌹🍃
🌷🕊🍃 یه جوری نگاه میکنه انگار میخواد بگه "بچه مسلمون شهید میده ولی باخت نمیده"✌️ 🕊 🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
✋ کنار خود امامی مهربان‌تر از پدر داریم که حاصل می‌برند از فضل او خلق خدا اینجا ❣️
شما که او را ندیده اید چشم هایش چشم هایش چشم هایش .. باور کنید من هم سیر ندیدمش... چشم هایش نگذاشتند... شهید اعلاء حسن نجمه🌷 حزب الله 📎سلام ، صبـحتون شهـدایـی
6.06M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥میخوای ثواب یک کار خوب تا قیامت برات نوشته بشه... از دیدن این کلیپ چند ثانیه ای غفلت نکن.... 🎙حجت الاسلام عالی 💐
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت دوازدهم 📝جوجه پرنده ها♡ 🌷روزی از روزها در مزرعه با عمو محمد مشغول کار بودیم. هر دو نوجوان بودیم، بنده از نظر سنی چند سالی از ایشان کوچکتر بودم در مزرعه گندم درو می کردیم تشنگی بر من غلبه کرد، از جا برخاستم با آستینم عرق از پیشانی ام گرفتم و به سوی درختی که قمقمه آب را زیر سایه اش گذاشته بودم حرکت کردم. 🔸️با ولع خود را سیراب می کردم که صدای چند جوجه پرنده را از بالای درخت شنیدم، سرم را بالا گرفتم و در میان شاخ و برگ درخت لانه ای نظرم را به خود جلب کرد،قمقمه را زمین گذاشتم و خود را به بالای درخت رساندم.در لانه چهار عدد جوجه «سهره» دهان باز کرده پر و بال میزدند. 🌷عمو فاصله اش با من بسیار بود شیطنتم گل کرد لانه را با عجله برداشتم و با بیل دستی ام چاله ای در جایی حفر کردم و جوجه ها را به همراه لانه شان در چاله قرار دادم تا پس از پایان کار جوجه ها را با خود به منزلمان ببرم 🔸️نزدیک ظهر کار را تعطیل کردیم و با شوق به سراغ جوجه ها رفتم از تعجب خشکم زد. ناباورانه به اطرافم نگاهی انداختم با خود گفتم چطور ممکن است این جوجه ها که قدرت پرواز نداشتند. 🌷با ناامیدی همراه با عمو محمد به منزل برگشتم. عمو پرسید: دنبال چیزی می گشتی؟ گفتم: راستش صبح در مزرعه چند جوجه سهره پیدا کرده بودم در جایی مطمئن قرارشان دادم تا به منزلمان بیاورم و آنها را در قفسی پرورش دهم 🔸️ او گفت :عمو جان جوجه به کار شما نمی آید، حالا شما برای خودت مردی شده،ای من مطمئنم اهداف و افکارت بالاتر از چیزهاست. ولی من گوشم به این چیزها بدهکار نبود و تنها هدفم پیدا کردن و به دست آوردن لانه و جوجه ها بود و بس. 🌷فردای آن روز دوباره به مزرعه رفتیم با کمال تعجب همان جوجه ها را در آشیانه بالای درخت دیدم که سر بر شانه هم گذاشته اند وخوابیده اند. غروب آفتاب برای تصاحب جوجه ها دوباره سراغ لانه رفتم 🔸️ ناگاه چشمم به پرنده مادر افتاد که با عشق به بچه هایش غذا می داد، دلم نیامد جوجه ها را از مادرشان جدا کنم برگشتم و از دور محو تماشا بودم که صدای عمو در گوشم پیچید: چرا منصرف شدی؟ سر چرخاندم و گفتم دلم نیامد. 🌷عمو با خوشحالی دستی بر شانه ام زد و گفت راستش را بخواهی، روز اولی که جوجه ها را می خواستی بیاوری، بنده نیم ساعت به پایان کار مانده لانه را در جای دیگری پنهان کردم و بعد از این که به روستا آمدیم دوباره به مزرعه برگشتم و لانه را بالای درخت گذاشتم، بیچاره مادرش در همان حوالی پروازکنان نگران جوجه هایش بود وقتی لانه را تحویلش دادم نمیدانی چقدر خوشحال شد. 🔸️عمو، پیاده از مزرعه تا منزل با من حرف زد وقتی به خانه رسیدم هوا تاریک بود، با صدای در، مادرم هراسان آمد و گفت دلم هزار راه رفت تا حالا کجا بودی؟ آن جا فهمیدم برای ساعتی درنگ، چقدر خانواده نگران می شوند...
اسم خانه‌مان را گذاشته بودی قایق شیشه‌ای و از من می‌خواستی بارش را سبک کنم. - این‌همه ظرف بلور و کریستال می‌خواهیم چه کنیم؟ بیا آن‌ها را هدیه بدهیم! اوایل مقاومت می‌کردم. می‌گفتی: «ما که نباید غرق مادیات بشویم.» برای همین حرف قبول کردم آن‌ها را ببخشیم. تا جایی که قایق، خالی از همهٔ اشیای زینتی شد. گفتی: «حالا می‌توانیم روی عرشهٔ کشتی بایستیم و خدا را سجده کنیم. بی‌آنکه ترس از غرق شدن داشته باشیم.»