eitaa logo
- نویسنده ِ مبهم .
102 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
863 ویدیو
72 فایل
نویسندگی؟! خیر! ترشحات‌ذهنِ‌انسان . مینویسم‌از‌اعماق‌قلب . اندکی‌نویسنده‌و‌کمی‌عکاس . کپی؟! باذکر‌نامِ‌نویسنده .
مشاهده در ایتا
دانلود
مثلِ باش! بَلَدباش چه‌جورۍ قربان‌ صدقه‌ۍ امامت‌ بروۍ! :) مثل باش! به‌ پاۍ امامت پیر شو...! :) مثل باش! با‌ دست‌ِ بستھ براۍ امامت شمشیر بزن...! :) مثل باش! چنان‌ کھ دیروزت‌ با امروزت زمین تا آسمان متفاوت باشد !!🍀
داغ غزه ما را رها نمی‌کند.... 💔💔
- لَنا اللهُ في ما مضی و في ما بَقی و فی ما هو آتِ - ما خدا را داریم در آنچه گذشت و آنچه هست و آنچه خواهد آمد!(: ✨
Aboozar Roohi - Salam Farmande 3.mp3
14.54M
اثر جدید ابوذر روحی با نام فرمانده سلام۳
هیچ‌ گناهی رو‌ بدون‌ِ استغفار ول‌ نکن ؛ خرابیش‌ می‌مونه! استادپناهیان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
برای ایران قوی رای میدهم🇮🇷✌️🏻
یک عمر برای تو غزل گفتم و افسوس... شعری که سزاوار تو باشد نسرودم :))🧡"
آیا‌شما‌رمان‌میخواهید؟!
امشب قرار بودم برای تفکر یک داستان بنویسم در باره آسیب های اجتماعی انقدر خوب شد که نگو البته تعریف از خود نباشه مادرم هم خیلی دوست داشت ادامه اش را بخونم ولی شیطنت کردم و نمیخوندم مامانم منتظر،شنید ادامه اش بود ولی مادر هست نمیشه آدم برایش کاری نکند و همیشه جانم فداش میکنم براش خوندم گفت مثل رمان بود و خیلی خوب بود واقعا خداراشکر میکنم راستش من آنقدر رمان در ذهن دارم که بخوام شروع کنم تمام میشه ولی وقت ندارم بنویسم😭 __________________ واقعا‌عالیه؛ بنده‌خودم‌انقدر‌نوشتم‌تا‌قلمم‌روان‌شد
بسم‌الله رمان‌دختر‌قرتی‌،پسرطلبه🔥 پارت‌۴۲: صدای‌سرفه‌اومد‌الهی‌بمیری‌رهام‌‌با‌حرمله‌محشور‌بشییییی _اع‌سلام با‌چشم‌برارهام‌خط‌و‌نشون‌کشیدم _ببخشید‌چه‌خبره؟ _اجی‌ره.. قبل‌اینکه‌کلمه‌‌‌کامل‌بشه‌یکی‌زدم‌توپهلوش‌که‌زانوش‌خالی‌کرد _اوعخ.. _چیزی‌شده؟ _نه‌حاج‌اقا‌شما‌بفرمایید آرمان‌رفت‌تواتاقش _بمیری‌رهام‌با‌حرمله‌محشور‌بشی‌چرا‌داشتی‌زر‌میزدییی _مگه‌چیکار‌کردم‌اوعخخخ‌درد‌اومد _حقت‌بود‌خوب‌زدم! _آجی‌دلت‌میاد؟ _ببین‌پرو‌میدم‌رو‌میشیااا یهو‌ترکید‌از‌خنده _چیه‌دیوونه‌ یو‌آر‌ ِ‌ کِرِیضی؟(انگلیسی) _رو‌...رو‌میدم‌پرو‌میشه.. _خب‌مگه‌من‌چی‌گفتم _پرو‌میدم‌رو‌میشه یهو‌از‌خنده‌منفجر‌شد‌دوباره‌آرمان‌از‌اتاقش‌اومد‌بیرون ایندفعه‌با‌یه‌تیشرت‌سفید‌که‌روش‌سیوشرت‌کلاه‌داره‌چهارخونه‌قرمز‌و‌سیاه‌پوشیده‌بود با‌شلوار‌‌سیاه‌موهاش‌هم‌مرتب‌کرده‌بود _تیپ‌زدی _تیپ‌چی‌بابا‌دارم‌میرم‌خونه‌رفیقم _اره‌راست‌میگی تقصیر‌تونیست‌توگونی‌هم‌بپوشی‌بهت‌میاد عین‌سگ‌این‌حرفش‌و‌قبول‌داشتم رهام‌داشت‌حرف‌منو‌میزد‌نه‌بهتره‌بگم‌حرف‌دل کجا‌داری‌میری‌منم‌ببرررر _خب‌رهام‌داداش‌کاری‌نداری؟ _نه‌دمت‌گرم _درد‌که‌نداری؟ _گذراست..‌بلاخره‌خودش‌خسته‌میشه‌میره _ببخشید‌دماغت‌چیشد؟ _خوبه‌سلام‌میرسونه بی‌مزههههه‌جدی‌پرسیدم‌‌‌چرا‌نمیفهمی‌نفهم‌عاشقتممم رهام‌پخی‌زد‌زیر‌خنده‌مرگ‌رو‌اب‌بخندی‌بچه _ممنونم‌ بعد‌از‌کنارم‌رد‌شد‌این‌عطر‌همیشگیش‌تا‌مغزم‌میرفت از‌در‌که‌رفت‌بیرون‌طلبکار‌برگشتم‌سمت‌رهام _اقای‌اسکل‌براچی‌میخندی؟ _خب‌شوخی‌کرد‌خندیدمااا _غلط‌کردی‌رو‌آب‌بخندی‌بچه _من‌بچم‌مگه. _۱۸‌سالته‌داداش‌من‌بچه‌نیستی؟ هنوز‌از‌طفولیت‌بیرون‌نیومدی _رها _جونم _خیلی‌خوشگل‌میشی‌وقتی‌حجاب‌میکنی.. _وای‌من‌قربونت‌شما‌بلم _دیدی‌خر‌شدی! _کثافتتتتتتتتت کفگیر‌و‌از‌تواشپز‌خونه‌گرفتم‌و‌افتادم‌دنبالش کل‌خونه‌چرخوندمش _اخ‌رها‌دستم‌درد‌میکنه‌‌نکن‌وووویییی _مرگ‌دستم‌درد‌میکنه‌پس‌وایسا‌عین‌مرد‌کتک‌بخور ایستاد‌جلو‌در‌کفگیر‌و‌پرت‌کردم‌همون‌لحظه‌در‌باز‌شد‌وآیهان‌اومد‌تو‌و‌کفگیر‌با‌کله‌خرابش‌برخورد‌کرد‌دادش‌رفت‌هوا _وای‌رها‌خراب‌کردیم _نترس‌تا‌من‌اینجام‌از‌چی‌میترسی‌این‌یارو‌خودش‌از‌من‌میترسه _رها‌نمیخوای‌دست‌از‌سر‌من‌بدبخت‌برداری؟ _بااحترام‌خیر _سرم‌درد‌میکنه‌نامرد _یکاری‌نکن‌لفظ‌قدیمی‌کپک‌و‌به‌کار‌ببرمااا _رها‌من‌اینجوری‌نمیزارم‌زنداداشم‌بشی _ببیننننننن بالش‌و‌از‌رو‌میز‌گرفتم‌و‌پرت‌کردم‌براش _چرا‌میزنی _چون‌زر‌اضافی‌میزنی‌برادر _اذیتم‌نکن‌دیگههه‌مردم‌زنداداش‌دارن‌ماهم‌داریم _یه‌بار‌دیگه‌به‌من‌بگی‌زنداداش‌میدونی‌چیکارت‌میکنم؟ _باشه‌باشه‌غلط‌کردم _‌سه‌سه‌تا‌۹تا _باشه‌بابا‌ _حالا‌بگو‌کجا‌بودی _کار‌زندگی‌دارم‌مثل‌شما‌بیکار‌نیستم‌که با‌خنده‌نگاهش‌کردم _آخ‌ایهان‌داداش‌کارت‌ساختس اون‌کفگیر‌هم‌سهم‌من‌بود‌‌الان‌این‌لبخند‌یعنی‌پدرتو‌در‌میارم آیهان‌فرار‌کرد‌تواتاقش‌زنگ‌درو‌زدن‌هیشکی‌جز‌ما‌سه‌تا‌نبودن‌خونه رفتم‌درو‌باز‌کنم‌یه‌خانمی‌پشت‌در‌بود آیفون‌و‌گزاشتم‌سر‌جاش‌چادر‌رنگیمو‌سر‌کردم‌و‌رفتم‌پایین. حیاط‌انقدر‌مسافت‌داشت‌‌که‌ادمو‌دیوونه‌میکرد‌رسما‌. بلاخره‌به‌تهش‌رسیدم‌و‌درو‌باز‌کردم‌یه‌خانومی‌با‌یه‌مانتو‌قرمز‌شیک‌و‌شال‌مشکی‌با‌خطر‌های‌سفید‌و‌عینک‌دودی _بفرمایید _سلام‌شما‌باید‌رها‌باشید _بله‌شما؟ _میشه‌بغلت‌کنم؟ بغلم‌کرد‌و‌بعد‌چند‌ثانیه‌ازم‌جدا‌شد _با..آرمان‌کار‌داشتم عصبی‌شدم‌بابا‌کشمش‌هم‌دم‌دارهههه _میشه‌بفرمایید‌چیکار‌دارید؟؟ _نترس‌‌اون..اون..نمیخوام‌کاری‌کنم.. کاری‌ندارم..فقط‌میخوام‌بچمو‌ببینم _چی؟شما..شما..مادرشون..هستید؟ همونی‌که‌بابام‌تعریف‌میکرد عینکشو‌دراورد‌خیلی‌خوشگل‌بود‌و‌فهمیدم‌که‌آرمان‌من‌به‌کی‌رفته‌بود _آره..من‌همونم‌خودم‌رفتم‌پیش‌بابات‌و‌گفتم‌بزاره‌من‌یچهامو‌ببینم.. میدونم‌پدر‌بزرگ‌و‌مادر‌بزرگت‌رفتن.. بگو‌جفتشون‌بیان‌پایین‌نگو‌من‌کی‌ام _آرمان‌نیست..همین‌الان‌رفت _کجا‌رفت؟ _میگفت‌خونه‌رفیقش _آیهانم‌هست؟ _بله‌منتظربمونید از‌در‌اومدم‌بیرون‌و‌آیفون‌و‌زدم منتطر‌موندم‌صدایی‌که‌مشخص‌بود‌داره‌میلومبونه‌از‌آیفون‌بلند‌شد _چیه‌اجی _رهام‌بگو‌آیهان‌بیاد‌پایین _مزاحمه‌داداشت‌عین‌شیر‌اینجاس _اره‌شیر‌پاکتی‌ببند‌برو‌آیهانو‌صداش‌کن‌بیاد _اوکی‌الان تعارف‌کردم‌و‌اومد‌تو‌درو‌بستم _خیلی‌بزرگ‌شدن؟ _خب‌معلومه.. _خیلی‌قشنگن‌نه؟اخه‌اونا‌هردوشون‌تودل‌برو‌بودن وای‌باورت‌نمیشه‌اصلا‌نمیشد‌که‌ما‌جایی‌میریم‌این‌دوتا‌تب‌نکن‌از‌بس‌خوشگل‌و‌شیرین‌بودن لبخندی‌زدم‌و‌بهش‌چشم‌دوختم _البته‌خودتون‌هم‌خوشگلین.. _نظر‌لطفته‌گلم‌ولی‌دیگه‌پیر‌شدم.. عمرم‌زندگیم.. آیهان‌‌داشت‌میومد‌یه‌هودی‌آبی‌پوشیده‌بود‌و‌با‌شلوار‌لی‌مشکی‌خوب‌بلد‌بود‌چطور‌تیپ‌بزنه‌مامانش‌براش‌بمیره
جایی بمون که قلبت میخنده:)))❤️‍🩹✨
- نویسنده ِ مبهم .
https://daigo.ir/secret/28076431
نظر‌ندید‌‌پارت‌بعد‌که‌خواستگاریه‌و‌نمیزارم
- - -ویــرانه‌تر از ایــن ‌نکن..🥲✨ - -
ای ترجمان صبر خداوند بر زمین؛ بازآ‌ که جانِ مردم دنیا، صبور نیست💔
چادرت ‌را‌ در مشتت ‌بگیر ‌بانو...! -بدان‌ که ‌چشم ‌شهیدان ‌به ‌توست♥️:)!
شهادت‌آمدنی نیست رسیدنی است! باید آن قدر بدوی تابه آن‌برسی... اگر بنشینی تابیاید همه السابقــون می‌شوند می‌روندو تو جا می‌مانی...🌱 _حاج‌حسین‌یڪتا
«عشق و عاشقی اونی نیست که دو نفر به هم نگاه کنن عشق و عاشقی زمانی درسته که دو نفر به یه نقطه نگاه کنن، شهدا همشون نگاهشون به یه نقطه بود اونم "قرب الهی" »🙂🤍
با من بمان و سایه‌ی مهر از سرم مگیر من زنده‌ام به مهرِ تو ای مهربانِ من..🥹❤️‍🩹
اصلادردای‌توبه‌منم‌مربوطه‌ رفیـق‌توحق‌نداری‌ ناراحتیتوباهام‌تقسیم‌نکنی🧡💊!
بی‌دردی‌ست دردِ من در به در شده بر درد عشق جان مرا مبتلا کنید...
میگفت‌‌ڪه‌:‌خدایا‌اگه‌یه‌وقت‌جهنمی‌ شدیم‌مارو‌از‌مسیری‌ببر‌جهنم‌ڪه امام‌حسین‌مارو‌‌نبینه:))💔
. +می‌گفت‌حاج‌آقای‌مسجدمون‌توسجده‌نمازش دعای‌خیلی‌قشنگی‌‌می‌خونه: " الهے! ارحم عبدڪ العاشق ♥️ " -خدایا! رحم‌کن‌به‌بنده‌ی‌عاشقتツ ..
"🔗🕊'' وَخداخواست‌،که‌یعقوب‌نبینَدیک‌عمر... شهربی‌یار،مگرارزشِ‌دیدن‌دارد...؟! قصّه‌ی‌دست‌وترنج‌است،تماشاگهِ‌عشق... شکرِ‌وصلِ‌رُخَت،جامه‌دریدن‌دارد... دیدنِ‌رویِ‌تو،راهِ‌دِگَری‌میخواهد... شرحِ‌دیدارِ‌توازشعربریدن‌دارد... السلام‌علیک‌یاخلیفة‌الله‌فےارضھ..✋🏻- 🌼⃟🔗¦↫ 🌿
توجبران نمی شوی حتی به گریه های عمیق؛🌑💙
. . . 🙃
بسم‌الله رمان‌دختر‌قرتی،پسرطلبه🔥 پارت‌۴۳: سلامی‌سردی‌به‌مادرش‌کرد‌ولی‌مادرش‌اشکهاش‌روون‌شده‌بود.. _چیکارم‌داری؟رها‌بخدا‌خستم‌الان‌وقت‌شیطونی‌نیستاا _ببین‌خفه‌شو..سلام‌کن _به‌کی؟ _اسکل‌مادرت! روشو‌کرد‌‌سمت‌مادرش‌و‌خوب‌بهم‌زل‌زدن _شما‌...م..مادر‌..منی؟ _قربون‌قدت‌برم‌مامان..آخرین‌بار‌که‌دیدمش‌قنداقی‌بودی.. _کجا‌بودی‌تا‌الان؟ _یه‌جای‌دور..به‌اجبار.. همدیگرو‌بغل‌کردن‌و‌حالا‌اشکای‌منم‌روونه‌شده‌بود _میدونی‌چند‌وقته‌صدای‌قلبتو‌نشنیدم‌؟ اونموقع‌بچه‌بودی..خیلی‌‌کوچولو.. ازهم‌جدا‌شدن‌و‌آیهان‌هی‌میخندید _شما‌چقدر‌خوشگلین.. _شماهم‌به‌من‌رفتین‌دیگه.. _اگه‌بدونین‌آرمان‌چقدر‌دلش‌میخواد‌شمارو‌ببیته _خودش‌ضرر‌کرد _میشه‌بیای‌بالا؟ _اگه‌بابابزرگت.. _تومادرمی‌اگه‌تونباشی‌منم‌نیستم.. دستشو‌گرفت‌و‌برد‌سمت‌خونه‌منم‌پشتشون‌میرفتم وارد‌خونه‌شدیم‌رهام‌متعجب‌نگامون‌میکرد _ببخشید‌شما‌اسمتون‌چیه؟ _شیلان‌هستم _شیلان‌جون‌این‌هم‌برادر‌منه‌رهام _خوش‌بختم‌‌اقا‌رهام _ههه..منم‌همینطور.. _میشه‌بشینی؟ نشست‌رو‌مبل‌رفتم‌تواشپز‌خونه.. نمیدونستم‌روزه‌میگیره‌یا‌نه.. براهمین‌دوتا‌چایی‌ریختم‌براشون‌یکی‌برارهام چادرمو‌دراوردم‌و‌سینی‌و‌گرفتم‌و‌رفتم‌طرفشون سر‌آیهان‌وگزاشته‌بود‌رو‌سینش‌و‌موهاشو‌نوازش‌میکرد سینی‌و‌گزاشتم‌جلوش‌..روزه‌نداشت _رهام‌داداش‌بیا‌یه‌چایی‌بخور‌حداقل باید‌قرص‌بخوری‌ضعف‌میکنیااا خیلی‌ضعیف‌شدی‌بیا رهام‌کنارم‌‌نشست‌یکی‌از‌چایی‌‌هارو‌برداشت شیلان‌جون‌هم‌یکی‌دیگه‌رو گرفت‌سمت‌آیهان آیهان‌پس‌زد _ممنون‌روزه‌ام.. یه‌لحظه‌مادرش‌سرخ‌شد‌و‌گمراه.. چایی‌و‌گزاشت‌زمین‌و‌دیگه‌بهش‌دست‌نزد _میشه‌برامون‌کامل‌تعریف‌کنید؟ _سر‌همون‌دعوا.‌.بابا‌بزرگتون‌این‌شرط‌و‌برا‌زنده‌موندن‌من‌گزاشت..‌باید‌چیکار‌میکردم؟ آرمان‌و‌آیهان‌فقط‌۱۱‌ماهشون‌بود.. هنوز‌شیر‌میخوردن‌و‌به‌عنوان‌یه‌مادر‌نمیتونستم اما‌بابابزرگتون‌چه‌قبول‌میکردم‌‌چه‌نه... بچه‌هامو‌ازم‌میگرفت‌از‌همون‌اول‌با‌ازدواج‌من‌و‌پدرتون‌مخالف‌بود‌.‌ من‌دختر‌رقیبش‌بودم‌و‌اون‌نمیخواست‌اعتبار‌خودش‌واز‌دست‌بده وقتی‌فهمید‌باردارم‌گفت‌بندازم باباتون‌قبول‌کرد‌اما‌بهم‌گفت‌نگه‌دارم همونموقع‌رفتیم‌کانادا‌‌‌نزدیک‌های‌زایمانم‌بود‌‌که‌برگشتیم‌ایران‌اما‌توهمون‌نگاه‌اول‌به‌کشورمون.. توفرودگاه‌بابابزرگت‌و‌دیدیم‌که‌فهمیده‌بود.. باهامون‌راه‌اومد‌اما‌بعد‌اون‌قضیه‌بخدا‌عمد‌نبود‌ من‌عاشق‌پدرتون‌بودم ولی..میدونستم‌نمیتونم‌خوشبختتون‌کنم خودم‌و‌میتونستم‌از‌لجنی‌که‌توش‌گرفتار‌بودم‌بکشم‌بیرون‌ولی‌میدونستم‌یکیتون‌و‌از‌دست‌میدم.. همش‌چهره‌اتون‌جلو‌چشمام‌بود.. اینی‌که‌جلوتون‌نشسته‌دیگه‌اون‌قبلی‌نیست.. دیگه‌داشتم‌میمردم‌از‌دوری‌وقتی‌فکر‌میکردم‌الان‌۲۱‌سالتونه‌بزرگ‌شدبن..‌خوشگل‌شدین.. دستشو‌برد‌سمت‌ته‌ریش‌های‌‌آیهان‌دستی‌کشید‌و‌دستشو‌قالب‌صورت‌پسرش‌کرد _وقتی‌این‌چهره‌رو‌تجسم‌میکردم‌کیلو‌کیلو‌قند‌تو‌دلم‌آب‌میشد.. پیشونی‌پسرش‌و‌بوسید‌و‌منم‌نفسی‌کشیدم‌ از‌سختی‌که‌این‌زن‌کشید‌از‌دست‌دادن‌عشقش‌و‌ثمره‌های‌عشقش‌.. ادامه‌دارد
https://daigo.ir/secret/28076431 گفتم‌که‌پارت‌خواستگاری‌و‌نمیزارماااا