الان دو ماه هست تو خودتم داری از دست رنج من میخوری، صاحب خونمون اومد بیرون رو به بابام گفت اعصابمون از دست داد و بی دادهای تو خورد شده اگر یه بار دیگه داد و هوار راه بندازی اثاثت رو پرت میکنم تو کوچه، بابام ساکت شد، سه سال از کار کردن مادرم گذشت بابام از این طرف به مامانم میگفت نرو سر کار از اونطرف گاهی به زور از مامانم پول تو جیبی هم میگرفت، برای خواهرم یه خواستگار اومد همه میدونستن که این پسر مواد فروش هست هر چی مادرم التماس کرد که فاطمه رو ندیم به این پسر بابام گوش نداد خواهرم رو داد به سیاوش مواد فروش محله، مادرم از بس کار میکرد پا درد گرفت، رفت دکتر، دکتر بهش گفته بود که نباید کار کنه ولی مامانم گفت اگر نرم سر کار چه جوری قسط جهاز فاطمه رو بدم، بعدم که باید سیسمونی بدم خرج مدرسه زهرا و کرایه خونه خودمون و خرج خونمون هست توجهای نکرد مسکن میخورد و میرفت سر کار
اللهم العجل لولیک الفرج💐
#سرگذشت
پا دردش اینقدر زیاد شد که نتونست بره سر کار، دیگه مسکن هم جواب نمیداد، مادرم تا یه دست شویی هم نمیتونست بره به نا چار چهار دست و پا تو خونه و زرای سرویس بهداشتی میرفت، تحقیر و طعنه لطیفه های بابام بعش شروع شد، هی بهم سرکوف زدی که تو تن پروری و تنبلی آه من گرفتد، یه روز بابام با یه ماشین اومد خونه، مامانم گفت ماشین رو از کجا آوردی بابام گفت خریدم مامانم گفت پولش رو از کجا آوردی بابام گفت به تو مربوطی نیست، بابام از محله خودمون رفت یه محله دیگه یه خونه دربست اجاره کرد که دو تا اتاق داشت، مواد غذایی هم گرفت یخجال و خونه رو. پر کرد من خیلی خوشحال شدم گفتم مامان خدا رو شکر دیگه خرجی رو بابا میده، مامانم گفت اتفاقا من خوشحال نیستم چون بابات اهل کار کردن نیست معلوم نیست از چه راه خلافی این پولها رو آورده
اللهم العجل لولیک الفرج💐
#سرگذشت
یه روز بابام با یه خانمی که از مامانم جوون تر بود اومد خونه من و مامانم هاج واج موندیم، مامانم گفت اکبر این زنه کیه، بابام گفت افلیج این زنمه مامانم زد زیر گریه گفت تو که پول داری من رو میبردی دکتر پاهای من توی خونه تو از شدت کار و نبردنم به فیزیو تراپی اینطوری شد بابام پوز خندی زد گفت برای تو و پاهات هم یه فکرهایی دارم، دلم خیلی برای مامانم میسوخت جلوی مامانم با اون خانم شوخی میکرد میگفت و میخندید با هم دیگه میرفتن بیرون میگشتن کاری که من هیج وقت ندیدم با مامانم بکنه، مامانم ریز ریز اشک میریخت و ساکت بود، یک ماه به همین وضع گذشت یه روز بابام به مامانم گفت پاشو میخوام باهم بریم یه جایی مامانم گفت کجا بابام گفت میخوام امروز تو رو ببرم بیرون یه خورده با هم بگردیم مامانم گفت نه من نمیام بابام گفت میای یا از موهات بکشم ببرمت، مامانم بنده خدا که میدونست بابام نمیخواد ببرش بگردونش و حتما براش نقشه ای داره
اللهم العجل لولیک الفرج💐
#سرگذشت
ولی چاره ای هم جز اینکه حرف بابام رو. گوش کنه نداشت، با چشم گریون، مانتو پوشید روسری هم سرش کرد چهار دست و پا دنبال بابام رفت، من به بابام گفتم منم میام بابام گفت نه، میخوام با مامانت تنهایی برم، اومدم که برم التماس بابام کنم منم برم، زن بابام دست من رو محکم گرفت گفت وایسا سر جات، بابام رفت دو ساعت بعد بدون مامانم برگشت، با گریه و آه و زاری گفتم مامانم کو گفت بردمش یه جایی که خوب بهش برسن داد زدم گفتم کجا بردیش، بابام محکم کوبوند توی دهنم گفت بردمش خانه سالمندان، تمام تنم یخ کرد از حال رفتم و افتادم کف اتاق، زن بابام گفت قبولش کردن، گفت داخل نرفتم نزدیک خانه سالمندان کهریزک از ماشین پیادش کردم، کار کنان خانه سالمندان میبیننش میان میرنش، زن بابام آب قند درست کرد داد من خوردم اروم اروم حالم جا اومد، زنگ زدم به خواهرم گفتم بابا همیچین کاری کرده، خواهرم خیلی ناراحت شد با سیا وش رفتن سالمندان کهریزک دیده بودن مادرم اونجاست...
اللهم العجل لولیک الفرج💐
#سرگذشت
بابام به سیاوش گفت، اگر بری پری رو از سالمندان بیاری باید خودت نگهش داری من توی خونهام راهش نمیدم، بابام ماشینش رو فروخت و ما از اون خونه رفتیم به یه محله دیگه، دو سال بعدش یه مامور با یه آقایی که حدودا پنجاه ساله به نظر میومد اومدن در خونه ما و حکم جلب بابام رو داشتن، زن بابام، بابام رو از پشت بوم فراری داد، ولی اون آقا که اسمش اسماعیل بود دست بردار نبود و مرتب در خونه ما مامور میاورد، هر بارم بابام فرار میکرد، یه روز بابام بهش پیغام فرستاد که بدون مامور بیا با هم حرف بزنیم اسماعیل آقا قبول کرد، بابام به من گفت یه دست لباس خوشگل تنت کن چایی بیار برای ما، من که نمی دونستم چی تو. کله بابام میگذره گفتم من لباس شیک ندارم، گفت زری داره بهت میده، زن بابام یه بلوز دامن و یه روسری و.چادر رنگی که تا به حال ندیده بودم و خیلی هم قشنگ بود داد به من گفت خودم برات خریدم بپوش منم پوشیدم، چایی ریختم سینی جایی رو بردم تو اتاق
اللهم العجل لولیک الفرج💐
#سرگذشت
، سلام کردم سینی رو. گذاشتم جلوشون خواستم بر گردم بابام گفت نرو بگیر بشین، از این بگیر بشین بابام و نگاه اسماعیل آقا حس بدی اومد سراغم، اسماعیل آقا اشاره ای کرد به من به بابام گفت همینه، بابام گفت بله همینه، میخوای صیغهش کن میخواهی هم عقدش کن جای طلبت ببرش، آقا اسماعیل گفت شما یه وکالت عقد به من بده من میبرمش به سر فرصت عقدش میکنم، نا خودآگاه زدم زیر گریه، گفتم بابا داری من رو. به این آقا به حای طلبت میدی، بابام تهدید کرد گفت که اگر ساکت نشی میزنم دست و پات رو میشکنم میزارم کول این آقا ببرت، از اونجایی که میدونستم بابام خیلی بد جنسه و هر کاری ازش بر میاد، ساکت شدم دیگه اعتراض نکردم ولی اشک چشمم همینطوری سرازیر بود، بابام گفت پاشو بریم دفتر خونه بهت وکالت بدم، بعدم بابام من رو با همون لباسی که تنم بود و برگه وکالت نامه سوار ماشین اسماعیل آقا کرد...
اللهم العجل لولیک الفرج💐
#سرگذشت
اشکهای چشمم از عاقبتی که در انتضارم بود پی در پی از چشمانم سرازیر میشدن، آقا اسماعیل رو. کرد به من با مهربانی گفت آروم باش دخترم گریه نکن من زن دارم خیلی هم دوستش دارم، من با این وکالت نامه تو رو از دست بابات نجات دادم، باورم نمیشد یعنی این آقا از پولش گذشته که من رو. نجات بده، گریه ام بند اومد، ادامه داد من یه پسر دارم که تازه خدمتش تموم شده تو رو میبرم خونمون همدیگر رو ببینید اگرهر دوتون از هم خوشتون اومد که با هم ازدواج کنید اگر هم خوشتون نیومد من شما رو. میبرم خونه مادرم اونجا باش تا یه خواستگار خوبی که دوستش داشته باشی برات بیاد و تو باهاش ازدواج کن، حیرت زده فقط گوش کردم و یک کلمه هم حرف نزدم، شکه شده بودم اصلا باورم نمیشد مگه میشه یکی مثل بابای من اینقدر بد جنس و بی رحم باشه، بعد یه آقایی بیاد از پولش بگذره که من رو نجات بده...
اللهم العجل لولیک الفرج💐
#سرگذشت
ساکت شدم و حرفی نزدم، رسیدیم خونشون دیدم هر چی که گفت واقعیت بود، من و پسرش همدیگر رو دیدیم خوشمون اومد آقا اسماعیل با خانم مهربونش نجمه خانم مثل یک پدر و مادر واقعی همه کاری برای من کردن، برام خرید عقد کرد، دو تا از اتاقهاشون رو. پر از وسایل نو کردن دادن به ما، تر تیب یه جشن کوچیک رو. دادن، خواهرم و شوهرش رو هم به این جشن دعوت کردن، مادرم رو از آسایشگاه اجازش رو. گرفتن آوردن به جشن عروسی من، پدر شوهرم رو کرد به من، گفت، دخترم من رو. حلال کن که نتونستم خونه بابات بهت بگم که من تو رو. برای پسرم میخوام ترسیدم بابات طمع کنه، غیر از طلبم ازم پول بخواد، الانم به خاطر اینکه یه وقت زندگی شمارو بهم بریزه من برای جشن عروسی تو دعوتش نکردم، گفتم کار خوبی کردید، که دعوتش نکردید...
اللهم العجل لولیک الفرج💐
#سرگذشت
چند رو بعد از جشن عقدمون علی به من گفت، زهرا جان تو هر چی از من بخواهی من بهت نه نمیگم فقط من با خواهرت سالی یکبار اونم برای صله رحم رفت و. آمد میکنم چون شوهر خواهرت مواد فروش هست، منم قبول کردم، دوباره گفت یه خبر خوب و خوشحال کننده ای هم برات دارم، گفتم چه خبری، گفت مامانت رو از سالمندان میارم پیش خودمون زندگی کنه، از خوشحالی میخواستم فریاد بکشم، من که چون تازه بهم محرم شده بودیم و خیلی ازش خجالت میکشیدم، ار ذوقم صورتش رو بوسدم با صدای بلند گفتم ازت ممنونم علی جان، علی لبخندی زد اونطرف صورتش رو اورد گفت این ورم بوس کن پاشو حاضر شو بریم سالمندان مادرت رو بیاریم، با هم رفتیم مادرم رو آوردیم پیش خودمون، مادرم مرتب علی و خونوادش رو دعا میکرد، با علی مامانم رو بردیم دکتر، دکتر گفت خیلی دیر آوردینش ایشون دیگه پاهاشون خوب نمیشه، مامانم از اینکه مجبور بود چهار دست و پا راه بره خیلی خجالت میکشید...
اللهم العجل لولیک الفرج💐
#سرگذشت
ایام محرم شد همسایه ما یه خونواده ترک زبان مذهبی بودن دو شب مونده به محرم اومد ما رو دعوت کردن به مراسم تشت گذاری من تا به حال همچین مراسمی نه شنیده بودم و نه دیده بودم، مادر شوهرم اشگ در چشمانش جمع شد گفت
خیلی این مراسم قشنگ و معنوی هست حتما بیا بریم، مامانم گفت منم ببرید روز مراسم همسرم مادرم رو کول کرد آورد داخل خونه ای که روضه بود، یه تشت مسی بزرگ رو که توش آب ریخته بودن چند خانم توی مجلس تشت آب روی دست بلند کردند مداح شروع کرد به روضه حضرت اباالفضل خوندن خانمها تلاش میکردن که دستشون رو برسونن به لبه تشت مامانم خیلی گریه میکرد، منم کنارش ایستادم و گریه میکردم هم به روضه پر سوز مداح و هم دلم برای مامانم میسوخت یه مرتبه دیدم مامانم دستش رو دراز کرد سمت تشت از ته دلش صدا زد یا ابالفضل بعدم روی دو زانو نشست
#سرگذشت
ترسیدم مامانم بیفته اومدم هواش رو داشته باشم دو باره از ته دلش صدا زد یا ابالفضل پاشد ایستاد دستش رو دراز کرد سمت تشت، اینقدر دور تشت شلوغ بود که مامانم فقط دستش رو به هوا بلند بود من هول شدم، باورم نمیشد مامانم روی پاش وایساد و داره همراه خانمها دور تشت میگرده، دیگه هواسم به مراسم نبود به مامانم بود که نیفته، خانمها اینقدر گرم عزا داری بودند که حواسشون به مامانم نبود روضه و نوحه خوانی که تموم شد صاحب خونه تازه متوجه شد اومد جلوی مامانم ایستاد گفت، یا حسین مظلوم یا قمر بنی هاشم شما شفا گرفتی تازه مامانم به خودش اومد که ایستاده صدای شیون و زاری از خونه بلند شد، جمعیت در خونه صاحب خونه جمع شده بودند، مامانم با پای خودش از خونه که روضه بود اومد خونه ما، بهش گفتم مامان چی شد اون لحظه کسی رو دیدی گفت نه فقط خیلی دلم میسوخت که چرا من نمیتونم مثل بقیه دور تشت بگردم یه دفعه یه حس خیلی خوبی اومد سراغم که تو میتونی بعدم به خودم اومدم دید ایستادم
#سرگذشت
بابام آدرس به آدرس خونه ما رو پیدا کرد اومد خونه ما، زنش طلاق گرفته بود رفته بود و وقتی فهمید مادرم شفا گرفته بهش گفت بیا بریم مثل گذشته با هم زندگی کنیم، مامانم گفت اگر همه او سختی ها و عذابهایی رو. که توی خونه تو کشیدم فراموش کنم اون لحظه ای که من رو تک و تنها با پاهای فلج نزدیک آسایشگاه رها کردی رفتی فراموش نمیکنم، من رو از ماشین پرت کردی رفتی سگها دورم کرده بودند از صدای پارس سگها کار کنان آسایشگاه اومدن من رو بردن داخل آسایشگاه، ترسی که اونروز از تنهایی و حمله سگها به جونم افتاد هیچ وقت فراموش نمیکنم تو رو هم واگذار کردم به خدا، مامانم از بابام طلاق گرفت، شش ماه بعد مامانم با یه آقایی که از همسایه های مادر شوهرم بود و خانمش به دلیل اینکه این آقا بچه دار نمیشد طلاق گرفته بود ازدواج کرد، مامانم خیلی خوشبخت شد و بابام هم برگشت شهرستانمون و با مادرش زندگی میکنه
#سرگذشت
#پایان