eitaa logo
- نویسنده ِ مبهم .
100 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
863 ویدیو
72 فایل
نویسندگی؟! خیر! ترشحات‌ذهنِ‌انسان . مینویسم‌از‌اعماق‌قلب . اندکی‌نویسنده‌و‌کمی‌عکاس . کپی؟! باذکر‌نامِ‌نویسنده .
مشاهده در ایتا
دانلود
به‌به بچها‌امشب‌بترکونیداااا کانال‌وقف‌آقا‌شهزاده‌علی‌اکبرِ
بسم‌الله رمان‌دختر‌قرتی،پسر‌طلبه🔥 پارت‌۴۵: _چ..چی؟رها‌خانم؟ آیهان‌خندید‌و‌گفت _میدونم‌داداش‌به‌مغزت‌فشار‌نیار‌‌منم‌فهمیدم‌یه‌همچین‌حالی‌داشتم فقط‌همه‌جوره‌تغییر‌کرده‌به‌جز‌اینکه‌دست‌از‌سر‌منه‌بدبخت‌برداره _خواهر‌من‌الکی‌کسیو‌اذیت‌نمیکنه بگو‌چه‌کرمی‌ریختی‌ چشمکی‌به‌رهام‌زدم‌دمت‌گرم‌الحق‌داش‌خودمی _بسه‌حالا‌اگه‌‌جلسه‌تجزیه‌تحلیلاتون‌تموم‌شد برید‌بخوابید آرمان‌‌رفت‌لباسشو‌عوض‌کنه‌منم‌رفتم‌تواتاقم _رهام‌توبیا‌تواتاق‌من _باشه‌اجی‌شب‌بخیر‌بچها _رهاخانم‌ببخشید برگشتم‌محمدجواد‌بود _ام..چیز..شما..چیشد..ک.. _نمیخواد‌ادامه‌بدی‌قفل‌شد‌زبونتون! کار‌رفیق‌شماست‌چرا‌از‌من‌میپرسید رفتم‌تواتاقم‌و‌رهام‌پشت‌سرم‌اومد‌درو‌قفل‌کردم _خب‌امشب‌خونمون‌خیلی‌شلوغه _خب‌مشخصا‌باید‌باشه‌شب‌خواستگاری‌خواهرمه _از‌کجا‌معلوم‌میخوام‌جواب‌مثبت‌بدم؟ یهو‌زد‌زیر‌خنده‌رو‌آب‌بخندییییی _داداش‌توعاشقشی‌‌خب‌اینو‌که‌خر‌هم‌میفهمه _دهنتو‌ببنداااا‌به‌خواهر‌بزرگت‌احترام‌متقابل‌و‌بزار درحالی‌که‌داشت‌‌رو‌تخت‌غلت‌میزد‌گفت _مثلا‌توداری‌بهم‌احترام‌میزاری‌؟ _ببین‌دهنتو‌ببند‌اذیت‌کنی‌زنگ‌میزنم‌بابا‌بیاد‌ببرتتاااا _مگه‌بچه‌مهد‌کودکیم‌خواهر‌من _کمتر‌هم‌نیستی‌ _روهامممممم‌بگیر‌بکپ _خوشبخ‌بشی‌خواهری _بکپپپپپپ _دستم‌درد‌میکنه _دهنتو‌ببند‌نمیتونی‌گولم‌بزنی‌احمق گرفت‌مثلا‌خوابید‌منم‌لباس‌رومو‌در‌اوردم‌و‌با‌پیرهن‌سبز‌یشمی‌بافتم‌دراز‌کشیدم موهامو‌ریختم‌رو‌بالش‌گوشیمو‌باز‌کردم گالریمو‌پاک‌کردم‌وقتی‌تغییر‌کردم‌باید‌زندگیم‌و‌گوشیم‌و‌همچی‌تغییر‌کنه.. از‌چیزایی‌که‌تو‌گالریم‌بود‌خجالت‌میکشیدم اینستا‌وباز‌کردم‌و‌پیج‌هایی‌که‌داشتم‌و‌آنفالو‌کردم یک‌ساعتی‌درگیر‌بودم‌باهاش‌یهو‌یه‌چی‌رو‌صورتم‌اومد ترسیدم‌گوشی‌و‌انداختم‌دست‌رهام‌بود‌اویزون‌شده‌بود‌رو‌صورتم مردم‌چه‌پرو‌شدن‌‌‌روتخت‌من‌خوابیده‌من‌مجبور‌شدم‌زمین‌بخوابم بلند‌شدم‌پانسمان‌دستش‌باز‌شده‌بود برای‌اولین‌بار‌بخیه‌هارو‌دیدم‌زهره‌ترک‌شدم _اععععحح رفتم‌عقب‌چنتا‌بخیه‌بود‌اینننن چطور‌ببندمش‌حالا؟ولش‌بابا‌برا‌سحر‌بیدارش‌کردم‌میدم‌آرمان‌ببنده گوشی‌و‌خاموش‌کردم‌‌و‌خوابیدم با‌آلارم‌گوشیم‌بیدار‌شدم‌وقت‌درست‌کردن‌سحر‌بود بلند‌شدم‌یه‌پیراهن‌بلند‌آبی‌کمرنگ‌پوشیدم‌با‌روسری‌آبی‌پر‌رنگ‌ست‌قشنگی‌شده‌بود رفتم‌بیرون‌یکی‌توآشپز‌خونه‌بود آیهان‌و‌آرمان‌درست‌برخلاف‌هم‌رو‌کاناپه‌خواب‌بودن جالب‌بود‌دوتاشون‌لباس‌سفید‌‌پوشیده‌بون هودی‌‌‌سفید‌و‌شلوار‌مشکی رفتم‌تواشپز‌خونه‌شیلان‌جون‌داشت‌اشپزی‌میکرد _چرا‌شما‌زحمت‌میکشی‌من‌کوک‌کرده‌بودم‌بیدار‌شم _آرمانم‌بهم‌گفت‌دیشب‌زحمت‌کشیدی اینم‌گفت‌که‌عروسمی سرمو‌انداختم‌پایین‌نزدیکم‌شد‌و‌بغلم‌کرد _انتخابش‌خوب‌بود..یعنی‌معرکه‌بود.. سلیقش‌به‌خودم‌رفت‌بچم _مرسی..زحمت‌کشیدین‌ای‌بابا.. ببخشید‌‌شما‌پانسمان‌بلدین؟ _چیزی‌شده‌؟ _میخواستم‌آرمان‌و‌بیدار‌کنم‌ولی‌حقیقتش‌دلم‌نیومد _چیزی‌شده‌گلم؟ _قضیه‌اش‌طولانیه.. _نه‌راستش‌برو‌بیدارش‌کن _میشه‌شما‌بیدارش‌کنی؟میدونم‌آرزوشه _خوب‌شناختیش لبخندی‌زد‌و‌رفت‌سمتشون‌آروم‌دستشو‌برد‌توموهای‌پسرش _بیدار‌نمیشی؟ تکونی‌نخورد _پسرم‌قشنگم..گل‌پسر! آروم‌چشماشو‌باز‌کرد‌و‌لبخندی‌زد‌و‌دست‌مادرشو‌بوسید ادامه‌دارد
خدمت‌شما
باشه‌ولی‌من‌فندق‌دو‌و‌دیشب‌پیدا‌کردم🌱😃 عماد‌کوچولو
هدایت شده از خادم‌الشہداء|khadem .
ابهت‌اصن:) عکاس‌جناب‌غریب‌طوس😁
- نویسنده ِ مبهم .
ابهت‌اصن:) عکاس‌جناب‌غریب‌طوس😁
یکم‌حمایت‌میکنید‌برگردیم‌رو‌۳۴۰؟ از‌بچهای‌خودمونناااا
از رگ گردن به شما نزدیک تر است:)))😅😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا