وقتی لباس رزم دفتر مشق شد!
اسلحه اش قلم ؛
قلمی که برای دشمن
خط و نشان میکشد ...
#نوجوانان
#دانش_آموز
#دفاع_مقدس
#خاطرات_شهید
●همه جور شاگردی داشت. از حزب اللهی ریش دار تا صورت تراشیده تیریپ آرت. از چادری سفت و سخت تا آنها که مقنعه روی سرشان لق می زد.
یک بار یکی از همین فکلیها همراه دوست محجبه اش آمده بود پیش دکتر. پیش پای هردوشان بلند شد. جواب سؤالات هردوشان را داد. هردوشان را هم خطاب میکرد «دخترم». اذان گفتن . نگفت «بروید بعد نماز بیایید» . همان جا آستین هایش را بالا زد. سجادة کوچکی در دفترش داشت که هروقت فرصت نماز جماعت نبود، در دفتر نماز اول وقتش را می خواند.
●یک سال بعد، آن دختر فکلی، در صف اول نماز جماعت دانشگاه بود و قرآن بعد از نمازش ترک نمی شد. شهید دکتر مجید شهریاری این طور شاگرد تربیت میکرد.
📎پ ن:تنها آنهایی ترور میشوند که وجودشان دریچہۍ تنفس استڪبار را میبندد، آنقدرکہ مجبور شوند، آنهاراحذف فیزیکی، یعنے #ترور کنند...
#شهید_ترور
#شهید_مجید_شهریاری🌷
نماهنگ ''جان جانانم'' .mp3
9.23M
چهارشنبه امام رضایی
عشق اول و آخرم امام رضا
جانه جانانم
9.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💚چهارشنبه است ودلم سمت شما افتاده
❤️عطرصحن رضوی کل فضا افتاده
💚درو دیوار دلم آینه کاری شده است
❤️روی باب الحرَمش نام رضا افتاده
💚چهارشنبه های امام رضایی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهارشنبه های امام رضایی
🖤السلام علیک یا علی ابن موسی رضا
🖤آقا جان شبیه اون آهویی که ضامنش شدی ضامن ما هم بشو
🖤🏴🖤
Hamed Zamani _ Imam Reza (128).mp3
6M
🕊 ⃟ ⃟🍃کبوترم هوایی شدم
🕊 ⃟ ⃟🌿ببین عجب گدای شدم
🕊 ⃟ ⃟🍃دعای مادرم بوده که
🕊 ⃟ ⃟🌿منم امام رضایی شدم...
زمزمه امام زمان عج
بیا مهدی بیا مهدی
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
بیامهدی بیامهدی عالم همه درانتظارند
تمام شیعیان تو بهرتومولا بیقرارند
بیا تو ای منجی عالم
بیا صفابخش دو عالم
یابن الحسن مهدی کجایی
آرام جانم کی میایی
بیامهدی بیامهدی دلهاهمه خون شدز هجران
به یادغربتت مولا اشک بصرریزدبه دامان تو برهمه نور امیدی
بر مشکلات ماکلیدی
یابن الحسن مهدی کجایی
آرام جانم کی میایی
بیامهدی بیامهدی توبرهمه یارو حبیبی
همه بیمارعشق وتو به درداین عالم طبیبی
بیا بیا یار غریبم
بی تو آقا غم شد نصیبم
یابن الحسن مهدی کجایی
آرام جانم کی میایی
بیامهدی بیامهدی بی تو آقاصفا نباشد
به لبهای محبانت جزنام تونوا نباشد
بیا بیا ای کوه غیرت
برگرد بیا مولا ز غربت
یابن الحسن مهدی کجایی
آرام جانم کی میایی
بیامهدی بیامهدی کرده دلم مولاهوایت
به صبح وروز وشب مولا گریم برای غصه هایت
من ذره و تو آفتابی
کی می شود بردل بتابی
یابن الحسن مهدی کجایی
آرام جانم کی میایی
✅حکایتی بسیار عجیب و شگفت انگیز
🍃مردی از حضرت موسی علیه السلام درخواست کرد که برای من دعا کن تا خداوند فلان حاجتم را که خودش می داند برآورد.
حضرت موسی (ع) دعا کرد.
🍃ساعتی پس از دعا، حیوان درنده ای به آن مرد حمله کرد و به شکل فجیعی او را درید و گوشت بدنش را خورد و او را کشت
حضرت موسی (ع) با تعجب عرض کرد:
🍃خدایا، راز این حادثه چه بود؟
خطاب رسید ای موسی (ع)، این مرد از من درخواست #درجه_ای از #مقامات کرد و می دانم که او به آن درجه با اعمالش نمی رسید. او را گرفتار آن درنده کردم که دیدی، تا همین گرفتاری را وسیله ای برای رسیدن او به این درجه نمایم.
✅ بسیاری از بلایایی که بر انسان وارد می شود، یا برای بخشش گناهان و یا برای ترفیع رتبه و مقام در آخرت است...
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
•┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
4_6050836568980064758.mp3
8.75M
❣﷽❣
🌾#زمزمه_حضرت_زهرا س
🌾#روضه_حضرت_زهرا س
🌾#آقای_حدادیان
🌾امشب پرستوی علی
🌾از آشیان پر می کشد
🌾داغ فراق فاطمه
🌾آخر علی را می کشد
🌾روح و روانم هم آشیانم
🌾یا فاطمه یا فاطمه
🌾اسما بریز آب روان
🌾بر روی گل برگ گلم
🌾یاسم شده چون ارغوان
🌾وای از دلم وای از دلم
🌾یاس کبودم بود و نبودم
🌾یا فاطمه یا فاطمه
🌾من مرغ عشق حیدرم
🌾 افتاده ام کنج قفس
🌾خونین شده بال و پرم
🌾بالا نمی آیند نفس
🌾پهلو شکسته
🌾در خون نشسته
🌾خیزم به یاری علی
🌾آتش گرفته لانه ام
🌾کو بچه و کو مادرش
🌾من شمع و او پروانه ام
🌾آخر چه شد بال و پرش
🌾تا زنده هستم
🌾شرمنده هستم
🌾ازدخت ختم الانبیاء
🌾مادر و خوب و مهربان
🌾حرف از نگاه من بخوان
🌾من التماست می کنم
🌾یک شب دگر پیشم بمان
🌾دل بی شکیبه،بابا غریبه
🌾یا فاطمه یا فاطمه
🌾دختر مهربان من
🌾قدر داداشت بدان
🌾جان تو و جان حسین
🌾تا کربلا پیشش بمان
🌾دل بی شکیبه حسین
🌾غریبه یافاطمه یافاطمه
🌹هدیه به حضرت معصومه سلام الله علیها (صلوات)🌹
#_نوحه_یازینب_سلام_الله_علیها
┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈
خاک های نرم کوشک
زندگینامه شهیدعبدالحسین برونسی
قبر بی سنگ
#قسمت_دویست_و_پانزدهم
🌕🌑🌕🌑🌕🌑🌕🌑
دیگه تو خواب هم فکر منطقه ای؟»
انگار تازه به خودش آمد، ناراحت گفت: «چرا بیدارم کردی؟!»
با تعجب گفتم:« شما این قدر بلند حرف می زدی که صدات می رفت همه جا!»
پتو را انداخت روی سرش، رفت تو اتاق، دنبالش رفتم ،گوشه ای کز کرد، گویی گنج بزرگی را از دست داده بود. ناراحت تر از قبل نالید:« من داشتم با بی بی درد و دل می کردم آخه چرا بیدارم کردی؟!»
انگار تازه شستم خبردار موضوع شد. غم و غصه همه وجودم را گرفت خودم را که گذاشتم جای او، به اش حق دادم. آن شب خواستم از ته و توی خوابش سر دربیاورم چیزی نگفت. تا آخر مرخصی اش هم چیزی نگفت و راهی جبهه
شد.
آن وقت ها حامله بودم. سه چهار روزی مانده بود به زایمان که آمد مرخصی، لحظه شماری می کرد هر چه زودتر بچه
به دنیا بیاید.
بالاخره آخرین شب مرخصی اش رفتیم بیمارستان ،مرا نشاند رو یک صندلی،خودش رفت دنبال جفت و جور کردن کارها، یک خانمی هم همراهمان بود که با
عبدالحسین رفت، بعدها بعد از شهادتش همان خانم تعریف می کرد که
یکی از پرسنل بیمارستان به آقای برونسی گفت:« باید پرونده درست کنید.»
آقای برونسی به اش گفت: «اگه وقت زایمانش شده که من عجله دارم.»
«این چه حرفیه آقا؟ پرونده که باید درست بشه یا نه.»
آقای برونسی یک بلیط هواپیما از جیبش درآورد نشان او داد و گفت :«ببین اخوی، من باید برم منطقه اگر زودتر
کارم رو راه بندازی خدا خیرت بده.»
🌑🌕⚫️
🌕🌑🌕⚫️🌕🌑
#رمان_شهدایی
#هر_روز_با_یاد_شهداء
#شادی_روح_شهدا_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"کوچه شهدا"
╰┅─────────┅╯