eitaa logo
- نویسنده ِ مبهم .
103 دنبال‌کننده
3.3هزار عکس
863 ویدیو
72 فایل
نویسندگی؟! خیر! ترشحات‌ذهنِ‌انسان . مینویسم‌از‌اعماق‌قلب . اندکی‌نویسنده‌و‌کمی‌عکاس . کپی؟! باذکر‌نامِ‌نویسنده .
مشاهده در ایتا
دانلود
بسم‌الله رمان‌دختر‌قرتی،پسر‌طلبه🔥 پارت‌۴۴: دیگه‌آخر‌شب‌شده‌بود‌و‌هنوز‌آرمان‌نیومد من‌‌و‌آیهان‌افطار‌‌کرده‌بودیم‌و‌تمام‌فکر‌و‌ذکرم‌پیش‌آرمان‌بود افطار‌کرد؟اصلا‌چی‌خورد؟نکنه‌معده‌اش‌اذیتش‌کرده؟ از‌پشت‌پنجره‌نگاهم‌به‌در‌بود‌آقاجون‌و‌مامان‌جون‌هم‌هنوز‌نیومده‌بودن.. _آیهانم‌پس‌چرا‌نیومد‌برادرت؟ _میاد‌مامان‌جان.. در‌باز‌شد‌و‌‌پیراهن‌آرمان‌و‌دیدم‌از‌کنار‌پنجره‌فاصله‌گرفتم _اومد‌زنعمو سریع‌بلند‌شد‌رفت‌جلو‌در‌ایستاد‌ماهم‌‌‌چپ‌و‌راست‌در‌ایستاده‌بودیم در‌باز‌شد‌چهره‌مادرش‌تغییر‌کرد‌‌رفتم‌جلو.. _یازهرا.. افتاد‌ولی‌رهام‌سریع‌گرفتتش _آآااااعخ.. دستش‌درد‌گرفت‌و‌نشست‌رو‌زمین سرش‌و‌دماغش‌خونی‌بود مادر‌گیج‌و‌هاج‌و‌واج‌نگاه‌میکرد آیهان سریع‌رفت‌تواشپز‌خونه‌و‌گاز‌اورد از‌دستش‌گرفتم‌و‌گزاشتم‌رو‌سرش _یه‌لیوان‌آب‌بیار همین‌کارو‌کرد‌و‌آب‌و‌چند‌قطره‌ریختم‌رو‌صورتش آروم‌پلک‌زد دماغش‌هم‌پاک‌کردم‌‌آب‌و‌دادم‌دستش‌تابخوره یهو‌توچشمام‌نگاه‌کرد‌و‌لبخندی‌زد.. رویایی‌بود.. بلند‌شد‌از‌جاش‌یکم‌نفس‌کشید‌و‌دستش‌و‌به‌سرش‌زد _آخ.. _آرمان‌چیشده؟ _ب..بهم..حمله‌کردن..حالم‌خوبه‌شما‌نگران‌نباشید _کار‌پاشا‌بود‌نه؟نامرد‌کثافت! _نمیدونم‌بهتره‌تامطمعن‌نیستین‌چیزی‌نگین تا‌نگاهش‌افتاد‌به‌شیلان‌سریع‌ایستاد‌ ماهم‌همراش‌بلند‌شدیم‌.بادستش‌کتفش‌وداشت سرشو‌انداخت‌پایین _سلام‌ببخشید.‌ _کجا‌آرمان‌نرو داشت‌میرفت‌تواتاقش‌که‌آیهان‌صداش‌کرد _آرمان‌مادرت. _بله؟ _آرمان‌مگه‌نمیخواستی‌بفهمی‌مادرمون‌کجاست؟ خودش‌اومده‌سراغمون.. آرمان‌سرشو‌بلند‌کرد‌و‌زل‌زد‌تو‌چشای‌مادرش یه‌نگاه‌به‌من‌کرد‌و‌من‌چشمامو‌بهم‌زدم.. به‌نشونه‌اینکه‌درست‌داری‌میبینی.. _چرا‌صورت‌قشنگت‌اینجوری‌شده‌پسرقشنگم؟ ارمان‌بدون‌صبر‌رفت‌بغل‌مادرش‌و‌دستشو‌بوسید درباز‌شد‌و‌دو‌نفر‌وارد‌شدن‌درست‌میبینم؟ محو‌شده‌بودن‌تو‌فضای‌خونه _سلام _به‌به‌داداش‌محمد‌جواد‌و‌امیرحسین آرمان‌از‌مادرش‌جدا‌شد _اینجا‌چه‌خبره‌دیگه _آرمان‌؟ _خب‌بزارید‌من‌توضیح‌بدم کل‌قضیه‌و‌تو‌۲‌دقیقه‌توضیح‌دادم‌‌محمد‌جواد‌دهنش‌وا‌مونده‌بود _محمدجواد‌تویی؟میشناسمت‌! ۲‌سالت‌بود‌آخرین‌بار‌خیلی‌پسر‌بامزه‌ایی‌بودی.. هنوز‌هم‌هستی وآقا‌امیرحسین‌منو‌یادت‌نیست؟ _ز..زنعمو‌شیلان؟ _خوبه‌که‌یادته‌.. دوباره‌در‌باز‌شد‌چرا‌انقدر‌یهویی‌مگه‌قرار‌گزاشته‌بودننن یهو‌جواد‌و‌امیر‌بعد‌۲ماه‌میان‌یهو‌آقاجون‌و‌مامان‌جون‌میاد.. آقاجون‌عصبی‌نفس‌میکشید _اینجا‌چیکار‌میکنی؟مگه‌نگفتم‌نباید‌سایه‌ات‌هم‌ببینم _تروخدا‌بهم‌رحم‌کن‌من‌گناهی‌نکردم _به‌گناه‌کرده‌و‌نکرده‌ات‌کاری‌ندارم همینکه‌میزارم‌پیش‌بچهات‌بمونی‌فقط‌بدلیل‌اینکه‌فرداشب‌خواستگاری‌پسرته نمیخوام‌جلو‌چشمم‌باشی! چند‌بار‌زد‌به‌زمین‌و‌رفت‌مامانجون‌به‌زمین‌نگاه‌میکرد _من‌سعی‌میکنم‌آرومش‌کنم‌ولی‌از‌این‌ساعاتی‌که‌میتونی‌کنار‌بچهات‌باشی‌خوب‌استفاده‌کن مامانجون‌هم‌رفت‌‌طبقه‌دوم _چیشد‌خواستگاری‌کیه؟ جواد‌گیج‌و‌منگ‌از‌وضعیت‌من‌و‌‌خواستگاری‌سرشو‌میخواروند _خواستگاری‌داداشم‌از‌رها‌خانم لبخند‌ریزی‌زدم‌قند‌تودلم‌اب‌شد‌میخواستم‌برم‌خودم‌زخماشو‌تیمار‌کنم ولی‌باید‌یک‌روز‌صبرمیکردم.. ادامه‌دارد
عمل‌به‌قول حالابریم‌پاسخ‌به‌ناشناس
سلام عزیزم. خیلی رمانت قشنگه فقط زود تر پارت خواستگاری رو بزار تو رمانت آنقدر آیهان رو اذیت نکن 📲📬 سلام‌علیکم؛‌نظر‌لطف‌شماست خوشحالم‌که‌خوشتون‌اومده‌چشم‌انشاالله‌نزدیکیم آخه‌خیلی‌شخصیت‌رومخیه😂چشم
ای حکیم تا اکنون 6 و با این نوشته ما 7 تا نوشته دریافت کرده اید چنانچه تمایل به ادامه مکالمه را دارید کلید 1 در غیر این صورت:مشترک مورد نظر در حال مکالمه است لطفا منتظر بمانید 📲📬 به‌به‌ادیب‌هم‌داریم،‌نه‌واقعا‌خیلی‌خلاق‌هستید بیشترهم‌شد‌ای‌دوست
اگه تونستی بگی من کیم؟؟بهت جایزه میدمممم 📲📬 خب‌از‌کجا‌بفهمم😅 یه‌راهنمایی‌،چیزی
اگه بزاری برات عضو میارم 📲📬 گزاشتم😀 واقعا‌اگه‌میتونید‌دریغ‌نکنید ما‌به‌حمایت‌نیاز‌داریم
رماننننننن 📲📬 ظرفیت‌امشب‌رسما‌پره😎
رمان میخوام _____ پاذت بعد را بزار دیگه ______ پارتتتتتت ______ پارت بعد را میزاری یا خودم بیام پارتت کنم _______ 📲📬 گزاشتم‌دوستان چه‌خشن
هوی غریب طوس با احساسات من بازی نکنننننن 📲📬 چشم‌دیگه‌بازی‌نمیکنم😂
خوب فکر نکنم با راهنمایی قبلی منو بشناسی داش 📲📬 صدرصد
راهنمایی؟چطوریییییییییییییییییییییییییییییییییی 📲📬 خب‌فکر‌نکنم‌از‌رفیقایی‌باشید‌که‌هر‌روز‌دارم‌لطف‌میکنم‌میبینمشون باور‌کنید‌نمیشناسم
_میدانـے... رسیده‌ام‌بہ‌جایۍ‌ڪہ‌وقتی‌نباشـے،، همہ‌بودن‌هـا‌پوچـند..! مۍشـود‌بیایۍ؟💔 بیایی‌و‌بـر‌سطر‌آخِـر‌دفتـر‌دلتنگۍ‌هایـم❤️‍🩹🥺
به‌به بچها‌امشب‌بترکونیداااا کانال‌وقف‌آقا‌شهزاده‌علی‌اکبرِ
بسم‌الله رمان‌دختر‌قرتی،پسر‌طلبه🔥 پارت‌۴۵: _چ..چی؟رها‌خانم؟ آیهان‌خندید‌و‌گفت _میدونم‌داداش‌به‌مغزت‌فشار‌نیار‌‌منم‌فهمیدم‌یه‌همچین‌حالی‌داشتم فقط‌همه‌جوره‌تغییر‌کرده‌به‌جز‌اینکه‌دست‌از‌سر‌منه‌بدبخت‌برداره _خواهر‌من‌الکی‌کسیو‌اذیت‌نمیکنه بگو‌چه‌کرمی‌ریختی‌ چشمکی‌به‌رهام‌زدم‌دمت‌گرم‌الحق‌داش‌خودمی _بسه‌حالا‌اگه‌‌جلسه‌تجزیه‌تحلیلاتون‌تموم‌شد برید‌بخوابید آرمان‌‌رفت‌لباسشو‌عوض‌کنه‌منم‌رفتم‌تواتاقم _رهام‌توبیا‌تواتاق‌من _باشه‌اجی‌شب‌بخیر‌بچها _رهاخانم‌ببخشید برگشتم‌محمدجواد‌بود _ام..چیز..شما..چیشد..ک.. _نمیخواد‌ادامه‌بدی‌قفل‌شد‌زبونتون! کار‌رفیق‌شماست‌چرا‌از‌من‌میپرسید رفتم‌تواتاقم‌و‌رهام‌پشت‌سرم‌اومد‌درو‌قفل‌کردم _خب‌امشب‌خونمون‌خیلی‌شلوغه _خب‌مشخصا‌باید‌باشه‌شب‌خواستگاری‌خواهرمه _از‌کجا‌معلوم‌میخوام‌جواب‌مثبت‌بدم؟ یهو‌زد‌زیر‌خنده‌رو‌آب‌بخندییییی _داداش‌توعاشقشی‌‌خب‌اینو‌که‌خر‌هم‌میفهمه _دهنتو‌ببنداااا‌به‌خواهر‌بزرگت‌احترام‌متقابل‌و‌بزار درحالی‌که‌داشت‌‌رو‌تخت‌غلت‌میزد‌گفت _مثلا‌توداری‌بهم‌احترام‌میزاری‌؟ _ببین‌دهنتو‌ببند‌اذیت‌کنی‌زنگ‌میزنم‌بابا‌بیاد‌ببرتتاااا _مگه‌بچه‌مهد‌کودکیم‌خواهر‌من _کمتر‌هم‌نیستی‌ _روهامممممم‌بگیر‌بکپ _خوشبخ‌بشی‌خواهری _بکپپپپپپ _دستم‌درد‌میکنه _دهنتو‌ببند‌نمیتونی‌گولم‌بزنی‌احمق گرفت‌مثلا‌خوابید‌منم‌لباس‌رومو‌در‌اوردم‌و‌با‌پیرهن‌سبز‌یشمی‌بافتم‌دراز‌کشیدم موهامو‌ریختم‌رو‌بالش‌گوشیمو‌باز‌کردم گالریمو‌پاک‌کردم‌وقتی‌تغییر‌کردم‌باید‌زندگیم‌و‌گوشیم‌و‌همچی‌تغییر‌کنه.. از‌چیزایی‌که‌تو‌گالریم‌بود‌خجالت‌میکشیدم اینستا‌وباز‌کردم‌و‌پیج‌هایی‌که‌داشتم‌و‌آنفالو‌کردم یک‌ساعتی‌درگیر‌بودم‌باهاش‌یهو‌یه‌چی‌رو‌صورتم‌اومد ترسیدم‌گوشی‌و‌انداختم‌دست‌رهام‌بود‌اویزون‌شده‌بود‌رو‌صورتم مردم‌چه‌پرو‌شدن‌‌‌روتخت‌من‌خوابیده‌من‌مجبور‌شدم‌زمین‌بخوابم بلند‌شدم‌پانسمان‌دستش‌باز‌شده‌بود برای‌اولین‌بار‌بخیه‌هارو‌دیدم‌زهره‌ترک‌شدم _اععععحح رفتم‌عقب‌چنتا‌بخیه‌بود‌اینننن چطور‌ببندمش‌حالا؟ولش‌بابا‌برا‌سحر‌بیدارش‌کردم‌میدم‌آرمان‌ببنده گوشی‌و‌خاموش‌کردم‌‌و‌خوابیدم با‌آلارم‌گوشیم‌بیدار‌شدم‌وقت‌درست‌کردن‌سحر‌بود بلند‌شدم‌یه‌پیراهن‌بلند‌آبی‌کمرنگ‌پوشیدم‌با‌روسری‌آبی‌پر‌رنگ‌ست‌قشنگی‌شده‌بود رفتم‌بیرون‌یکی‌توآشپز‌خونه‌بود آیهان‌و‌آرمان‌درست‌برخلاف‌هم‌رو‌کاناپه‌خواب‌بودن جالب‌بود‌دوتاشون‌لباس‌سفید‌‌پوشیده‌بون هودی‌‌‌سفید‌و‌شلوار‌مشکی رفتم‌تواشپز‌خونه‌شیلان‌جون‌داشت‌اشپزی‌میکرد _چرا‌شما‌زحمت‌میکشی‌من‌کوک‌کرده‌بودم‌بیدار‌شم _آرمانم‌بهم‌گفت‌دیشب‌زحمت‌کشیدی اینم‌گفت‌که‌عروسمی سرمو‌انداختم‌پایین‌نزدیکم‌شد‌و‌بغلم‌کرد _انتخابش‌خوب‌بود..یعنی‌معرکه‌بود.. سلیقش‌به‌خودم‌رفت‌بچم _مرسی..زحمت‌کشیدین‌ای‌بابا.. ببخشید‌‌شما‌پانسمان‌بلدین؟ _چیزی‌شده‌؟ _میخواستم‌آرمان‌و‌بیدار‌کنم‌ولی‌حقیقتش‌دلم‌نیومد _چیزی‌شده‌گلم؟ _قضیه‌اش‌طولانیه.. _نه‌راستش‌برو‌بیدارش‌کن _میشه‌شما‌بیدارش‌کنی؟میدونم‌آرزوشه _خوب‌شناختیش لبخندی‌زد‌و‌رفت‌سمتشون‌آروم‌دستشو‌برد‌توموهای‌پسرش _بیدار‌نمیشی؟ تکونی‌نخورد _پسرم‌قشنگم..گل‌پسر! آروم‌چشماشو‌باز‌کرد‌و‌لبخندی‌زد‌و‌دست‌مادرشو‌بوسید ادامه‌دارد
خدمت‌شما
باشه‌ولی‌من‌فندق‌دو‌و‌دیشب‌پیدا‌کردم🌱😃 عماد‌کوچولو
هدایت شده از خادم‌الشہداء|khadem .
ابهت‌اصن:) عکاس‌جناب‌غریب‌طوس😁
- نویسنده ِ مبهم .
ابهت‌اصن:) عکاس‌جناب‌غریب‌طوس😁
یکم‌حمایت‌میکنید‌برگردیم‌رو‌۳۴۰؟ از‌بچهای‌خودمونناااا
از رگ گردن به شما نزدیک تر است:)))😅😍
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تبریک میگم تولد حضرت علی اکبر رو و روز جوان هم تبریک میگم بهتون✨🌱
https://daigo.ir/secret/312385058 سلام سلام👀 بگید امسال عید رو با چه انگیزه ایی و چطور میخواید شروع بکنید؟چه برنامه هایی واسه زندگیتون دارید؟😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای جوون حسین منم جوونم❤️‍🩹🌱 عیدتون مبارکاااا:))))✨
『🐼🤍』 ° ° چادرت‌را‌ سر‌کن‌ای‌بانوی‌خوبم شک‌نکن... سربه‌زیری‌های‌نابت‌ سربلندت‌میکند :)) ° ° 🐼͜͡🤍¦⇠