eitaa logo
عاشقان شهید بهنام محمدی
140 دنبال‌کننده
59.6هزار عکس
33.1هزار ویدیو
458 فایل
عاشقان شهید بهنام محمدی راد مسجد سلیمان مزار شهدای گمنام به یادشهیدان محمدحسین فهمیده.سعید طوقانی. علیرضا کریمی. مهرداد عزیز الهی.مصطفی کاظم زاده.احمد علی نیری.رضا پناهی 28 / 7 /1359 شهادت خرمشهر 1345/11/12 تولد خرمشهر @MOK1345 @MOK1225
مشاهده در ایتا
دانلود
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت هفتاد و نه 📝ّحــــق الناس♡ ☘محمّد پس از چند سال تحصیل در حوزۀ علمیّۀ محمودیّه از فاروج به شهرستان کاشان منتقل شد و در تعطیلات به جبهه می رفت فصل تابستانی ما را برای زیارت حضرت کریمۀ اهل بیت(ع)به شهرستان مسافرت برد 🌷 بچه ها در پوست خود نمی گنجیدند چون تا آن زمان ما به مسافرت طولانی مدّت نرفته بودیم. به محض رسیدن به مقصد، زیارت کردیم و در راه بازگشت در پیاده رو قدم می زدیم که بچه ها احساس تشنگی کردند. محمّد گفت: می دانم هوا بسیار گرم است ولی کمی تحمّل کنید تا به بستنی خوری برسیم. ☘بچه ها از ذوق تندتند قدم بر می داشتند . دختر دو سال ام طبق معمول در آغوش عمویش جا گرفته بود و سر به شانۀ او گذاشته، همه جا را از همان بالا رصد میکرد. خلاصه به بستنی فروشی رسیدیم محمّد دخترم را از بغلش جدا کرد و زمین گذاشت تا برای بچه ها بستنی بخرد 🌷یک مغازۀ میوه فروشی هم کنار بستنی خوری قرار داشت. گرم گفت وگو بودیم هیچکدام حواسمان به معصومه نبود و با خیال راحت روی نیمکتها نشستیم و مشغولِ خوردن بستنی شدیم ناگهان محمد از جا پرید و با دستپاچگی گفت: وای وروجک! این چکار زشتی است که تو کردی؟ ☘سرم را چرخاندم نفهمیدم چگونه بچه دو سالۀ خودش را از لا به لای نیمکتها به میوه فروشی رسانده و در عرض چند لحظه ما از فرصت سوء استفاده کرده بود و از جعبۀ چوبی جلو مغازه یک جفت آلبا لوی قرمز را برداشته و فوراً به دهانش گذاشته و تا محمّد خود را به او رساند، از ترس گرفتنِ طعمه ،اش آلبالوها را با هسته قورت داد، 🌷محمّد دست پشتِ دست می زد و دخترم با کمال پر رویی دوباره آلبالویی دیگر را نشانه گرفته بود و ما از دیدن این صحنه می خندیم ولی محمد این بار مچش را گرفت داخل همان مغازه برد ☘فروشنده بعد از اینکه مشتری اش را به راه انداخت محمّد او را کنار کشید و با شرمندگی حقیقت ماجرا را برای میوه فروش تعریف کرد و از ایشان گرفت، فروشنده نگاهی به دخترم کرد و با خوشرویی پاسخ داد: عیبی ندارد بچه است، گوارای وجودش باشد وقتی برگشت همه گفتیم :سخت نگیر او یک بچه است معنی گناه را نمی فهمد. 🌷محمّد با ناراحتی گفت: ما که می فهمیم، بدانید برای سرقت کودکانه هم باید جلب کرد. ما تا آن زمان فکر نمی کردیم، انسان برای چنین چیزهای کوچکی روز قیامت باز خواست شود...
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت هشتاد 📝محمّـــــد که بود♡ 🌴محمّد پسر پر جنب و جوشی بود و ارتباط خوبی با یکدیگر داشتیم علاوه بر این که مدّت ها دوست همسایه و هم مدرسه بودیم، خویشاوند هم بودیم؛ برادر من و برادر شهید باجناق همند  🌷همه لبخند روی لبانش را که پیش از سلام دادن به مخاطبش هدیّه می داد را به یاد دارند محمّد جدا از خوش اخلاقی، در کار کردن و درس خواندن هم جدّی بود، او با اینکه بزرگ زاده ای بود ولی بسیار مقیّد به پوشیدن کلاه و پالتوی طلبگی بود و نه تنها از این پوشش ساده و قدیمی خجالت نمی کشید بلکه همیشه به این لباس افتخار میکرد و احترام می گذاشت، 🌴همیشه خوش پوش و مرتّب و معطّر دیده میشد، انسان پرتلاش و زحمت کشی بود، و با همین اوصاف نیک دوستان را جذب خویش کرده بود به طوری که دوستی ما همچنان امتداد یافت و بنده نیز به شوق طلبگی پس از شهید وارد حوزۀ علمیّۀ محمودیّۀ فاروج شدم. 🌷مدیر حوزۀ محمودیّه شیخ فضل الله شوشتری بودند، شهید چهار سال و اندی در حوزۀ علمیّۀ فاروج تحصیل کرد و از محضر استادانی چون حضرات فضل الله شوشتری ره ، سیّداسماعیل ملائکه ره ، محمّدحسن غلامی مشهور به کاشفی ره  و غالم حسن دلاور بهره مند شد 🌴 شهید انسانی مهربان و اجتماعی بود و بنابراین دوستان بسیاری مانند شهید محمّد جوادی شامیر، مرحوم نعمت الله اکرمی، علی اکبر چوپانی، عنایت الله مودّت، وافری و ... نیز با او همنشین بودند. در هر اتاق یا حجرۀ حوزۀ علمیّه دو یا سه طلبه ساکن می.شدند 🌷شهید برزگر و آقایان رمضانعلی کوهستانی، عنایت الله مودّت و علی اکبر چوپانی هم اتاق بودند. شهید برزگر به نماز شب مداومت داشت و هر شب پیش از خواب به دوستان هم حجره ای خود تاکید می کرد... 🌴 تأکید می کرد: اگر نصف شب خواب ماندم هر طور شده برای نماز شب بیدار کنید . گر چه محمّد  بسیار اهل معنویّت بود ولی از جنب و جوش او ذرّه ای کاسته نشد و ورزشکار قابلی نیز بود و واقعا فوتبال را خیلی تکنیکی بازی می.کرد 🌷او پشتیبان خوبی برای انقلاب بود و مدام در راهپیمایی های پیش و پس از انقلاب شرکت داشت، قرائت قرآن از دیگر برنامه های طلّاب بود، شبهای جمعه جمعی از طلبه ها به چند گروه تقسیم می شدند تا برای تبلیغ و سخنرانی یا خواندن دعای کمیل به روستاهای اطراف فاروج بروند از میان طلبه ها همیشه محمّد داوطلبانه عهده دار میشد و به تبلیغ می پرداخت و مردم را در این راه با خود همراه می کرد 🌴تا اینکه محمّد پس از چند سال تحصیل در حوزۀ علمیّۀ محمودیّۀ فاروج تصمیم به مهاجرت  گرفت و پس از تحقیقاتش همراه با دو نفر از دوستانش؛ آقایان کوهستانی و مودّت برای ادامۀ  تحصیل به حوزۀ علمیّۀ امام خمینی ره  شهرستان کاشان هجرت کرد و همان جا معمّم شد. 🌷شهید در کاشان هم با دوستانی چون آقایان رضیّ قوچانی، اسفراینی، بهادری، مظفّری، احمد هیأتی و  ارتباط خوبی داشت. چون بنده چندین بار با شهید به کاشان رفته بودم، تصمیم گرفتم برای ادامۀ تحصیل هجرت کنم بدین جهت بنده سال۱۳۶۲ عازم حوزۀ علمیّۀ صاحب الزمانِ شهرستان آشتیان شدم. 🌴 حالا من و محمّد از لحاظ فاصلۀ فیزیکی به هم نزدیک ًشده بودیم و برای جبران فراق از خانواده معمول روزهای پنجشنبه و جمعه از دیدار هم غافل نمی شدیم، سیاحت می رفتیم، به گفت وگو می نشست ،تیم ورزش میکردیم و لحظات با هم بودنمان را به بهترین حالت ممکن سپری میکردیم. 🌷پس از شهادت محمّد تحصیلم را در حوزۀ علمیّۀ فیضیّه و دارالشفاء قم ادامه دادم و پاگیر این دنیا شدم ولی دلم برای با محمّد بودن، برای لبخندهایش، صحبت کردنش، شوخ طبعی ها یش، گریه هایش و ... تنگ می شود...
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت هشتاد و سه 📝روز مـــــادر♡ 🍃پسرم در شهر کاشان درس می خواند و برای اینکه تحویل سال کنار خانواده باشد به روستا آمد آن روز به محض اینکه وارد منزل شد ساک دستی اش را زمین گذاشت، او را در آغوش کشیدم و سیربوسیدمش بعد شتابان با چشمانی خیس به آشپزخانه رفتم تا چایی بیاورم، 🌷محمّد با برادرانش گرم گفت وگو شد، از صدای خنده هایش جان می گرفتم، کمی بعد با قوری چای برگشتم، محمّد استکان هارا آورد و کنارم نشست  پرسید: امروز چه روزیست؟ گفتم: روز بازگشت عزیزم. خندید و گفت: امروز میلاد حضرت  زهرا(س) ست و این روز را« » نامگذاری شده است، هدیّه ای برایتان تهیّه کرده ام، امیدوارم از سلیقه ام خوشت بیاید. 🍃 وقتی هدیّۀ روزنامه پیچ شده را باز کردم یک قواره مشکی را مشاهده کردم، چیزی که احتیاجم بود و خیلی به دردم میخورد، با خوشحالی کردم روزها گذشت و تعطیلات نوروز هم به پایان رسید و محمّد کوله بار سفرش را بست و به کاشان رفت. 🌷 دوستی داشتم به نام محترم خانم که در شهر زندگی می کرد و خیّاط سفارش هایم بود   پس از چند وقت فرصت فراهم شد و برای انجام کار مهمّی به شهر رفتم، پارچه را هم در کیفم گذاشتم و پس از اتمام کارم به سراغ خیّاطباشی رفتم، پس از اندازه گیری به روستا برگشتم، 🍃مدّتی گذشت چادرم را تحویل گرفتم نزدیک ماه محرّم بود و با خودم می گفتم: چادر مشکی ام را روز اوّل ماه محرّم و در عزای  پسر فاطمه(س)افتتاح خواهم کرد محمّدم با تولّدی سخت روز پنجشنبه ۵خرداد۱۳۶۵ یعنی پنج روز مانده به سیّدالشهدا(ع)  به دنیا آمد و چرخ روزگار چرخیدو سه روز مانده به ماه خبر شهادت محمّد را برایم آوردند و سیاه پوشم کرد، 🌷 هیچ وقت تصوّرش را هم نمی کردم که روز مادرفرزندی ؛ مادرش رااین گونه سیاه پوش کند...
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت هشتاد و چهار 📝ضبط صوت♡ 🌷آخرین دفعه ای بود که عمو محمّد به روستا می آمد و می.دیدمش. و پس از این ماجرا هرگز ندیدمش... یادم هست ماه رمضان بود و یک روز عصر به اتّفاق تمام بچه های فامیل در حیاط مادربزرگ گرد هم آمده بودیم و قایم باشک بازی می کردیم، جیغ و سر و صداهایمان سرسام آور بود، مادربزرگ از  صداهای ما بیرون رفت و با زنان همسایه مشغول گفت و گو شد، 🌷ما آن قدر غرق بازی بودیم که چیزی از آلودگی صوتی نمی فهمیدیم  ساعتی گذشت ناگهان عمو محمّد درِ پنجرۀ چوبی اتاق مادربزرگ را باز کرد و سرش را بیرون آورد و داد زد: آهای! وروجکها چه خبر است؟ مگر بلندگو قورت داده اید که این قد ر سر و صدا به راه انداخته اید. 🌷 با دیدن عمو همگی سمت پنجره دویدیم، صدایی آشنا از داخل اتاق می آمد گفتم: عمو هیچکس در اتاق شما نیست ولی انگار کسی دارد صحبت های شما را تکرار میکن.د عمو خندید و رادیویی را روی تاقچه کنارِ ساعت زنگی نشان مان داد و پرسید: اینچیست ؟  ِپاسخ دادم: رادیو. گفت: نه عمو جان! این وسیله هم رادیو و هم ضبطِ صوت است. 🌷پرسیدیم: ضبط صوت یعنی چه؟ با مهربانی جواب داد: همان تقلیدصدایی که می شنوید، تازه هرگونه سخنرانی، سرود و قصّه هم با یک نوارِ کاست قابل پخش میشود، حالا که فهمیدید ضبطِ صوت چیست، آهسته بروید و بازی کنید تا هم من از کارم عقب نمانم و هم شما به بازی خود بپردازید 🌷 بعد هم درِ پنجره را بست و مشغول ضبطِ صدا شد ما که کنجکاوتر شدیم در صدد راهی  برای گوش دادن به صدا شدیم، از بازی دست کشیدیم و به پنجره هجوم آوردیم، عمو به ناچار پنجره  را قفل کرد و پرده را کشید، با هم فکری یکدیگر به ایوان رفتیم و پشت در اتاق همگی سر گذاشتیم  می.کردیم 🌷خیلی برای مان جذّاب بود، صدای عمو را که آیه ای از سورۀ شریفۀفجر را می خواند، شنیدم  ... «ُّیَا أَیـتُـهَـُّا النـَفْسُ الْمُطْمـِئـُّنـۀ »... عمو در تلاوت آیۀ شریفه که به کلمۀ «ُفَادْخـِلـْی » رسید درِ اتاق از فشار و تعداد زیاد بچه ها باز شد و همگی روی هم افتادیم، عمو نمی دانست بخندند یا  اخم کند، 🌷ازترس و شرم به بیرون فرار کردیم و عمو چیزی نگفت، دوباره پس از چند دقیقه کار زشتمان را تکرار کردیم و پشت در همهمه کردیم و باز به اتاق افتادیم، عمو تا دید انجام کارش با شیطنت کودکانۀ ما نشدنی است، وسایلش را برداشت و به منزلِ عمو هیبت الله که کنار منزل مادربزرگ بود رفت و در ورودی را رویمان بست . 🌷دیگر دستمان از زمین و آسمان کوتاه شد و راهی جز ادامۀ بازی نداشتیم خوشبختانه عمو محمّد با سختی بسیار توانست صدایش را برای همه به یادگار بگذارد 🌷در اتاق نشیمن بودم که صداهایی از مهمان خانه به گوشم رسید با کنجکاوی به طرفِ صدا رفتم، کمی پشت در مکث کردم، صدا صدای محمّد بود که میگفت عاشق را چگونه در قفس میتوان نگه داشت، او میخواهد برود . کارش که تمام شد، با نگرانی وارد اتاق شدم با چشمانی اشک آلود از جایش برخاست، پرسیدم: کشتی هایت غرق شده؟ گفت: نه، جا مانده .ام  گفتم: با خودت صحبت میکردی یا کتاب عارفان را می خواندی؟ پاسخ داد: برادر! تو برایم مثل پدر بوده ای، محبّت هایت را فراموش نخواهم کرد گریه امانش نداد، گفتم: انشاءالله دَرسَت تمام می شود و این روزهای دلتنگی هم به پایان میرسد، 🌷با شانه های لرزان گفت: دوست داشتم روزی زحماتت را جبران کنم و عصای دستت شوم  ولی! پرسیدم: حالت خوب نیست، شاید کسی با تو صحبت کرده؟ هنوز هم پسرم هستی، البتّه که آغوشم انداخت، گفت: شرمنده، نمیتوانم. پرسیدم: محمّد! تو را چه شده؟ چرا نگرانم می کنی؟ گفت: اگر خدا بخواهد عازم به جبهه هستم، می دانم که دیگر بر نمی گردم این که شنیدی صدای بنده است و مخصوص شما ضبط کردم تا هر وقت دلتنگم شدی با صدایم خودت را آرام کنی. 🌷با ناراحتی گفتم: پنج بار رفتی و برگشتی، چرا از رفتن صحبت میکنی پاسخ داد: چون مطمئنّم بر نمی گردم، چیزهایی بر من روشن شده که باید بروم، به خدا سالهاست در انتظار چنین فرصتی هستم، حالا که خدا توفیقم داده و راه را برایم گشوده، نروم؟ التماست می کنم ابراهیم وار اسماعیلت را به خدا بسپار  :افطارش را کرد و از جا برخاست پیشانیم را بوسید و نوار کاست را به دستم داد، گفت داداش! این امانتی را بگیر حتماً روزی به کارَت میآید. بعد هم بغض آلود از من خداحافظی کرد و .رفت این آخرین گفت و گو و دیدارم با محمّد بود...
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت هشتاد و پنج 📝 خاطـــــــرات♡ ⬅️نوار موسیقی در حال خواندن بود و خوش می گذراندم که صدای«ِیا الله، یا الله » .شهید به گوشم رسید  از جا پریدم، یادم رفت دستگاه ضبط و پخش را خاموش کنم، شتابان به ایوان رفتم و او را به منزل .راهنمایی کردم ناگاه خاطرم آمد که چه دسته گُلی به آب دادم، 🔸️شهید مبهوت به ضبط خیره شده بود، با ورود من به اتاق نگاه تندی کرد و لبخند معناداری زد و سکوت کرد، ضبط را خاموش کردم و منتظر نصیحتی از سوی شهید بودم. او طلبه بود و میبایست تذکّراتش را میشنیدم تا خواستم از او عذرخواهی کنم، بحث را عوض کرد و به گفت وگو نشستیم تا اینکه محمّد سعیدی هم به ما اضافه شد. 🔹️شهید که میّخواست مرا از شر موسیقی نجات دهد، پیشنهاد جالبی داد و گفت: دوستان! بنده نظری دارم، اگر موافق باشید بیایید با هم به صورت اشتراکی دوربین عکّاسی ای تهیّه کنیم و خاطرات خوشمان را ثبت کنیم  من و محمّد سعیدی نگاهی به هم انداختیم و گفتیم: از کجا بگیریم؟ شهید گفت: نگران ،نباشید بنده تهیّه میکنم. با اشتیاق پذیرفتیم و هر یک سیصد تومان گذاشتیم و هر طور بود یک دوربین عکّاسی خریدیم و عکسهای بسیاری با هم گرفتیم و دوستی ما ادامه یافت تا اینکه در یکی ازجلسات سه نفره ،مان، شهید پیشنهاد خاصّی داد تصمیمی که در زندگیمان تأثیرگذار بود . شهید گفت: بیایید ما سه نفر عازم جبهه شویم و از میهن  خود دفاع کنیم. ♻️این دیگر دوربین نبود که به سرعت موافقت کنیم، قرار شد بعد از فکر و مشورت  در جلسه سه نفره بعدی رأی خودمان را اعالم کنیم. چند روز گذشت و هر سه برای اعزام به جبهه ثبت نام کردیم حالا فقط دوست و هم محلّه نبودیم بلکه هم رزم هم شدیم. 🔹️قرار بود نوبتی دوربین دستمان  بماند، من و سعیدی به روستا برگشتیم ولی شهید ماند و در عملیّات والفجر۱ حاضر شد و جانباز شد و سال.ها بعد در حالی که دوربین همراهش بود به منطقۀ حاج عمران رفت و مفقودالاثر شد...
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت هشتاد و شش 📝وساطت حضرت زهرا (ص)♡ 🌷محمّد تازه از جبهه برگشته بود و یک دست او هم از ناحیۀ کتف مجروح بود. دلشورۀ عجیبی داشتم و این حسّ، آرامشم را به هم می زد، از فراقش می ترسیدم محمّد خودش را برای رفتن مهیّا می کرد ♻️ من هم کنار ساک دستی اش نشسته بودم و لباس هایش را تا می زدم   اصلا حال روحی مناسبی نداشتم و بغض گلویم را می فشرد، نفس هایم به شماره افتاده بود، از سلاحی که همیشه محمّد را تسلیم خود می کردم استفاده کردم و اشک ریختم تا مانع از رفتن او شوم 🌷 ولی محمّد تصمیم خود را گرفته بود، وقتی دیدم اشکهایم راه به جایی نمی برد با عصبانیّت بندِ ساک را به طرف خود کشیدم و گفتم: نمی گذارم این بار به جبهه بروی گفت: بار اوّلم که نیست، چرا این بار مانعم میشوی؟ گفتم: تو پنج بار به جبهه رفته ای و به سهم خودت خدمت کرده ای. خندید و گفت: مگر جبهه رفتن کوپنی است؟ 🔸️ مادر جان! کسی مرا اجبار به رفتن نکرده من به میل و اختیار خودم عزم جبهه کرده ام. دستم را بوسه زد و ساک دستی را از من  گرفت و روی دوشش انداخت و به طرف در حرکت کرد، با تمام قوا فریاد زدم، اگر بروی شیرم را حلالت نمیکنم، هنوز جمله ام تمام نشده بود که محمّد پاهایش سست شد و برگشت رو به رویم مؤدّبانه زانو زد و نگاهی به من انداخت، گفت: اشک هایت را پاک کن 🌷مادر محمّد بی اجازه و رضایت شما جایی نمی رود ولی از شما سؤالی دارم که جوابش را به خودتان موکول می کنم. گفتم: بپرس. گفت : مادر! اگر روز قیامت با حضرت زهرا(س) که هم نام شماست رو به رو شوید بی بی از شما بپرسد که چرا آن روز اجازه ندادی فرزندت در راه پاسداری از اسلام  و فرزندم حسین یاری کند؟ آن وقت جواب شما چه خواهد بود 🔹️تمام نقشه هایم نقش بر آب شد، اشک از چشمانم سرازیر شد، در حالی که بدنم می لرزید گفتم: پسرم تا دیر نشده برخیز به دوستانت ملحق شو. پرسید: چه شد مادر! به یک باره تصمیمت عوض شد؟ لبخند تلخی زدم و گفتم: دست روی نقطه ضعفم گذاشتی، من نمی توانم جوابِ دختر  پیغمبر ،را بدهم و رضایتم را با وساطت حضرت جلب کردی، مطمئنّ باش چه برگردی یا برنگردی به خدا می سپارمت، حضرت فاطمه بهتر از مادر خودت برایت مادری خواهد کرد 🌷 محمّد با شادمانی رفت و از ناحیۀ پهلو به شهادت رسید و همانند مادرش فاطمۀ زهرا .جاویدالاثر شد
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت هشتاد و هفت 📝عکس یادگـــــاری♡ 🌷یک شبِ سرد زمستانی بود، کسی از سوز و سرما جرأت بیرون آمدن از خانه را نداشت، تمام اعضای خانواده در یک اتاق کوچک دور بخاری نفتی جمع شده بودیم. 🔹️هر از گاهی که از پنجره نگاه می انداختم. زمین را پوشیده از برف می دیدم. شیر آب هم یخ زده بود، وضعیّت رفاهی جالبی نداشتیم، در همین سوز و سرما درِ منزل به صدا در آمد، اوّلش فکر کردیم صدای باد است و خیالاتی شده ایم ولی نه ،انگار کسی با مشت به در می کوبید، 🌷همسرم نگاهی به من انداخت و گفت: شاید کسی مشکلی برایش پیش آمده و کار واجبی دارد، بروم در را باز کنم، ببینم کیست؟ شوهرم از جا برخاست جُبّه اش را پوشید و با پاروی چوبی به زحمت راه باریکی را تا رسیدن به درِ منزل باز کرد 🔹️همه با کنجکاوی از نیم دایرۀ غبارگرفتۀ شیشۀ پنجره به در چشم دوخته بودیم .برایمان جالب بود بدانیم این کسی که این وقت شب پشت در آمده کیست و با ما چکار دارد 🌷همسرم در را باز کرد، مردی که چهره اش را پوشانده بود وارد منزل شد و پس از مکثی کوتاه با شوهرم به سمت اتاقمان حرکت کرد با دستپاچگی گفتم: مهمان آمده، بچه ها! چادر سر کنید 🔹️آن شخص پشت سر همسرم وارد اتاق شد، شال و کلاهش را که برداشت تازه متوجّه شدم او برادرم محمّد است، لبخندی زد و سلامی داد و همه را بوسید ، مثل همیشه دست پُر آمده بود، وقتی وسایل را به دستم میداد از سوز سرما انگشتانش یخ زده بود، 🌷دستش را گرفتم و کنار بخاری :نشاندم، گفتم: چه اجباری بود خودت را این قدر به زحمت بیندازی داداش جان! لبخندی زد و گفت : آبجی! اگر خدا بخواهد فردا صبحِ زود عازمم . پرسیدم: کجا به سلامتی؟ گفت: جبهه. 🔹️گفتم: در این هوای سرد!! مگر مجبوری؟! بگذار سرما بشکند بعد برو. گفت: چه اشکالی دارد، من که تنها نیستم خیلی ها جلوتر از من رفته اند آنها هم جان و خانمان دارند و عزیز خانواده شانند، بالاتر از رزمندگان دیگر که نیستم، هر چه خدا بخواهد همان می شود 🌷 ساعتی نشست و قدری با بچه ها بگو و بخند کرد چایش را که خورد زیپ کاپشن اش را باز کرد و عکسی را از جیبش بیرون آورد و به من داد، خوب نگاه کردم، عکس خودش بود، خندیدم و گفتم از شوخ طبعی های تو چه کنم؟!! این چه کاریست که می کنی؟ 🔹️ سرش را پایین انداخت و گفت: آبجی لحظات سختی در پیش دارم، احساس می کنم این بار خدا مرا به آرزویم می رساند، ولی به مادر چیزی نگو دلش می گیرد، این عکس را نزد خود نگهدار؛هر وقت دلتنگم شدی با او سخن بگو، 🌷زبانم بند آمده بود، گریه کردم. از جایش برخاست و نگذاشت حتّی همسرم او را تا درِ منزل بدرقه کند. برادرم رفت و تصویر زیبایش را در قاب چشمانم به یادگارگذاشت...
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت هشتاد و هشت 📝بیت المال♡ 🔹️محمّد در طول زندگی کوتاهش کارهای بزرگی کرد. او در دو سنگر علم و عمل تلاش کرد و خود را به بهای اندکِ دنیا نفروخت تعطیلات حوزۀ علمیّه بود که به روستا آمد و یک یا دو شب کنارمان بود بعد هم طبق روال همیشگی ساک سفرش را بست و عازم جبهه شد 🌷هیچ کدام حریف رفتنش نمی شدیم چون او هر بار ما را محکوم به عقایدمان می کرد، خلاصه همیشه پیروز بود. نماز شبش را خواند و با نیایش و قرآن آن را به نماز صبح متّصل کرد. سپیده دم بود که با شور و شوق بسیار خود را آمادۀ سفر میکرد ما در سکوتی محض به تماشایش نشسته بودیم، سخت ترین لحظه یعنی فرا رسید و او رفت آفتاب غروب می کرد که درِ منزل به صدا در آمد گفتم: که هستی؟ آمدم. 🔸️بی محابا در را که باز کردم محمّد؛ برادرم را پشت در مشاهده کردم، با تعجّب و خوشحالی او را در آغوش کشیدم و گفتم: به منزلت خوش آمدی. محمّد پس از احوال پرسی با حالتی گرفته به اتاقش رفت. شب شد و مادر در حالی که سفرۀ شام را آماده می.کرد صدا زد: پسرم شام مهیّاست محمّد با حالِ گرفته کنارمان نشست و چیزی نگفت، مادر که او را زیر نظر داشت گفت: چی شده پسرم؟ 🔸️کشتی هایت غرق شده، غذایی که دوست داشتی را برایت پختم، شاید از دستپختم خوشت نمیآید؟ محمّد لبخند تلخی زد و گفت: نه، مادر جان! تقصیر از بنده است. مادر با دل خوری گفت: جان به لبم کردی، نمیخواهی بگویی چه شده؟ محمّد با صدایی بغض آلود جواب داد: اعزام کاروان به تعویق افتاد، از صبح در مقرّ به انتظار ماندیم تا به عصر که مدیر کاروان همۀ داوطلبان اعزام را جمع کرد و گفت: برنامۀ اعزام به دلایلی تغییر کرده، فردا صبح حرکت میکنیم، هر کس مایل به رفتن است فردا اینجا آماده باشد 🌷با شنیدن این خبر سعی کردیم محمّد را منصرف کنیم، هر یک با خوشحالی دلیلی برای نرفتنش میآوردیم. مادر گفت: لابدّ رفتنت به مصلحت نیست. برادرم میگفت: کشاورزی شروع شده، اگر بمانی کمک حالمان می شوی. بنده گفتم: طلبگی هم جهاد با نفس است، دَرست را ادامه بده و ... 🔹️محمّد آهی کشید و گفت: حتماً لایق رفتن نیستم. ما که فکر میکردیم او را متقاعد کرده ایم آسوده غذا میخوردیم ناگهان محمّد گفت: نه، راستی پس حساب آن ناهاری که امروز در مقرّ به ما داده اند چه می شود؟ همه سکوت کردیم. مادر پرسید: مگر به تو تنها ناهار دادند؟ گفت: نه، به همه. داداش گفت محمّد! قصد تو رفتن از خانه بود یا فرار از خانه؟ گفت: اینها که دلیل خوبی برای حساب بیت المال نیست، من سهم یک وعده غذای رزمنده ای را خورده ام، پس مدیونم باید دین ام را ادا کنم، میروم که عمل نشان مردم دهم نه حرف،این را گفت و از جا برخاست و ما دوباره به شکست شدیم. صبح روز بعد با شوق از یکایک ما خداحافظی کرد و برای همیشه از میان ما پرکشید و رفت...
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت هشتاد و نه 📝پایداری♡ 🌷زمانی که شهید به دنیا آمد، بنده متأهّل و مستقلّ بودم و سعید؛ پسر کوچکم به لحاظ سنّ کمی کوچکتر از او بود. روستا امکانات خوبی برای ادامۀ تحصیل بچه ها نداشت. به همین خاطر مجبور شدیم، املاک کشاورزی را رها کرده و به شهر کوچ کنیم. ♻️ فرزندانم قرار بود وارد دانشسرا شوند که جنگ تحمیلی شروع شد محمّد و امیر [؛ فرزندانم] که علاقۀ بسیار به ادامۀ تحصیل داشتند هر دو تصمیم گرفته بودند به خارج از کشور مهاجرت کنند و کردند با تلفن جویای احوال هم می شدیم. 🌷از قضا روزی به زیارت مزار پدر و مادرم رفتم وازآنجا برای احوال پرسی از مادرخوانده ام؛ فاطمه به منزل پدری سری زدم.همین موقع چشمم به محمّد؛ برادرم افتاد که روی بهارخواب نشسته و پارچه ای را دور زانویش می چرخاند سراغش رفتم و از او پرسیدم: چکار میکنی؟ گفت: آبجی عزّت! مگر نمیدانی بنده طلبگی می خوانم :از جا برخاستم، پیشانیش را بوسیدم و گفتم.خوش به سعادت پدرم ... ♻️قدری با هم حرف زدیم و از بچه هایم پرسید، گفتم: همه چیز خوب است، فقط دوری از بچه ها اذیّتم می کند، به دیدنشان نروم دلتنگشان میشوم و اگر بروم احساس غربت میکنم. محمّد لبخندی زد و گفت: مهمّ پایداریست. 🌷 پرسیدم: پایداری یعنی چه؟ پاسخ داد: هر جای عالم که باشی اگر از غافل نشوی، خدا یاریت خواهد کرد....
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت نود و دو 📝آلبوم تصــــاویر♡ 🔹️بار آخری که محمّد مسافر جبهه بود، یک آلبوم بزرگ به دستم داد و گفت. این آلبوم تمامی عکس هایی است که تا کنون داشته ام 🌷 نگهش دار، شاید روزی به دردتان بخورد، هر وقت داداش دل تنگم شود با عکس ها آرامش پیدا می کند. گفتم می روی و ان شاءالله مثل دفعات قبل بر می گردی. 🔹️بغض راه گلویش را گرفت و گفت. این بار برگشتی در کار نیست از گفتار و رفتارش می توان فهمید که حقایقی به او الهام شده است. با دستپاچگی گفتم. حالا چرا دم در ایستاده ای؟ 🌷 خندید و گفت. سفارشم را کردم و امانتی هایم را که تحویلتان دادم فقط دوست داشتم داداش را از نزدیک ببینم که نشد، سلامم را به او برسان و مراقب بچه ها باش، حلالم کنید 🔹️ مطمئنّ باشید این تصاویر روزی به دردتان می.خورد به محض اینکه محمد به منزل مادرش رفت تا ساکش را بردارد همسرم از راه رسید.گفتم:آقاجان... محمدرفت. 🌷همسرم باخستگی و با همان لباسهای خاک آلود مزرعه خود را به محمد رسانید و خوشبختانه تا ثانیه آخر حرکت کاروان جبهه همراهش بود. محمد راست میگفت:هر وقت همسرم دلش میگیرد جز عکس و مزار محمد چیز دیگری او را آرام نمی کند. 🔹️از شهید سپاسگذارم که مرا لایق و امانتدار چنین هدایای باارزشی نمود...
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت نود و سه 📝آخرین خــــواهش ♡ 🌷آخرین بدرقۀ محمّد بود، به دلم افتاده بود که حوادثی در راه است، هیچ وقت این قدر احساس دلتنگی نمی کردم، همیشه تا لبِ جادۀ روستا بدرقه اش می کردم و بر می گشتم ولی آن روز تا لب جاده محمّد را بدرقه کردم ولی دلم آرام نگرفت و سوار مینی بوس شدم و تا فاروج او را همراهی کردم به محض پیاده شدن از مینی بوس دوباره با محمّد سوار اتوبوسِ فاروج به قوچان شدم و او را تا پایگاه کردم ♻️یادم هست نزدیک ظهر بود و ما سه نفر؛ من، محمّد و دوست هم رزمش علی شمعدانی که با محمّد به شهادت رسید، منتظر حرکت اتوبوس کاروان جبهه بودیم،هنوز خیلی از رزمندگان نرسیده بودند. 🌷 محمّد گفت:تا اینها حرکت کنند ظهر می شود، نماز اول وقت را بخوانیم سبکبال تر می رویم بعد نماز با اصرار محمّد و دوستش را به کافه ای در همان حوالی بردم. وقت خوردن ناهار محمّد چشم از اتوبوس بر نمی داشت پس از غذا رفتم تا وجه غذا را حساب کنم ولی حسابدار با اشاره گفت:همان آقایی که از در بیرون رفت غذای سه نفر تان را حساب کرد. ♻️خلاصه پس از صرف غذا اتوبوس پر شد و محمّد و دوستش با اشتیاق روی صندلی ها جا گرفتند و من هم تا ثانیۀ آخر در راهرو اتوبوس سرپا ایستاده بودم و محمّد را التماس می کردم. محمّد می شود این بار جبهه نروی؟ گفت:حالا که خدا تا اینجا مرا کشانده، به عقب برگردم. گفتم. پس لا اقلّ خطّ مقدّم نرو یا اگر رفتی لباس روحانیّتت را بپوش 🌷 این بار هم که شده به خاطر ما گوش کن و فقط مبیّن احکام شرعی رزمندگان باش محمّد خندید و گفت: هرچه خدا بخواهد همان می شود. دلشوره ی عجیبی تمام وجودم را پر کرده بود و پریشان بودم ♻️ ناگهان با صدای صلوات مدیر کاروان به خود آمدم و برای آخرین بار محمّدم؛ برادری که از هفت سالگی برایش پدری کرده بودم در آغوش کشیدم و برای آخرین بارمحمّدم را به سینه چسباندم، گفتم. خیر پیش برادر.... به سختی از او جدا شدم و با ناامیدی برگشتم 🌷هرچند قدمی که در راهر و اتوبوس بر می داشتم نگاهِ ملتمسانه ام را به چهرۀ محمّد می انداختم ولی او با چشمانی اشک آلود سرش را پایین انداخته بود و با دو دست چهره اش را پوشانده و شانه هایش از گریه می لرزید از شرم نگاهم نمی کرد و پاسخ التماس هایم را نمی.داد. بله، محمّد مصمّم رفت و باز نگشت... 💢راوی:برادرشهید؛هیبت.الله.بزرگر
📚کتاب 💢خاطرات 🍂قسمت نود و چهار 📝بوسۀ زیرگلــــو♡ 🌷همۀ خواهر و برادرها برای بدرقۀ محمّد در منزل مادر جمع شده بودیم پس از کمی گفت و گو لحظۀ سخت جدایی فرا رسید، لبخند از روی لب ها پر کشید و کم کم جای خودش را به اندوه چهر ه ها داد، مردها بغض را در گلو می فشردند و زنان اشک می ریختند ولی محمّد با دستانی حنا زده، موهایش را شانه می کرد و رویمان عطرافشانی می کرد، مثل جوان داماد شده رفتار می کرد ♻️مادر با اخم گفت. تو پنج بار به جبهه رفته ای، از آن گذشته برادرانت یک در میان سنگر را خالی نگذاشته اند و به جبهه رفته اند، می شود نروی؟ محمّد گفت :آنها جای خود رفته اند و بنده جای خودم، هرکس مسئول عمل خودش است 🌷همه برخاستیم که تا محمّد را چند متر بدرقه کنیم، مادر او را از زیر قرآن ردّ می کرد و داداش هم صدقه ای دور سرش چرخاند و من هم سراسیمه پارچی را از چشمۀ جلوِ در منزل پرکردم تا پشت قدمش بریزم ولی قبل از ریختن آب مانع شد و گفت. آبجی... چرا می خواهی آب پشت قدمم بریزی؟ گفتم: داداش جان. آب پشت قدم مسافر مبارک است، می ریزم تا ان شاءالله زود به خانه برگردی. ♻️محمّد چشمانش پر از اشک شد و گفت. نریز خواهرم..... چون هر وقت آب پشت قدمم ریخته ای برگشته ام . بس است دیگر، من این بار دوست دارم که شهید شوم بعد جلو آمد و پارچ آب را از دستم گرفت وقدری خورد و سلامی بر امام حسین (ع) داد و گفت: آبجی...این دفعه اجازه ندادم چون بازگشتی در کار نیست 🌷 گریه امانم نمی داد، صورتم را بوسید. من بارها شاهد سجده های طولانی محمّد بودم و آن سجده ها در لحظۀ وداع یادم آمد و گفتم:بگذار تا سجده گاهت را ببوسم محمّد متواضعانه سرش را پایین آورد، با تمام وجود پیشانیش را بوسیدم و گفتم. خدا به همراهت برادر جان. ♻️محمّد لبخندی زد و گفت. بنده روسیاه تر از این صحبت ها هستم که سجده گاهم را ببوسی، سؤالی دارم، چرا زیر گلویم را نبوسیدی؟ این بار در حالی که با صدای بلند گریه می کردم،گفتم. جان به لبم رساندی، چرا این سؤال جان سوز را لحظۀ آخر می پرسی؟ 🌷پاسخ داد.لحظۀ وداع باید از خواهر سیّدالشهدا  بگیری به خواهش برادرم زیر گلویش را بوسیدم و آن لحظه فهمیدم که حضرت زینب  چه مصیبتی را تحمّل کرد و این بوسه سخت ترین بوسۀ عمرم بود. ♻️محمّد رفت و مثل امام حسین (ع) پیکرش روی خاک کربلا به شهادت رسید و مدتها گمنام شد و من زینب وار در فراقش سوختم و آنجا دانستم که مقصودش از آن بوسه آخر چه بود ... 💢راوی: خواهرِ شهید؛ بانو افروز برزگر