📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت صد و چهار
📝روزهای انتــــظار♡
💛چند ماهی از رفتن محمد به جبهه میگذشت. او حداکثر هر سه یاچهار ماه یک بار به روستا می آمد ... و اگر هم مشغله میداشت به ما نامه می نوشت و ما را از حالش با خبر می کرد این دفعه پنج ماه شد که هیچ خبری از او نداشتیم، نگران و مضطرب منتظر آمدنش بودیم،
🌷مادرم وضعیت روحی خوبی نداشت، و همیشه از رزمندگانی که از جبهه بر می گشتند سراغش را میگرفت، رادیو از دستمان لحظه ای آرام نمی گرفت.
شبها و روزهای سختی را سپری کردیم.
💛بیقرار بودم نمی دانستم چه اتفاقی برایش افتاده ،
هر شب تا صبح پلک روی هم نمیگذاشتم و از اضطراب زیاد روی بالکن مدام راه می رفتم بعد نماز ّصبح از شدت بیحالی لحظه ای پلک چشمم سنگین میشد ولی دوباره با کابوس اسارت محمد از خواب می پریدم.
🌷به مادرم چیزی نمی گفتم ولی از وقتی فهمیدم آخرین عملیّاتی که محمد شرکت کرده در خاک عراق بوده است گمان میکردم
محمد اسیر شده و به دست دشمن افتاده است. رزمندۀ آشنایی نبود که از او پرس وجو نکرده باشم ،ِپایگاه منطقه را دائما سر می زد، لیست اسرا یا شهیدان را جستجو می کردم.
💛به بیمارستان شهدا سر زدم ولی باز هم دست خالی به خانه بر گشتم.
دنبالش تا جبهه هم رفتم ولی برادرم را نیافتم.
یکی از روزها رزمنده ای در منزلمان آمد و گفت: پیکر شهید برزگر ،پیدا شده فردا برای شناسایی تشریف بیاورید .
🌷صبح خیلی زود به راه افتادیم .
تابوت شهیدی را برایمان آوردند با شوق خود را روی پیکر شهید انداختم و با صلوات پارچۀ سفید را از صورتش کنار زدم چند لحظه ا ی مات و مبهوت به چهرۀ شهید خیره شده بودم.
💛رزمنده ای که کنارم ایستاده بود پرسید : برادر شماست ؟
با ناامیدی پاسخ دادم :نه خیر ،
بنده ایشان را نمی شناسم.
اما خدا را شکر که خانوادۀ این شهید هم از چشم انتظاری فارغ شدند.
محزون تر از همیشه به منزل برگشتم و سرانجام انتظارمان به سر رسید و پس از ُنه ماه انتظار شهیدمان به وطن بازگشت .
🌷 پس از یافتن پیکر برادرم، از ستاد معراج گفتند:شهیدی که ما به اشتباه شما را مطلع کردیم« شهید ابراهیم برزگر »بود و چون رشتۀ تحصیلی و محل زندگی و فامیلی ایشان با شهید شما یکی بود تشخیص برایمان سخت شد ، به این دلیل شما را برای شناسایی به اینجا آوردیم.
💛مدتها گذشت تا اینکه بالاخره خبری که منتظر شنیدنش بودم به گوشم رسید
محمد برمی گردد.
درست شنیده بودم
بله ماه رمضان سال۱۳۶۶ از بنیاد شهید خبرهای خوش وصل به ما دادند.
یک روز از بنیاد شهید قوچان نوید آمدن محمد را به ما دادند و برادرم ماه مهمانی خدا( رمضان) مهمانمان شد...
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت صد و پنج
📝بر میگــــردم ♡
🌷وقتی پسرم به شهادت رسید، هیچکدام باورمان نمیشد که دیگر محمد را نمی بینیم.
زندگی برایم بی معنا بود و روزهای پیش از روشن شدن وضعیّت محمّد در دنیای مبهمی سیر میکرد ، خاطرات گذشته تنها مرهم فراقم شده بود، آنچه که داغ هر روزمان را تازه تر میکرد این بودّ که محمد مفقودالجسد بود و ما ترس این را داشتیم که هرگز دستمان به پیکرش نرسد از خواب و خور اک افتادم.
🔸️ صبح تا شب گریه می کردم از هوش میرفتم تا پلک رویهم می گذاشتم کابوس تانک دشمن را می دیدم که از روی پیکر محمدم عبور میکرد از خوابیدن وحشت داشتم روزهای تلخ و سختی بود به روستا مدام شهید می آوردند، بی خیال محمد نبودم
🌷ولی وقتی شهیدم را با شهدایی که همسر و فرزند داشتند مقایسه میکردم قرار می گرفتم پسرم هیبت الله بسیار وابستۀ ّمحمد بود و از موقعی که برادرش مفقود شد رادیو به کمرش می بست تا خبری از پیکر او بگیرد
🔸️از صبح زود تا شب به دنبال نام و نشانی از او می گشت
شب ها تا سحر روی بهارخواب منزلش قدم میزد و بی صدا اشک میریخت، یک سال طول نکشید که موهایش سفید شد.
🌷فصل پاییز هم به بهانۀ انگور چیدن و شغار زدن و خوابیدن روی تخت کشمش به منزل نیامد
زیراندازش زمین و رواندازش آسمان شد و کم کم حال حرکات او طاقت مرا هم طاق می کرد.
🔸️یک شب از دلواپسی پیراهن محمد را بغل گرفته و سر به دیوار می کوبیدم
و می گفتم :
خدایا من از شهادت فرزندم راضیم
ولی پیکر محمدم را به برادرش؛ هیبت الله ببخش تا دلش قرار بگیرد و به زندگی خود برگردد.
🌷سحرگاه برای لحظاتی خوابم برد
در عالم رؤیا دیدم محمد با لباس روحانیت به دیدارم آمده صورتش از نور می درخشید ،حالش بسیار خوب و لب هایش ،خندان است
🔸️با ناراحتی گفتم: ببین با رفتنت چه روزگاری برای ما نساختی، حال برادرت را می ،بینی همین طور پیش برود از غصه جانش را از دست میدهد
،گریه جملاتم را برید ،محمد جلو آمد دستش را بر قلبم گذاشت و گفت :
آرام باش اگر بدانی ...بنده در چه جایگاهی هستم هیچگاه برای ماندنم در این دنیای فانی آشفته نمی شدی
🌷البتّه داداش حق دارد چون مرا مثل فرزندش از هفت سالگی بزرگ کرد و توقع نداشت در اوج جوانی تنهایش بگذارم.
مادر جان !ما#مهمان سفرۀ حضرت زهرا ایم و اگر بدانی مفقود الاثری چه اجر بی شماری دارد؟!
🔸️ای کاش منتظر آمدنم نمی شدید.... و برای همیشه لا به لای صخره ها مفقود اثر بمانم ولی نمی توانم نسبت به هم و غم برادرم بی تفاوت باشم به داداش هیبت الله بگو فقطه به خاطر شما بر می گردم به زودی پیکرم به دستتان خواهد رسید
با صدای«ِآرام باش »محمد از خواب بیدار شدم که صدای«أْشَهُد أَّن ُمَحّمدُاً رَسولِ الله» اذان را شنیدم
🌷صبح زود به منزل پسرم؛ هیبت الله رفتم و خوابم را برایش تعریف کردم ،از شنیدن این خواب بسیار خوشحال شد محمد رو سفیدم کرد و طبق قولش پس از چند ماه به خانه برگشت...
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت صد و شش
📝قطره خــــــــون♡
🌷چند ماهی می شد که از محمدم خبری نداشتم، شاید برخی بگویند شما چندین فرزند داشته ای!!؟
ولی انسانی که ده انگشت دارد اگر بر اثر حادثه ای یک انگشت او قطع شود ،نُه انگشت باقی مانده نمی توانند نبود او را جبران نمایند .
🔸️باور کنید مادران شهدا فرزندان خود را همچون سایر مادران دوست میدارن ،
وقتی پای ارزشهای اسلامی در میان باشد باید سکوت اختیار کرد و رضایت به رفتن داد، اگر راضی به رفتنش نمی شدم ارادتم به اهل بیت جز#شعار چیزی نبود، انسان با عمل است که در امتحانات پیروز میشود.
🌷 جنگ و دفاع آزمونی برای رفتگان و ماندگان بود ، تصورش هم بر ای مادری که نوزده سال در نبود پدر با خون دل، پسرش را به بلوغ رسانده و اکنون خداوند اعتقاد و احساس تو را بیازماید ،سخت است....
🔸️وقتی سالها منتظر میشوی تا دامادی پسرت ر ببینی،
تابوتش را می آورند و جوانت را در قبر می گذارند ،هزاران بار می میری و زنده میشوی. زمان جنگ تحمیلی بود مرد و زن هر یک به نوبۀ خویش خدمتی برای وطن میکرد مردان می جنگیدند و زنان خوراک و پوشاک تهیه می کردند .
🌷محمد آن روزها مفقودالاثر بود،
خانه ماندن برایم دشوار شد و خودم را به پایگاه خدمت رسانی بانوان می رساندم، کلاه و دستکش می بافتیم
🔸️اغذیه بسته بندی میکردیم و ....
چندین ماه گذشت ولی خبری نشد، هر جا که روزنۀ امیدی داشتیم رفتیم ، و سراغ گرفتیم ول بی فایده بود بی قرارتر از هر روز به پایگاه میرفتم.
🌷تا اینکه یک شب خواب دیدم؛ شخصی نورانی با صورتی پوشیده به طرفم آمد و دستش را مقابلم گشود و گفت :در مُشتم توجه کن ....
وقتی مشتش را باز کرد یک قطره خون در کاسۀ مشتش می،جوشید رو به من کرد و گفت : پسرت در زمین فرو رفته بود ولی به خواست خداوند به سوی تو باز میگردد .
دوباره گفت: دستت را کاسه وار زیر دستم بگیر تاامانتت را تحویل دهم. به فرمایش ایشان عمل کردم و او کاسۀمشتش را خم کرد و تنها یک قطره خون در دستم گذاشت و رفت.
🔸️از صدای اذان صبح بیدار شدم، نماز خواندم، کارهای روزانه ام را انجام دادم ولی باز فکرم ،درگیر رؤیای دیشب بود قلبم تندتند میزد از حیاط بیرون زدم و همسایه هَای که محرم اسرارم بود را ملاقات کردم ولی نمی دانم چرا خوابم را فاش نکردم، پرسید: چرا بیقراری ؟
🌷گفتم: دلم برای محمدم تنگ شده .
گفت: این که غصه ندارد، همین الان جمعی از زنان محل را خبردار می کنم
به حرم امامزاده که برویم خود به خود آرام میشوی.
قبول کردم و به حرم امامزاده رفتیم و در آنجا همسایه ام خواب عجیبی دید و گفت : دیدم ّتوسط یک نامه خبر از شهید آوردند.
🔸️آنچه دیده بودم واقع شد دانستم که پسرم در راه برگشت به خانه است.
چند روز بعد خواب هر دو همسایه تعبیر شد و پس از ماهها چشّم انتظاری محمدم را به آغوش کشیدم...
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت صد و هفت
📝پاکت نامــــه♡
♻️روزهای بی خبری از پیکر«شهید برزگر» بود که روزی مادر شهید پیشم آمد و گفت :چند وقتی است که از محّمدم خبری برایمان نیاورده اند
دلتنگ او هستم.
پس از این کلام با جمعی از زنان روستا به اتفاق مادر شهید راهی حرم امام زاده جعفربن الحسن المجتبی(ع) یعنی گلزار شهدای روستایمان رفتیم تا با توسل به ایشان فرجی برای این خانواده حاصل شود .
🌷خلاصه راهی شدیم و به حرم امامزاده رسیدیم در آنجا بیتوته کردیم برای چند دقیقه در گوشۀ شبستان حرم خوابم برد.
در خواب دیدم یک نفر نامه ای را به من داد و گفت: این پاکت را به خانوادۀ شهید برزگر برسان. پاکت را از آن شخص گرفتم وقتی نگاه کردم دیدم پشت پاکت نوشته شده «شهید »...
♻️در همین هنگام از خواب پریدم و آشفته از جا بر خاستم، مانده بودم چگونه این خواب را برای مادر شهید تعریف کنم، چون از طرفی می ترسیدم رؤیای صادقه ای در کار نباشد واز طرفی احتمال می دادم که شاید خدا و شهید مرا حامل رساندن این پیغام کرده اند و بنده برای این امر مهم انتخاب شده ام نماز حاجتی خواندم و با توکل به خدا و توسّل به شهید تصمیم نهایی را گرفتم و به طرف مادر شهید رفتم وقتی کنارش نشستم صورتش خیس از اشک شده بود،
🌷با سرفه ای کوچک او را از حضورم آگاه کردم، فاطمه خانم با گوشۀ چارقد اشک هایش را پاک کرد و گفت : از دوریّ محمد طاقتم طاق شده، نگرانم، نمیدانم اسیرشده و مجروح در غربت افتاده یا...کمی دلداریش دادم و گفتم :خدا بخواهد همین روزهاست که چشمانت به دیدار جوانت روشن میشود.
با بی حوصلگی پاسخ داد: از اینکه تسلّی می دهی متشکرم، ولی تا نیاید آرام نمی شوم
♻️وقتی خواب را برایش تعریف کردم برای دقایقی به صورتم خیره شد و با خواهش خوابم را دوباره گفتم، مادر شهید از جایش برخاست و گفت: پس چرا نشسته ام باید برخیزم و برای استقبال از پسرم خودم را مهیا کنم، باید گوسفندی سر راهش قربانی کنم، قدوم مهمانانش را آب و جارو کنم،
🌷برخیزید برویم که خیلی کار دارم به روستا برگشتیم. چند روزاز رفتنمان به حرم امام زاده و توسّل به ایشان گذشت که خبر بازگشت پیکر شهید را آوردند...
پارت ۴۸شهیدمحمدعلی برزگر.mp3
4.11M
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت صد و هشت
📝انقلابی♡
🔹️راوی برادر شهید،هیبت الله
♻️پارت ۴۸ از مجموعه خاطرات شهید محمد علی برزگر
پارت ۹ شهید محمد علی برزگر.mp3
4.05M
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت صد و نه
📝داستان /تولدسخت شهید♡
به روایت:پدرشهید🌸
♻️پارت ۹ از مجموعه خاطرات شهید محمد علی برزگر
پارت ۶۰ شهید محمد علی برزگر.mp3
3.9M
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت صد و ده
📝داستان /گرامافون♡
♻️پارت ۶۰ از مجموعه خاطرات شهید محمد علی برزگر
💥راوی برادر شهید هیبت الله
پارت ۲۴شهیدمحمد علی برزگر.mp3
2.9M
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت صد و یازده
📝داستان/لباس عزا/اولین پیراهن مشکی♡
⬅️پارت ۲۴ از مجموعه خاطرات شهید محمد علی برزگر
♻️راوی:مادر شهید
پارت ۶۲ و۶۳شهید محمد علی برزگر.mp3
6.76M
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت صد و دوازده
📝خاطره نفت♡
⬅️پارت ۶۲ و ۶۳ خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر
💢راوی:دوست شهید
پارت ۷۱شهید محمد علی برزگر.mp3
3.77M
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت صد و سیزده
📝خاطره مبارز کوچک♡
⬅️پارت ۷۱ خاطرات شهیدمحمدعلی برزگر
13.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
👌مروری برزندگینامه شهید
✨🌹محمدعلی برزگر...
📚صاحب کتاب#از_قفس_تا_پرواز
📚کتاب#از_قفس_تا_پرواز
💢خاطرات#شهید_محمدعلی_برزگر
🍂قسمت شصت و نهم
📝میانجی گری عمو♡
🌴از کودکی من و دختر عمویم با هم دوست و همبازی بودیم و البتّه گاهی می شد که با هم بحث و بر سر چیزهای کوچکی قهر می کردیم
🌷یک روز من و دختر عمو مشغول بازی بودیم که فاطمه سه فانوس زیبا و رنگارنگ را از میان اسباب بازی هایش نشانم داد، با حسرت پرسیدم: از کجا خریدی؟ فاطمه پاسخ داد: مادرم از شهر سه عدد گندمک شانسی خریده بود، باورت میشود این سه فانوس از داخل آنها در آمد
🌴گفتم: یکی از آنها را به من هدیّه میدهی؟ فاطمه در حالی که فانوس ها و اسباب بازی هایش را داخل کیفش می.گذاشت، گفت: غیر ممکن است
🌷چند روز گذشت و از فاطمه خبری نشد. از روی بالکن نگاهی به حیاط شان انداختم، ناگهان چشمم به کیف اسباب بازی های فاطمه که روی میخ بالکن شان زده بودند افتاد، کسی در حیاط شان نبود.
🌴بی سر و صدا از روی دیوار کوتاه مشترکمان پایین رفتم و کیف را از روی میخ برداشتم و بعد ،یک عدد فانوس را انتخاب کردم و دوباره کیف را جای اوّلش گذاشتم و به منزل خودمان برگشتم
🌷 با خود می گفتم: او سه تا فانوس دارد ومن یکی را برداشته ام چه می شود، هنوز دو تای دیگر برای او مانده هرچه باشد او دختر عموی من است.
🌴با خود می گفتم: ولی اگر او بفهمد چه کنم؟ بنابراین برای اینکه فانوس از آن خودم شود به دنبال چاره ای بودم،
🌷تصمیم گرفتم فانوس را درجایی معیّن که فقط خودم میدانستم پنهان کنم پس از آن به دنبال فاطمه رفتم و به او گفتم: من شنیده ام حیاط مادربزرگ هم فانوس دارد فاطمه گفت: راست می گویی!!؟ پس چرا معطّلی، بیا برویم.
🌴دست در دست هم به حیاط مادربزرگ رفتیم و پس از کمی جستجو به سراغ نشانه ای که گذاشته بودم رفتم و فانوس را از زیرخاک بیرون آوردم و گفتم: آخ جون! من یک فانوس پیدا کردم
🌷 فاطمه جلو آمد و نگاهی به فانوس انداخت و گفت: همین جا بمان الان بر می گردم.
و بعد با شتاب خودش را به منزلشان رساند و در عرض چند دقیقه پیشم برگشت و با گریه گفت: آن فانوس مال من است، زود باش بده وگرنه به مادربزرگ می گویم
🌴 با سر و صدای ما عمو پنجره را باز کرد و گفت: چه خبر شده وروجک ها؟ وقتی عمو دید بحث مان بالا گرفته و موضوع کاملاً جدّیست خودش را به حیاط رساند و گفت: حالا یکی یکی برایم تعریف کنید تا بفهمم چه شده.
🌷 گفتم: عمو من این فانوس را از زیرخاک پیدا کردم ولی فاطمه قبول نمی کند. ولی فاطمه تمام ماجرا را تعریف کرد، وقتی عمو متوجّه داستان شد، فانوس را به فاطمه داد و از من خواست تا از او معذرت بخواهم
🌴و بعد هم عمو از فاطمه خواست هر روز اجازه دهد تا با فانوس.هایش بازی کنم هر دو پیشنهاد عمو را قبول کردیم و با میانجی گری عمو با هم آشتی کردیم.
🌷پس از اینکه فاطمه به منزلشان رفت عمو یک عدد سکّه توی مشتم کرد و گفت: تو هم برو برای خودت گندمک شانسی بخر و به عمو قول بده دیگر این کار زشت را تکرار نکنی،
🌴یادت بماند خدا بیناست و هر گناهی که از انسان سر بزند خدا را ناخشنود و شیطان را خوشحال می.کند...
╰━━🌷🕊🌼🕊🌷━━╯