eitaa logo
- نویسنده ِ مبهم .
103 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
863 ویدیو
72 فایل
نویسندگی؟! خیر! ترشحات‌ذهنِ‌انسان . مینویسم‌از‌اعماق‌قلب . اندکی‌نویسنده‌و‌کمی‌عکاس . کپی؟! باذکر‌نامِ‌نویسنده .
مشاهده در ایتا
دانلود
«💚🍃»
‌مۍگفت : قبل‌ازشوخی نیت‌ تقرّب‌ کن وتوی دلت‌ بگو : دل‌ یه‌ مؤمنُ‌ شاد میکنم ، قربةاِلےاللّٰھ . این‌شوخیاتم‌میشه‌عبادت'!- -شھیدحسین‌معزغلامی'!
❤️ جز در خانه‌ی تو در نزنم جای دگر نروم جز در کوی تو به مأوای دگر من که بیمار غم هجر توأم میدانم جز وصال تو مرا نیست مداوای دگر
عشـق‌شیـرینم رفیـق‌دیرینـم آرامـش‌سیـنم جآن‌وجآنانـم روح‌وریـحانم ابے‌عبـدالله(ع)💔:)!
به خدا قسم اگر بدانید که امام زمان‌عج الله‌تعالی‌فرجه با چه غربتی منتظر این هستند که ما خود را بسازیم تا ظهور کنند؛ اگر این مسئله را احساس کنید، شب ها خواب ندارید! جز اینکه به فکرِ درست‌ کردنِ خودتان باشید...
بُگذر‌ازٺقصیروده‌پـٰایـٰان‌‌بہ‌این‌دردفـراق ایـن‌دل‌دیوانـہ‌هـردم‌میڪندمیل‌ِعـراق!💔
https://eitaa.com/dokhtargharty برای‌دیدن‌عکس‌های‌شخصیت‌های‌جدید
اگه کسیو واقعا دوست داری ک دوستت داره به همون آدم راضی باش ،❤️ دنیـا چیز بهتـری برای ارائه بهت نداره...✨💛
بسم‌الله رمان‌دختر‌قرتی،پسر‌طلبه🔥 پارت‌۴۴: دیگه‌آخر‌شب‌شده‌بود‌و‌هنوز‌آرمان‌نیومد من‌‌و‌آیهان‌افطار‌‌کرده‌بودیم‌و‌تمام‌فکر‌و‌ذکرم‌پیش‌آرمان‌بود افطار‌کرد؟اصلا‌چی‌خورد؟نکنه‌معده‌اش‌اذیتش‌کرده؟ از‌پشت‌پنجره‌نگاهم‌به‌در‌بود‌آقاجون‌و‌مامان‌جون‌هم‌هنوز‌نیومده‌بودن.. _آیهانم‌پس‌چرا‌نیومد‌برادرت؟ _میاد‌مامان‌جان.. در‌باز‌شد‌و‌‌پیراهن‌آرمان‌و‌دیدم‌از‌کنار‌پنجره‌فاصله‌گرفتم _اومد‌زنعمو سریع‌بلند‌شد‌رفت‌جلو‌در‌ایستاد‌ماهم‌‌‌چپ‌و‌راست‌در‌ایستاده‌بودیم در‌باز‌شد‌چهره‌مادرش‌تغییر‌کرد‌‌رفتم‌جلو.. _یازهرا.. افتاد‌ولی‌رهام‌سریع‌گرفتتش _آآااااعخ.. دستش‌درد‌گرفت‌و‌نشست‌رو‌زمین سرش‌و‌دماغش‌خونی‌بود مادر‌گیج‌و‌هاج‌و‌واج‌نگاه‌میکرد آیهان سریع‌رفت‌تواشپز‌خونه‌و‌گاز‌اورد از‌دستش‌گرفتم‌و‌گزاشتم‌رو‌سرش _یه‌لیوان‌آب‌بیار همین‌کارو‌کرد‌و‌آب‌و‌چند‌قطره‌ریختم‌رو‌صورتش آروم‌پلک‌زد دماغش‌هم‌پاک‌کردم‌‌آب‌و‌دادم‌دستش‌تابخوره یهو‌توچشمام‌نگاه‌کرد‌و‌لبخندی‌زد.. رویایی‌بود.. بلند‌شد‌از‌جاش‌یکم‌نفس‌کشید‌و‌دستش‌و‌به‌سرش‌زد _آخ.. _آرمان‌چیشده؟ _ب..بهم..حمله‌کردن..حالم‌خوبه‌شما‌نگران‌نباشید _کار‌پاشا‌بود‌نه؟نامرد‌کثافت! _نمیدونم‌بهتره‌تامطمعن‌نیستین‌چیزی‌نگین تا‌نگاهش‌افتاد‌به‌شیلان‌سریع‌ایستاد‌ ماهم‌همراش‌بلند‌شدیم‌.بادستش‌کتفش‌وداشت سرشو‌انداخت‌پایین _سلام‌ببخشید.‌ _کجا‌آرمان‌نرو داشت‌میرفت‌تواتاقش‌که‌آیهان‌صداش‌کرد _آرمان‌مادرت. _بله؟ _آرمان‌مگه‌نمیخواستی‌بفهمی‌مادرمون‌کجاست؟ خودش‌اومده‌سراغمون.. آرمان‌سرشو‌بلند‌کرد‌و‌زل‌زد‌تو‌چشای‌مادرش یه‌نگاه‌به‌من‌کرد‌و‌من‌چشمامو‌بهم‌زدم.. به‌نشونه‌اینکه‌درست‌داری‌میبینی.. _چرا‌صورت‌قشنگت‌اینجوری‌شده‌پسرقشنگم؟ ارمان‌بدون‌صبر‌رفت‌بغل‌مادرش‌و‌دستشو‌بوسید درباز‌شد‌و‌دو‌نفر‌وارد‌شدن‌درست‌میبینم؟ محو‌شده‌بودن‌تو‌فضای‌خونه _سلام _به‌به‌داداش‌محمد‌جواد‌و‌امیرحسین آرمان‌از‌مادرش‌جدا‌شد _اینجا‌چه‌خبره‌دیگه _آرمان‌؟ _خب‌بزارید‌من‌توضیح‌بدم کل‌قضیه‌و‌تو‌۲‌دقیقه‌توضیح‌دادم‌‌محمد‌جواد‌دهنش‌وا‌مونده‌بود _محمدجواد‌تویی؟میشناسمت‌! ۲‌سالت‌بود‌آخرین‌بار‌خیلی‌پسر‌بامزه‌ایی‌بودی.. هنوز‌هم‌هستی وآقا‌امیرحسین‌منو‌یادت‌نیست؟ _ز..زنعمو‌شیلان؟ _خوبه‌که‌یادته‌.. دوباره‌در‌باز‌شد‌چرا‌انقدر‌یهویی‌مگه‌قرار‌گزاشته‌بودننن یهو‌جواد‌و‌امیر‌بعد‌۲ماه‌میان‌یهو‌آقاجون‌و‌مامان‌جون‌میاد.. آقاجون‌عصبی‌نفس‌میکشید _اینجا‌چیکار‌میکنی؟مگه‌نگفتم‌نباید‌سایه‌ات‌هم‌ببینم _تروخدا‌بهم‌رحم‌کن‌من‌گناهی‌نکردم _به‌گناه‌کرده‌و‌نکرده‌ات‌کاری‌ندارم همینکه‌میزارم‌پیش‌بچهات‌بمونی‌فقط‌بدلیل‌اینکه‌فرداشب‌خواستگاری‌پسرته نمیخوام‌جلو‌چشمم‌باشی! چند‌بار‌زد‌به‌زمین‌و‌رفت‌مامانجون‌به‌زمین‌نگاه‌میکرد _من‌سعی‌میکنم‌آرومش‌کنم‌ولی‌از‌این‌ساعاتی‌که‌میتونی‌کنار‌بچهات‌باشی‌خوب‌استفاده‌کن مامانجون‌هم‌رفت‌‌طبقه‌دوم _چیشد‌خواستگاری‌کیه؟ جواد‌گیج‌و‌منگ‌از‌وضعیت‌من‌و‌‌خواستگاری‌سرشو‌میخواروند _خواستگاری‌داداشم‌از‌رها‌خانم لبخند‌ریزی‌زدم‌قند‌تودلم‌اب‌شد‌میخواستم‌برم‌خودم‌زخماشو‌تیمار‌کنم ولی‌باید‌یک‌روز‌صبرمیکردم.. ادامه‌دارد
عمل‌به‌قول حالابریم‌پاسخ‌به‌ناشناس
سلام عزیزم. خیلی رمانت قشنگه فقط زود تر پارت خواستگاری رو بزار تو رمانت آنقدر آیهان رو اذیت نکن 📲📬 سلام‌علیکم؛‌نظر‌لطف‌شماست خوشحالم‌که‌خوشتون‌اومده‌چشم‌انشاالله‌نزدیکیم آخه‌خیلی‌شخصیت‌رومخیه😂چشم
ای حکیم تا اکنون 6 و با این نوشته ما 7 تا نوشته دریافت کرده اید چنانچه تمایل به ادامه مکالمه را دارید کلید 1 در غیر این صورت:مشترک مورد نظر در حال مکالمه است لطفا منتظر بمانید 📲📬 به‌به‌ادیب‌هم‌داریم،‌نه‌واقعا‌خیلی‌خلاق‌هستید بیشترهم‌شد‌ای‌دوست
اگه تونستی بگی من کیم؟؟بهت جایزه میدمممم 📲📬 خب‌از‌کجا‌بفهمم😅 یه‌راهنمایی‌،چیزی
اگه بزاری برات عضو میارم 📲📬 گزاشتم😀 واقعا‌اگه‌میتونید‌دریغ‌نکنید ما‌به‌حمایت‌نیاز‌داریم
رماننننننن 📲📬 ظرفیت‌امشب‌رسما‌پره😎
رمان میخوام _____ پاذت بعد را بزار دیگه ______ پارتتتتتت ______ پارت بعد را میزاری یا خودم بیام پارتت کنم _______ 📲📬 گزاشتم‌دوستان چه‌خشن
هوی غریب طوس با احساسات من بازی نکنننننن 📲📬 چشم‌دیگه‌بازی‌نمیکنم😂
خوب فکر نکنم با راهنمایی قبلی منو بشناسی داش 📲📬 صدرصد
راهنمایی؟چطوریییییییییییییییییییییییییییییییییی 📲📬 خب‌فکر‌نکنم‌از‌رفیقایی‌باشید‌که‌هر‌روز‌دارم‌لطف‌میکنم‌میبینمشون باور‌کنید‌نمیشناسم
_میدانـے... رسیده‌ام‌بہ‌جایۍ‌ڪہ‌وقتی‌نباشـے،، همہ‌بودن‌هـا‌پوچـند..! مۍشـود‌بیایۍ؟💔 بیایی‌و‌بـر‌سطر‌آخِـر‌دفتـر‌دلتنگۍ‌هایـم❤️‍🩹🥺
به‌به بچها‌امشب‌بترکونیداااا کانال‌وقف‌آقا‌شهزاده‌علی‌اکبرِ
بسم‌الله رمان‌دختر‌قرتی،پسر‌طلبه🔥 پارت‌۴۵: _چ..چی؟رها‌خانم؟ آیهان‌خندید‌و‌گفت _میدونم‌داداش‌به‌مغزت‌فشار‌نیار‌‌منم‌فهمیدم‌یه‌همچین‌حالی‌داشتم فقط‌همه‌جوره‌تغییر‌کرده‌به‌جز‌اینکه‌دست‌از‌سر‌منه‌بدبخت‌برداره _خواهر‌من‌الکی‌کسیو‌اذیت‌نمیکنه بگو‌چه‌کرمی‌ریختی‌ چشمکی‌به‌رهام‌زدم‌دمت‌گرم‌الحق‌داش‌خودمی _بسه‌حالا‌اگه‌‌جلسه‌تجزیه‌تحلیلاتون‌تموم‌شد برید‌بخوابید آرمان‌‌رفت‌لباسشو‌عوض‌کنه‌منم‌رفتم‌تواتاقم _رهام‌توبیا‌تواتاق‌من _باشه‌اجی‌شب‌بخیر‌بچها _رهاخانم‌ببخشید برگشتم‌محمدجواد‌بود _ام..چیز..شما..چیشد..ک.. _نمیخواد‌ادامه‌بدی‌قفل‌شد‌زبونتون! کار‌رفیق‌شماست‌چرا‌از‌من‌میپرسید رفتم‌تواتاقم‌و‌رهام‌پشت‌سرم‌اومد‌درو‌قفل‌کردم _خب‌امشب‌خونمون‌خیلی‌شلوغه _خب‌مشخصا‌باید‌باشه‌شب‌خواستگاری‌خواهرمه _از‌کجا‌معلوم‌میخوام‌جواب‌مثبت‌بدم؟ یهو‌زد‌زیر‌خنده‌رو‌آب‌بخندییییی _داداش‌توعاشقشی‌‌خب‌اینو‌که‌خر‌هم‌میفهمه _دهنتو‌ببنداااا‌به‌خواهر‌بزرگت‌احترام‌متقابل‌و‌بزار درحالی‌که‌داشت‌‌رو‌تخت‌غلت‌میزد‌گفت _مثلا‌توداری‌بهم‌احترام‌میزاری‌؟ _ببین‌دهنتو‌ببند‌اذیت‌کنی‌زنگ‌میزنم‌بابا‌بیاد‌ببرتتاااا _مگه‌بچه‌مهد‌کودکیم‌خواهر‌من _کمتر‌هم‌نیستی‌ _روهامممممم‌بگیر‌بکپ _خوشبخ‌بشی‌خواهری _بکپپپپپپ _دستم‌درد‌میکنه _دهنتو‌ببند‌نمیتونی‌گولم‌بزنی‌احمق گرفت‌مثلا‌خوابید‌منم‌لباس‌رومو‌در‌اوردم‌و‌با‌پیرهن‌سبز‌یشمی‌بافتم‌دراز‌کشیدم موهامو‌ریختم‌رو‌بالش‌گوشیمو‌باز‌کردم گالریمو‌پاک‌کردم‌وقتی‌تغییر‌کردم‌باید‌زندگیم‌و‌گوشیم‌و‌همچی‌تغییر‌کنه.. از‌چیزایی‌که‌تو‌گالریم‌بود‌خجالت‌میکشیدم اینستا‌وباز‌کردم‌و‌پیج‌هایی‌که‌داشتم‌و‌آنفالو‌کردم یک‌ساعتی‌درگیر‌بودم‌باهاش‌یهو‌یه‌چی‌رو‌صورتم‌اومد ترسیدم‌گوشی‌و‌انداختم‌دست‌رهام‌بود‌اویزون‌شده‌بود‌رو‌صورتم مردم‌چه‌پرو‌شدن‌‌‌روتخت‌من‌خوابیده‌من‌مجبور‌شدم‌زمین‌بخوابم بلند‌شدم‌پانسمان‌دستش‌باز‌شده‌بود برای‌اولین‌بار‌بخیه‌هارو‌دیدم‌زهره‌ترک‌شدم _اععععحح رفتم‌عقب‌چنتا‌بخیه‌بود‌اینننن چطور‌ببندمش‌حالا؟ولش‌بابا‌برا‌سحر‌بیدارش‌کردم‌میدم‌آرمان‌ببنده گوشی‌و‌خاموش‌کردم‌‌و‌خوابیدم با‌آلارم‌گوشیم‌بیدار‌شدم‌وقت‌درست‌کردن‌سحر‌بود بلند‌شدم‌یه‌پیراهن‌بلند‌آبی‌کمرنگ‌پوشیدم‌با‌روسری‌آبی‌پر‌رنگ‌ست‌قشنگی‌شده‌بود رفتم‌بیرون‌یکی‌توآشپز‌خونه‌بود آیهان‌و‌آرمان‌درست‌برخلاف‌هم‌رو‌کاناپه‌خواب‌بودن جالب‌بود‌دوتاشون‌لباس‌سفید‌‌پوشیده‌بون هودی‌‌‌سفید‌و‌شلوار‌مشکی رفتم‌تواشپز‌خونه‌شیلان‌جون‌داشت‌اشپزی‌میکرد _چرا‌شما‌زحمت‌میکشی‌من‌کوک‌کرده‌بودم‌بیدار‌شم _آرمانم‌بهم‌گفت‌دیشب‌زحمت‌کشیدی اینم‌گفت‌که‌عروسمی سرمو‌انداختم‌پایین‌نزدیکم‌شد‌و‌بغلم‌کرد _انتخابش‌خوب‌بود..یعنی‌معرکه‌بود.. سلیقش‌به‌خودم‌رفت‌بچم _مرسی..زحمت‌کشیدین‌ای‌بابا.. ببخشید‌‌شما‌پانسمان‌بلدین؟ _چیزی‌شده‌؟ _میخواستم‌آرمان‌و‌بیدار‌کنم‌ولی‌حقیقتش‌دلم‌نیومد _چیزی‌شده‌گلم؟ _قضیه‌اش‌طولانیه.. _نه‌راستش‌برو‌بیدارش‌کن _میشه‌شما‌بیدارش‌کنی؟میدونم‌آرزوشه _خوب‌شناختیش لبخندی‌زد‌و‌رفت‌سمتشون‌آروم‌دستشو‌برد‌توموهای‌پسرش _بیدار‌نمیشی؟ تکونی‌نخورد _پسرم‌قشنگم..گل‌پسر! آروم‌چشماشو‌باز‌کرد‌و‌لبخندی‌زد‌و‌دست‌مادرشو‌بوسید ادامه‌دارد
خدمت‌شما
باشه‌ولی‌من‌فندق‌دو‌و‌دیشب‌پیدا‌کردم🌱😃 عماد‌کوچولو
هدایت شده از خادم‌الشہداء|khadem .
ابهت‌اصن:) عکاس‌جناب‌غریب‌طوس😁