◇ پیامبر اکرم(ص)
هر لحظهای که بر انسان بگذرد
و به یاد خدا نباشد قیامت
حسرتش را خواهد خورد ...
📚 نهج الفصاحه
از عقرب نباید ترسید
از عقربههایی باید ترسید
که بی یاد خدا بگذره
به یاد رباب
مادری خواهم کرد
در آغوش گرم چادرم
سرباز تربیت خواهم کرد ...
#نسل_حسینی
#اعزام_به_جبهه
#زنان_عاشورایی
#قصه_دلبری
#پارت_نهم
بابت شکل و شمایل و متن کارت عروسی خیلی بالا و پایین کرد خیلی از کارت ها را دیدیم پسندش نمی شد. نهایتا رسید به یک جمله از حضرت آقا با دستخط خودشان:
بسم الله الرحمن الرحیم
همسری شما جوانان عزیزم را که پیوند دل ها و جسم ها و سرنوشت هاست صمیمانه به همه شما فرزندان عزیزم تبریک می گویم.
سید علی خامنه ای
دستخط را دانلود کرد و ریخت روی گوشی انتخابمان برای مغازه دار جالب بود گفت «من به رهبر ارادت دارم ولی تا به حال ندیدم کسی خط ایشون را داخل کارت عروسیش چاپ کنه» از طرفی هم پافشاری می کرد که نمی شود و از متنهای حاضر یکی را انتخاب کنیم.
محمدحسین در این کارها سررشته داشت به طرف قبولاند که می شود در فتوشاپ این کارت را با این مشخصات طراحی و چاپ کرد.
قضاوت دیگران هم درباره کارت متفاوت بو.د بعضی ها می گفتند قشنگ است بعضی ها هم خوششان نیامد.
نمی دانم کسی بعد از ما از این نوع کارت استفاده کرد یا نه ولی بابش باز شد تا چند نفر از بچه های فامیل عقدشان را داخل امامزاده برگزار کنند.
از همان اول با اسباب و اثاثیه زیاد موافق نبود می گفت «این همه تیر و تخته به چه کارمون میاد؟»
از هر دری سخن گفتم و چند تا منبر رفتم برایش تا راضیش کنم موقع خرید حلقه پایش را کرده بود در یک کفش که به جایش انگشتر عقیق بخریم باز باید میز مذاکره تشکیل می دادیم و آقا را قانع می کردیم بهش گفتم انگشتر عقیق باشه برای بعد الان باید حلقه بخریم.
حلقه را خرید ولی اولین بار که رفتیم مشهد انگشتر عقیقی انتخاب کرد و دادیم همانجا برایش ساختند.
کاری به رسم و رسوم نداشت هر چه دلش می گفت همان راه را می رفت از حرکات و سکنات خانواده اش کاملا مشخص بود هنوز در حیرت اند که آیا این آدم همان محمد حسینی است که هزار رقم شرط و شروط داشت؟
روزی موقع خرید جهیزیه خانم فروشنده به عکس صفحه ی گوشیم اشاره کرد و پرسید «این عکس کدوم شهیده؟» خندیدم که «این هنوز شهید نشده شوهرمه»
کم کم با رفت و آمد و بگو به بخند هایش توجه همه را جلب کرد آدم یخی نبود سریع با همه گرم می گرفت و سر رفاقت را باز می کرد.
با مادربزرگم هم اُخت شد و برو بیا پیدا کرد چند وقت یک بار یکی دو شب خانه اش می ماندیم.
با آن خانه انس پیدا کرده بود خانه ای قدیمی با سبزهای ضربی. زیاد می رفت به گوسفند هایشان سر می زد.
طوری شده بود که خیلی از جوان های فامیل می آمدند پیشش برای مشاوره ازدواج بعضی شان می خندیدند که «زیر لیسانس حرف بزن بفهمیم چی میگی»
دختر خاله ام می گفت «الان داره خودش رو رحیم پور از غدی میبینه» من هم مسخره ش می کردم «از غدیو می شناسی ایشون محمد حسینشونه».
خدایی اش قلمبه سلمبه حرف می زد ولی آخر حرفهایش به این می رسید که «طرف به دلت نشسته یا نه؟» زیاد هم از ازدواج خودمان مثال می زد.
یک ماه بعد از عقد جور شد رفتیم حج عمره. سفرمان همزمان شد با ماه رمضان برای این که بتوانیم روزه بگیریم عمره را یک ماهه به جا آوردیم.
کاروان یک دست نبود پیر و جوان و زن و مرد ما جزو جوان ترهای جمع به حساب می آمدیم. با کارهایی که محمدحسین انجام می داد باز مثل گاو پیشانی سفید دیده می شدیم از بس برایم وسواس به خرج می داد.
در مدینه گیر داده بودم که کوچه بنی هاشم را پیدا کنیم بلد نبود به استاد تاریخ دانشگاه مان زنگ زدم و از او سوال کردم. ایشان نشانه را دقیق ترسیم کرد از باب جبرئیل تا بقیع و قشنگ توضیح داد که حد و حریم کوچه از کجا تا کجاست.
هر وقت می رفتیم عرب ها آنجا خوابیده یا نشسته بودند.
زیاد روضه می خواند گاهی وسط روضه ها شرطه های سعودی می آمدند و اعتراض می کردند.
کتاب دستش نمی گرفت از حفظ می خواند هر وقت ماموران سعودی مزاحم می شدند وسط روضه می گفت «بر پدر همتون لعنت» چند بار هم در مسجد الحرام نزدیک بود دستگیرش کنند با وهابی ها کل کل می کرد خوشم می آمد اینها از رو بروند.
از طرفی می دانستم اگر نصیحتش بکنم که بیخیال اینها شد تاثیری ندارد.
#ادامه_دارد.....
#قصه_دلبری
#پارت_دهم
دوتایی بار اولمان بود می رفتیم مکه.
می دانستیم اولین بار که نگاهمان به خانه کعبه بیفتد سه حاجت شرعی ما برآورده می شود همان استاد تاریخ گفت «قبل از دیدن خانه کعبه اول سجده کنید بعد که تقاضای خودتان را از خدا خواستید سر از سجده بردارید»
زودتر از من سرش را آورد بالا به من گفت «توی سجده باش. بگو خدایا من و کل زندگی و همه چیزم رو خرج خودت کن خرج امام حسین کن»
وقتی نگاهم به خانه ی کعبه افتاد گفت «ببین خدا هم مشکی پوش حسینه» خیلی منقلب شدم حرف هایش آدم را به هم می ریخت.
کل طواف را با زمزمه روضه انجام می داد طوری که بقیه به هوای روضه هایش می سوختند در سعی صفا و مروه دعاها که تمام می شد روضه می خواند دعای جوشن می خواند یا مناجات حضرت امیر و من همراهیش می کردم بهش می گفتم« باید بگیم خوش به حالت هاجر! اونقدر که رفتی و اومدی بالاخره آب برای اسماعیلت پیدا شد کاش برای رباب هم آب پیدا می شد!» انگار آتشش زدم بلند بلند شروع کرد به گریه کردن .
موقعی که برای غار حرا از کوه می رفتیم بالا خسته شدم نیمه های راه بریده بودم و دم به دقیقه می نشستم شروع کرد مسخره کردن که «چه زود پیر شدی! یا تنبلی می کنی؟» بهش گفتم «من با پای خودم میام هر وقت بخوام می شینم.بمیرم برای اسرای کربلا مردای نامحرم بهشون می خندیدن» بد با دلش بازی کردم. نشست سرش را زیر انداخت و روضه خوانی اش گل کرد.
در طواف دست هایش را برایم سپر می کرد که به کسی نخورم با آب و تاب دور و برم را خالی می کرد تا بتوانم حجر الاسود را ببوسم.
کمک دست بقیه هم بود خیلی به زوار سالمند کمک می کرد مادر شهیدی با دخترش آمده بود طواف و کارهای دیگر برایش مشکل بود دخترش توانایی بعضی کارها را نداشت خیلی هوایشان را داشت از کمک برای انجام طواف گرفته تا عکس گرفتن از مادر و دختر.
یک بار وسط طواف مستحبی شک کردم چرا همه دارند ما را نگاه می کنند.
مگر ظاهر یا پوششمان اشکالی دارد؟
یکی از خانم های داخل کاروان بعد از غذا من را کشید کنار و گفت «صدقه بذار کنار اینجا بین خانم ها صحبت از تو شوهرته که مثل پروانه دورت میچرخه» از این نصیحت های مادرانه کرد و خندید و گفت «این که میگن خدا در و تخته رو به هم چفت میکنه نمونهش شمایین!»
دائم با دوربینش چیلیک چیلیک عکس می گرفت بهش اعتراض می کردم «اومدی زیارت یا عکس بگیری؟»
یک انگشتر عقیق مستطیل شکل هم داشت که روی آن هک شده بود «یا زهرا» در مکه هدیه داد به شیعه ای یمنی.
وقتی رفتیم مکه گفت «دیگه دوست ندارم بیام، باشه تا از دست سعودی ها آزاد بشه».
کلا نه تنها مکه یا جاهای دیگر در خانه همکاری می کرد که وصل شود به اهل بیت، خاصه امام حسین.
یکی از چیزهایی که باعث شد از تنفر به بی تفاوتی برسم و بعد بهش عشق و علاقه پیدا کنم همین کارهایش بود دیدم دیوانه وار هیئتی است. همه دوست دارند در هیئت شرکت کنند ولی این که چقدر مایه بگذارند مهم است.
اولین حقوقی که از سپاه گرفت ۲۵۰ هزار تومان بود رفت با همه آن کتیبه خرید برای هیئت از پرده فروشی ریش ریش های پایین پرده را خرید و به کتیبه ها دوخت و همه را وقف هیئت کرد پاتوق اش پاساژ مهستان بود.
روی شعر پیدا کردن برای امام حسین خیلی وقت می گذاشت.
شعارش این بود «ترک محرمات،رعایت واجبات و توسل به اهل بیت» موقع توسل شعر و روضه می خواند گاهی واگویه می کرد.
اگر دو نفری بودیم که بلند بلند با امام حسین صحبت می کرد اگر کسی هم دور و برمان نشسته بود با نجوا توسلش را جلو می برد.
بیشتر لفظ ارباب را برای امام حسین به کار می برد عاشق روضه های حاج منصور بود ولی در سبک سینه زنی بیشتر از حاج محمود کریمی خوشش می آمد .
#ادامه_دارد.....
#قصه_دلبری
#پارت_یازدهم
نهم فروردین سال نود در تالار نور شهرک شهید محلاتی عروسی گرفتیم و ساکن تهران شدیم.
خانواده ها پول گذاشتند روی هم و خانه ای نقلی در شهرک شهید محلاتی برایمان دست و پا کردند.
خیلی آنجا را دوست داشت. چند وقتی که آنجا ساکن شدیم و جاهای دیگر تهران را دیدم قبول کردم که واقعا موقعیتش بهتر است هم محله ای مذهبی بود و هم ساکت و آرام. یکدست تر بود اکثر مسجدهای شهرک را پیاده می رفتیم بخصوص مقبرة شهدا کنار آن پنج شهید گمنام.
پیاده روی و کوهنوردی را دوست داشتم.
یک بار با هم رفتیم تا ارتفاعات شهرک شهید محلاتی موقع برگشتن پام پیچ خورد خیلی ناراحت شد رفتیم عکس گرفتیم دکتر گفت« تاندون پا کمی کشیده شده نیازی نیست گچ بگیرین»
فردای آن روز رفت یک جفت کتانی خوب برایم خرید.
با اینکه وضع مالیاش چندان تعریفی نداشت کلا آدم دست و دلبازی بود اهل پس انداز و این چیزها نبود حتی بهش فکر نمی کرد موقع خرید اگر از کارت بانکی استفاده می کرد رسید نمی گرفت برایش عجیب بود که ملت می ایستند تا رسیده خریدشان را نگاه کنند .
می خواست خانه را عوض کند ولی می گفت «زیر بار قرض و وام نمی روم» حتی به این فکر افتاده بود پژویی را که پدرم به ما هدیه داده بود با یک سوزوکی عوض کند وقتی دید پولش نمی رسد بیخیال شد.
محدودیت مالی نداشتم وقتی حقوق می گرفت مقداری بابت ایاب و ذهاب و بنزینش برمی داشت و کارت را می داد به من. قبول نمی کردم می گفت «تو منی من توام فرقی نمی کنه»
البته من بیشتر دوست داشتم از جیب پدرم خرج کنم و دلم نمی آمد از پول او خرید کنم از وضعیت حقوق سپاه خبر داشتم.
از وقتی مجرد بودم کارتی داشتم که پدرم برایم پول واریز می کرد بعد از ازدواج همان روال ادامه داشت خیلی ها ایراد می گرفتند که به فکر جمع کردن نیست و شمّ اقتصادی ندارد. اما هیچ وقت پیش نیامد به دلیل بی پولی به مشکل بخوریم از وضعیت اقتصادی اش با خبر بودم برای همین قید بعضی از تقاضاها را می زدم برای جشن تولد و سالگرد ازدواج و اینها مراسم رسمی نمی گرفتیم اما بین خودمان شاد بودیم.
سرمان می رفت هیئت مان نمی رفت رأیة العباس چیذر دعای کمیل حاج منصور در شاه عبدالعظیم غروب جمعه ها هم می رفتیم طرف خیابان پیروزی هیئت گودال قتلگاه.
حتی تنظیم می کردیم شب های عید در هیئتی که برنامه دارد سالمان را تحویل کنیم به غیر از روضه هایی که اتفاقی به تورمان می خورد این سه تا هیئت را مقید بودیم.
حاج منصور ارضی را خیلی دوست داشت تا اسمش می آمد می گفت «اعلی الله مقامه و اعظم الشانه»
ردخور نداشت شب های جمعه نرویم شاه عبدالعظیم برنامه ثابت هفتگی مان بود حاج منصور آنجا دو سه ساعت قبل از نماز صبح دعای کمیل می خواند نماز صبح را می خواندیم و می رفتیم کله پاچه میخوردیم به قول خودش «بریم کَلَپچ بزنیم»
تا قبل از ازدواج به کله پاچه لب نزده بودم کل خانواده می نشستند و به به و چه چه می کردند فایده ای نداشت دیگه کله پاچه را که بار می گذاشتند عق می زدم از بویش حالم بد می شد. تا همه ظرف هایش را نمی شستند به حالت طبیعی بر نمی گشتم.
دو سه هفته می رفتم و فقط تماشایش می کردم چنان با ولع با انگشتانش،
نان ترید آبگوشت را به دهان می کشید که انگار از قحطی برگشته.
با اصرارش حاضر شدم فقط یک لقمه امتحان کنم مزه اش که رفت زیر زبانم کله پاچه خور حرفه ای شدم به هر کس می گفتم «کله پاچه خوردم و خیلی خوشمزه بود و پشیمان هستم که چرا تا به حال نخورده ام» باور نمی کرد می گفتند «تو؟ تو با این همه ادا و اطوار؟»
قبل از ازدواج خیلی پاستوریزه بودم همه چیز باید تمیز می بود سرم می رفت دهن زده کسی را نمی خوردم.
بعد از ازدواج به خاطر حشر و نشر با محمد حسین خیلی تغییر کردم کله پاچه که به سبد غذای ام اضافه شد هیچ دهنی او را هم می خوردم.
اگر سردردی مریضی یا هر مشکلی داشتیم معتقد بودیم برویم هیئت خوب می شویم می گفت «میشه توشه تمام عمر و تمام سالت را در هیئت ببندی»
در محرم بعضی ها یک هیئت که بروند می گویند «بس است» ولی او از این هیئت بیرون می آمد می رفت هیئت بعدی.
یک سال روز عاشورا از شدت عزاداری چند بار آمپول دگزا زد. بهش می گفتم «این آمپولا ضرر داره» ولی او کار خودش را می کرد آخر سر که دیدم حریف نیستم به پدر و مادرم گفتم «شما بهش بگین» ولی باز گوشش به این حرف ها بدهکار نبود خیلی به هم ریخته می شد.
ترجیح می دادم بیشتر در هیئت باشد تا در خانه هم برای خودش بهتر بود هم برای بقیه.
می دانستم دست خودش نیست بیشتر وقت ها با سر و صورت زخموزیلی می آمد بیرون هر وقت روضه ها اوج می گرفت و سنگین می شد دلم هری می ریخت دلشوره می افتاد به جانم که الان آن طرف خودش را می زند. معمولا شالش را می انداخت روی سرش که کسی اثر لطمه زنی هایش را نبیند مادرم می گفت «هر وقت از هیئت بر میگرده مثل گلیه که شکفته»
#ادامه_دارد.....
داخل ماشین مداحی می گذاشت با مداح همراهی می کرد و یک وقت هایی پشت فرمان سینه می زد شیشه ها را می داد بالا صدا را زیاد می کرد آنقدر که صدای زنگ گوشیمان را نمی شنیدیم.
جزو آرزوهاش بود در خانه روضه هفتگی بگیریم.اما نمی شد چون خانه مان کوچک بود وسایلمان زیاد.
می گفت «دو برابر خونه تیر و تخته داریم»
فردای روز پاتختی چند تا از رفقایش را دعوت کرد خانه.
بیشتر از پنج شش نفر نبودند مراسم گرفت یکی شان طلبه بود که سخنرانی کرد و بقیه مداحی کردند زیارت عاشورا و حدیث کسا هم خواندند این تنها مجلسی بود که توانستیم در خانه برگزار کنیم چون هنوز در آشپزی راه نیفتاده بودم رفت و از بیرون پیتزا خرید برایشان البته زیاد هیئت دو نفری داشتیم برای هم سخنرانی می کردیم و چاشنی اش چند خط روضه هم می خواندیم بعد چای نسکافه یا بستنی می خوردیم می گفت «این خوردنیا الان مال هیئته» هر وقت چای می ریختم می آوردم می گفت «بیا دو سه خط روضه بخونیم تا چای روضه خورده باشیم»
زیارت عاشورا می خواندیم و تفسیر می کردیم اصرار نداشتیم زیارت جامعه کبیره را تا ته بخوانیم یکی دو صفحه آن را با معنی می خواندیم چون به زبان عربی مسلط بود برایم ترجمه می کرد و توضیح می داد.
کلا آدم بخوری بود موقع رفتن به هیئت یک خوراکی می خوردیم و موقع برگشتن هم آبمیوه،بستنی یا غذا.
گاهی پیاده می رفتیم گلزار شهدای یزد در مسیر رفت و برگشت دهان مان می جنبید.
همیشه دنبال این بود برویم رستوران غذای بیرون بهش می چسبید. من اصلا اهل خوردن نبودم ولی او بعد از ازدواج مبتلایم کرد.
عاشق قیمه بود و از خوردنش لذت می برد جنس علاقه اش با بقیه خوراکی ها فرق داشت چون قیمه امام حسین و هیئت را به یادش می انداخت کیف می کرد.
هیئت که می رفتیم اگر پذیرایی یا نذری می دادند به عنوان تبرک برایم می آورد خودم قسمت خانم ها می گرفتم ولی باز دوست داشت برایم بگیرد.
#قصه_دلبری
#ادامه_دارد...
Khosh Be Hale Shohada.mp3
5.8M
#نماهنگ «خوش به حال شهدا»
#دفاع_مقدس #شهدا #ایران
متن نماهنگ:
خوش به حال شهدا
رفتن و از این قفس پر کشیدن
خوش به حال شهدا
خندهی خدا رو با جون خریدن
خوش به حال شهدا
گوشه چشم فاطمه روسفیدن
اهل خیبر میدونن شیعیان حیدریم
پای درس شهدا در انتظار فرجیم
مثل محسن حججی یا که احمد غلامی
علی اهل دل دانش و مهدی صامری
با اشاره ولی رهبرم سید علی
میخروشیم بر شیاطین عاشق شهادتیم
من و میکشه یه روز عشق حرم
به خدا ببین با چشمای ترم
دوست دارم بشم مدافع حرم
یا عقیلة العرب زینب مدد
آرزویی ندارم جز طواف کعبهی عشق و جنون
مثل پروانه میشم همه چیزمو میدم با دل و چجون
دستمو بگیر آقا من و به قافلهی عشق برسون
کل یوما عاشورا، کل ارضا کربلا
خوش به حال حجت اصغری و هادی شجاع
دوست دارم منم بشم
مثل کاظم رستگار پاسدار و دلاور سپاه سیدالشهدا
پیش چشم مادرت، تو حریم خواهرت
سر من جدا بشه از پیکرم مثل شما
در خونتون همیشه نوکرم خودتون دادین من و بال و پرم
دوست دارم بشم مدافع حرم
یا عقیلة العرب زینب مدد
ای گل نرگس بیا که جهان به درد و جورت مبتلا
ای گل نرگس بیا نقشهی آل یهود و بکنیم ما برملا
ای گل نرگس بیا راه قدس و وا کنیم با همدیگه از کربلا
عاشقات فراوونن گمنام و بی نشونن
ولی بعضیا میشن تو عشق تو طلایه دار
یکی میشه امرائی یکی بیضایی میشه
یکی هم سجاد و حاج کلهر و میرسیال
مرد جنگ و عشق شور منتظرهای ظهور
از شهیدها یاد میگیریم راه و رسم انتظار
میخوام که جون بدم تو بسترم
عاشق جون دادن تو سنگرم
دوست دارم بشم مدافع حرم...
👈فهرست سرودها