میگفتند روی ذوالفقار عـــــــلی حک شده فاطمه...

معمولا میگن درس داریم نمیتونیم به کارامون برسیم. من میگم کار دارم نمیتونم به درسام برسم.

علی.. دلم برات تنگ شده...همین:) تنگ شده دیگه...تنگ شده... یکم که چشامو بیشتر باز میکنم میبینم که تو پدر منی فاطمه مادر منه... امروز تولد مادره، پدر... شاید بچه‌ی خوبی نبودم شاید اشک هردوتون رو در آوردم... اما قسم میخورم... سرکشی از نفس بود از دل...نبود:) ببخشید و توفیق عاشقی کردن رو بهم بدید... نه به من...بلکه به تمام بینهایتی های تشنه،احیایی هایی که دارن از فراق میسوزن... پس به آغوش بکش... علی... فاطمه... «عبا و چادر شما آنقدر بزرگ است... که عالم زیر آنها جا میشود...در این بین،زهرا جلیلی ای...حقیری...من و امثال منی...میدانم که جا میشویم...فقط...کن...فیکون:) ...بخواه علی...شرمنده ایم...» ✥ ✥✥ ✥✥✥

الحمدالله که مادرمی

الحمدلله که نوکرتم

الحمدلله از بچگیام

مادر سایه ی روی سرمی

«کریمان» با کریمان کار ها دشوار نیست... گر تو صد جرم عظیم آورده ای غم مخور رو بر کریم آورده ای:) تو بدی کردی ولی بد... نیستی:) امتحان دادب به ما رد... نیستی آب از سرچشمه ی تو گل... نبود سرکشی از نفس بود از دل... نبود:)... ♡ ♡♡ ♡♡♡ #استاد_ابراهیمی_میخواند ...

پرسیدن که آرامشت ز کجا آمد؟ روان شد اشکم و گفتم باید پرسید به کجا رفت. -خنده دردناک.

ماجرای گوسفند نباشیمو فقط بچهای فصل نو میدونن. +برای فهم عمیق ماجرا به کتاب انسان شناسی مراجعه فرمایید.دینگ دینگ دینگ. پ.ن:فک کردین من فقط با بچهای احیا جریان دارم؟🤔