فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥تداوم بارش برف در مشهد
11.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥عملیات یخ زدایی ایستگاه راه آهن مشهد
💐💐💐
💐💐
💐
🌹#گزارشبهخاکهویزه ۱۳
خاطرات آقای یونس شریفی
به قلم آقای قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 چند زن در حالی که لبهایشان از خشم کف کرده بود در حالی که گرزهایشان را تکان میدادند خطاب به نظامی های عراقی فریاد زدند: اگر مردید بیرون بیایید! نامردها! مرگ بر صدام.
فرمانداری سر نبش بود، پشتش شط بود. جلوش خیابان بود و کنارش نیز کوچه بود. عراقی ها وقتی به خود آمدند دیدند در محاصره زن و مرد خشمگین سوسنگردی قرار گرفته اند.
وقتش بود که از نارنجکهای داخل دشداشه ام استفاده کنم. من تا آن لحظه هرگز نارنجکی پرتاب نکرده بودم. به ما آموزش پرتاب نارنجک داده بودند اما من تا آن روز نارنجکی پرتاب و منفجر نکرده بودم. به زنها و مردها گفتم...
- بروید عقب میخواهم به فرمانداری نارنجک پرتاب کنم. در حالی که صدای قلبم را میشنیدم که تند تند میزد، نارنجکی از جیب دشداشه ام در آوردم و همان طور که آموزش دیده بودم ضامنش را کشیدم سه شماره شمردم و نارنجک را به طرف محل فرمانداری پرتاب کردم. در حین این عمل تکبیر گفتم
- الله اكبر الموت لصدام...
نارنجک در میان بهت و حیرت مردم در محل فرمانداری سوسنگرد با صدای مهیبی منفجر شد. نارنجک که منفجر شد مردم نیز تکبیر گفتند. به حسن گفتم: باید برویم پشت فرمانداری داخل کوچه و یک نارنجک هم از آنجا به داخل ساختمان بیندازیم تا عراقیها فکر کنند ما تعداد زیادی نارنجک داریم. سریع رفتم لـب شــط و از پشت یک نارنجک دیگـر بـه محـل فرمانداری انداختم که بلافاصله منفجر شد. خودم هم به میان جمعیت آمدم تا در میان مردم گم شوم و مورد شناسایی دشمن قرار نگیرم. من، حسن و چند مرد دیگر به طرف در بسته فرمانداری رفتیم و درب را باز کردیم و به داخل محوطه فرمانداری داخل شدیم. وقتی وارد حیاط فرمانداری شدیم متوجه شدیم که میان درب اصلی با درب ساختمان حدود ده متر فاصله است. درب ساختمان، چوبی و شیشه ای بود. هیجان خاصی داشتم و منتظر بودم هر لحظه دشمن به سوی ما آتش بگشاید و جمعیت را قتل عام کند. روی احتیاط همان داخل حیاط فرمانداری ایستادیم و با صدای بلند به زبان عربی عراقی ها را مخاطب قرار دادیم و گفتیم بیرون بیایید!
شما در محاصره هستید، تسلیم شوید!
اگر مقاومت بکنید همه شما کشته میشوید. خودتان را به کشتن ندهید
ما با شما مثل یک اسیر مسلمان رفتار میکنیم
صدایی نیامد. در این هنگام من جلو جمعیت رفتم و از دشداشه ام نارنجک سوم را در آوردم نعره زنان تکبیر گفتم. جلو دویدم با لگد در چوبی ساختمان را باز کردم ضامن نارنجک را کشیدم و نارنجک را داخل ساختمان فرمانداری انداختم و بلافاصله به طرف جمعیت رفتم و چند بار با تمام قدرتم الله اکبر گفتم.
بر اثر انفجار نارنجک، محل فرمانداری به شدت لرزید و شیشه های ساختمان شکست. انفجار نارنجک سوم کار خودش را کرد و سربازان دشمن حسابی ترسیده و مرغوب شدند. احساسات ضدبعثی مردم به اوج خودش رسید. از نگاه به چهره های مصمم زنان و مردانی که فرمانداری سوسنگرد را محاصره کرده بودند به خوبی میشد فهمید که آنها با گرز و چماق در دستشان حاضرند با دشمن درگیر شوند و متجاوزان به شهر و دیارشان را سر جای خود بنشانند. لحظه
به لحظه بر تعداد مردم محاصره کننده افزوده می شد. سربازی از داخل ساختمان فرمانداری فریاد کشید:
- دخیل خمینی... دخیل خمینی!
به دنبال آن در یک چشم بر هم زدن مردم به داخل محل فرمانداری ریختند و سلاحهای عراقیها را از آنها گرفتند و خلع سلاح شان کردند.
ادامه دارد...
💐💐💐
💐💐
💐
🌹#گزارشبهخاکهویزه ۱۴
خاطرات آقای یونس شریفی
به قلم آقای قاسم یاحسینی
┄═❁๑❁═┄
🔸 در میان گروهی از عراقی ها که داخل ساختمان بودند، سیزده نفرشان مجروح و زخمی بودند. ظاهراً بر اثر انفجار نارنجکی که داخل فرمانداری انداخته بودم آنها زخمی شده بودند. حال یکی از سربازان دشمن خراب بود و ترکش نارنجک آش و لاشش کرده بود. دیگران هم از ناحیه شکم، پا و کمر مجروح شده بودند. مجروحان و سربازانی که سالم بودند حسابی ترسیده و مرتب شعار «دخیل خمینی» و «ما تسلیم هستیم» سر میدادند. در این میان عده ای از پیرمردها که تا آن موقع کناری ایستاده و فقط تماشا می کردند رفتند و اسلحههای عراقیها را به غنیمت گرفتند. ظرف کمتر ازچند دقیقه هیچ اثری از آن همه مسلسل و سلاح کمری نبود و همه را مردم میان خود تقسیم کردند. فقط سر من و حسن بی کلاه ماند! نارنجک هایش را من انداختم و غنیمت هایش را تماشاچی های جلوی پیاده روی فرمانداری بردند!
سرباز مجروح عراقی بر اثر جراحت های عمیق نارنجک، همان جا تمام کرد. من که دیدم سرم کلاه گشادی رفته به پسر عمه ام گفتم حسن تو نتوانستی چیزی گیر بیاوری؟
- نه! مگر گذاشتند من چیزی گیرم بیاید؟
- خاک بر سر، یکی دو تا اسلحه جور میکردی. ما باید با دشمن درگیر بشویم.
کسی کار به اسرای عراقی نداشت و همه مشغول به غنیمت گرفتن اسلحهها و اموال دشمن بودند. اسرای عراقی را که تعدادشان کمتر از بیست نفر بود از ساختمان فرمانداری بیرون آوردیم. در این هنگام چند زن خشمگين عرب سوسنگردی با چوب و چماق و سنگ به سربازان دشمن حمله کردند. زنها با صدای بلند عربده میکشیدند و میگفتند این نامردها را بدید تکه تکه کنیم. آنها شهر ما را اشغال کرده اند. جوان های ما را کشته اند. باید همگی را سر ببریم! زنها به شدت دچار هیجان و احساسات بودند. انبوه مردم «الله اکبر» می گفتید و صلوات میفرستادند. اگر کاری نمی کردیم بیم آن می رفت که در یک چشم به هم زدن مردم شهر، سربازان دشمن را قطعه قطعه کنند. عراقی ها مثل بید میلرزیدند و مرتب با صدای بلند دخیل خمینی می گفتند. جای درنگ نبود. به هر حال عراقی ها اسیر ما بودند و نمی باید به آنها ضربه ای وارد میکردیم. من و حسن و عده ای از جوانان سوسنگردی، اسرا را میان خودمان گرفتیم و به مسجد جامع شهر
بردیم. مجروحان را هم برای درمان و مداوا به بیمارستان منتقل کردیم. وقتی کار عراقیها در سوسنگرد تمام شد یک دفعه یادم آمد که دشمن هنوز در هویزه است و باید حسابش را در آنجا هم رسید.
مردم سوسنگرد به طور خودجوش در سرتاسر شهر قیام کردند و با سربازان
دشمن درگیر شدند. دیگر جای ماندن من نبود. به حسن گفتم من باید اسلحه ام را بردارم و بروم هویزه و حساب عراقی ها را در آنجا برسیم.
این را گفتم و به منزل حسن رفتم. در آنجا وقتی خواستم سوار موتورسيكلتم بشوم دیدم چرخ عقب آن پنچر است! خیلی از شانس خودم ناراحت و عصبانی شدم. سهام در منزل آن عمه ام بود و نارنجک های داخل جیبم را نیز خرج عراقیها کرده بودم، همانجا از بی دست و پایی خودم لجم گرفت. باید در فرمانداری یکی دو مسلسل عراقی به غنیمت میگرفتم و نمیگذاشتم آن پیرمردهای زرنگ اسلحه ها را برای خود بردارند. به حسن گفتم فایده ندارد. با چرخ پنچر میروم.
حسن گفت:
- چطوری میخواهی با پنچری بروی؟
- هرطور باشد خودم را به هویزه باید برسانم.
سوار موتورسیکلت شدم و چون چرخ عقبم پنچر بود روی باک بنزین نشستم و حرکت کردم. به مالکیه رسیدم و از منزل عمه ام اسلحه ام را برداشتم و به طرف هویزه به راه افتادم. فاصله سوسنگرد تا هویزه حدود پانزده کیلومتر است. نفهمیدم چطوری این مسیر را طی کردم. وقتی از دور دیوارهای هویزه را دیدم -ژ سه را از ضامن خارج کردم و خودم را آماده نبرد با آنها کردم. همین طور که سوار موتورسیکلت پنچر بودم در مدخل ورودی هویزه چند سرباز دشمن را دیدم. حسابی ترس و اضطراب سرتاسر وجودم را گرفته بود و خیلی دلهره داشتم. نمیدانستم آیا تا چند لحظه دیگر زنده خواهم بــود یا توسط دشمن کشته خواهم شد. نمیدانم چرا در همان لحظات به فکر دخترم امل افتادم که تا آن روز او را ندیده بودم. می بایستی بیست روزی داشته باشد. حتماً شکل من یا مادرش بود.
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️حضرت ام البنین علیها السلام به بشیر فرمودند:
اَخْبِرْنِی عَنْ اَبِی عَبْدِاللّه! أولادی وَ مَن تَحتَ الخَضراء کُلُّهُم فداءُ لأبی عَبدِاللهِ الحُسین
💠 ای بشیر از (امام من) اباعبدالله الحسین خبر بده! فرزندان من و همه آنچه زیر این آسمان است، همه فدای اباعبدالله باد.
🏴سالروز وفات شهادت گونه ی حضرت ام الادب ام البنین علیها السلام تسلیت باد.
9.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ستاره میبارم قمر ندارم من
به من نگید مادر، پسر ندارم من
▪️وفات حضرت #ام_البنین خدمت مولای غریبمان امام زمان (عج) و عموم شیعیان تسلیت باد▪️
#وفات_حضرت_ام_البنین
#حضرت_ام_البنین