#داستان #کوتاه
آشغال فرش
من همیشه وقتی بچه بودم..
از یه کار مامانم خندم میگرفت ..
که می شست روی زمین از روی فرش با انگشتاش آشغال ها رو یکی یکی جمع می کرد.
به خودم می گفتم چه مادره ساده ای دارم مگه ما جارو برقی نداریم، جارو نداریم، آخه این چه کاریه مامان با انگشت آشغال فرش ها رو جمع میکنه!!؟
تا این که بزرگ شدم و غرق افکار زندگیم بودم و به مشکلاتم فکر می کردم..
یه لحظه به خودم اومدم دیدم که دست هام پر از آشغاله که از روی فرش جمع کردم.
اون وقت یادم اومد..
که مادرم اون روزا غصه داشته و به مشکلاتش فکر می کرده.......
╭┅─────┅╮
@M_Khabar 👈 ( مراغه خبر )
╰┅─────┅╯
#داستان #کوتاه
داستان عروس و مادر شوهر
دختری بعد از ازدواج نمیتوانست با مادر شوهرش کنار بیاید، و هر روز با او جر و بحث می کرد. عاقبت دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفته و از او تقاضا کرد سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد. داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش بمیرد همه به او شک خواهند کرد. پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم کم کم در او اثر کند و او را بکشد. و توصیه کرد در این مدت با مادر شوهر خود مدارا کند تا کسی به او شک نبرد.............
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر میریخت و با مهربانی به او میداد. هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد، تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت دیگر از مادرشوهرم متنفر نیستم حالا او را مانند مادرم دوسدارم و دیگر دلم نمیخواهد که بمیرد، خواهش میکنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند!
دارو ساز لبخندی زده و گفت دخترم نگران نباش آن معجونی که به تو داده ام سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است...
نتیجه گیری اخلاقی : مراقب باشید که به دست خود زندگی خویش را از بین نبرید. شما هم روزی مادرشوهر و پدر شوهر خواهید شد.
╭┅─────┅╮
@M_Khabar 👈 ( مراغه خبر )
╰┅─────┅╯
🔴 داستان جریح عابد
بِسْم اللهِ الْرَّحْمنِ الْرَّحیم
💠در بنی اسرائیل عابدی بود که او را جریح می گفتند در صومعه خود عبادت خدا می کرد.
🔹روزی مادرش به نزد او آمد در وقتی که نماز می خواند، او جواب مادر را نگفت. بار دوم مادر آمد و او جواب نگفت. بار سوم مادر آمد و او را خواند جواب نشنید.
🔹مادر گفت از خدای می خواهم ترا یاری نکند!
🔹روز دیگر زن زناکاری نزد صومعه او آمد و در آنجا وضع حمل نمود و گفت: این بچه را از جریح بهم رسانیده ام.
🔹مردم گفتند: آن کسی که مردم را به زنا ملامت می کرد خود زنا کرد و پادشاه امر کرد وی را به دار آویزند.
🔹مادر جریح آمد و سیلی بر روی خود می زد.
🔹جریح گفت: ساکت باش از نفرین تو به این بلا مبتلا شده ام.
🔹مردم گفتند: ای جریح از کجا بدانیم که راست می گوئی؟ گفت: طفل را بیاورید😳
🔹چون آوردند دعا کرد و از طفل پرسید پدر تو کیست؟ آن طفل به قدرت الهی به سخن آمد و گفت: از فلان قبیله، فلان چوپان پدرم است.
👈جریح بعد از این قضیه از مرگ نجات پیدا کرد و سوگند خورد که هیچگاه از مادر خود جدا نشود و او را خدمت کند
نمونه معارف 2/548 - حیوة القلوب
📝از انچه بر دیگران گذشت، درست زیستن را بیاموزیم°';🕯;'`°
#داستان اموزنده
🌍 #انتشار_حداکثری_با_شما
╭┅─────┅╮
@M_Khabar 👈 ( مراغه خبر )
╰┅─────┅╯
📚#داستان
در زمان حضرت موسے (ع)، پسر مغروری بود که دختر ثروتمندی گرفتہ بود
😔عروس مخالف مادر شوهـر خود بود...
پسر به اصرار عروس مجبور شد مادر پیر خود را بر ڪول گرفتہ بالای کوهـے ببرد
تا مادر را گرگ بخورد...😳
مادر پیر خود را بالای ڪوہ رساند چشم در چشم مادر ڪرد و اشڪ چشم مادر را دید و سریع برگشت😞
💠به موسے (ع) ندا آمد برو در فلان ڪوہ و مهـر مادر را نگاہ ڪن...
مادر با چشمانی اشڪ بار و دستانے لرزان
دست بہ دعا برداشت
و میگفت: خدایا...!
ای خالق هـستے...!
من عمر خود را کرده ام و برای مرگ حاضرم
فرزندم جوان است و تازه داماد تو را بہ بزرگیات قسم میدهـم...
پسرم را در مسیر برگشت بہ خانه اش از شر گرگ در امان دار ڪہ او تنهـاست...
💠ندا آمد: ای موسے(ع)...!
مهـر مادر را میبینے...؟
با اینکه جفا دیدہ ولے وفا میکند...
🌸بدان من نسبت به بندگانم از این پیرزن نسبت به پسرش مهـربانترم...!!!👏
🌍 #انتشار_حداکثری_با_شما
╭┅─────┅╮
@M_Khabar 👈 ( مراغه خبر )
╰┅─────┅╯