eitaa logo
- نویسنده ِ مبهم .
109 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
863 ویدیو
72 فایل
نویسندگی؟! خیر! ترشحات‌ذهنِ‌انسان . مینویسم‌از‌اعماق‌قلب . اندکی‌نویسنده‌و‌کمی‌عکاس . کپی؟! باذکر‌نامِ‌نویسنده .
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌الله. رمان‌دختر‌قرتی‌،پسرطلبه🔥 پارت‌۵۵: دیوارهای‌قدیمی‌و‌آجری‌اصلا‌شبیه‌ویلا‌نبود از‌نفسی‌که‌تواین‌هوا‌میکشیدم‌راضی‌نبودم از‌پله‌ها‌بالارفتم‌و‌اون‌دونفر‌همچنان‌پشتم‌بودن دروباز‌کردم‌بوی‌خاک‌و‌دود‌داشت‌خفم‌میکرد معده‌ام‌داشت‌از‌تومنو‌میخورد‌ درد‌سابق‌اومده‌بوو‌سراغم‌و‌نمیدونستم‌چطور‌ازش‌خلاص‌بشم داشتم‌به‌‌خونه‌نگاه‌میکردم‌با‌دکور‌قدیمی‌و‌پر‌از‌خاک یکی‌از‌پشت‌هلم‌داد‌که‌افتادم‌رو‌زمین _چتونه‌شماها؟ _چشون‌نیست‌از‌دستور‌پیروی‌میکنن برگشتم‌سمت‌صدا‌درسته‌پاشا‌و‌امیرحسین _چه‌هیزم‌تری‌به‌شماها‌فروختم؟ _دست‌از‌سر‌رها‌بردار‌کاریت‌نداریم _دهنتو‌اب‌بکش‌بعداسم‌زن‌منو‌بیار اونی‌که‌داری‌میگی‌ناموس‌منه!‌میفهمی‌یانه؟ _انقدر‌چرت‌نگو‌ببینم‌،کنار‌میکشی‌یا‌نه؟ _چی‌فکر‌کردی‌درمورد‌من؟. میخواستم‌بلند‌شم‌که‌یکی‌زد‌توکمرم برای‌چند‌ثانیه‌توانایی‌نفس‌کشیدنمو‌از‌دست‌داده‌بودم.. _برو‌بابا‌نفست‌کمه‌هااا‌،تازه‌امیرحسین‌مست‌کرده قراره‌بیاد‌سراغت خودت‌خواستی‌آرمان! ببرینش‌ امیرحسین‌حالت‌عادی‌نداشت‌معلوم‌نیست‌قراره‌چه‌بلایی‌سرم‌بیاره بلندم‌کردن‌خودم‌راه‌رفتم‌..از‌پله‌های‌‌مار‌پیچ‌بالارفتم دریه‌اتاق‌وباز‌کردن‌که‌فرسوده‌بود‌وهیچی‌توش‌نبود به‌جز‌یه‌عصا‌منو‌پرت‌کردن‌توش‌ _میشه‌یه‌آب‌به‌من‌بدین؟ روزه‌داشتم _خیلی‌خب‌صبرکن رفت‌بیرون‌و‌یه‌لیوان‌اورد‌تا‌تهشو‌سرکشیدم‌و‌دادم‌بهش‌ ثانیه‌ایی‌نگذشت‌که‌امیرحسین‌اومد‌تو ازش‌ترسیدم‌..اوندوتا‌رفتن‌بیرون‌ودرو‌قفل‌کردن عقب‌عقبی‌رفتم‌حمله‌کرد‌سمتم‌خواستم‌بلندبشم‌از‌خودم‌دفاع‌کنم‌..اه..لعنتی..نمیتونم.. توآب‌چی‌بوده‌که‌حتی‌نمیتونم‌بلند‌شم.. خدایا‌خودت‌کمک‌کن.. "پاشا" امیرحسین‌تو‌یک‌روز‌شده‌بود‌سرور‌من ولی‌خوشم‌میاد‌ازش‌باعرضه‌ست! صدای‌داد‌وفریاد‌هاشو‌میشنیدم‌حدود‌یک‌ساعتی‌میشد‌که‌رفت‌سراغ‌پسره منم‌سرخودمو‌با‌سیگار‌گرم‌‌کردم _نیما _بله‌آقا _برو‌بهش‌بگو‌بستش _آقا‌چندبار‌بهش‌گفتم‌اصلا‌نمیشنوه سیگار‌و‌خاموش‌کردم‌و‌رفتم‌بالا در‌زدم _امیر‌بسه‌بیا‌بیرون هیچی‌نمیشنید‌و‌من‌ازش‌میترسیدم _کلید کلیدو‌بهم‌دادن‌و‌درو‌باز‌کردم‌یاخود‌خداا _چیکار‌کردی‌کثاااافتتتت بادست‌خونی‌رو‌صندلی‌نشسته‌بود‌‌وعین‌دیوانه‌ها‌به‌بدن‌غرق‌درخون‌پسره‌نگاه‌میکرد _گفتم‌بهت‌مست‌کن‌نگفتم‌هرچی‌دستت‌اومد‌بزن‌بالا بلند‌تر‌خندید‌و‌هعی‌میگفت‌عالی‌شد‌.. رفتم‌طرف‌پسره‌قلبش‌منظم‌کار‌میکرد‌و‌بیهوش‌افتاده‌بود _شانش‌اوردی‌نمرد‌وگرنه‌یکاری‌باهات‌میکردم‌که‌تاعمر‌داری‌یادت‌نره دست‌گزاشتم‌رو‌شاهرگش‌اونم‌خوب‌بود _نیما‌ببرش‌بیرون بلند‌شدم‌یه‌نگاهی‌بهش‌انداختم‌توخودش‌جمع‌شده‌بود رفتم‌بیرون‌ودرو‌بستم‌از‌پله‌هارفتم‌پایین رومبل‌دراز‌کشیده‌بود‌ودستشو‌گزاشت‌روپیشونیش _چیشد؟اثرش‌رفت؟اخه‌احمق‌براچی‌انقدر‌زدیش _حقشه‌بزار‌بمیره‌اون‌..خیلی..پس‌فطرته بابام‌جرات‌زدن‌منو‌نداشت‌اون‌حروم‌زاده.. _خفه‌شوامیر!! صدای‌زنگ‌اومد‌ _گوشیت‌زنگ‌میزنه! _زر‌نزن‌بابا‌ماله‌من‌نیس‌مال‌خودته _چی‌میگی‌امیر‌میگم‌مال‌من‌نیست نیمااااا _نه‌آقامال‌منم‌نیست _یا‌خدا‌چیکار‌کردی‌نیماااا از‌پله‌هارفتم‌بالا.. "محمدجواد" پشت‌درخت‌های‌ویلای‌خاکی‌ومتروکه‌قایم‌شده‌بودیم _داداشم‌حالش‌خوبه؟ _آیهان‌زنگ‌بزن‌‌ابوالفضل‌بگو‌اگه‌تا۱۰‌دقیقه‌دیگه‌بهش‌زنگ‌نزدیم‌زنگ‌بزنه‌به‌پلیس _اوکیه ازم‌فاصله‌گرفت‌بعد‌چنددقیقه‌اومد‌سمتم _اوکیه _انقد‌نگو‌اوکیه‌رومخمی‌بدو‌بریم _عیان‌بریم‌؟ _آره‌بریم دستشو‌گرفتم‌و‌رفتیم‌جلو‌حیاط از‌پله‌ها‌بالارفتیم‌و‌درو‌هل‌دادیم __باز‌کنید‌لعنتیاااااا‌باز‌کنید‌کثافتااا درباز‌شد‌‌‌پاشا‌ایستاده‌بود‌و‌دستش‌تو‌جیبش‌بود امیرحسین‌هم‌دراز‌کشیده‌بود‌رومبل.. _به‌به‌جمع‌همه‌جمعه‌! _آقامحمدجوادمون‌کمه _جواد‌تواینجا‌چه‌غلطی‌میکنی؟ _توباید‌اینو‌به‌من‌بگی _نیما‌ببرشون‌جفتشونو _دست‌به‌مانمیزنید _این‌داداش‌همون‌حرومزادست؟ آیهان‌عصبی‌شد‌و‌حمله‌کرد‌سمت‌نوچه‌پاشا‌ _حرومزاده‌جدوآبادته‌مرتیکه _نیما‌بکش‌عقب!! _جواد‌حرف‌گوش‌کن‌دنبال‌شر‌نگرد _شرکه‌تویی‌منم‌دنبالتم _نیما‌مگه‌بهت‌نگفتم‌جفتشونو‌بنداز‌بغل‌اون‌یکی _چشم‌آقا‌فقط‌ازشون‌پذیرایی‌بشه؟ _نه‌نیازی‌نیست‌پاشا _یعنی.. _دیدی‌که‌آقا‌چی‌گفت‌نیازی‌نیست‌ببرشون دستامون‌و‌گرفتن‌و‌از‌پله‌ها‌بردن‌بالا در‌یه‌اتاقو‌با‌کلید‌باز‌کردن‌و‌مارو‌پرت‌کردن‌توش درو‌بستن برگشتم‌سمت‌عقب‌یا‌فاطمه‌زهرا.. _یازهرا‌آرماااان!! رفتم‌سمتش‌رنگ‌صورتش‌‌زرد‌،نه..!سفید‌بود.. همه‌جاش‌خونی‌بود‌و‌پیراهن‌لیموییش‌با‌قرمز‌قاطی‌شده‌بود نبضش‌نامرتب‌میزد‌‌آیهان‌رنگش‌زرد‌شده‌بود‌و‌فقط‌نگاه‌میکرد _اه!لعنت‌بهتووووون! کنارش‌نشستم‌و‌زانوهامو‌توبغلم‌گرفتم
رمان‌بعدی رمانِ...... مزایده‌خون🔥
‌『❤️』 ° ° عـٰاشِقَت‌دۅر‌اَز‌ح‌َـرَم‌اِحسـٰاسِ‌غُربَـت‌مۍ‌ڪُنَد بـٰاز‌بـٰا‌عَڪسِ‌حَرَم‌یِہ‌گۅشِہ‌خَلـۅَت‌مۍ‌ڪُنَد...! ° ° ͜͡❤️¦⇠
مشارکت بالا در انتخابات ، مساوی است با پویایی وآبادانیِ میهنم 🇮🇷 #انتخابات۱۴۰۲ #من_رای_میدهم
همه قبول دارید درسته؟🥲
از‌ امام رضا(؏) پرسيدند: توکل یعنے چھ؟ فرمودند: «أن‌لا‌تخـٰاف‌مع‌الله‌أحداً» وقتے خدا را دارۍ‌ از‌ هيچکس نترس :)! 🌿 🖇 ـ ـ ـ ـــــ𑁍ـــــ ـ ـ ـ
😄😄 قبل از عملیات بود ... داشتیم با هم تصمیم میگرفتیم اگر گیر افتادیم چطور توی بی سیم📞 به همرزمامون خبر بدیم ... ڪه تڪفیریا نفهمن ... یهو سید ابراهیم (شهید مصطفی صدرزاده) از فرمانده های تیپ فاطمیون😍 بلند گفت : آقا اگر من پشت بی سیم گفتم همه چی آرومه من چقدر خوشبختم ... بدونید دهنم سرویس شده ..... 😂😐
به عالمی نفروشم دمی ز حالم را، که انتظار فرج قیمتی ترین چیز است.
رفیقش مۍگفت'' درخواب‌محسن‌رادیدم‌که‌مۍگفت: هرآیه‌قرآنۍ‌که‌شمابراۍشهدامۍخوانید دراینجاثواب‌یك‌ختم‌قرآن‌رابه‌اومۍ‌دهند📖'' ونورۍهم‌برای‌خواننده‌آیات‌قرآن فرستاده‌مۍشود🌿 «شهید محسن حججی»
•●🔗❁♥️●• وقتی‌میرفتیم‌هیئت حمیدمحکم ‌سینہ‌میزد! بهش‌گفتم‌حمید: ‌چراانقد‌محکم‌سینہ‌میزنۍ؟ میگفت‌: برای‌امام‌حسین‌'ع'محکم‌سینہ‌میزنم تا هیچوقت‌سینم‌نسوزه:) شهید‌‌کہ‌شد‌؛‌پیکرشو‌تومعراج‌شهدا دیدم... همجاش‌سوختہ‌بود‌جز‌سینہ‌ای‌کہ‌برا‌ امام‌حسین‌ ″ع″ باعشق سینہ‌‌میزد💔 . . 🌱
ما دوست داریم:)
آلارم‌گوشیتُ‌بذارواسہ‌نمازصبح وقتۍبیدارشدۍ... وخواستۍخاموشش‌کنۍ/: ودوباره‌بخوابۍ این‌جملہ‌رویادت‌بیار یہ‌روزۍانقدرمیخوابۍ..... کہ‌دیگہ‌کسۍنیست‌صدات‌کنہ(: خودت‌بہ‌فریادخودت‌برس
- نویسنده ِ مبهم .
رمان‌بعدی رمانِ...... مزایده‌خون🔥
الان‌نمیزارماااا یه‌چندوقت‌دیگه بلاخره‌کلی‌کار‌داره
- نویسنده ِ مبهم .
الان‌نمیزارماااا یه‌چندوقت‌دیگه بلاخره‌کلی‌کار‌داره
تازه‌امکان‌عوض‌شدن‌رمان‌هم‌هست آقا‌خودتون‌بگید رمان‌بعدی‌عاشقانه،جنایی‌باشه یا‌طنز،عاشقانه
https://daigo.ir/secret/28076431 همه‌رمانخونا‌باید‌بگید
کتابِ‌جدید
📦مجموعه پروفایل به نیابت از رفیق شهیدم رأی میدهم . . .🇮🇷✌️