eitaa logo
『 مُهَنا | 𝙼𝙾𝙷𝙰𝙽𝙽𝙰 』
161 دنبال‌کننده
210 عکس
114 ویدیو
0 فایل
دفتر‌چه خاطراتی از جنس‌ِ‌ریحانگی◡◡ 🤍ʚ۱۴۰۲/۱۲/۱۲ɞ •|گروه فرهنگیِ‌مُهَنا 📻🌿 •|زیر‌مجموعه‌ی‌ ِ – @yazahraa_1363 دهه هشتادی هامون😍 😇|منِ‌ مُهَنا: @yamadi_i – 🦋| جمع بَروبـچ دختران مُهَنا در همسایگیِ‌اُخت‌الرضا. 🪴☁𓏲
مشاهده در ایتا
دانلود
ببینید اومدم کجااااا😍😍
. امشب بچه ها یه اجرای توپ دارن اومدیم یه ذره تمرین کنیم و بریم بترکونیم 💪😎 .
بریم افطار کنیم و اماده شیم برای اجرا... 😋🤗
ای جااانم 😍 مثل همیشه عالی 😎💪 کلیپش م تا فردا ارسال میکنم براتون که شمام مثل ما چشماتون اکلیلی بشه✨💖
سلام🙈😁😶
『 مُهَنا | 𝙼𝙾𝙷𝙰𝙽𝙽𝙰 』
ای جااانم 😍 مثل همیشه عالی 😎💪 کلیپش م تا فردا ارسال میکنم براتون که شمام مثل ما چشماتون اکلیلی بشه✨💖
کلیپ سرود آماده شد🤩✨ فقط اینجا نمیزارمش👀😗😁 تو گروه اصلی خود گروه سرود ارسال شد😎 لینکشو بزارم؟؟ 🧐🤔
. @dokhtaranezahraeei بفرمایید خدمت شوما😌 .
21.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
اولشو با صدا ببینید😂🗿 فوش هم آزاده راحت باشید🤌🏿 🆔 @MOOHANNA313 | مهنا
این خبر را برسانید به عشاق نجف ، بوی سجاده ی خونینِ کسی می آید 💔:)))
از قشنگیای امشب🥺:
『 مُهَنا | 𝙼𝙾𝙷𝙰𝙽𝙽𝙰 』
رفقا هر کجا هستید به یاد ما بچه های مهنا هم باشید❤️‍🩹🙂
بفرمایید...👀
『 مُهَنا | 𝙼𝙾𝙷𝙰𝙽𝙽𝙰 』
یا هادیا الی الحقِ المُبین . . ای هدایت کننده به سوی حق آشکار :)❤️‍🩹 - فرازی از دعای روز ¹⁹ ماه مبارك🌱 🆔 @MOOHANNA313 | مهنا
رُخِ‌میزمهربانی‌مون✌🏻😎
-🥀- -امیدی در سایه🖤- دستان کوچکش را روی بوریای رنگ و رو رفته کشید. نخ‌های درآمده از پارگی‌اش را لمس کرد و آهی کشید. چشم‌های سیاه و کوچکش را دور خانهٔ محقرشان گرداند و به خواهر کوچکش داد. دستان نحیفش را دور زانوهایش قلاب کرده بود و سرش را روی زانویش گذاشته بود. آه می‌کشید و گوشهٔ چشمش را چین می‌انداخت. از گرسنگی دلش مالش می‌رفت. مادرش عبدالله را در آغوش گرفته بود و سعی می‌کرد به آن شیر بدهد، ولی شیری در سینه نداشت. عبدالله هم اشک می‌ریخت و مظلومانه به گردن و سینهٔ مادرش چنگ می‌زد. دلش گرفت... شب از نیمه گذشته بود، باید کم‌کم سر و کله‌اش پیدا می‌شد‌. هر شب می‌آمد و ناشناس، کیسه‌ای پشت در می‌گذاشت و می‌رفت. پس چرا دو سه شب بود که نیامده بود؟ در این شهر به این بزرگی، فقط آن ناشناس بود که آنها و چشمان معصومشان را از یاد نبرده بود. او بود که به فکر گرسنگی و اشک‌های آویزان به مژه‌هایشان بود! دست به زمین گرفت و بلند شد. پاهایش را روی زمین می‌کشید و سمت در می‌رفت. در را باز کرد و حیاط کوچک و نقلی‌شان را رد کرد‌. صدای مادر از پشت سرش درآمد: _ کجا غیاث؟ بیا داخل! جوابی نداد، بی‌توجه به صدا زدن‌های مادرش، در کوچه را باز کرد و سرش را بیرون برد. این طرف کوچه را نگاه کرد، تاریکی بود و تاریکی... سر چرخاند و طرف دیگر را نگاه کرد. باز هم تاریکی و خانه‌های بهم زنجیر شدهٔ کوفه. نه خبری نیست... از امیدی که در سایه‌ قدم می‌زد و برای آنها غذا می‌آورد، خبری نیست. مشت‌های ظریف سمیه، دشداشه‌اش را چنگ زد و کمی کشید. چشمش را به صورت آفتاب سوخته‌اش داد. لب‌های کوچکش تکان خورد و امیدوار پرسید: _ غیاث، میاد؟! روی موهای پرکلاغی‌اش دست کشید و لبخند بی‌جانی زد. خودش هم نمی‌دانست. برای اینکه او را امیدوار نگه دارد، گفت: _ حتما میاد! اون مارو یادش نمیره. مطمئن باش. سمیه شیرین خندید و دستانش را بهم زد. سمت خانه دوید و صدا بلند کرد: _ اُمّا اُمّا، میاد. مردِ ناشناس میاد. غیاث گفت. غیاث نگاهش را گرفت و به کوچه داد. خودش امیدی نداشت... امشب و شب‌های بعدش هم، خبری از آن ناشناس نشد. غیاث نفهمید، آن مردی که نان و رطب برایشان می‌آورد و در تاریکی و سایهٔ سر به فلک کشیدهٔ نخل و خانه‌های کاه گلی کوفه، گم می‌شد، امشب به وصال محبوبش رفته‌ است و دیگر برنمی‌گردد... -آئینه🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منتظرم اون لحظه‌ای برسه که بگی اونیکه هعی صداش میکردی منم، علی.ع. 🙂❤️‍🩹 🆔 @MOOHANNA313 | مهنا