eitaa logo
- نویسنده ِ مبهم .
100 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
863 ویدیو
72 فایل
نویسندگی؟! خیر! ترشحات‌ذهنِ‌انسان . مینویسم‌از‌اعماق‌قلب . اندکی‌نویسنده‌و‌کمی‌عکاس . کپی؟! باذکر‌نامِ‌نویسنده .
مشاهده در ایتا
دانلود
https://harfeto.timefriend.net/16967859072249 انتقادات،نظرات،پیشنهادات باما‌درمیان‌بگذارید نظر‌ندید‌همونو‌ادامه‌میدم‌اینو‌نمینویسم
دلم هوای حرمت را کرده میخواهم درد و دل کنم در حرمت در زیر باران🌿🌧😞
5.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حرمت ولی فقیه را حرمت مقدسات را بدانید!
6.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خآکِ‌ مَـن کآش شَــود گوشه‌ای اَز کآشیِ تُو . . .
‏🕊«» _اوایل ازدواجمان برای شهادتش دعا می کرد ،میدیدم که بعد نماز از خدا، طلب شهادت می کند. _نمازهایش را همیشه اول وقت میخواندنماز شبش ترک نمیشد📿 دیگرتحمل نکردم؛ یک شب آمدم و جانمازش راجمع کردم، به او گفتم: تو این خونه حق نداࢪی نماز شب بخونۍ،شهید میشی حتی جلوۍ نمازاول وقت او را میگرفتم!اما چیزۍ نمیگفت . دیگر هم نماز شب نخواند! پرسیدم: چرادیگه نماز شب نمیخونۍ؟خندید و گفت: کاریو ڪه باعث ناراحتی تو بشه تو این خونه انجام نمیدم، _رضایت تو برام از عمل مستحبی مهمتره،اینجورۍ امام زمان هم راضی تره،بعد از مدتی براۍ شهادت هم دعا نمیکرد. پرسیدم: دیگه دوست نداری شهید بشی؟؟گفت: چرا.ولۍ براش دعا نمیکنم!چون خود خدا بایدعاشقم بشه تا به شهادت برسم. گفتم: حالا اگه تو جوونۍﻋاشقت بشه چیکارکنیم؟لبخندۍ زد و گفت مگه عشق و جوون میشناسه؟! _‌همسر
ناشناس‌تایم
پایان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم‌الله رمانِ‌میراثِ🕳بی‌بهانه ؟𝒫𝒜𝑅𝒯2: _منو‌سلما‌سادات‌میریم‌بیرون‌شمارو‌تشویق‌میکنیم _میشه‌از‌اون‌ور‌نرین‌آقا‌کمیل؟ _چرا؟ _از‌اینور‌برین‌لطفا کمیل‌راهشو‌برگردوند‌یهو‌رو‌یه‌چی‌پا‌گرفت‌که‌انگار‌‌سر‌سری‌بود سر‌خورد‌با‌بچه‌تودستش‌رفت‌هوا‌با‌مخ‌خورد‌زمین‌‌بچه‌رو‌گرفت‌تو‌بغلش‌ک‌نخوره‌زمین رو‌پوست‌موز‌پا‌گرفته‌بود آخ‌و‌واخش‌همه‌حیاط‌و‌گرفت‌بچه‌دو‌از‌دستش‌گرفتم‌و‌امیر‌محمد‌دستشو‌گرفت‌و‌بلندش‌کرد _پوست‌موز‌وسط‌حیاط‌عزیز‌امکان‌نداره اگه‌سرم‌میشکست‌چی _کار‌ما‌دخترا‌بود‌گفتیم‌یکم‌اذیتتون‌کنیم فکر‌نمیکردیم‌اقا‌کمیل‌طعمه‌بشه باهم‌خندیدن‌حتی‌سلما‌هم‌قهقهه‌میزد‌از‌دیدن‌خنده‌های‌عموش _خدانکشتتون _بچها‌دخترا‌پسرا‌بیاین‌سفره‌رو‌بندازین‌شامه توپ‌و‌انداختم‌سلما‌رو‌دزدیدمش‌تا‌قبل‌اینکه‌دوزاری‌کمیل‌بیوفته‌دویدم‌توخونه‌بقیه‌دنبالم _چته‌بچه‌چه‌خبرتونه‌نمیخواین‌بزرگ‌بشین؟‌دیگه‌بعضیاتون‌نامزد‌دارین خجل‌همراه‌با‌خنده‌سرمو‌انداختم‌پایین‌رفتم‌تو‌اشپز‌خونه بچه‌بغل‌ظرفارو‌با‌کمک‌بچها‌گزاشتیم‌رو‌سفره _باباجون‌اخه‌مگه‌مجبوری‌بچه‌بغل‌ظرف‌بزاری؟ _آخ‌اگه‌بدونین‌سلما‌خانم‌چقدر‌خوشمزس بوسه‌ایی‌روی‌گونش‌کاشتم‌که‌یهو‌یکی‌از‌بغلم‌گرفتتش _کمیل‌میکشمت _فعلا‌فاز‌جومونگ‌نگیر‌بچه‌بشین _من‌بچه‌ام؟پسر‌میدونی‌ازم‌کوچیکتری‌دادا؟ _سن‌یه‌عدده‌مهم‌عقله _کمیل‌چنان‌میزنمت‌صدا.. هیچی‌صدا‌گل‌بدی نشستیم‌سرسفره‌کمیل‌داشت‌به‌سلما‌غذا‌میداد بابا‌و‌عمو‌حامد‌‌وعزیز‌سر‌سفره‌نشسته‌بودن _بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم خدایا‌شکرت _عزیز‌داداش‌حامد‌اجازه‌هست‌یه‌چیزی‌بگم؟ _بگو‌محمدجان _انشاالله‌اگر‌خدابخواد‌قراره‌کمیل‌و‌باخودم‌ببرم‌سوریه.. غذا‌پرید‌توگلوم‌‌فاطمه‌برام‌آب‌ریخت دست‌از‌غذا‌برداشتیم‌چرا‌به‌من‌نگفته‌بود کمیل‌همچنان‌با‌خنده‌داشت‌با‌سلما‌حرف‌میزد‌و‌بهش‌غذا‌میداد _کی‌بهش‌این‌اجازه‌رو‌داده؟!کمیل؟ قاشق‌و‌گزاشت‌زمین‌سلما‌رو‌گزاشت‌زمین‌ _خودم‌این‌تصمیم‌و‌گرفتم‌و‌به‌مامان‌گفتم _بعدشام‌باهم‌صحبت‌میکنیم شام‌تموم‌شد‌با‌کمک‌بچها‌ظرفارو‌جمع‌کردیم دیگه‌صحبتی‌پیش‌نکشیده‌شد با بچها‌جمع‌شدیم‌تا‌جرأت‌حقیقت‌بازی‌کنیم بزرگترا‌هم‌توسالن‌بودن‌و‌فکر‌میکنم‌بابا‌داشت‌راضیشون‌میکرد‌که‌کمیل‌بره‌سوریه کاش‌میشد‌منم‌میرفتم‌حیف‌که‌مامان‌نمیزاره‌حتی‌تا‌سر‌کوچه‌تنها‌برم تازه‌دور‌هم‌نشستیم‌که‌صدای‌زنگ‌در‌اومد بلند‌شدم‌رفتم‌بازش‌کردم‌در‌باز‌شد‌و‌بشری‌خواهر‌بزرگ‌کمیل‌و‌امیرمحمد‌که‌۱۲‌سال‌از‌کمیل‌بزرگتر‌بود‌اومد‌داخل کمیل‌خیلی‌به‌خواهرش‌وابسته‌ست _کمیل‌موشتو‌لوق‌بده‌برادر بشری‌‌اومده عین‌خر‌بلند‌شد‌رفت‌سمت‌حیاط‌پشتش‌رفتم عین‌بچهای‌۳‌ساله‌پرید‌بغل‌‌بشرا _خاک‌تو‌سرت‌کنن‌بچه‌ننه بشرا‌و‌شوهرش‌اومدن‌بالا‌ما‌نشستیم‌سر‌جرأت‌حقیقت چرخوندم‌‌افتاد‌روی‌کمیل‌و‌فاطمه سوال‌از‌فاطمه‌جواب‌از‌کمیل _خب‌اقا‌کمیل‌‌جرأت‌یا‌حقیقت _من‌شکست‌و‌نمیپذیرم‌جرأت _‌بهبهههههه ۵‌تا نگاه‌شیطانی‌افتاد‌رو‌کمیل ادامه‌دارد
"✨🤍"