eitaa logo
- نویسنده ِ مبهم .
98 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
863 ویدیو
72 فایل
نویسندگی؟! خیر! ترشحات‌ذهنِ‌انسان . مینویسم‌از‌اعماق‌قلب . اندکی‌نویسنده‌و‌کمی‌عکاس . کپی؟! باذکر‌نامِ‌نویسنده .
مشاهده در ایتا
دانلود
به‌نام‌او ؛ رمان‌پنج‌گربه ؛ پارت‌هجدهم ؛ مهدیا‌اومد‌وسریع‌حاضر‌شد‌آیه‌هم‌یکم‌دیرتر‌اومد دخترای‌خونه‌اینان‌ما‌باید‌‌کار‌کنیم‌بلانسبت‌مثل‌خر . بابا‌هم‌اومد‌همچی‌وحاضر‌کرده‌بودیم ؛ صدای‌زنگ‌بلند‌شد ؛ بابا‌درو‌باز‌کرد‌ما‌سه‌تا‌ایستاده‌بودیم داشتن‌وارد‌میشدن‌یهو‌یچی‌افتاد‌روم میعادبود‌چرا‌افتاد؟! _میعاد؟!میعاااد؟! علی‌بردتش‌تو‌اتاق‌منم‌پشتش _چیشد؟! _یهو‌سرم‌گیج‌رفت‌بد‌جور‌زخمش‌تیرکشبد _الان‌کلی‌نگران‌شدن‌میتونی‌پاشی یخورده‌گیج‌میره‌سرم‌صبرکن!.. یه‌ده‌دقیقه‌ایی‌گذشت‌که‌رفتیم‌بیرون همون‌آقا‌با‌خانمش‌و‌دوتا‌پسراش رفتیم‌جلو‌سلام‌کنیم‌اول‌علی‌رفت روبه‌خانمش‌گفت ؛ _این‌آقاپسر‌علیه‌بهش‌میگن‌شیخ‌علی آخونده سلام‌جانم علی‌رفت‌میعاد‌رفت‌جلو‌دست‌بده _این‌پسرهم‌میعاده .‌کامپیوتر‌میخونه ب‌تازگی‌در‌سپاه‌استخدام‌شده . سلام‌پسرم نوبت‌من‌شد‌سلام‌کردم _ایشوم‌هم‌آقامهدیه‌یه‌شغل‌خاصی‌هم‌داره . سلام‌پسرم نشستیم‌روی‌مبل‌علی‌وسطمون‌نشست _نمیشه‌منو‌معود‌پیش‌‌هم‌باشیم _اول‌اینکه‌مهدیا‌حساسه‌اسمارو‌نصفه‌نیمه‌میگی . دوم‌اینکه‌خیر‌شما‌دوتا‌توطئه‌میکنید ؛ اینا‌شب‌اینجا‌میمونن _اوه‌خاک من‌و‌میعاد‌از‌پشت‌علی‌باهم‌حرف‌میزدیم مامان‌گفت‌بیا‌چای‌وببر چایی‌وبردم‌‌پخش‌کنم‌میعاد‌وعلی‌ریز‌ریز‌بهم‌میخندیدن . اون‌دوتا‌معلوم‌نیست‌چ‌چرت‌وپرتی‌دارن‌میگن به‌همه‌دادم‌رسیدم‌ب‌دومین‌پسرش از‌ما‌بزرگتر‌بودن . داداشش‌گفت‌آبجوش‌میخواد رفتم‌کتری‌وپر‌کردم‌آوردم‌براش.بریزم یهو‌پسر‌اولش‌پاشو‌انداخت‌زیر‌پام‌با‌کله‌رفتم‌تو‌بغلش‌کتری‌اب‌جوش‌ریخت‌رو‌دستم همه‌اعضای‌بدنم‌سوخت _یازهرا‌سوختییی؟! این‌چی‌میگه‌این‌وسط‌من‌دارم‌میسوزم سریع‌رفتم‌تواتاق‌لباسمو‌درآوردم همه‌دست‌و‌پام‌تاول‌زده‌بود تیشرت‌آبی‌زیر‌پیراهنم‌‌داشتم . شلوارمو‌تا‌زانو‌زدم‌بالا روی‌تخت‌دراز‌کشیدم‌علی‌و‌میعاد‌اومدن‌تو برام‌رو‌دستام‌پماد‌کشید‌ولی‌تاول‌هاش‌یدونه‌یدونه‌میسوختتتت _علی‌نکن‌بیشعور‌درد‌دارههه _صبرکن‌تاول‌ها‌باید‌بترکه _ووییی مشت‌میکردم‌‌تهش‌میزدم‌رو‌پای‌میعاد پسر‌‌بزرگش‌‌که‌اسمش‌حسین‌بود‌اومد‌تو _چیشده؟!خوبی؟! چشمامو‌بهم‌میفشردم‌علی‌جواب‌داد _آره‌چیزی‌نیست‌‌برادر‌شما‌نسوخته؟ _چرا‌یکم‌ریخته‌رو‌صورتش _ای‌باباتاول‌زده؟ _نه‌زیاد‌،قرمز‌شده _شما‌‌برید‌ماهم‌الان‌میایم _باشه . رفت‌بیرون‌علی‌باند‌آورد‌دستم‌و‌بست بیشتر‌دستام‌بود‌تاپاهام مچ‌پام‌هم‌بست یه‌تیشرت‌سفید‌‌گشاد‌پوشید‌م‌بعد‌رفتیم.بیرون _خوبی‌پسرجان؟! انقدردرد‌داشتم‌نتونستم‌جواب‌بدم نشستم‌رومبل _ممنون‌بهترم.. بقیه‌وسایل‌و‌میعاد‌برد‌وتعارف‌کرد چرا‌همش‌داره‌بلا‌سرما‌میاد؟! _خب‌‌پسرا‌ازخودتون‌بگید _ببخشید‌بی‌ادبی‌نباشه..نه‌من‌نه‌میعاد‌و‌مهدی‌شمارو‌نمیشناسیم میشه‌معرفی‌کنید . _چه‌بی‌ادبی‌جانم .من‌رفیق‌باباتم _همین؟! _البته‌که‌نه..من‌همکار‌پدرتم از‌بچگی‌شما‌حواسم‌بهتون‌بوده _متوجه‌نمیشم‌میشه‌بیشتر.. _سرتیم‌حفاظتی‌‌ام‌از‌بچگیتون‌من‌حواسم‌بهتون‌بود . دیگه‌از‌الان‌دیگه‌من‌مراقب.شما‌نیستم _ولی‌بابای‌من‌چرا‌باید‌سرتیم‌حفاظتی‌داشته‌باشه؟!هنوز‌ک‌اتفاق‌یاتهدیدی‌انجام‌نشده ! _چرا‌میعاد‌جان‌شده ! _چطور؟! _شمادوتا‌دوسالتون‌بود‌علی‌چهارسالش نمیدونم‌یادش‌میاد‌یانه مهدیا‌خانم‌هم‌یه‌ساله‌بوده‌ک‌اونجا‌نبوده مامان‌باباتون‌شما‌سه‌تارو‌گرفته‌بودن‌رفتن‌خونه‌داییتون _البرز؟ _اره‌البرز‌موقع‌برگشت‌توی‌بیابون‌بهتون‌حمله‌میشه مامانتون‌شما‌دوتارو‌سعی‌میکنه.بگیره اما‌یکیتون‌توسط‌اون‌منافق.گرو‌گرفته‌میشه _کدوممون؟ _یادم‌نیست‌مادرتون‌بیشتر‌میدونه _اون‌مهدی‌بوده . _پدرت‌برای‌اینکه‌تورو‌پس‌بگیره‌سعی‌میکنه‌هرکاری‌اون‌میگه‌انجام‌بده علی‌زیاد‌گریه‌میکرد‌رومخشون‌بود یه‌چیزی‌از‌پدرت‌خواستن‌اما‌پدرت‌بادرایتش‌برای‌ما‌سیگنال‌فرستاد وما‌ب‌کمکش‌اومدیم . اونا‌فرار‌کردن‌مهدی‌هم‌انداختنش‌زمین _اوخ‌میعاد‌بمیری‌برام..اییی‌دستم آرام‌گفت _توهم‌خفه‌بااین‌حالت ادامه‌داد _دست‌مهدی‌شکست‌در‌اثراون‌داستان وازاون‌پس‌ما‌حواسمون‌هست ۱۹ساله‌منتظریم‌یه‌عملیات‌دیگه‌انجام‌بدن _اها.. _خب‌بگذریم‌شما‌آقاپسراتو‌معرفی‌نمیکنی؟ _ایشون‌آقاپسر‌بزرگ‌من‌حسین‌جان‌هستن ایشون‌هم‌کوچیکتره‌امیر‌حسن یهو‌دستم‌سوزش‌عجیبی‌اومد . _ووییی‌دستم.. _ببخشید‌تروخدا‌من‌اشتباه‌پام‌رفت‌زیر‌پات اره‌جون‌عمت‌منم‌باور‌کردم _چرا‌سرتو‌به‌این‌زودی‌باز‌کردی‌پسرجان؟ _مهم‌نیست‌زخمش‌سرباز.نیست _خب‌باز‌میشه‌بچه‌جان _فکر‌نکنم‌دیگه‌باز‌بشه.. مهدیا‌ومامان‌مشغول‌چیدن‌شام‌بودن منم‌حوصله‌نداشتم‌اصلا از‌پسراش‌هم‌خوشم‌نمیومد‌در‌گوش‌میعاد‌گفتم‌شام‌خوردیم‌به‌یه‌بهونه‌ایی‌بریم‌بیرون ؛ حسین‌خیلی‌دور‌وبر‌اتاق‌بابا‌میگشت
به‌نام‌او رمان‌پنج‌گربه ؛ پارت‌بیستم ؛ میعاد‌رفت‌کمک‌دیدم‌حسین‌رفته‌تواتاق‌ما‌مستقیم‌سمت‌میز‌میعاد بلند‌شدم‌با‌درد‌پام‌رفتم‌سمت‌اتاق‌ درو‌باشدت‌باز‌کردم دستش‌توی‌کشو‌ی‌میز‌میعاد‌بود _چیکار‌میکنی؟!چیزی‌میخوای؟ _نه‌چیزی‌نمیخوام.. سریع‌رفت‌بیرون‌دستم‌وگزاشتم‌زیر‌دست‌سوختم‌و‌رفت‌سمت‌کشو‌میعاد یه‌سری‌وسایل‌بود‌که‌زیاد‌سر‌درنمیاوردم میعاد‌اومد‌تو _چیشده؟! _چیز‌مهمی‌داری‌توخونه؟ _چی؟چیز‌مهم‌چیه؟ دستشو‌کشیدم‌اوردم‌تو‌درو‌بستم _چیزی‌شده‌دیوونه؟ _چیز‌مهمی‌داری؟ _یعنی‌چی‌نمیفهمم _راستشو‌بگو‌چی‌آوردی‌توخونه؟! _مهدی‌چی‌میگی؟ _میعاد‌ب‌من‌دروغ‌نگو‌من‌خودم‌پلیسم مورو‌از‌ماست‌میکشم‌بیرون _آره‌آوردم _چی‌آوردی؟ _رفته‌بودم‌برای‌استخدام‌یه‌جای‌مهمی‌استخدام‌شدم یه‌هاردی‌بود‌که‌باید‌بازش‌میکردم منم‌اوردم‌خونه‌بازش‌کنم‌‌اونجا‌نتونستم وسایل‌من‌هم‌اونجا‌‌کامل‌نبود _هااارد؟!چه‌هاردی؟ _یه‌هارد‌مهمی‌که‌باید‌باز‌بشه اطلاعات‌مهمی‌هست‌که‌‌میتونه‌خیلی‌کمک‌کنه _تواتاقه؟ _اره‌خب‌اینجاست _سریع‌درش‌بیار‌کجاگزاشتیش؟ رفت‌سمت‌میزش‌‌هارد‌پشت‌میز‌داخل‌یه‌کیف‌بود _ایناهاش _یه‌جای‌خوب‌بزارش‌در‌اتاق‌هم‌داری‌میای‌قفل‌کن‌بعدا‌صحبت‌میکنیم رفتم‌بیرون‌نشستم‌دور‌سفره میعاد‌هم‌بعد‌مدتی‌در‌اتاق‌وقفل‌کرد‌کلیدشو‌گزاشت‌تو‌جیب‌جلوی‌پیراهنش نشست‌ حسین‌خیلی‌چپ‌چپ‌نگاهمون‌میکرد خیلی‌هم‌استرس‌داشت ؛ ب‌طوری‌که‌قاشق‌غذاش‌میلرزید ؛ شام‌وخوردن‌و‌کمی‌باهم‌صحبت‌کردن بعد‌هم‌خیلی‌زود‌ب‌اصرار‌حسین‌رفتن میعاد‌و‌کشیدم‌تواتاق‌مشغول‌عوض‌کردن‌لباسش‌بود ؛ یه‌هودی‌لیمویی‌پوشید‌و‌دراز‌کشید _کجا _بااجازه‌کپه‌مرگم‌وبزارم _نه‌بشین _ول‌کن‌مهدییی نشستم‌روتخت‌پتو‌وکشیدم‌موهاش‌ریخت‌رو‌صورتش _چیه‌دیوانه _حسین‌رفته‌بود‌سرکشوت عین‌جوجه‌تیغی‌نشست‌ _چیشد؟!کجارفته‌بود؟ _سرکشوت‌دنبال‌‌همین‌هارد‌میگشت بعد‌ک‌من‌دیدمش‌خیلی‌استرس‌گرفته‌بود ‌خیلی‌هم‌زود‌رفتن _حسین‌از‌کجا‌میدونست‌من‌هارد‌واوردم‌خونه؟ _یکم‌فکر‌کن‌ببین‌کسی‌ندیده ! _از‌اداره‌اومدم‌بیرون بعدش...اها‌بعدش‌سوار‌تاکسی‌شدم اول‌فکر‌کردم‌کسی تعقیبم‌میکنه‌ولی‌خب‌چیز‌خاصی‌نبود هارد‌توکیفم‌بود‌منم‌کولمو‌دوشم‌نزاشتم دستم‌بود‌همش‌تا‌هارد‌ونگیرن‌یانیوفته _خب؟! _همین‌بعدش‌اومدم‌خونه‌و... _پس‌شک‌داشتن‌هارد‌دستت‌باشه‌یانه _یعنی‌حسین‌.. _جاسوسه‌ ! _من‌نمیتونم‌هارد‌وپس‌بدم ! تاموقعی‌که‌بازش‌نکردم ! _پسش‌میدی! _نمیدم‌مهدی‌اصرارهم‌نکن _پسش‌میدی‌من‌بهت‌میگم‌یعنی‌میدی! _نمیدم‌پسش‌نمییییدم ! _بلایی‌سرت‌میارن‌دیوانه!توکه‌نمیفهمی _میفهمم‌ونمیدم _پس‌بشین‌زودتر‌بازش‌کن! شب‌بخیرررر شیرجه‌زدم‌روتخت‌ولی‌میعاد‌نخوابید‌و‌مشغول‌باز‌کردن‌هارد‌شد خوابیدم‌‌ولی‌چع‌خوابیدنی دستم‌خیلی‌درد‌میکرد‌موقع‌نماز‌بیدار‌شدم همچنان‌مشغول‌باز‌کردن‌هارد‌بود چشماش‌شده‌بود‌اندازه‌نعلبکی _میعاد‌اذان‌شد؟ _یک‌ساعتی‌میشه.. نمازم‌وخوندم‌‌یه‌قرص‌خوردم‌دوباره‌به‌تخت‌بازگشتم تخت‌خوابیدم‌تا‌۱۰صبح یهو‌با‌ضرب‌چیزی‌بیدار‌شدم _ایول‌اقا‌سید! _چیه‌دیوانه _هارد‌باز‌شد عین‌فنر‌بلند‌شدم‌ایستادم‌کنارش _بازش‌کن بازش‌کرد‌داخلش‌پر‌سند‌ومدرک‌وعکس‌بود که‌تویکی‌از‌عکس‌ها‌حسین‌بود! _این‌حسینه؟ _آره!اینم‌سردسته‌جاسوسای‌ایرانه دستگیرشد هاردو‌بست _بسته‌دیگه‌برو _کی‌پسش‌میدی؟ _باید‌برم‌اداره‌امروز‌شاااید‌پسش‌بدم _حواسم‌هست‌بهتا _مهدی‌بیکاری؟! _اره‌چطور؟ _برو‌لباس‌مشکی‌بخر‌محرم‌نزدیکه _نه‌میخوام‌برم‌دکتر‌دیشب‌انقدر‌درد‌نمیکرد امروز‌خیلی‌درد‌میکنه‌میترسم‌باندش‌ودربیارم‌پوستم‌ورق‌خورده _وییی‌پس‌‌همین‌الان‌باهم‌بریم منم‌هاردو‌شب‌میبرم _نه‌توبرو‌من‌میخوام‌برم‌پیش‌بابای‌ممد _منم‌میام‌بریم _نمیخواد‌برو _مهدی‌خفهشو‌بیابریم ؛ _باشه‌چی‌بپوشم.. _ست‌؟‌پایه؟ _ست ! پایتم میعاد‌تیشرت‌سفیدش‌و‌با‌پیراهن‌کتان‌سبز‌پسته‌اییش‌وپوشید باشلوار‌مشکی ؛آستینش‌هم‌داد‌بالا منم‌تیشرت‌سفید‌با‌پیراهن‌کتان‌خاکی استینشو‌دادم‌بالا‌که‌دردم‌کمتر‌بشه ب‌مامان‌نگفتیم‌کجامیریم زدیم‌بیرون‌و‌با‌۲۰۶علی‌رفتیم‌درمانگاه بابای‌محمد‌بدون‌نوبت‌مارو‌پذیرش‌کرد رفتیم‌تو _به‌به‌سلام‌آقا‌پسرای‌گل _سلام‌عمواحسان‌ببخشید‌مزاحم‌شدیم _حتما‌باید‌چیزیتون‌بشه‌بیاید؟ چی‌شده‌حالا _هیچی‌دیشب‌کتری‌آبجوش‌ریخت‌رو‌دستش‌یکم‌رو‌پاش‌ک‌خوب‌میشه ولی‌دستش‌یجوری‌شده _اوخ‌اوخ‌مواظب‌باشید‌دیگه‌چندبار‌بگم _شرمنده _خب‌بشین‌اینجا‌ نشستم‌و‌پیراهن‌رویی‌و‌درآوردم _باندشو‌درمیارم‌ممکنه‌یکم‌درد‌داشته‌باشه _باشه‌‌ باندشو‌‌دراورد‌رسید‌به‌ورق‌آخرش‌از‌درد‌فریاد‌کشیدم _تموم‌شد‌کندمش‌کی‌انقدر‌بد‌پانسمان‌کرد؟ از‌درد‌نمیتونستم‌حرف‌بزنم‌میعاد‌جواب‌داد _علی‌؛عمو‌احسان _این‌دوتا‌بچه‌همش‌خرابکارن
به‌نا‌م‌او ؛ رمان‌پنج‌گربه ؛ پارت‌بیستم: چشمامو‌باز‌کردم‌دستمو‌دیدم‌فشارم‌افتاد میعاد‌هم‌میخ‌بود _چیشده‌چرا‌اینجوری‌نگاه‌میکنین؟ _عمو‌دستش...یعنی‌پوستش.. _کنده‌شده‌پوستش‌ورق‌خورده باید‌بکنمش رنگم‌پرید‌ضربانم‌رفت‌روصد _یعنی‌چی‌بکنی‌عمو _یعنی‌‌بایددد‌ببرمش‌برش‌دارم تاعفونت‌نکنه چرا‌رنگت‌پریده‌مهدی؟؟! با‌قیچی‌اومد‌سمتم‌‌هلم‌داد‌دراز‌کشیدم _بی‌حس‌میکنم‌اما‌بی‌حس‌کامل‌نمیشی سوزش‌سابق‌وداری میعاد‌اومد‌پاهامو‌نگه‌داره‌ قیچی‌و‌گرفت‌سمت‌پوستم‌‌دادم‌رفت‌هوا‌میعاد‌غش‌کرد‌منم‌سیاهی‌دیدم.. -علی- روی‌صندلی‌حوزه‌نشسته‌بودم محمد‌باسرعت‌اومد‌سمتم _چیه‌ممد‌چته _بابام‌..زنگ‌زد _خب؟ _گفت‌داداشات‌مهدی‌ومیعاد‌رفتن‌مطب مهدی‌دستش‌سوخته‌بود‌باید‌باقیچی‌پوستش‌ومیکند‌تا‌ترمیم‌بشه _یاخدا _مهدی‌و‌میعاد‌غش‌کردن‌بیا‌بریم‌زودتر جروه‌هامو.پرت‌کردم‌بدو‌رفتم‌همراش سوار‌ماشین‌محمد‌شدیم‌و‌باسرعت‌رفتیم‌سمت‌مطب هنوز‌ماشین‌توقف‌نکرده‌بود‌که‌پیاده‌شدم‌و‌رفتم‌بالا‌درو‌بازکردم دیدم‌دوتاشون‌رو‌تختن دست‌مهدی‌هم‌درحال‌پانسمانه _سلام‌عمو _سلام‌علی‌جان‌بیا‌این‌دوتا‌داداش‌ترسوتو‌تحویل‌بگیر البته‌میعاد‌فشارش‌افتاد‌بدلیل‌کم‌خوابی _ولی‌میعاد‌دیشب‌خوابید _چمیدونم‌حالا‌این‌یکی‌هم‌از‌ترسش‌غش‌کرد‌ یعنی‌خندم‌میگیره دست‌مهدی‌‌پانسمان‌شد‌و‌دوتاشون‌ب‌ندرت‌بهوش‌اومدن _علی‌تواینجا‌چیکار‌میکنی؟ _مثلا‌اومدی‌مراقب‌مهدی‌باشی؟ _کوش؟؟ _زندم‌...دستم‌درد‌میکنه _دیوانه‌توانقدر‌ترسوبودی؟ _اره‌توهم‌دیدیم‌قبل‌من‌غش‌کردی _من‌که‌برا‌کم‌خوابی‌بود‌الانم‌دارم‌دیوونه‌میشم _توهمش‌درحال‌خوابیدنی‌ دست‌کوالا‌واز‌پشت‌بستی _دیشب‌تاصبح‌نخوابیدم‌جناب‌علی _باشه‌حالا‌پاشید‌بریم‌خونه‌ میعاد‌بلند‌شد‌دست‌مهدی‌هم‌گرفتم‌بلندش‌کردم‌تشکر‌کردیم‌وراه‌افتادیم _حالا‌مگه‌دستش‌چه‌شکلی‌بود‌غش‌کردین؟ _مهم‌نیس‌مهم‌قصد‌حسینه _حسین؟همون‌دیشبیه؟ _اره‌همون‌اون‌از‌قصد‌کتری‌و‌ریخت‌ر‌وم اونو‌بیخیال‌رفته‌بود‌تووسایل‌میعاد‌دنبال‌هارد‌میگشت ! هارد‌خصوصی‌مهم‌امنیتی ! _چی‌شد؟؟!!! _جاسوسه‌حسین‌ ؛ مدرک‌هم‌داریم‌بر‌علیه‌ش _میفهمین‌چی‌میگین؟پسر‌آقایاسر؟! _آره‌همون‌پسر‌ه‌‌نمیبینی‌چه‌بلایی‌سرم‌آورد؟ _بعدا‌صحبت‌میکنیم رسیدیم‌خونه‌وپیاده‌شدیم.. -مهدی- رفتیم‌تو‌خونه‌مامان‌هل‌کرد _چیشده؟چرا‌رنگت‌پریده؟ _هیچی‌مامان‌دستمو.بردم‌پانسمان‌کردم‌همین _الهی‌بمیرم‌‌محمد..ببین‌از‌نوک‌انگشتاش‌‌تا‌آرنجش‌سوخته _خوب‌میشه‌خانم‌ _تقصیر‌حسین‌بود‌بابا یکی‌زدم‌ب‌پهلوی‌میعاد‌‌ _اهم‌چیز‌شوخی‌میکنه _خب‌حالا‌بیاید‌یکم‌استراحت‌کنید کولر‌وبرا‌شما‌زدم دراز‌کشیدم‌رو‌به‌روی‌کولر‌یک‌کیفی‌کردیم بعدش‌نماز‌خوندیم‌وموقع‌نهار‌شد مشغول‌قرمه‌سبزی‌مامان‌بودیم که‌موبایل‌بابازنگ‌خورد رفت‌بیرون‌ _مهدی‌جون‌دستت‌خیلی‌درد‌میکنه؟ _مهربون‌شدی‌مهدیا‌قصد‌ی‌داری؟ _نه‌ب‌جان‌میعاد _اععع‌ب‌من‌چه‌آروم‌م‌سرمم‌توکار‌خودمه ایش _زارشک بابا‌اومد‌تو‌نشست‌پوف‌بلندی‌کشید _چیزی‌شده‌محمد؟! _چیزی‌نیست.. _میخوای‌بعدا‌صحبت‌کنیم؟! _نه‌نیاز‌نیست‌از‌‌سپاه‌زنگ‌زدن گفتن‌برای‌اربعین‌چهارتا‌جایگاه‌ویژه.داریم گفتم‌نمیشه‌۵تابشه‌بریم‌باهم‌خانوادگی گفتن‌نه.. منم‌که‌تنها‌نمیرم‌میدمش‌ب‌مهدی‌ومیعادوعلی‌ومحمد . قاشقم‌وانداختم‌میعاد‌هم‌همینطور علی‌هنگ‌کرده‌بود _چیچی؟بریم‌کربلا؟ _آره‌دیگه _میعادددددددددد بلند‌شدم‌بغلش‌کردم‌و‌علی‌هم‌پرید‌روم دستم‌درد‌اومد‌نعره‌زدم _اععععععععع‌بیشعور‌حیوان‌دستم علی‌بلند‌شد _حالا‌این‌دهه‌محرم‌ومیریم‌هیئت _دمت‌گرم‌بابا _بسه‌حالا‌بیاید‌بخورید‌برید منم‌باید‌برم‌بیرون‌کار‌دارم‌ نهار‌وخوردیم‌و‌سه‌نفری‌رو‌زمین‌دراز‌کشیدیم من‌و‌میعاد‌دمر‌خوابیدیم‌کله‌هامون‌توگوشی علی‌قرآن‌خوند‌بعدش‌‌رو‌کمر‌میعاد‌دراز‌کشید _بگیرین‌بخوابید‌خیلی‌خوابم‌میاد _نه‌من‌باید‌برم‌هاردو‌ببرم یه‌نیشکون‌از‌دستش‌گرفتم _تو‌هنوز‌پسش‌ندادی؟گاو‌برو‌زودتر‌پسش‌بده _باشد‌علی‌پاشو‌میخوام‌برم علی‌بلند‌شد‌میعاد‌رفت‌عین‌اسب‌دراز‌کشید‌روم رفت‌تواتاقش‌لباس‌پوشید‌اومد یه‌پیراهن‌سفید‌روش‌هم‌یه‌‌سیوشرت‌چهارخونه‌آبی‌کمرنگ‌آستینش‌هم‌داده‌بود‌بالا‌باساعت‌مشکی موهاش‌هم‌خوشگل.مدل‌زده‌بود‌با‌یه‌کوله‌مشکی _خب‌من‌رفتم علی‌گوشه‌لباسشو‌کشید _چته‌روان‌پریش _عطرت‌وازکجاخریدی _مریض‌بدبخت میعاد‌رفت‌علی‌ترکید‌ازخنده‌ _بیشعور‌انقدر‌نخند‌کمرم‌رگ‌ب‌رگ‌شددد _باشه‌اقای‌غشو _خفهشوووو -میعاد- ازخونه‌زدم‌بیرون‌و‌یه‌تاکسی‌گرفتم‌تا‌چهارراه اونجا‌پیاده‌شدم‌تابقیه‌راهوپیاده‌برم حواسم‌به‌کیفم‌بود‌‌ونزدیک‌هیچکس‌نمیشدم سعی‌میکردم‌دور‌بشم‌تاکیف‌دردسترس‌ کسی‌نباشه . پیچیدم‌تویه‌خیابون‌فرعی باید‌تاتهش‌میرفتم‌بعدش‌یه‌تاکسی‌تاخود‌اداره
به‌نام‌او ؛ رمان‌پنج‌گربه ؛ پارت‌بیست‌ویکم: داشتم‌میرفتم‌که‌یهو‌کیفم‌کشیده‌شد یه‌موتوری‌بود‌که‌سعی‌در‌گرفتن‌کیفم‌داشت . دودستی‌کیفمو‌چسبیدن‌وولش‌نکردم باموتور‌باسرعت‌میرفتن‌و‌من‌‌رو‌زمین‌کشیده‌میشدم این‌هاردو‌ب‌هیچ‌عنوان‌نباید‌ازدست‌میدادم.. دوتا‌هارد‌بود‌یکیش‌درپوشش‌چیپس که‌هار‌داصلی‌بود‌واونیکی‌هارد‌کپی میترسیدم‌کیفمو‌ازم‌بگیرن همه‌بدنم‌زخم‌شد‌وصورتم‌بارها‌به‌زمین‌خورد دیگه‌سرم‌گیج‌میرفت‌متوجه‌این‌شدم‌که‌‌چند‌نفر‌دنبالمن _ولش‌کن‌نااااااااامرد.. هارد‌فیکو‌برداشت‌وکوله‌وپرت‌کرد افتادم‌رواسفالت‌بلند‌شدم‌ویه‌تکونی‌ب‌لباسم‌دادم . کیفمو‌برداشتم‌وبی‌هدف‌رفتم‌ یه‌تاکسی‌گرفتم‌صاف‌رفتم‌اداره.. -مهدی- علی‌مشغول‌خیار‌لامبوندن‌بود گوشیش‌زنگ‌خورد‌تااومدم‌بردارم‌میعاد‌از‌در‌اومد‌داخل لباسش‌عجیب‌خاکی‌بود گوشی‌علی‌وبرداشتم‌‌مامان‌رفت‌سمت‌میعاد‌که‌بپرسه‌براچی‌لباسش‌خاکیه _چیه‌ممد‌هی‌سراغ‌زنتو‌میگیری _مهدی‌خفهشو‌اخه‌علی‌چ‌گناهی‌کرد‌گیرشما‌افتاد _همینی‌که‌هست‌میعااااد‌بیا‌ممده _اع؟اومدممم _خب‌چیکار‌داری‌ _باشیخ‌الشیوخ.کاردارم من‌ومیعاد‌همزمان‌گفتیم‌ _زااااااارشک _گوشیو‌بدین‌ب‌من‌ببینم‌ یه‌لگد‌زدم‌بهش‌‌بعد‌پشت‌کردم‌بهش _خب‌بگو‌چیکار‌داری _هیچی‌بابا‌میخوام‌بهش‌بگم‌‌امروز‌حوزه‌نیاد‌شب‌بریم‌هیئت _کدوم‌هیئت _بتوچه‌اخهههه _خفهشو‌ممد‌‌بگو‌کدوم‌هیئت _خجالت‌بکش‌بچه‌چارسال‌ازت‌بزرگترم _بزرگتری‌به‌عقله‌جانم _ازاون‌لحاظ‌هم‌من‌بزرگترم _اونو‌من‌مشخص‌میکنم گوشی‌ودادم‌به‌میعاد _مهدی‌اذیت‌نکن‌بهش‌بده‌گوشیو _نمیدم‌ _مردم‌آزار _اع‌خوبه‌منم‌بهت‌بگم‌‌مزاحم‌تلفنی؟ _مهدییییی _هاهاها‌میعادم‌دادا _شما‌دوتا‌چرا‌زن‌نمیگیرین‌من‌راحت‌شم _شما‌بزرگتری‌اقدام‌کن‌بدبخت‌نشدی‌منم‌اقدام‌میکنم _میعاد‌توخیابونم‌دارم‌میام‌دنبال‌علی یهو‌در‌باز‌شد‌ومهدیا‌باسرعت‌اومد‌تو _شمابرادرین؟نه‌برادرینننن؟ یکی‌تو‌کوچه‌ب‌خواهرتون‌‌بی‌احترامی‌میکنه‌طاها‌باید‌جلوش.وایسه؟ سه‌تاداداش‌برای‌مسخره‌کردن‌دارررررم؟ _چیشده‌مهدیا _یکی‌توکوچه‌اذیتم‌کرده ! تنبلای‌بدبخت رفت‌تواتاق _ممد‌سریع‌خودتو‌برسون‌ باهمون‌سر‌ووضع‌رفتیم.پایین‌طاها‌ودیدیم _کجاست‌این‌بی‌غیرت؟ _داداش‌فرستادمش‌بره _کجااااست‌طاها‌میزنم‌اون‌کلیه‌ات‌هم‌له‌میکنما ! _توکوچه ممد‌هم‌رسید‌پنج‌نفری‌رفتیم.سراغش _باباچندبار‌بگم‌غلط‌کردم _غلط‌وکه‌کردی‌‌بی‌غیرت‌بی‌شعور پنج‌نفری‌افتادیم‌سرش‌‌ویارو‌بعد‌یه‌دست‌کتک‌مفصلِ‌عسل‌ازدستمون‌دررفت _اسکل‌بدبخت‌اع‌راستی‌طاها‌مرخص‌شدی؟ _بااجازه‌شما‌ک‌نیومدی‌پیشم اخرین‌تصویر‌من‌توبودی _خب‌حالا‌چطوری‌ردیفی؟ _آره‌خوبم _بچها‌پایه‌یه‌مهمونی‌هستین؟ والده‌محترم‌با‌خواهرا‌میرن‌خونه‌خاله _حله‌داداش _اوکی‌ساعت‌ِ ؟! _دیگه‌ساعت۷‌همه‌اینجاباشین ممد‌قول‌میدم‌مراقب‌زنت‌باشم _مهدیییییی _جوووووون ممد‌عین‌زامبی‌هاافتاد‌دنبالمون‌که‌رفتیم‌بالا علی‌هم‌بعد‌چنددقیقه‌اومد . _امشب‌بترکونیم؟ _این‌یبارو‌پایه‌اتم نماز‌خوندیم‌و‌بعدش‌مامان‌صدامون‌کرد _بچها‌بیاید‌نهار داشتیم‌میرفتیم‌سمت‌‌میز‌دست‌میعادو‌دیدم _میعاد‌باز‌چ.غلطی‌کردی‌اینطوری‌زخم‌شد؟ _هیچی‌یه‌موتوری‌‌میخاست‌کیفمو‌بدزده _چیچی؟ __چندبار‌بهت‌گفتم‌اون‌هارد‌کاردستت‌میده!! _چیزی‌نشده‌که.. _الان‌میخوای‌چه‌غلطی‌بکنی؟ _هاردو‌تحویل‌میدم _چطور؟ _چون‌هاردی‌که‌دزدیدن‌فیک‌بود _مااارمولککک‌اصن‌باید‌میمردی _یزید‌شمر _خب؟ _بن‌زیاد‌بن‌سعد _خب؟ _معاویه‌‌ابوسفیان _خب؟ _ابن‌ملجم‌زن‌امام‌حسن _این‌اخریه‌بهم‌نمیخوره‌شرمنده رفتیم‌سر‌میز
به‌نام‌او ؛ رمان‌پنج‌گربه؛ پارت‌بیست‌دوم: نهارو‌خوردیم‌و‌من‌ومیعاد‌روی‌مبل‌نشستیم _خب‌چیکار‌کنیم‌بترکونیم؟ _مثل‌همیشه‌کرم‌بریزیم _درچه‌حد‌ _درحدی‌که‌‌راهی‌بیمارستان‌بشن؟ _نه‌جان‌جدت‌میعاد‌گناه‌دارن _اوممم‌خب‌چه‌کنیم _مواد‌مورد‌لازم:خمیردندان‌؛زردچوبه فلفل؛اندکی‌دوغ _همین؟ _این‌فقط‌نوع‌غذاییشه _نوع‌دیگه‌ایی‌داره؟ _بلی‌بلی‌نوع‌دیگش‌نوع‌فیزیکیه مواد‌مورد‌لازم:یک‌عدد‌دسته‌بیل سوزن‌ته‌گرد‌و‌یه‌خودکار‌جوهری _بیشعور‌میخوای‌بکشیشون؟ _نه‌والا‌حقشونه _شیمیایی‌هم‌داره؟ _نچ‌همینقدرشم‌راهی‌بیمارستان‌میشن _حله‌داشم‌بزار‌یکم‌بخوابم‌بقران‌خستم _مهدی‌چ‌غلطی‌‌کردی‌تاحالا‌ک‌خسته‌ایی؟! _اوع‌همینکه‌علی‌وتحمل‌کنم‌کلی‌‌کار‌کردم _اره‌مشخصه‌خنگ‌همش‌میخوابه _اون‌ک‌تویی‌من‌کلا‌دوروز‌دیگه‌مرخصی‌دارم بیخیال‌میعاد مهدیا‌عصبی‌باچندتا‌وسیلع‌اومد‌سمتمون _واچیه‌ _بشین‌میخوام‌پانسمانتو‌عوض‌کنم _والامیترسم _چرا‌مگه‌من‌لولوخورخورممم _نه‌وحشی‌وحشیییی _چیییییییییی _هیولای‌وحشیییییی زبونمو‌براش‌تکون‌دادم‌بادمپایی‌افتاد‌دنبالم _اصلا‌تقصیرمنه‌بهت‌لطف‌میکنم‌انقدر‌عوض‌نمیکنم‌تاعفونت‌کنه‌بمیری خر‌بی‌خاصیتتتت‌ملت‌داداش‌دارن‌منم‌دارم‌داداش‌نیستن‌که‌دوتا‌مرغ‌توخونه‌پررورش‌‌میدیم _اهوع‌پس‌علی‌چی؟ _خفهشوووو‌علی‌باشما‌فرق‌دارعههه _باشه‌مهدیا‌اااابیخیاللل _خفهشو‌یه‌جا‌وایسا‌بزنمت‌خنک‌شمم یهو‌دمپایی‌وپرت‌کرد‌خورد‌به.سرم _اییییی _کوفت‌‌ اومد‌سمتم‌باخشونت‌بازش‌کرد‌و‌پانسمتن‌وعوض‌کرد بعدهم‌یه‌لگد‌زد‌یه‌نیشکون‌گرفت‌رفت کلا‌تخریب‌کنندست‌این‌بچه _مهدیا‌نبود‌مادوتا‌مرده‌بودیم _چرا _چون‌بچگیمون‌هرکاری‌میکردیم‌تهش‌مهدیا‌دعوامون‌میکرد‌ بدلیل‌وحشی‌بودنش‌ازش‌میترسیدیم _هنوز‌هم‌میترسیم _وایسا‌الان‌مجردیه‌متاهل‌ک‌بشیم‌مهدیا‌هرروز‌دورمون‌میگرده _وای‌حق
- نویسنده ِ مبهم .
به‌نام‌او ؛ رمان‌پنج‌گربه؛ پارت‌بیست‌دوم: نهارو‌خوردیم‌و‌من‌ومیعاد‌روی‌مبل‌نشستیم _خب‌چیکار‌کنیم‌بتر
به‌نام‌او ؛ رمان‌پنج‌گربه ؛ پارت‌بیست‌سوم : ظهر‌بود‌وهمه‌خواب‌بودن حوصله‌منو‌میعاد‌هم‌سررفته‌بود‌گفتیم‌یه‌کیکی‌درست‌کنیم‌براشب زدیم‌گوگل‌چهارتا‌تخم‌مرغ‌با‌سه‌تالیوان‌آرد‌ودوتا‌لیوان‌شکر‌گرفتیم گفته‌بودن‌وانیل‌هم‌میخوان‌اول‌زدیم‌گوگل‌ببینیم‌چه‌شکلیه بعد‌رفتیم‌تویخچال‌یکی‌عینشو‌پیدا‌کردیم میعاد‌نشست‌اونور‌میز‌منم‌اینور‌میز _خب‌بسم‌الله آرد‌وریختیم‌تو‌ظرف‌بعدش‌تخم‌مرغا‌رو‌زدیم‌توش‌و‌هم‌زدیم کف‌ک‌کرد‌شکر‌‌ووانیل‌هم‌ریختیم‌ بازم‌هم‌زدیم‌ک‌یکدست‌شد _خب‌کاکائوبیار کمی‌کاکائو‌وشیر‌همریختیم‌توش‌که‌دیدیم‌خیلی‌شل‌شد دوباره‌‌آرد‌ریختیم‌توش _مهدی‌برو‌‌همزن‌بیار _خب‌بیدار‌میشن _دستم‌شکست‌برو‌بیار‌دودقیقس‌دیگه وصل‌کردوم‌خواستیم‌هم‌بزنیم‌که.نمیدونم‌چرا‌پرید‌و‌من‌ومیعادخیس‌شدیم _وای‌خدا‌لعنتت‌نکنه‌میعاد _چیزی‌ازکیک‌مونده‌من‌نمیبینم _اره‌یکم‌مونده _بریزش‌تو‌قالب‌مهدی کیک‌وریختم‌توقالب‌وگزاشتیمش‌توستر حالامامونده‌بودیم‌با‌یه‌آشپزخونه‌ترکیده _وای‌چیکارش‌کنیم‌اینجارو _نمیدونممم‌میعاد‌اون‌پارچه‌روبیار میعاد‌رفت‌سمت‌پارچه‌‌یهو‌پاش‌رفت‌روی‌تخم‌مرغ‌ریخته‌روی‌زمین‌و‌با‌کمر‌رفت.زمین _وووووویییی‌الهی‌نمیری‌مهدی‌بااین‌پیشنهاد‌دادنتتت‌ پخی‌زدم‌زیرخنده‌لامصب‌قطع‌هم‌نمیشد _کوفت‌درد‌مرض‌زهر‌مار‌نخندددددد _چیکار‌کنم‌الان _دستمو‌بگیر‌آی‌کمرم‌آی‌پام بلندش‌کردم‌کل‌هیکلش‌‌آغشته‌ب‌تخم‌مرغ‌شد باهم‌آشپزخونه‌ودسته‌گل‌کردیم _چ‌غلطی‌کنیم‌الان؟! _هیچی‌بریم‌حموم‌دیگه‌چ‌غلطی‌باید‌کنیم من‌میرم‌اول‌کل‌هیکلم‌بوی‌مرغ‌گرفت _باشه‌بابا‌برو میعاد‌رفت‌حمام‌منم‌لباسمو‌فقط‌عوض‌کردم کیکه‌خوب‌شده‌بود‌پف‌کرده‌بود باهمه‌دیوونه‌بازیامون‌کیک‌خوبی‌دراومد مهدیا‌بیدار‌شد‌اومد‌اشپزخونه _چیکار‌کردین‌شما‌دوتا _هیچی‌کیک‌پختیم _میعاد‌کو؟ _حموم‌تخم‌مرغی‌شده‌بود _ببینم‌کیکتونو _نپخته‌هنوز _نبابا‌خوب‌شده‌آفرین‌باریکلا _دیگه‌چیزی‌بود‌ک‌از‌دستمون‌برمیومد _ازسرشون‌هم‌زیادیه مهدیا‌رفت‌‌منم‌سریع‌لکه‌های‌باقی‌مونده‌وپاک‌کردم میعاد‌از‌حموم‌اومد‌بیرون _یه‌ربع‌نشدا _دیروز‌حموم‌بودم‌فقط‌یه.شامپو‌زدم‌بود‌تخم‌مرغ‌ندم‌.والا رفت‌سشوار‌روشن‌‌کرد‌و‌مغزمون‌وخورد _ملت‌خوابن‌بیشعور‌قطعش‌کن _ملت‌؟یا‌علی‌ژون؟ _علی‌‌جونم‌خوابه‌اذیتش‌نکنین _اع؟باشه‌مهدی‌بیا دوتایی‌رفتیم‌بالاسر‌علی‌مهدیاهم‌بادوتا‌دمپایی‌ابری‌پشتمون توسه‌ثانیه‌شیرجه‌زدیم‌رو‌علی‌و‌پوکید _اععععع‌توروحتون‌ دوتا‌دمپایی‌مهدیا‌صاف‌خورد‌ب‌پس‌کلمون _مهدیاااااا‌آی‌ننههههه _یعنی‌من‌چهارتا‌بچه‌بزرگ‌ندارم چهارتا‌نی‌نی‌دوساله‌دادم‌برید‌یکم‌سرمن‌آروم‌بشه چرا‌همش‌خونه‌این‌شما‌چهارتااااا _مامان‌ماامشب‌مهمون‌داریما _کوتاشببب برید‌لباس‌بپوشید‌برید‌پایگاه کلمو‌خوردین‌فرداشب‌شب‌اول‌محرمه بدویییید‌علی‌مامان‌پاشو _چشم‌مامان رفتیم‌حاضر‌شدیم‌وپیرهن‌مشکیامونو‌پیشاپیش‌پوشیدیم یه‌تیشرت‌مشکی‌و‌یه‌پیراهن‌دکمه‌دارروش‌پوشیدم‌وآستینشو‌دادم‌بالا ساعتم‌و‌گزاشتم‌دستم‌و‌موهام‌ُ‌درست‌کردم مهدی‌هم‌یه‌‌تیپ‌زد‌کپی‌من _اصکی.رو‌بدبخت _هوی‌مگه‌من‌از‌تو‌اصکی‌رفتم _اگه‌بخواید‌دعوا‌کنید‌یجوری‌کله‌جفتتونو‌میزنم‌بهم‌مغزتون‌بپاشههههه _باشهههه مهدیا‌دیگه‌آمپر‌چسبونده‌بود سریع‌باعلی‌حاضر‌شدیم‌رفتیم‌پایگاه طاها‌هم‌بود‌لنگان‌لنگان‌راه‌میرفت _اخه‌بچه‌جان‌مجبوری‌راه‌بری‌دستور‌بدی؟ _باور‌کن‌بعضی‌اوقات‌چنان‌درد‌میگیره _خب‌باید‌وایسی‌تاترمیم‌شه‌رودهایه‌له‌شدت _نخند‌میعاد‌میزنم‌لهت‌میکنم _چش‌چش‌داغ.نکن امشب‌‌مشتی‌باش‌میخوایم‌بترکونیم _اقاااسه‌تاجوون‌رعنا‌اونجا‌بیکار‌ایستادین‌بیاید‌این‌بیرقا‌ونصب‌کنید‌اینجا بسم‌الله‌گفتیمو‌ و‌رفتیم‌وصلشون‌کنیم میعاد‌رفت‌بالای‌نردبون‌منم‌این‌پایین‌کرم‌میریختم هی‌تکونش‌میدادم _کوفتتت‌تکونش‌نده‌بقران‌میزنمت‌مهدی _وای‌انقدر‌خوشم‌میاد‌فشار‌میخوری _مهدیییی _کوفتتتت دوباره‌تکونش‌دادم _مهدی‌بخدا‌میوفتم‌پایین‌میمیرم _یه‌شر‌کمتر‌مشکلی‌نیس همچنان‌کرم‌میریختم‌ک‌علی‌رسید‌و‌آوردتش‌پایین _همیشه‌یزیدی‌علی‌خو‌بزار‌کرممو‌بریزم _گناه‌داره‌بچه‌نکن _علییییی _زهر‌مار‌عین‌دخترا‌جیغ‌میزنخ
به‌نام‌او . رمان‌پنج‌گوربه ؛ پارت‌بیست‌چهارم: _علیییی _گناه‌داره‌‌نکن‌اینکارو‌مهدی میعاد‌هم‌یه‌زبون‌برام‌در‌آورد‌ورفت نشستم‌رو‌نردبون‌خسته‌شده‌بودم گوشیم‌زنگ‌خورد‌برداشتم‌سرهنگ‌بود _سلام‌سرهنگ _سلام‌سید‌‌جان‌حالت‌چطوره‌پسر _شکر‌نفسی‌میاد‌ومیره _مهدی‌‌میشه‌بیای‌اداره‌؟یه‌کار‌خیلی‌فوری‌فوتی‌باهات‌دارم _اوکی‌چشم‌الان‌میام دویدم‌‌از‌کنار‌علی‌رد‌شدم‌وسویچش‌ودزدیدم _دزد‌بدبخت‌کجااا _باماشین‌میرم‌ادارع‌برمیگردم سوار‌ماشین‌شدم‌و‌گازش‌وگرفتم‌ورفتم پارک‌کردم‌و‌رفتم‌تو‌اداره _به‌حاج‌مهدی‌عزیز.چطوزی _حاجیش‌براکی‌بود‌ازکی‌حاجی‌شدم _ول‌کن‌داش‌چ‌خبرا‌طاها‌چطوره _احسان‌اذیت‌نکن‌باید‌برم‌کارم‌داره‌حاجی _کوفت‌ِ‌احسان‌بعد‌یه‌هفته‌اومده دوقورت‌ونیمش‌هم‌باقیه _پوزش‌ دویدم‌سمت‌اتاق‌و‌رفتم‌تو _سلام‌سید‌ _سلام‌حاجی‌حالتون‌خوبه‌الحمدالله _شکر‌بشین _جان‌درخدمتم نشستم‌روبه‌روش _باتوجه‌ب‌اون‌هاردی‌ک‌میعاد‌بازش‌کرد پسررفیق‌بابات‌جاسوسه _بله‌متوجهش‌شدم. _وباعث‌اون‌دزدی‌شده‌بود‌که‌با‌درایت‌میعاد‌قضیه‌ختم‌ب‌خیر.شد _خب؟ _ازطرفی‌اونایی‌ک‌تو‌مسجد‌سرمیعاد‌و‌شکوندن‌یازخمی‌کردن ب‌هرحال‌اونادنبالتونن‌هرجا‌ک‌شما‌میرید‌هستن پاساژ‌،بیمارستان،مسجد،پایگاه،سوپر‌مارکت نمیدونیم‌چ‌قصدی‌دارن خیلی‌مراقب‌سید‌میعادو‌سید‌علی‌‌و‌مهدیا‌سادات‌وآیه‌باش تنهاکسی‌که میتونه‌ازشون‌مراقبت‌کنه تویی ! _یعنی‌چی‌که‌همهجا‌دنبالشونن؟ _یعنی‌یه‌قصدی‌دارن‌که‌نمیدونیم _چرا‌نبایدبدونید‌حاجی؟ _چون‌دقیقن‌،چون‌نمیشه‌جاسوس‌فرستاد! _چرا‌ب‌بابا‌م‌نمیگین؟ _چون‌تمرکزش‌روی‌کارشه‌نباید‌درگیراین‌چیزا‌شه‌.. _اما‌اگه‌بلایی‌سر‌بچهای‌بیاد‌چی کارش‌مهم‌تره‌یا‌بچهاش! _کارش‌ایندفعه‌کارش‌مهم‌تره ! _حاجی‌اینهمه‌سال‌اولویتش‌کار‌بود نمیشه‌ازاین‌ب‌بعد‌اولویتش‌بچهاش‌باشه؟ _نه‌نه‌نه!اخه‌بچه‌جان‌توکه‌نمیتونی‌درک‌کنی _من‌به‌بابام‌میگم‌حاجی‌شما‌استاد‌منی معلم‌منی‌فرمانده‌منی! ولی‌این‌یه‌مورد‌بزارید‌خودم‌تصمیم‌بگیرم ممنون یاعلی‌حاجی زدم‌بیرون‌و‌رفتم‌‌سمت‌خونه بچهاهم‌رفته‌بودن‌خونه درو‌باز‌کردم‌رفتم‌تو _چیشده؟چرا‌انقدر‌تند‌وعصبی؟ _چون‌عصبی‌ام _چرا؟ _مگه‌نرفته‌بودی‌پیش‌‌سرهنگتون‌مهدی. _چرا‌رفتم‌.بابا‌این‌چ‌کاریه‌که‌مهمه‌و‌به‌خاطرش‌حتی‌از‌فرزنداتون‌میگذرین؟
هدایت شده از خادم‌الشہداء|khadem .
سه‌تاالهی‌به‌رقیه‌برایِ‌یه‌جوون‌ . . ❤️‍🩹
بسم‌الله بریم‌براپارت
به‌نام‌او ؛ رمان‌پنج‌گوربا ؛ پارت‌بیست‌پنجم : _چیشده‌مهدی‌چرا‌داغ‌کردی؟ _نباید‌داغ‌کنم‌بابا؟‌چرا‌۲۰ساله‌دارید‌کار‌میکنید‌وتوترس‌ولرز‌زندگی‌میکنید _من‌هیچوقت‌از‌هیچی‌نترسیدم _حتی‌مرگ‌فرزند؟ _این‌چ‌حرفیه‌مهدی‌خل‌شدی؟ _آره‌خل‌شدم‌بخدا‌خل‌شدم بهم‌میگن‌دشمنات‌کمر‌بستن‌ب‌قتل‌بچهات ب‌من‌میگن‌مراقب‌بقیه‌باشم مگه‌من‌خودم‌چند‌سالمه‌که‌مراقب‌بقیه‌باشم ! _اصلا‌چرا‌باید‌مراقب‌بقیه‌باشم ؟! _کی‌همچین‌حرفی‌و‌بهت‌زده‌که‌اینطور‌داغ‌کردی؟! _حاجی‌گفته!سرهنگ . میدونید‌اونایی‌که‌سر‌میعادو‌شکوندن‌کیان؟ میدونید‌میعاد‌امروز‌نزدیک‌بود‌بمیره؟ نمیدونید‌دیگه ! _چی‌میگی‌مهدی _بابا‌حسین‌پسر‌این‌رفیقت‌جاااسوسه میدونید‌از‌قصد‌آبجوش‌وریخته‌رو‌دستم آدرس‌خونه‌مارو‌ب‌اون‌تروریستا‌داده هرلحظه‌ممکنه‌ترورت‌کنن‌باباااا چرا‌درک‌نمیکنییییددد _چی؟کی‌این‌حرفو‌زده؟ _بابا‌مامورای‌امنیتی‌گفتن‌اون‌بالامالاها من‌ک‌باید‌خبرداربشم ! _خب‌الان‌‌فراموشش‌کن . صدای‌دراومد _رفقات‌رسیدن‌علی‌ومیعاد‌هم‌بااونان من‌میرم‌پایگاه‌جلسه بابا‌رفت‌بیرون‌رفتم‌تو‌اتاق‌و‌سرمو‌فرو‌کردم‌توتخت صدای‌بچها‌بلند‌شد‌لباسمو‌بایه‌تیشرت‌سفید‌عوض‌کردم‌ورفتم‌پیششون _ب‌خشکی‌شانس‌میعاد‌توباز‌ازمن‌اصکی‌رفتی؟ _تواز‌‌من‌اصکی‌رفتیا ! _خب‌بچها‌بیاید‌یچی‌بخوریم‌خوش‌امدید رفتم‌پیش‌میعاد _من‌نبودم‌کارارو‌ردیف‌کردی؟ _همچی‌حله‌بریم‌‌چایی‌بخوریم‌توفنجون که‌عجیب‌توش‌کفه _خمیردندون‌ریختی؟ _اره‌تو‌اون‌قرمزه‌روبخور _حله طاها‌که‌نشسته‌بود‌رو‌مبل‌یهو‌پرید بعدش‌یه‌اخی‌گفت _چته‌روانی _علیییی‌امشب‌تیم‌ملی‌بازی‌داره _واقعا؟ساعت‌چند‌تاحالا‌چرا‌نگفتی _نمیدونستمممم‌بزن‌تلویزیونو‌شروع‌شد برقارو‌خاموش‌کردیم‌تلویزیون‌وروشن‌کردیم میعاد‌رفت‌تو‌اشپزخونه‌منم‌پشتش‌رفتم خمیردندون‌وریخت‌و‌هم‌زد _خب‌بریم‌اون‌قند‌هم‌بیار _ب‌قند‌ک‌چیزی‌نزدی؟ _چرا‌نمک‌زدم‌بیا‌حالا _میعاد‌بخدا‌که‌‌خیلی‌‌خری _بریم‌حالا سینی‌وگرفت‌وبرد‌نشستیم‌دور‌بچها‌مشغول‌دیدن‌فوتبال‌بودن اولین‌نفر‌ات‌ممد‌و‌علی‌برداشتن ماشاالله‌ممد‌یسره‌سرکشید علی‌هم‌مشغول‌بود‌که‌یهو‌‌قرمز‌شد‌و‌‌دوید‌سمت‌‌روشویی من‌ومیعاد‌هم‌بی‌خبراز‌همچی‌،مثلا‌البته _چیشده‌ممد‌حالت‌خوبه؟ _وای‌این‌چه‌کوفتی‌ب...ا.. پشت‌سرهم‌بالامیاورد‌دیدم‌علی‌هم‌‌رفتهآب‌بخوره‌ . ممد‌باحالی‌عجیب‌غریب‌وصورتی‌همرنگ‌‌دندوناش‌اومد.بیرون _میعاد‌کار‌خود‌بی‌شعورت‌بود‌نه؟ احمق _من؟نه!آره‌دوست‌داشتم‌...اوممم زبون‌دراورد‌‌و‌دوید‌ _احمق‌‌حالم‌داره..او.. دوباره‌رفت‌تو‌ هر‌هر‌میخندید‌ومن‌داشتم‌میترکیدم بعد‌ده‌دقیقه‌اومد‌بیرون _مهدی‌میعاد‌یه‌امشبو‌بیخیال‌اذیت‌ازاربشید‌اخه‌شما‌و‌کجای‌بهشت‌قراره‌جا‌بدن _یکبار‌گفتم‌دوباره‌میگم‌اعماقش _زرشک نشستیم‌زیر‌تلویزیون‌وچایی‌هارو‌عوض‌کردیم ‌گل‌اول‌رفت‌تو‌دروازه‌یابهتره‌بگم‌خونه‌ما‌رفت‌هوا نگران‌بودم‌همسایه.ها‌بیان‌اخطار‌بدن اما‌خب‌فوتبال‌تیم‌ملیِ‌نمیشه‌جیغ‌وداد‌نکرد تقریبا‌دقیقه۴۰بود‌که‌صدای‌عجیبی‌شنیده‌شد . انگار‌ساختمون‌داشت‌میلرزید‌و‌این‌از‌افتادن‌مجسمه‌دکوری‌روی‌میز‌مشخص‌بود _چه‌خبره؟ علی‌رفت‌دم‌پنجره‌‌منم‌رفتم‌پیشش تلویزیون‌ویخچال‌کاملا‌قطع‌شد _چه‌خبره؟! دیدم‌از‌پایین‌دارن‌میگن‌تخلیه‌کنید تخلیه‌کنید‌ساختمون‌داره‌ریزش‌میکنه همسایه‌ها‌دویدن‌تانخلیه‌کنن _بچها..ساختمون..یا‌زهرا‌میعاد‌وسایلای‌شخصی‌باتو محمد‌طاها‌بیاید‌یخچال‌و‌تلویزیون‌وببریم بدویددددد صدای‌خورد‌شدن‌دیوار‌مشخص‌بود محمد‌وطاها‌‌یخچال‌وتلویزیون‌وبردن‌پایین علی‌هم‌ماشین‌لباسشویی‌وبرد‌پایین میعاد‌وسایل‌کامپیوترش‌همرو‌جمع‌کرد منم‌رفتم‌تواتاق‌لباسامونو‌همرو.ریختم‌تو‌یه‌نایلون‌وبزرگ همه‌کشوهارو‌خالی‌کردم‌ توکسری‌از‌ثانیه‌انجام‌شد‌و‌اتاق‌تخلیه‌شد لباس‌نظامیم‌وبرداشتم‌و‌‌محمد‌کمد‌وبرد‌پایین میعاد‌وسایل‌کامپیوترش‌هم‌برد‌پایین پنج‌نفری‌وسط‌حال‌ایستادیم _بچها‌تروخدا‌بجنبید‌‌فرشااا فرشا‌وجمع‌کردن‌وبردن‌پایین‌‌همینطور‌میز‌نهارخوری‌ومیز‌تلویزیون اخ..ظرفا!‌بامیعاد‌همه‌ظزفا‌و‌گزاشتیم‌تویه‌کارتون‌بزرگ چنتاش‌شکست‌ولی‌بهتر‌ازشکست‌همشون‌بود ظرفا‌هم‌بردیم‌پایین‌‌مبلا‌هم‌من‌ومیعاد‌بردیم پول‌و‌کارت‌همرو‌بردیم‌پایین وسایل‌آیه‌ومهدیا‌همرو‌ریختیم‌توچمدون‌بردیم‌پایین خونه‌خالی‌بود توپارکینگ‌ایستادیم‌نگران‌..یهومیعاد‌گفت _بچها..پیرمرده! یه‌پیرمرد‌طبقه‌بالای‌مابود‌که‌توان‌جسم‌ی‌مناسبی‌نداشت‌وهمچنین‌اخلاق‌مناسبی‌نداشت یبار‌زد‌توگوش‌میعاد _میعاد‌ساختمون‌داره‌ریزش‌میکنه‌همه‌دارن‌فرار‌میکنن‌تومیخوای‌بری‌اون‌پیرمردو‌نجات‌بدی؟اتش‌نشانی‌میاد _تا‌اون‌بیاد‌پیرمرده‌سکته‌میکنه.. هرکی‌میاد‌بیاد دوید‌سمت‌بالا‌که‌من‌و‌طاها‌هم‌رفتیم‌دنبالش
به‌نام‌او ؛ رمان‌پنج‌گوربا ؛ پارت‌بیست‌ششم: ۳۰-۴۰تاپله‌ودویدیم‌بالا‌و‌رسیدیم‌طبقه۲۰ هرچی‌در‌زدیم‌کسی‌درو‌باز‌نکرد‌ درو‌هل‌دادیم‌سه‌نفری‌ووارد‌شدیم پیرمرد‌بیچاره‌یه‌گوشه‌نشسته‌بود‌ومثل‌بید‌میلرزید‌واشک‌توچشماش‌بود _اومدین‌نجاتم‌بدین؟ میعاد‌رفت‌سمتش‌ماهم‌رفتیم‌وسایل‌مهمشو‌جمع‌کنیم _آره‌پدر‌جان‌باوسایلت‌میبریمت‌پایین منو‌طاها‌یخچال‌ولباساشو‌تلویزیون‌و‌فرشو‌بردیم‌پایین میعاد‌میخواست‌بزارتش‌رو‌دوشش بااینکه‌زورش‌نمیرسید‌پیرمرد‌وکول‌کرد داشت‌‌میاورد‌پایین‌‌طاها‌هم‌همراش‌یه‌پتو‌گزاشت‌روی‌کتف‌پیرمرد یهو‌ساختمون‌تکونی‌خورد‌و‌را‌پله‌خورد‌شد سرخوردم‌پایین‌برای‌چند‌لحظه‌هیچی‌نشنیدم بلندشدم‌‌دستمو‌گزاشتم‌بالا‌سرم نگاهی‌انداختم‌دیدم‌‌نیستن سرم‌گیج‌میرفت‌نشستم‌زمین‌ ساختمون‌داشت‌ریزش‌میکرد تازه‌دیدمشون‌اوناهم‌سرخورده‌بودن‌وافتاده‌بودن‌زمین‌روی‌هم رفتم‌پیششون‌و‌دستمو‌گزاشتم‌روسرشون امیدم‌و‌کامل‌‌از‌دست‌داده‌بودم چندنفرو‌از‌دور‌دیدم‌آتش‌نشان‌ها! نزدیک‌شدن‌و‌پیدامون‌کردن دستم‌وگرفتن‌وبردن‌پایین‌‌بقیه‌هم‌میعاد‌و‌طاها‌وپیرمردی‌که‌‌بهوش‌بود‌چون‌روی‌میعاد‌وطاها‌افتاده‌بود‌وآوردن _اوناچی.. _برو‌برو‌اوناهم‌دارن‌میاااان‌بدوو بالاخره‌ازساختمون‌خارج‌شدیم احساس‌خیسی‌میکردم‌دست‌زدم‌به.سرم‌دیدم‌چاک‌گرفته مارو‌دور‌از‌ملت‌صاف‌بردن‌تو‌آمبولانس علی‌ومحمد‌دویدن‌سمت‌ما _مهدی ! مهدی ! اهمیتی‌ندادم‌ونشستم‌توآمبولانس نگران‌طاهابودم..اون‌تازه‌از‌بیمارستان‌مرخص‌شده‌بود. اونا‌هم‌باسر‌وروی‌خاکی‌اوردن‌تو‌آمبولانس میعاد‌سر‌وصورتش‌زخمی‌شده‌بود‌‌و‌مقداری‌هم‌دستش طاها‌هم‌الحمدالله‌بهوش‌بود _ببخشید.. _بله‌؟ _این‌رفیقمه‌چند‌وقت‌پیش‌از‌کوه‌سقوط‌کرد‌یکم‌روده‌هاش‌مشکل‌داره.. ممکنه‌اسیبش‌بیشتر‌شده‌باشه؟ _خیلی‌صدات‌میلرزه..صبرکن..نه‌ب‌شممش‌آسیب‌نرسیده یه‌سرم‌بهم‌وصل‌کرد‌و‌زخم‌سرمو‌و‌بخیه‌کردن همچنین‌دست‌میعادهم‌بخیه‌کردن طاها‌دماغش‌خونی‌بود‌ولبش‌پاره‌‌بود‌‌و‌گوشه‌چشمش‌کبود میعاد‌نشست‌روبه‌روم‌طاها‌هم‌‌کنارم پیرمرد‌وسط‌بود _مهدی _بله‌ _شانس‌آوردیم‌زنده‌موندیما یهو‌زد‌زیرخنده _زهرمار‌براچی‌میخندی _داشتیم‌دستی‌دستی‌میمردیم _کوفت‌توهر‌شرایطی‌میخندی یهو‌طاهاهم‌خندید _توچته‌روانی _وای‌شکمم..ببین‌اگه‌بدونی‌قیافت‌چقدر‌خنده‌دار‌شده‌بود.. یهوپیرمرد‌خندید‌یا‌بسم‌الله‌این‌دیگع‌چی‌میگه _چیشده‌حاجی؟ دستشو‌گزاشت‌روصورت‌میعاد _ببخشید‌که‌‌باهاتون‌خوب‌نبودم.. _فدای‌سرت‌پدرجان یهو‌صدای‌عجیبی‌اومد‌مثل‌زلزله _خونه‌آرزوهامون‌پرید _کوفت‌توهم‌شوخی‌و‌درهر‌شرایطی‌داری -مهدیا- تومسجد‌نشسته‌بودیم‌بابچه‌ها‌و‌بساط‌شوخی.فراهم‌بود آیه‌دوید‌سمتمون _چته‌اخه‌یواش‌تر‌بچه‌جان _آبجی..آبجی‌مهدیا‌خونمون.. _چیشده؟اون‌پنج‌تا‌عجوبه.خرابش‌کردن؟ _نه..ریزش‌کرده _آیه‌شوخی‌میکنی؟ _بابا‌بخدا‌ب‌جان‌علی‌دارم‌راست‌میگم ریزش‌کرده‌میگن‌..میگن‌چهارنفر‌تو‌ساختمون‌موندن _یاعلی‌کیا؟بچهاکجان؟علی‌محمد‌طاها‌مهدی‌میعاد ؟ _علی‌و‌محمد‌پایینن..اما‌اون‌سه‌تا‌..موندن‌ برای‌چند‌لحظه‌سرم‌گیج‌رفت‌وافتادم‌روی‌فاطمه صداها‌ومبهم‌میشنیدم با‌ریختن‌آب‌روی‌صورتم‌هوشیار‌شدم _مهدیا‌خوبی؟ بلند‌شدم‌ودویدم‌سمت‌داخل‌پایگاه درو‌باز‌‌کردم‌همه‌روکردن‌سمتم بابا‌هم‌هی‌زبون‌گاز‌میگرفت _ببخشید‌کارمهمی‌دارم.. _چیشده‌دخترم _حاج‌اقا‌..خونمون‌ریز‌ش‌کرده‌ _یاابلفضل!خونه‌ما؟کی‌توخونه‌بود؟ _ساختمون‌ریزش‌کرده‌‌مهدی‌ومیعاد‌و‌علی‌ب‌کمک‌.اقا‌محمد‌و‌‌واقا‌طاها‌خونه‌رو‌تخلیه‌کردن مشکلش‌اینجاست‌که‌میگن‌چهارنفر‌توساختمون‌گیرکردن.. بابا‌بدو‌مهدی‌ومیعاد‌وطاها‌توساختمونن حاج‌اقا‌یازهرایی‌بزرگ‌گفت‌و‌دوید‌ن‌دنبالم -مهدی- از‌آمبولانس‌پیاده‌شدیم‌و‌علی‌دوید‌سمتمون _سالمین‌همتون؟ _نباید‌میبودیم؟ _بخدا‌که‌هفت‌تا‌جون‌دارین _ببند‌ممد‌توکه‌زنت‌نبود‌اونجا‌ببینی‌چقدر‌خطرناک‌بود _میعااددددد _کوفت‌خو‌راس‌میگم.دیه دختر‌پیرمردهم‌رسیده‌بود‌و‌بردتش‌خونه‌خودش _وسایلمون‌علی؟ _اینجاست‌همشون‌سالمن‌شانس‌اوردیم انتقالش‌دادیم‌اینور‌تا‌ساختمون‌ریخت‌نریزه‌روش یهو‌دیدیم‌چند‌نفر‌بدو‌بدو‌اومدن سمتمون یهو‌ایستادن‌مات‌نگاه‌کردن خانوادمون‌وبابای‌محمد‌وحاج‌اقا _سلام‌بابا _مهدیا‌تودروغ‌گفتی؟ _نه‌بخدا‌آیه‌گفت _آیه؟ _بقران‌خودم‌شنیدم‌توساختمون‌موندن _مونده‌بودیم‌ولی‌الان‌سالمیم مشکلی‌هست‌بریم‌بمیریم‌دیرنشد.😂 _زهر‌مار‌.حاجی‌من.شرمندم _حاجی‌طاها‌خوب‌شده‌کامل نگاه‌کنید طاها‌بپر‌حاجی‌ببینه قیافه‌طاها‌بااین‌حرف‌میعاد‌دیدنی‌بود _بخدا‌من۲۲سالمه‌اینکاروبامن‌نکنین _طاها‌بپر‌حاجی‌ببینهههه یه‌نیشگون‌هم‌قسمتش‌کرد طاها‌پرید _حاجی‌قراضه‌گرفتیم‌سالم‌تحویل‌دادیم _امان‌از‌دست‌شما‌.اقا‌محمد..