eitaa logo
- نویسنده ِ مبهم .
108 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
863 ویدیو
72 فایل
نویسندگی؟! خیر! ترشحات‌ذهنِ‌انسان . مینویسم‌از‌اعماق‌قلب . اندکی‌نویسنده‌و‌کمی‌عکاس . کپی؟! باذکر‌نامِ‌نویسنده .
مشاهده در ایتا
دانلود
بی‌دردی‌ست دردِ من در به در شده بر درد عشق جان مرا مبتلا کنید...
میگفت‌‌ڪه‌:‌خدایا‌اگه‌یه‌وقت‌جهنمی‌ شدیم‌مارو‌از‌مسیری‌ببر‌جهنم‌ڪه امام‌حسین‌مارو‌‌نبینه:))💔
. +می‌گفت‌حاج‌آقای‌مسجدمون‌توسجده‌نمازش دعای‌خیلی‌قشنگی‌‌می‌خونه: " الهے! ارحم عبدڪ العاشق ♥️ " -خدایا! رحم‌کن‌به‌بنده‌ی‌عاشقتツ ..
"🔗🕊'' وَخداخواست‌،که‌یعقوب‌نبینَدیک‌عمر... شهربی‌یار،مگرارزشِ‌دیدن‌دارد...؟! قصّه‌ی‌دست‌وترنج‌است،تماشاگهِ‌عشق... شکرِ‌وصلِ‌رُخَت،جامه‌دریدن‌دارد... دیدنِ‌رویِ‌تو،راهِ‌دِگَری‌میخواهد... شرحِ‌دیدارِ‌توازشعربریدن‌دارد... السلام‌علیک‌یاخلیفة‌الله‌فےارضھ..✋🏻- 🌼⃟🔗¦↫ 🌿
توجبران نمی شوی حتی به گریه های عمیق؛🌑💙
. . . 🙃
بسم‌الله رمان‌دختر‌قرتی،پسرطلبه🔥 پارت‌۴۳: سلامی‌سردی‌به‌مادرش‌کرد‌ولی‌مادرش‌اشکهاش‌روون‌شده‌بود.. _چیکارم‌داری؟رها‌بخدا‌خستم‌الان‌وقت‌شیطونی‌نیستاا _ببین‌خفه‌شو..سلام‌کن _به‌کی؟ _اسکل‌مادرت! روشو‌کرد‌‌سمت‌مادرش‌و‌خوب‌بهم‌زل‌زدن _شما‌...م..مادر‌..منی؟ _قربون‌قدت‌برم‌مامان..آخرین‌بار‌که‌دیدمش‌قنداقی‌بودی.. _کجا‌بودی‌تا‌الان؟ _یه‌جای‌دور..به‌اجبار.. همدیگرو‌بغل‌کردن‌و‌حالا‌اشکای‌منم‌روونه‌شده‌بود _میدونی‌چند‌وقته‌صدای‌قلبتو‌نشنیدم‌؟ اونموقع‌بچه‌بودی..خیلی‌‌کوچولو.. ازهم‌جدا‌شدن‌و‌آیهان‌هی‌میخندید _شما‌چقدر‌خوشگلین.. _شماهم‌به‌من‌رفتین‌دیگه.. _اگه‌بدونین‌آرمان‌چقدر‌دلش‌میخواد‌شمارو‌ببیته _خودش‌ضرر‌کرد _میشه‌بیای‌بالا؟ _اگه‌بابابزرگت.. _تومادرمی‌اگه‌تونباشی‌منم‌نیستم.. دستشو‌گرفت‌و‌برد‌سمت‌خونه‌منم‌پشتشون‌میرفتم وارد‌خونه‌شدیم‌رهام‌متعجب‌نگامون‌میکرد _ببخشید‌شما‌اسمتون‌چیه؟ _شیلان‌هستم _شیلان‌جون‌این‌هم‌برادر‌منه‌رهام _خوش‌بختم‌‌اقا‌رهام _ههه..منم‌همینطور.. _میشه‌بشینی؟ نشست‌رو‌مبل‌رفتم‌تواشپز‌خونه.. نمیدونستم‌روزه‌میگیره‌یا‌نه.. براهمین‌دوتا‌چایی‌ریختم‌براشون‌یکی‌برارهام چادرمو‌دراوردم‌و‌سینی‌و‌گرفتم‌و‌رفتم‌طرفشون سر‌آیهان‌وگزاشته‌بود‌رو‌سینش‌و‌موهاشو‌نوازش‌میکرد سینی‌و‌گزاشتم‌جلوش‌..روزه‌نداشت _رهام‌داداش‌بیا‌یه‌چایی‌بخور‌حداقل باید‌قرص‌بخوری‌ضعف‌میکنیااا خیلی‌ضعیف‌شدی‌بیا رهام‌کنارم‌‌نشست‌یکی‌از‌چایی‌‌هارو‌برداشت شیلان‌جون‌هم‌یکی‌دیگه‌رو گرفت‌سمت‌آیهان آیهان‌پس‌زد _ممنون‌روزه‌ام.. یه‌لحظه‌مادرش‌سرخ‌شد‌و‌گمراه.. چایی‌و‌گزاشت‌زمین‌و‌دیگه‌بهش‌دست‌نزد _میشه‌برامون‌کامل‌تعریف‌کنید؟ _سر‌همون‌دعوا.‌.بابا‌بزرگتون‌این‌شرط‌و‌برا‌زنده‌موندن‌من‌گزاشت..‌باید‌چیکار‌میکردم؟ آرمان‌و‌آیهان‌فقط‌۱۱‌ماهشون‌بود.. هنوز‌شیر‌میخوردن‌و‌به‌عنوان‌یه‌مادر‌نمیتونستم اما‌بابابزرگتون‌چه‌قبول‌میکردم‌‌چه‌نه... بچه‌هامو‌ازم‌میگرفت‌از‌همون‌اول‌با‌ازدواج‌من‌و‌پدرتون‌مخالف‌بود‌.‌ من‌دختر‌رقیبش‌بودم‌و‌اون‌نمیخواست‌اعتبار‌خودش‌واز‌دست‌بده وقتی‌فهمید‌باردارم‌گفت‌بندازم باباتون‌قبول‌کرد‌اما‌بهم‌گفت‌نگه‌دارم همونموقع‌رفتیم‌کانادا‌‌‌نزدیک‌های‌زایمانم‌بود‌‌که‌برگشتیم‌ایران‌اما‌توهمون‌نگاه‌اول‌به‌کشورمون.. توفرودگاه‌بابابزرگت‌و‌دیدیم‌که‌فهمیده‌بود.. باهامون‌راه‌اومد‌اما‌بعد‌اون‌قضیه‌بخدا‌عمد‌نبود‌ من‌عاشق‌پدرتون‌بودم ولی..میدونستم‌نمیتونم‌خوشبختتون‌کنم خودم‌و‌میتونستم‌از‌لجنی‌که‌توش‌گرفتار‌بودم‌بکشم‌بیرون‌ولی‌میدونستم‌یکیتون‌و‌از‌دست‌میدم.. همش‌چهره‌اتون‌جلو‌چشمام‌بود.. اینی‌که‌جلوتون‌نشسته‌دیگه‌اون‌قبلی‌نیست.. دیگه‌داشتم‌میمردم‌از‌دوری‌وقتی‌فکر‌میکردم‌الان‌۲۱‌سالتونه‌بزرگ‌شدبن..‌خوشگل‌شدین.. دستشو‌برد‌سمت‌ته‌ریش‌های‌‌آیهان‌دستی‌کشید‌و‌دستشو‌قالب‌صورت‌پسرش‌کرد _وقتی‌این‌چهره‌رو‌تجسم‌میکردم‌کیلو‌کیلو‌قند‌تو‌دلم‌آب‌میشد.. پیشونی‌پسرش‌و‌بوسید‌و‌منم‌نفسی‌کشیدم‌ از‌سختی‌که‌این‌زن‌کشید‌از‌دست‌دادن‌عشقش‌و‌ثمره‌های‌عشقش‌.. ادامه‌دارد
https://daigo.ir/secret/28076431 گفتم‌که‌پارت‌خواستگاری‌و‌نمیزارماااا
حالا‌خودم‌میرم‌بخونم اگه‌دیدم‌تاشب‌نظربه‌۱۰‌رسید.. یه‌پارت‌هدیه
نامرددد گفتی این پارت خواستگاریهه ______________ یهو‌که‌نمیشه‌رفت‌۴‌روز‌بعد‌که😂 صبر‌اندکی‌صبر‌سحر‌نزدیک‌است..
خیلیی بددددددددددددددددددی پارت بعدی هم بدهههههههههههههههههههههههههههههههه ______________ گفتم‌اگه‌تاشب‌تظر‌به‌۱۰‌رسید‌چشم
«💚🍃»
‌مۍگفت : قبل‌ازشوخی نیت‌ تقرّب‌ کن وتوی دلت‌ بگو : دل‌ یه‌ مؤمنُ‌ شاد میکنم ، قربةاِلےاللّٰھ . این‌شوخیاتم‌میشه‌عبادت'!- -شھیدحسین‌معزغلامی'!
❤️ جز در خانه‌ی تو در نزنم جای دگر نروم جز در کوی تو به مأوای دگر من که بیمار غم هجر توأم میدانم جز وصال تو مرا نیست مداوای دگر
عشـق‌شیـرینم رفیـق‌دیرینـم آرامـش‌سیـنم جآن‌وجآنانـم روح‌وریـحانم ابے‌عبـدالله(ع)💔:)!
به خدا قسم اگر بدانید که امام زمان‌عج الله‌تعالی‌فرجه با چه غربتی منتظر این هستند که ما خود را بسازیم تا ظهور کنند؛ اگر این مسئله را احساس کنید، شب ها خواب ندارید! جز اینکه به فکرِ درست‌ کردنِ خودتان باشید...
بُگذر‌ازٺقصیروده‌پـٰایـٰان‌‌بہ‌این‌دردفـراق ایـن‌دل‌دیوانـہ‌هـردم‌میڪندمیل‌ِعـراق!💔
https://eitaa.com/dokhtargharty برای‌دیدن‌عکس‌های‌شخصیت‌های‌جدید
اگه کسیو واقعا دوست داری ک دوستت داره به همون آدم راضی باش ،❤️ دنیـا چیز بهتـری برای ارائه بهت نداره...✨💛
بسم‌الله رمان‌دختر‌قرتی،پسر‌طلبه🔥 پارت‌۴۴: دیگه‌آخر‌شب‌شده‌بود‌و‌هنوز‌آرمان‌نیومد من‌‌و‌آیهان‌افطار‌‌کرده‌بودیم‌و‌تمام‌فکر‌و‌ذکرم‌پیش‌آرمان‌بود افطار‌کرد؟اصلا‌چی‌خورد؟نکنه‌معده‌اش‌اذیتش‌کرده؟ از‌پشت‌پنجره‌نگاهم‌به‌در‌بود‌آقاجون‌و‌مامان‌جون‌هم‌هنوز‌نیومده‌بودن.. _آیهانم‌پس‌چرا‌نیومد‌برادرت؟ _میاد‌مامان‌جان.. در‌باز‌شد‌و‌‌پیراهن‌آرمان‌و‌دیدم‌از‌کنار‌پنجره‌فاصله‌گرفتم _اومد‌زنعمو سریع‌بلند‌شد‌رفت‌جلو‌در‌ایستاد‌ماهم‌‌‌چپ‌و‌راست‌در‌ایستاده‌بودیم در‌باز‌شد‌چهره‌مادرش‌تغییر‌کرد‌‌رفتم‌جلو.. _یازهرا.. افتاد‌ولی‌رهام‌سریع‌گرفتتش _آآااااعخ.. دستش‌درد‌گرفت‌و‌نشست‌رو‌زمین سرش‌و‌دماغش‌خونی‌بود مادر‌گیج‌و‌هاج‌و‌واج‌نگاه‌میکرد آیهان سریع‌رفت‌تواشپز‌خونه‌و‌گاز‌اورد از‌دستش‌گرفتم‌و‌گزاشتم‌رو‌سرش _یه‌لیوان‌آب‌بیار همین‌کارو‌کرد‌و‌آب‌و‌چند‌قطره‌ریختم‌رو‌صورتش آروم‌پلک‌زد دماغش‌هم‌پاک‌کردم‌‌آب‌و‌دادم‌دستش‌تابخوره یهو‌توچشمام‌نگاه‌کرد‌و‌لبخندی‌زد.. رویایی‌بود.. بلند‌شد‌از‌جاش‌یکم‌نفس‌کشید‌و‌دستش‌و‌به‌سرش‌زد _آخ.. _آرمان‌چیشده؟ _ب..بهم..حمله‌کردن..حالم‌خوبه‌شما‌نگران‌نباشید _کار‌پاشا‌بود‌نه؟نامرد‌کثافت! _نمیدونم‌بهتره‌تامطمعن‌نیستین‌چیزی‌نگین تا‌نگاهش‌افتاد‌به‌شیلان‌سریع‌ایستاد‌ ماهم‌همراش‌بلند‌شدیم‌.بادستش‌کتفش‌وداشت سرشو‌انداخت‌پایین _سلام‌ببخشید.‌ _کجا‌آرمان‌نرو داشت‌میرفت‌تواتاقش‌که‌آیهان‌صداش‌کرد _آرمان‌مادرت. _بله؟ _آرمان‌مگه‌نمیخواستی‌بفهمی‌مادرمون‌کجاست؟ خودش‌اومده‌سراغمون.. آرمان‌سرشو‌بلند‌کرد‌و‌زل‌زد‌تو‌چشای‌مادرش یه‌نگاه‌به‌من‌کرد‌و‌من‌چشمامو‌بهم‌زدم.. به‌نشونه‌اینکه‌درست‌داری‌میبینی.. _چرا‌صورت‌قشنگت‌اینجوری‌شده‌پسرقشنگم؟ ارمان‌بدون‌صبر‌رفت‌بغل‌مادرش‌و‌دستشو‌بوسید درباز‌شد‌و‌دو‌نفر‌وارد‌شدن‌درست‌میبینم؟ محو‌شده‌بودن‌تو‌فضای‌خونه _سلام _به‌به‌داداش‌محمد‌جواد‌و‌امیرحسین آرمان‌از‌مادرش‌جدا‌شد _اینجا‌چه‌خبره‌دیگه _آرمان‌؟ _خب‌بزارید‌من‌توضیح‌بدم کل‌قضیه‌و‌تو‌۲‌دقیقه‌توضیح‌دادم‌‌محمد‌جواد‌دهنش‌وا‌مونده‌بود _محمدجواد‌تویی؟میشناسمت‌! ۲‌سالت‌بود‌آخرین‌بار‌خیلی‌پسر‌بامزه‌ایی‌بودی.. هنوز‌هم‌هستی وآقا‌امیرحسین‌منو‌یادت‌نیست؟ _ز..زنعمو‌شیلان؟ _خوبه‌که‌یادته‌.. دوباره‌در‌باز‌شد‌چرا‌انقدر‌یهویی‌مگه‌قرار‌گزاشته‌بودننن یهو‌جواد‌و‌امیر‌بعد‌۲ماه‌میان‌یهو‌آقاجون‌و‌مامان‌جون‌میاد.. آقاجون‌عصبی‌نفس‌میکشید _اینجا‌چیکار‌میکنی؟مگه‌نگفتم‌نباید‌سایه‌ات‌هم‌ببینم _تروخدا‌بهم‌رحم‌کن‌من‌گناهی‌نکردم _به‌گناه‌کرده‌و‌نکرده‌ات‌کاری‌ندارم همینکه‌میزارم‌پیش‌بچهات‌بمونی‌فقط‌بدلیل‌اینکه‌فرداشب‌خواستگاری‌پسرته نمیخوام‌جلو‌چشمم‌باشی! چند‌بار‌زد‌به‌زمین‌و‌رفت‌مامانجون‌به‌زمین‌نگاه‌میکرد _من‌سعی‌میکنم‌آرومش‌کنم‌ولی‌از‌این‌ساعاتی‌که‌میتونی‌کنار‌بچهات‌باشی‌خوب‌استفاده‌کن مامانجون‌هم‌رفت‌‌طبقه‌دوم _چیشد‌خواستگاری‌کیه؟ جواد‌گیج‌و‌منگ‌از‌وضعیت‌من‌و‌‌خواستگاری‌سرشو‌میخواروند _خواستگاری‌داداشم‌از‌رها‌خانم لبخند‌ریزی‌زدم‌قند‌تودلم‌اب‌شد‌میخواستم‌برم‌خودم‌زخماشو‌تیمار‌کنم ولی‌باید‌یک‌روز‌صبرمیکردم.. ادامه‌دارد
عمل‌به‌قول حالابریم‌پاسخ‌به‌ناشناس
سلام عزیزم. خیلی رمانت قشنگه فقط زود تر پارت خواستگاری رو بزار تو رمانت آنقدر آیهان رو اذیت نکن 📲📬 سلام‌علیکم؛‌نظر‌لطف‌شماست خوشحالم‌که‌خوشتون‌اومده‌چشم‌انشاالله‌نزدیکیم آخه‌خیلی‌شخصیت‌رومخیه😂چشم
ای حکیم تا اکنون 6 و با این نوشته ما 7 تا نوشته دریافت کرده اید چنانچه تمایل به ادامه مکالمه را دارید کلید 1 در غیر این صورت:مشترک مورد نظر در حال مکالمه است لطفا منتظر بمانید 📲📬 به‌به‌ادیب‌هم‌داریم،‌نه‌واقعا‌خیلی‌خلاق‌هستید بیشترهم‌شد‌ای‌دوست
اگه تونستی بگی من کیم؟؟بهت جایزه میدمممم 📲📬 خب‌از‌کجا‌بفهمم😅 یه‌راهنمایی‌،چیزی
اگه بزاری برات عضو میارم 📲📬 گزاشتم😀 واقعا‌اگه‌میتونید‌دریغ‌نکنید ما‌به‌حمایت‌نیاز‌داریم