5.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آغاز جنگ تحمیلی عراق علیه ایران
در دفاع مقدس 🌷🇮🇷
14.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اجرای سرود توسط استاد بهرامی در حضور پیشکسوتان
18.69M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خاطره از روز اول جنگ تحمیلی
مرحوم امیر سرتیپ احمد ترکان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪞#قرآن می آوردند پست نگیرند...
#لابی میکنند پست بگیرند ...
.
#حسین_یکتا
#شهید_اسماعیل_صادقی
#هفت_تپه_ی_گمنام
💚 بسم الله الرحمن الرحیم 💚
8⃣2⃣ بیست و هشتمین دوره چله توسل و هدیه صلوات بر شهدا 🕊️🌷🕊
☀️ امروز شنبه ۳۱ شهریور ماه
💐 « نهمین روز» چله صلوات ،زیارت عاشورا و توسل به شهدا 💐
🌷 شهید والامقام
#سعید_شاهدی_سهی🌷
شهید تفحض
💠 لبیک حق: ۲۷ سالگی
💠مزار: بهشت زهرای تهران
قطعه: ۲۹
ردیف: ۱۷
شماره : ۷
💠معرف منتظر المهدی عجل الله تعالی فرجه شریف
✨🍃✨🍃✨🍃✨🍃
💖
🌷🍃 شهید سعید شاهدی در سال 1347 در خانواده ای مذهبی و انقلابی در محله شهرک ولیعصر تهران دیده به جهان گشود. او دو برادر و چهار خواهر داشت و تحصیلات خود را تا پایان دورۀ راهنمایی ادامه داد و پس از آن تمام فکر و ذکرش رفتن به جبهه بود و به این آرزوی خود رسید. این شهید والامقام پس از جنگ نیز عاشقانه راه همرزمان شهیدش را پیمود و سرانجام به آنان ملحق شد و به مقام عظمای شهادت رسید.
🌷🍃سعید از کودکی خیلی دوست داشتنی بود و حرفها و رفتارش به دل همه می نشست. از همان موقع خیلی صبور و بی آزار بود. خیلی خوش برخورد بود آنقدر گرم و صمیمانه با مردم برخورد می کرد که همه شیفته رفتار و مرامش می شدند.
وقتی جنگ شروع شد ، با اینکه 12سال داشت ، اما همه فکر و ذکرش جبهه و جنگ شد و هر طور که می توانست در این راه فعالیت می کرد. با آن سن و سال کم ، به دلیل صدای دلنشین و گیرایی که داشت ، همیشه از او می خواستند در مراسم بزرگداشت شهدا ، نوحه سرایی کند. با اینکه باهوش و درسخوان بود اما با شروع جنگ دیگر هوش و حواسش به درس نبود و بالاخره در شانزده – هفده سالگی برای اولین بار از طرف مدرسه به جبهه رفت. وقتی جنگ شروع شد و مردم ، جوانانشان را راهی جبهه می کردند ، سعید کوچک بود و من در برابر خدا احساس شرمندگی می کردم که هیچ کس را ندارم تا به جبهه بفرستم. اما خواست خدا بود که شور و شوق جبهه رفتن از همان سنین در سعید ایجاد شد. پدرش می گفت او باید به فکر درس و مدرسه اش باشد اما سعید مصمم تر از این حرفها بود و وقتی مخالفتها را دید ، پنهانی به جبهه رفت. هدف او شهادت بود و برای رسیدن به آن ، تا پایان جنگ مرتب در جبهه ها حضور داشت.
💢تو برادر منی !
🌷🍃سعید در جبهه ، با رزمنده ای به نام رضا مومنی دوست شده بود که 7-8 سال از خودش بزرگتر بود. علاقه عجیبی بین آنها بوجود آمد و رضا دلبستگی شدیدی به سعید پیدا کرد. رضا به سعید گفت : من نه پدر دارم و نه مادر. تو برادرمن هستی. آنها همیشه با هم بودند. در خانه ما هم آنقدر حرف رضا بود که من احساس می کردم او هم یکی از فرزندان من است. رضا تازه ازدواج کرده بود و در انتظار تولد فرزندی بود اما سال 65 پیش از آنکه فرزندش را ببیند ، به شهادت رسید. پنج ماه بعد ، فرزند او به دنیا آمد. یک روز سعید از منطقه آمد و من هم غم عجیبی را در چهره اش دیدم. او در حالی که اشک می ریخت گفت : رضا یتیم بود ، یتیم دار هم شد !
🌷🍃شهادت رضا برای سعید بسیار سنگین بود و او در فقدان رضا به شدت احساس تنهایی می کرد. رضا و سعید مثل دو برادر بودند. همه رفتند و ما ماندیم سعید همیشه دلش پیش شهدا بود ، می گفت : از بس رفتم و دوباره برگشتم ، دیگر خجالت می کشم. وقتی قطعنامه 598 پذیرفته شد ، سعید مرخصی بود. همانطور که مشغول استراحت و تماشای برنامه تلویزیون بود ، خبر برقراری آتش بس را شنید. حالش دگرگون شد و گفت : جنگ تمام شد. همه رفتند و ما ماندیم. فردای آن روز به منطقه رفت و موفق شد در عملیات مرصاد شرکت کند. در آن عملیات به شدت از ناحیه دست ، پا و شکم مجروح شد و 24 ساعت بیهوش بود. وقتی به هوش آمد ، گفت : من در یک حال و هوای دیگر بودم اما حیف ! دوباره به این دنیا برگشتم.
با اینکه وضعیت جسمانی اش خیلی وخیم بود اما بدون اجازه پزشک به خانه آمد و گفت : آنقدرمجروحان بدحال تر از من هستند که من خجالت می کشم در بیمارستان بمانم. بعدها فهمیدم او در جنگ ، شیمیایی شده و در معرض موج انفجار هم قرار گرفته است اما خدا خیلی به او قدرت داد. با آن همه دردی که تحمل می کرد ، از روحیه بسیار خوبی برخوردار بود.
💢مکه ای در قلب ایران
سعید بعد از پایان جنگ هم به هر بهانه ای به مناطق جنگی می رفت. می گفتم : حالا دیگر برای چه می روی ؟ می گفت : دلم برای دوکوهه تنگ شده . ما معنی حرفهایش را درک نمی کردیم، اما از وقتی به مناطق جنگی سفر کردیم و در آن حال و هوای روحانی قرار گرفتیم ، فهمیدیم او چه می گفت : آنجا آنقدر زیبایی دیدیم که هر لحظه دلم برای آن مناطق پر می کشد. اولین بار که به دوکوهه رفتم ، احساس کردم شهدا به استقبالمان آمده اند. پدر سعید می گفت : احساس می کنم اینجا مثل مکه و مدینه است . من آن لحظه از دلم گذشت که با وجود زیبایی های این مناطق و فضای معنوی آن ، نباید آن را با مکه و مدینه مقایسه کرد. وقتی به خانه برگشتیم و من برای نماز به مسجد رفتم ، یکی از خانمها گفت : خواب دیدم شما به مکه رفته اید و همه به دیدارتان آمده اند ! آن موقع فهمیدم که خدا خواسته به من نشان دهد همانطور که مکه و مدینه تقدس دارند ، این مناطق هم که قدمگاه ومحل عبادت و مشهد عاشقان و پیروان اهل بیت(ع) بوده مقدس و متبرک است. مکه یا فکه سعید با گروه تفحص برای یافتن پیکر شهدا همکاری می کرد.
💖
🌷🍃 مسئول گروه تفحص بعدها تعریف کرد که به سعید گفتم : دیگر کافی است . تو همین حالا هم در خدمت خانواده شهید هستی. او در جوابم گفت : بگذار این بار هم بختم را امتحان کنم.
سعید ، دوم دی ماه 74 (آخرین روز ماه رجب ) در جریان عملیات جستجوی پیکر شهدا در منطقه فکه به آرزوی همیشگی اش یعنی شهادت رسید و پیکرش روز میلاد امام حسین(ع) به خاک سپرده شد. چشم مرا تا به خواب دید جمالش من هیچ وقت خواب سعید را ندیده ام .
🌷🍃 اما آنهایی که هرگز سعید را ندیده اند ، او را در خواب می بینند و حاجتشان را می گیرند. یک روز یکی از خانم هایی که سر مزار سعید آمده بود گفت : خانمی چند بار اینجا آمده و خیلی دلش می خواهد شما را ببیند. و بعد از قول او تعریف کرد : یک شب خواب دیدم ، دارم فال برمی دارم . برگه فال را که نگاه کردم ، دیدم عکس یک شهید در حال قنوت است و اسمش هم در برگه نوشته شده . فال دیگری برداشتم ، باز هم همان عکس بود. بعد از دیدن آن خواب ، آن قدر گشتم تا مزار این شهید را پیدا کردم و حالا همیشه سر مزار او می آیم و او را برای گرفتن حاجتم ، واسطه قرار داده ام.
💢تاسیس هیئت عشاق الخمینی (ره)
یکی از دغدغه هایش علم کردن پرچم عزای امام حسین (ع) بود. بعد از ارتحال امام ، هیئت عشاق الخمینی (ره) را به همراه دوستانش در محله فلاح تاسیس کرد. در سرما و گرما اجازه نمی داد هیئت تعطیل شود. حتی اگر 5 نفر فقط زیارت عاشورا بخوانند ، آن را برپا می کرد. خودش روحانی هیئت را با موتور می آورد و می برد. گاهی هم مداحی می کرد هم خادمی . در هیات های دیگر نیز شرکت می کرد و با میانداری رونق می بخشید. او در این راه خانواده خود را هم همراه می کرد و مشوق خوبی برای دوستانش بود . روزی هم که او را به خاک سپردند روز ولادت امام حسین(ع) بود.
💢این دومین پسر من است
پس از جنگ با همسر شهید رضا مومنی ( دوست صمیمی سعید که در سال 66 به شهادت رسید ) ازدواج کرد تا برای فرزندش که پدر خود را ندیده بود ، پدری کند. سعید آنقدر به او محبت می کرد که رضا « بابا سعید » از لبش نمی افتاد . وقتی محمد صادق به دنیا آمد ، خیلی مراقب بود کسی میان این دو بچه فرقی نگذارد. دوستانش به او گفتند : آقا سعید ، مبارک باشد پسردار شدی ! در جواب گفته بود : قبلا یک پسر گل داشتم ، این دومین پسر من است.
💖
«#اَلَّلهُمعجِّللِوَلیِڪَالفرَج»