eitaa logo
❇️ بچه های علمدار ❇️
142 دنبال‌کننده
296 عکس
187 ویدیو
13 فایل
هیئت، قرار قشنگیه... اما یه روز در هفته کمه ما دلمون تنگ میشه برا هم هیئتی هامون اینجا رو درست کردیم که بیشتر همو ببینیم. 🔹مهد بچه های علمدار🔹 🔷هیئت علمدار حسین(ع)🔷 یزد_ابرکوه، مسکن مهر،مسجد امام سجاد (ع) راه ارتباطی با ما @m_b_alamdaar_admin
مشاهده در ایتا
دانلود
به کانال 😍مهد بچه های علمدار😍 خوش اومدید. برای استفاده بهتر از مطالب کانال هشتگ های زیر رو که بصورت دقیق براتون تفکیک کردیم، دنبال کنید.👇🏻👇🏻👇🏻 1. فیلم و پویانمایی🤓 بارگزاری فیلم های سالم و خوب و آموزنده برای فرزندان عزیزمون 2.نکات تربیتی🙂 با این هشتگ نکاتی در مورد شیوه رفتارمون با بچه ها رو قرار میدیم. 3.نکات روانشناسی🙂 اینجا به مادرا کمک میکنیم که بچه هاشونو بهتر بشناسن. 4.نکات تغذیه ای😋 چی برا بچمون خوبه؟؟؟ چی براش بده؟؟؟ 5.بازی ها🤩 مگه دیگه میشه گوشی موبایلو رو از بچه ها جدا کرد؟ آره میشه. اینجا میگیم که چجوری میشه؟ 6.کاربرگ ها🤗 رنگ آمیزی های مهد رو اینجا هم قرار میدیم تا هر کی خواست برای فرزند عزیزش پرینت بگیره و سرگرمش کنه. 7. کاردستی ها😍 بچه ها با کاردستی درست کردن خیلی لذت میبرن. امتحان کنید... 8.مناسبت ها◽️_◾️ با این هشتگ میتونی مطلب مربوط به مناسبت مورد نظرت رو پیدا کنی. 9.قرار بچه های علمدار⏰ قرار های هفتگی مون و مناسبتیمون رو اینجا هماهنگ میکنیم. فراموش نشه! 10.مسابقه🎉 لازم به توضیح نیست. مسابقه های جذاب و پر جایزه.😍 11. هدیه های دوست داشتنی🎁 هر وقت این هشتگ رو دیدی بدون که توفیق پیدا کردی، دل یه کودک یا نوجوون رو به دست بیاری و خوشحالش کنی. پس این موقعیتو از دستش نده. 12. پویش ها🔖 با حرکت های همگانی (بین المللی، کشوری، استانی، شهرستانی) اینجا همراه شو... 13. داستان و قصه☺️ فرزندان عزیزمون با قصه ها زندگی میکنن و لذت میبرن. «لذت بخش ترین لحظه هم زمانیه که ببینی، فرزند دلبندت خوشحاله و لذت میبره...» 🔹🔸🔹💠🔹🔸🔹 ما رو به دوستانتون معرفی کنید مهد بچه های علمدار @m_b_alamdaar 🔹🔸🔹💠🔹🔸🔹 هیئت علمدار حسین (علیهمالسلام) @alamdaarehosein
🇮🇷🇮🇷داستان انقلاب 🇮🇷🇮🇷 یه روزی کشورمون ایران یه شاهی داشت به اسم محمدرضا پهلوی اون خیلی به مردم زور می گفت فقط بفکر خودش و قدرتش بود کلی هم زمین و پول در اختیارش بود مردمم چون پولی نداشتن برای ارباب هاشون کار می کردن تا از گشنگی نمیرن اونوقت بود که امام خمینی اعتراض کرد مردمم از امام حمایت کردن شاه خیلی بد بود مخالفاشو شکنجه می کرد شلاق می زد ، حتی خیلی هارو کشت و امام خمینی رو از کشور دور کرده بود اما مردم کشورمون باز هم تو خیابونا میومدن و شعار مرگ بر شاه رو می دادن… آخرش موفق شدن و شاه مجبور به فرار شد و اینطوری شد که کشورمون هم پرچمش به نام خدا یعنی(الله) تغییر کرد و هم به انتخاب مردم اسم جمهوری اسلامی رو کشورمون گذاشته شد نویسنده : سهیل رضایی 🔹🔸🔹💠🔹🔸🔹 ما رو به دوستانتون معرفی کنید مهد بچه های علمدار @m_b_alamdaar 🔹🔸🔹💠🔹🔸🔹 هیئت علمدار حسین (علیهمالسلام) @alamdaarehosein
🐔« مرغ پر قرمزی» روزی روزگاری مرغی🐔 در یک مزرعه زندگی میکرد که بخاطر پرهای قرمزش همه او را پر قرمزی صدا میکردند. روزی پر قرمزی در مزرعه در حال گشت و گذار و دانه خوردن بود که روباهی🐕 او را دید و آب از دهانش به راه افتاد. سریع به خانه رفت و به همسرش گفت قابلمه را پر از آب کند و روی گاز بگذارد تا او ناهار را بیاورد. بعد دوباره به مزرعه برگشت. وقتی پرقرمزی اصلا حواسش نبود. پیش از آنکه بتواند کمک بخواهد، او را گرفت و در یک گونی انداخت. و بعد خوشحال راه افتاد به سمت خانه. دوست پرقرمزی که یک کبوتر🕊 بود، همه ی داستان را تماشا میکرد و برای نجات دوستش سریع یک نقشه کشید. 🕊کبوتر رفت و سر راه روباه نشست و وانمود کرد که پایش شکسته است. روباه🐕 تا او را دید خیلی خوشحال شد و با خودش فکر کرد امروز ناهار مفصلی میخورد. گونی را روی زمین گذاشت و به سمت کبوتر رفت تا او را بگیرد. کبوتر🕊 هم آرام آرام عقب میرفت. 🐔پرقرمزی تا دید که روباه حواسش به کبوتر است از توی گونی بیرون آمد، یک سنگ داخل گونی گذاشت و فرار کرد. کبوتر وقتی دید دوستش به اندازه کافی دور شده، شروع به پرواز کرد🕊 و بالای درختی نشست. روباه هم که ناامید شده بود به سمت گونی رفت و آن را برداشت و به خانه رفت. وقتی به خانه رسید، قابلمه روی گاز بود. گونی را توی قابلمه خالی کرد و سنگ تالاپی توی آب افتاد و آب جوش ها روی صورت روباه ریخت و روباه حسابی سوخت.🐕🔥 نتیجه: کمک به دوستان در زمان مشکلات 🔹🔸🔹💠🔹🔸🔹 ما رو به دوستانتون معرفی کنید مهد بچه های علمدار @m_b_alamdaar 🔹🔸🔹💠🔹🔸🔹 هیئت علمدار حسین (علیهمالسلام) @alamdaarehosein
یک شتره بود. یا شاید هم نبود. آخه شتره توی خانه نبود. چون مسواکش را گم کرده بود. برای همین رفته بود بیرون تا مسواکش را پیدا کند. تا مارمولک را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟ می خوام دندونام رو مسواک کنم.» مارمولک دُمش را تکان داد و گفت: «نه که ندیدم، آخه مسواک تو به چه درد من می خوره.» شتره رفت و مارِ فیس فیسو را دید، گفت: «تو مسواک منو ندیدی؟» مارِ فیس فیسو گفت: «بله دیدم. تو دست مورچه خانوم بود اما نمی دونم مسواک تو، توی دست اون چیکار می کرد.» شتره گفت: «منم نمی دونم!» بعد هم راهش را کشید و رفت تا مورچه خانم را پیدا کند. رفت و رفت تا به مورچه خانم رسید داد زد: «مورچه خانوم، مسواکم رو بده، می خوام دندونام رو مسواک بزنم.» مورچه خانم گفت: «نه خیر، این مسواک تو نیست این جاروی منه. خودم اونو پیدا کردم. حالا برو کنار می خوام جلوی در خونم رو آب و جارو کنم.» شتره گفت: «نه، این مسواک منه.» مورچه خانم گفت: «اگر مال توئه، پس توی دست من چیکار می کنه؟» شتره گفت: «دیروز که رفتم لب چاه تا دندونام رو مسواک کنم اونو جا گذاشتم.» مورچه خانم گفت: «اِهکی.. من با هزار زحمت این جارو رو با دوستام تا این جا آوردم. حالا بدمش به تو؟ معلومه که نمی دم. زود برو کنار.» شتره گریه اش گرفت. درشت درشت اشک ریخت. مورچه خانم دلش سوخت. فکر کرد و گفت: «اگه مسواکت رو بدم، تو به من یه جارو می دی؟» شتره رفت و یک کم از پشم هایش را چید و آن را دور یک شاخه ی نازک پیچید و گفت: «بیا اینم جاروی تو.» مورچه خانم خوش حال شد. مسواک شتره را پس داد. شتره درشت درشت خندید و رفت و دیگر هیچ وقت مسواکش را جا نگذاشت @m_b_alamdaar
علی کوچولو و شجاعت در گفتن اشتباه در تعطیلات آخر هفته علی کوچولو همراه خواهرش سارا و پدر مادرشون به دیدن مادربزرگشون رفتن که توی یک مزرعه زندگی میکرد. مادربزرگ علی یک تیرکمون بهش داد تا بره توی مزرعه و باهاش بازی کنه. علی کوچولو خیلی خوشحال شد و دوید توی مزرعه تا حسابی بازی کنه، اما وسط بازی یکی از تیرهاش اشتباهی خورد به اردک خوشگلی که مادربزرگش خیلی دوسش داشت، اردک بیچاره مرد. علی کوچولو که حسابی ترسیده بود اردک رو برداشت و برد یه جایی پشت باغچه قایم کرد. وقتی رویش رو برگردوند تا بره به ادامه بازیش برسه دید که خواهرش سارا تمام مدت داشته نگاهش میکرده، اما هیچی به علی نگفت و رفت. فردا ظهر مادربزرگ از سارا خواست تا توی آماده کردن سفره ی نهار بهش کمک کنه، سارا نگاهی به علی کرد و گفت مادربزرگ علی به من گفت که از امروز تصمیم گرفته تو کارهای خونه به شما کمک کنه. بعد هم زیرلب به علی گفت: جریان اردک رو یادته. علی کوچولو هم دوید و تمام بساط ناهار رو با کمک مادربزرگش فراهم کرد. عصر همون روز پدربزرگ به علی و سارا گفت که میخواهد اونها رو به نزدیک دریاچه ببره تا باهم ماهیگیری کنن. اما مادربزرگ گفت که برای پختن شام روی کمک سارا حساب کرده است. سارا سریع جواب داد که مادربزرگ نگران نباش چون علی قراره بمونه و بهت کمک کنه. علی کوچولو در همه ی کارها به مادربزرگش کمک میکرد و هم کارهای خودش و هم کارهای سارا رو انجام میداد. تا اینکه واقعا خسته شد و تصمیم گرفت حقیقت رو به مادربزرگش بگه. اما در کمال تعجب دید که مادربزرگش با لبخندی اونو بغل کرد و گفت: علی عزیزم من اون روز پشت پنجره بودم و دیدم که چه اتفاقی افتاد. متوجه شدم که تو عمدا اینکار رو نکردی و به همین خاطر بخشیدمت. اما منتظر بودم زودتر از این بیای و حقیقت رو به من بگی. نباید اجازه میدادی خواهرت بخاطر یک اشتباه به تو زور بگه و از تو سوء استفاده بکنه. باید قوی باشی و همیشه به اشتباهاتت اعتراف کنی و سعی کنی که دیگه تکرارشون نکنی. اما این رو بدون پیش هرکسی و هرجایی به اشتباهاتت اعتراف نکنی، چون دیگران از اون اعتراف تو به ضرر خودت استفاده می کنند. 🔹🔸🔹💠🔹🔸🔹 ما رو به دوستانتون معرفی کنید مهد بچه های علمدار @m_b_alamdaar 🔹🔸🔹💠🔹🔸🔹 هیئت علمدار حسین (علیهمالسلام) @alamdaarehosein
هدف: تقویت کودکان در یک جنگل🌳 سرسبز و زیبا یک لاک پشت کوچک🐢 زندگی می‌کرد.لاک سبزرنگ و زیبایش🐢 مثل یک دیوار محکم از او مراقبت می‌کرد.لاک پشت کوچولو در جنگل دوستان زیادی داشت وآنها هرروز در جنگل بازی می‌کردند. روزی لاک‌پشت کوچولو با حلزون 🐚مشغول آب‌بازی کنار دریاچه بودند.حلزون🐚 خیلی ذوق‌ زده شده بود و با سطل به لاک پشت کوچولو آب پاشید.ناگهان لاک‌ پشت کوچولو به شدت عصبانی شد و شروع کرد به جیغ و فریاد کردن سر حلزون.حلزون که خیلی ترسیده بود،پا به فرارگذاشت.لاک‌پشت کوچولو دوست نداشت با یک سطل آب خیس شود و این او را عصبانی کرده بود.او هم حسابی جیغ و داد کرد. روزی دیگر لاک‌ پشت کوچولو با کرم سبز🐛 در جنگل مشغول توپ‌ بازی با گردوها بودند.کرم سبز ناگهان توپ🏀 را بلند پرتاپ کرد و توپ افتاد روی سر لاک‌ پشت کوچولو.ناگهان لاک‌پشت کوچولو عصبانی شد و داد و فریاد راه انداخت. کرم سبز که خیلی ترسیده بود،فرار کرد و رفت زیر برگهای درختان پنهان شد. تا اینکه یک روز که لاک‌ پشت کوچولو🐢 که با پروانه🦋 روی چمن‌ ها بازی میکردند،پای لاک پشت کوچولو به یک سنگ کوچک گیر کرد و افتاد.لاک پشت کوچولو ناگهان شروع کرد به داد و فریاد کردن.اخم کرده بود و از شدت خشم،‌دندان‌هایش را به پروانه نشان می‌داد.پروانه خیلی ترسید و زود پرواز کرد و رفت روی گلهای بالای تپه. همه دوستان لاک‌ پشت کوچولو از او ترسیده بودند.چون او همیشه داد و فریاد می‌کرد و عصبانی بود.دیگر هیچ‌ کس نمیرفت تا با او بازی کند.چون همه دوست داشتند با کسی بازی کنند که مهربان باشد و عصبانی و بداخلاق نباشد. لاک‌ پشت کوچولو خیلی تنها شده بود.هیچکس با او بازی نمیکرد.او کنار برکه نشسته بود و به صورت خودش در آب برکه نگاه میکرد. ناگهان صدایی شنید.کرم سبز🐛 از درخت پایین آمد و گفت:لاک‌ پشت کوچولو اینجا تنها نشسته‌ای؟ چیزی شده؟ لاک‌ پشت کوچولو گفت:هیچ‌ کس دیگر با من بازی نمی‌کند.میدانی کرمی جان،من خیلی زود عصبانی می‌شوم. نمیدانم چرا؟نمیدانم باید چه کار کنم که کسی از من نترسد. کرم سبز گفت:من یک فکری دارم.چطور است هر وقت که عصبانی میشوی یک کاری که دوست داری انجام دهی.مثلا روی کاغذ🔖 خط‌ خطی کنی یا روی سنگهای برکه لی‌لی کنی.نظرت چیست؟ لاک‌پشت خیلی خوشحال شد و چند کار مورد علاقه خود را روی کاغذ نوشت. مثلا بالا رفتن از سنگهای بزرگ،فوت کردن شکوفه‌ ها و قاصدک‌ ها و یا مسابقه سنگ انداختن دردریاچه. لاک‌پشت کوچولو به کرم سبز🐛 گفت،کرمی جان از این به بعد لطفا هر زمان من عصبانی شدم،یادم بنداز که یکی از این کارها را انجام دهم. کرم سبز هم قبول کرد.یک روز دوباره آنها رفتند تا دوباره با هم بازی کنند.همین‌طور که بازی می‌کردند،ناگهان یک باد شدید💨 شروع به وزیدن کرد و قاصدک‌ های🌸 آنها را با خود برد.لاک‌پشت دوباره عصبانی شد و تا خواست داد و فریاد کند، کرم سبز گفت:آهای لاک‌ پشت کوچولو بیا با هم مسابقه سنگ انداختن در برکه بدهیم.لاک‌ پشت کوچولو یکدفعه یادش افتاد حالا که عصبانی شده،وقت این شده که یکی از کارهای مورد علاقه خودش را انجام دهد.او عصبانیت خود را فراموش کرد و با کرم سبز شروع کرد به مسابقه دادن.هر کدام چندین سنگ بزرگ و کوچک به آب برکه انداختند و کلی خندیدند و خوشحال شدند. لاک‌پشت کوچولو اینبار به جای جیغ و داد کردن،یک کار جدید کرده بود که خیلی بهتر بود.او از کرم سبز تشکر کرد که این راه‌ را به او یاد داده است. 🔹🔸🔹💠🔹🔸🔹 ما رو به دوستانتون معرفی کنید مهد بچه های علمدار @m_b_alamdaar 🔹🔸🔹💠🔹🔸🔹 هیئت علمدار حسین (علیهمالسلام) @alamdaarehosein
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸داستان موش و مار 💎 پیام: در زمان مشکلات قبلش فکر کنیم و از پدر و مادر کمک بگیریم 🔹🔸🔹💠🔹🔸🔹 ما رو به دوستانتون معرفی کنید مهد بچه های علمدار @m_b_alamdaar 🔹🔸🔹💠🔹🔸🔹 هیئت علمدار حسین (علیهمالسلام) @alamdaarehosein
به نام خداوند رنگین کمان در 27 ماه رجب حضرت محمد (ص) برای عبادت خدا رفتند بالای کوه داخل غاری🌄 که اسمش حرا بود حضرت محمد در تاریکی شب زیر نور ماه 🌙و دور از آدمای بد مکه، در غار مشغول صحبت و عبادت با خدا شدند. همین طور که داشتند با خدا صحبت میکردند متوجه شدند یه نفر که خیلی زیباست وارد غار شده 👼 حضرت محمد (ص) به او گفتند تو کی هستی؟ او گفت: من یه فرشته 👼هستم اسمم جبرئیل هست براتون یه خبر مهمی از طرف خدا آوردم حضرت محمد گفتند حالا خبر مهمی که داری چیه؟ جبرئیل گفت: خداوند شما رو به عنوان نماینده مردم در زمین قرار داده یعنی از این به بعد شما پیامبر هستید💚 وظیفه دارید مردم را به راه درست هدایت کنید جبرئیل گفت:حالا هرچی که من میگم شما باید بگید بخوان نام خدا را که همه جهان را آفرید پیامبر به فرشته گفت: من خواندن و نوشتن نمیدانم فرشته گفت خداوند به تو یاد داده بدون اینکه معلمی به تو یاد دهد پیامبر شروع کرد به خواندن سوره علق بعد فرشته به سوی آسمان رفت پیامبر از بالای کوه پایین آمدند و به خانه رفتند حضرت خدیجه همسر پیامبر متوجه شدند که چهره پیامبر نورانی شده از پیامبر ماجرا را پرسیدند و بعد پیامبر به حضرت خدیجه گفتند بگو هیچ خدایی جز خدای بزرگ نیست حضرت خدیجه این جمله را گفتند و مسلمان شدند 🔹🔸🔹💠🔹🔸🔹 ما رو به دوستانتون معرفی کنید مهد بچه های علمدار @m_b_alamdaar 🔹🔸🔹💠🔹🔸🔹 هیئت علمدار حسین (علیهمالسلام) @alamdaarehosein
به نام خداوند زیبایی و عطر و رنگ خداوند پروانه‌های قشنگ🦋🦋 مادربزرگ قصه ما که یه مادربزرگ مهربونی بود توی خونش یه باغچه قشنگ داشت که پراز گل های رنگارنگ بود.🌸🌼🌺🌹🌻 گل رز 🌹از همه گل ها زیباتر بود. البته اون به خاطر زیباییش مغرور شده بود و با بقیه گل ها بدرفتاری می کرد. یک روز دو تا دختر کوچولو و شیطون که نوه های مادربزرگ بودند به سمت باغچه آمدند. یکی از آن ها دستش را به سمت گل رز برد تا آن رابچیند، اما خارهای گل در دستش فرو رفت. دستش را کشید و با عصبانیت گفت: 😣اون گل به درد نمی خوره! آخه پر از خاره. مادربزرگ نوه ها را صدا زد آن ها رفتند. اما گل رز شروع به گریه کرد.😭 بقیه گل ها با تعجب به او نگاه کردند. 🌹گل رزگفت:فکر می کردم خیلی قشگم اما من پر از خارم! 🌸بنفشه با مهربانی گفت:تو نباید به زیباییت مغرور می شدی. الان هم ناراحت نباش چون خداوند برای هر کاری حکمتی دارد. فایده این خارها این است که از زیبایی تو مراقبت می کنند و گرنه الان چیده شده و پرپر شده بودی! 🌹گل رز که پی به اشتباهاتش برده بود باشنیدن این حرف خوشحال شد☺️ و فهمید که نباید خودش رو با دیگران مقایسه کنه هر مخلوقی در دنیا یک خوبی هایی داره سپس گل رز قصه ما خندید و با خنده او بقیه گلها هم خندیدند و باغچه پر شد از خنده گل ها…🤭😍☺️ پیام داستان: کودکان نباید داشته های خودشان را با دیگران هرگز مقایسه کنند.🌟🌟 🔹🔸🔹💠🔹🔸🔹 ما رو به دوستانتون معرفی کنید مهد بچه های علمدار @m_b_alamdaar 🔹🔸🔹💠🔹🔸🔹 هیئت علمدار حسین (علیهمالسلام) @alamdaarehosein
🌸🌸🌸مسخره نکردن یک روز حیوانات جنگل از جمله ببر🐯 در غاری جمع شده بودند که ناگهان زمین لرزه ای آمد و در خروجی غار بسته شد. از آنجایی که ببر قوی بود🐯 و همیشه حیوانات دیگر را مسخره می کرد، همه حیوانات گرفتار در غار انتظار داشتند که ببر در غار را باز کند و آنها را نجات دهد، ولی هر چقدر ببر زور زد نتوانست صخره ها را از جلوی در غار تکان بدهد. در نهایت، زنبور کوچولو 🐝فکری به ذهنش رسید و از میان شکاف بین صخره ها پرواز کرد و از غار خارج شد. چون فیل از مسخره کردن ببر ناراحت بود، در گوشه ای تنها نشسته بود و با حیوانات دیگر به غار نرفته بود. پس زنبور به دنبال فیل🐘 در جنگل گشت و او را پیدا کرد و به او گفت که حیوانات در غار گرفتار شده اند و در غار بسته شده است و آنها نمی توانند بیرون بیایند. فیل🐘 به سمت غار راه افتاد و با خرطوم خود صخره ها را از جلوی در غار برداشت و حیوانات را نجات داد. حیوانات با خوشحالی از غار بیرون آمدند و از زنبور کوچک و فیل سپاسگزاری کردند و خواستند که با آنها دوست شوند. آخرین حیوانی که از غار بیرون آمد، ببر🐯 بود که صورتش از خجالت قرمز شده بود. ببر درس خود را آموخته بود و از آن روز به بعد ببر فقط خوبی های حیوانات دیگر را می دید و با همه دوست بود. ♦️پیام: مسخره کردن اصلا کارخوبی نیست 🔹🔸🔹💠🔹🔸🔹 ما رو به دوستانتون معرفی کنید مهد بچه های علمدار @m_b_alamdaar 🔹🔸🔹💠🔹🔸🔹 هیئت علمدار حسین (علیهمالسلام) @alamdaarehosein
چشمه ی سحرآمیز روزی روزگاری در یک جنگل بزرگ، خرگوش🐇 کنجکاوی زندگی می‌کرد. یک روز، خرگوش کنجکاو درحال دویدن و بازی کردن بود که به چشمه‌ای سحر آمیز رسید. خرگوش می‌خواست از چشمه آب🌊 بنوشد که ناگهان زنبوری 🐝خود را به خرگوش🐰 رساند و به او گفت: از این چشمه آب ننوش. هر که از این آب بنوشد کوچک می‌شود. اما خرگوش به حرف زنبور گوش نکرد و از آب چشمه نوشید. خرگوش به اندازه‌ی یک مورچه🐜، کوچک شد. خرگوش خیلی ناراحت شد😭 و از زنبور پرسید: حالا چکار کنم؟ خواهش می‌کنم به من کمک کن تا دوباره مثل قبل شوم. زنبورگفت: من به تو گفتم از این چشمه، آب نخور ولی تو توجه نکردی. 🐰خرگوش پرسید: حالا چه کار کنم؟ 🐝زنبورگفت: توباید به کوه جادو بروی تا راز چشمه را کشف کنی. خرگوش و زنبور رفتند و رفتند تا به کوه 🏔جادو رسیدند. خرگوش پرسید: حالا باید چکار کنم؟ زنبور گفت: تو باید جواب معمایی را که روی کوه جادو نوشته شده پیدا کنی. خرگوش شروع به خواندن معما کرد. معمای اول این بود: آن چیست که گریه می‌کند، اما چشم ندارد؟ خرگوش نشست و فکر کرد. ناگهان فریاد زد و گفت: فهمیدم، فهمیدم، آن ابر🌧 است. با گفتن این حرف خرگوش، سنگی که معما روی آن نوشته شده بود کنار رفت و آن‌ها داخل یک راهرو شدند ولی انتهای راهرو هم بسته بود و معمای دیگری روی دیوار نوشته شده بود. معما این بود: آن چیست که جان ندارد، ولی دنبال جاندار می‌گردد؟ خرگوش باز هم فکرکرد و گفت: فهمیدم تفنگ است.🔫 با گفتن جواب معما، سنگ دوم هم کنار رفت و غاری در برابر خرگوش ظاهر شد. زنبور به خرگوش گفت: تو باید به درون غار بروی. خرگوش به درون غار رفت و در آنجا چشمه‌ای دید که شبیه چشمه جادویی بود. زنبور به خرگوش گفت که تو باید از این آب بنوشی🥛. خرگوش از آب چشمه نوشید و دوباره به شکل عادی خود برگشت و از زنبور🐝 تشکر کرد. زنبور گفت حالا راز چشمه را فهمیدی؟ خرگوش گفت: بله. من باید به تو اعتماد می‌کردم و، چون مرا آگاه کرده بودی نباید از آب چشمه می‌نوشیدم. 🌸پیام: راز چشمه اعتماد بود باید به حرف بزرگ تر ها گوش کرد تا دچار مشکل نشویم 🔹🔸🔹💠🔹🔸🔹 ما رو به دوستانتون معرفی کنید مهد بچه های علمدار @m_b_alamdaar 🔹🔸🔹💠🔹🔸🔹 هیئت علمدار حسین (علیهمالسلام) @alamdaarehosein
1621341823_I3eO3.mp3
2.97M
🍉🍉دو هندوانه و یک نردبان🪜 ➖🔅➖🔆➖🔅➖ ما رو به دوستانتون معرفی کنید مهد بچه های علمدار @m_b_alamdaar ➖🔅➖🔆➖🔅➖ هیئت علمدار حسین (علیهمالسلام) @alamdaarehosein
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐸 قورباغه بداخلاق با صدای مریم نشیبا ➖🔅➖🔆➖🔅➖ ما رو به دوستانتون معرفی کنید مهد بچه های علمدار @m_b_alamdaar ➖🔅➖🔆➖🔅➖ هیئت علمدار حسین (علیهمالسلام) @alamdaarehosein
34-shab-bekheir-koochooloo(www.rasekhoon.net)_12.mp3
10.75M
🌟🌙شب بخیر کوچولو 🐜 داستان مورچه و کلوچه🍪 ➖🔅➖🔆➖🔅➖ ما رو به دوستانتون معرفی کنید مهد بچه های علمدار @m_b_alamdaar ➖🔅➖🔆➖🔅➖ هیئت علمدار حسین (علیهمالسلام) @alamdaarehosein
🦊روباه و 🦩لک لک در جنگل روباه خودخواهی🦊 بود که دوست داشت دیگران را اذیت کند، این روباه دوستش لک لک 🦩را به خانه خود دعوت کرد. لک لک بسیار خوشحال بود اما نمی دانست که روباه دوست دارد او را اذیت کند. روباه شام را در بشقاب هایی کم عمق درست کرده بود و لک لک نمی توانست از داخل آن ها شام بخورد اما روباه هرچه سریع تر سوپ خود را تمام کرد و لک لک گرسنه ماند. لک لک بسیار از این کار روباه عصبانی شده بود و برای فردا شب روباه را به خانه دعوت کرد تا به او نشان دهد که چقدر رفتارش بد بوده است. روباه بسیار خوشحال بود، لک لک غذا را در ظرف های بسیار بلندی مانند گلدان ریخت وسریع همه غذا را خورد اما روباره چون گردن کوتاهی داشت نتوانست غذا بخورد، گرسنه ماند و یاد گرفت که نباید دیگران را اذیت کند 🍁 اگر شما دیگران را اذیت کنید دیگران نیز می توانند به شما آسیب برسانند بنابراین نباید به دیگران آسیب بزنید ➖🔅➖🔆➖🔅➖ مهد بچه های علمدار @m_b_alamdaar ➖🔅➖🔆➖🔅➖ هیئت علمدار حسین (علیهمالسلام) @alamdaarehosein
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸قسمت اول موضوع:آشنایی با امام زمان(عج) ➖🔅➖🔆➖🔅➖ مهد بچه های علمدار @m_b_alamdaar ➖🔅➖🔆➖🔅➖ هیئت علمدار حسین (علیهمالسلام) @alamdaarehosein
1_1032504831.mp3
2.42M
😍🌸 قسمت 1️⃣ ✨️🦋📜سوره مبارکه شرح آیه ۵ و ۶ 🔹"فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْراً"🔹🦋✨️ ➖🔅➖🔆➖🔅➖ مهد بچه های علمدار @m_b_alamdaar ➖🔅➖🔆➖🔅➖ هیئت علمدار حسین (علیهمالسلام) @alamdaarehosein
یک آیه یک قصه (2).mp3
3.57M
😍🌸 قسمت 2️⃣ 📜سوره مبارکه اسراء آیه ۲۳ 🔹و قَضى‌ رَبُّكَ أَلَّا تَعْبُدُوا إِلَّا إِيَّاهُ وَ بِالْوالِدَيْنِ إِحْساناً..🔹 بریم که با گوش دادن به این داستان قشنگ با زندگی پنگوئن ها آشنا بشیم😍🐧 ➖🔅➖🔆➖🔅➖ مهد بچه های علمدار @m_b_alamdaar ➖🔅➖🔆➖🔅➖ هیئت علمدار حسین (علیهمالسلام) @alamdaarehosein
قصه-صوتی-کودکانه-یك-تكه-از-خورشید.mp3
14.12M
☀🌞یک تکه از خورشید☀🌞 پیام داستان: کودکان در این داستان یاد می گیرند که اگر چیزی خواستند، حتما بایستی از بزرگتر ها اجازه بگیرند و با نظارت بزرگترها و والدینشون به دنبال کنجکاوی هاشون بروند.
🇮🇷مجموعه داستان های قهرمانان انقلاب 🐱(گربه ی گرسنه) یک روز یک پسر کوچولوی مهربان و شیرین زبان به نام آقا مرتضی، تصمیم گرفت برای بازی به پارک برود. همین طور که مشغول بازی بود، گربه ای را دید که میو میو می کرد. ولی چشمهایش بسته بود. آقا مرتضی رو به گربه کوچولو گفت: من که زبون گربه ها رو نمیدونم، نمیفهمم چی میخوای. بعد کمی با خودش فکر و گفت: شاید گرسنه باشه. بعد سریع به سمت خانه دوید و مقداری گوشت آورد. گربه را صدا کرد و گوشت را جلوی گربه گذاشت‌. گربه کوچولو کمی چشم هایش را بازد کرد و گوشت را دید. خیلی خوشحال شد. سریع جلو آمد و گوشت را خورد. وقتی غذا خوردنش تمام شد به آقا مرتضی نگاه کرد و دمش را تکان داد. آقا مرتضی خندید و گفت: پس تو گشنت بود. از این به بعد قول میدم هر وقت پارک اومدم، برات گوشت بیارم. ➖🔅➖🔆➖🔅➖ مهد بچه های علمدار @m_b_alamdaar ➖🔅➖🔆➖🔅➖ هیئت علمدار حسین (علیهمالسلام) @alamdaarehosein
1_5904372054.mp3
13.17M
🔰 👌۵ تا ۱۲ سال 👤 🔸قسمت: اول 🔹موضوع: تولد و دوران کودکی 📓منبع: کتاب سلام بر ابراهیم 📚تهیه کننده: قصه قهرمان ها 🚨ادامه دارد ... ➖🔅➖🔆➖🔅➖ مهد بچه های علمدار @m_b_alamdaar ➖🔅➖🔆➖🔅➖ هیئت علمدار حسین (علیهمالسلام) @alamdaarehosein
۴.mp3
6.66M
🔰 👌۵ تا ۱۲ سال 👤 🔸قسمت: دوم 🔹موضوع: بازی والیبال 📓منبع: کتاب سلام بر ابراهیم 📚تهیه کننده: قصه قهرمان ها 🚨ادامه دارد ... 🌐 پایگاه حفظ و نشر آثار "استاد تراشیون" ➖🔅➖🔆➖🔅➖ مهد بچه های علمدار @m_b_alamdaar ➖🔅➖🔆➖🔅➖ هیئت علمدار حسین (علیهمالسلام) @alamdaarehosein
ابراهیم.mp3
9.49M
🔰 👌۵ تا ۱۲ سال 👤 🔸قسمت: سوم 🔹موضوع: اهل تلاش بودن 📓منبع: کتاب سلام بر ابراهیم 📚تهیه کننده: قصه قهرمان ها 🚨ادامه دارد ... ➖🔅➖🔆➖🔅➖ مهد بچه های علمدار @m_b_alamdaar ➖🔅➖🔆➖🔅➖ هیئت علمدار حسین (علیهمالسلام) @alamdaarehosein
زندگی امام باقر (ع) 🌸مثل بوی سیب ✅غریبه بود و از راه دوری آمده بود. به این طرف و آن طرف نگاه کرد.👀 بعد، از شتر پیاده شد🐫. آن را کنار مسجد بست و وارد مسجد شد🕌. مسجد خلوت بود. تنها دو سه نفر در حال نماز بودند.🤲 مرد غریب، کنار کسی که به مسجد🕌 رفته بود ایستاد و مشغول نماز شد. آرامش عجیبی در مسجد بود. مرد غریب این آرامش را همراه با عطری دلنواز به خوبی حس می کرد. از بیرون، از کنار دریچه ی مسجد، صدای بق بقوی چند کبوتر می آمد.🕊 نمازش را که خواند، دوباره نگاهی به اطراف کرد. 👀 کودکی همراه پدرش👨‍👦، کمی آن طرف تر مشغول نماز بود. هر کاری که پدر می کرد، او هم می کرد، حتما بعد از او آمده بودند، چون وقتی وارد مسجد می شد،🕌 آن ها را ندیده بود. بعد به مردی که کنارش مشغول نماز بود خیره شد.😳 مرد چهره ای زیبا و مهربان داشت.😊 گویا عطری که هنگام نماز احساس می کرد، از او بود، بویی مثل بوی سیب 🍎 مرد خوش قیافه آهسته زیر لب دعا کرد. مرد غریبه هم دست هایش را بلند کرد:🤲 و گفت «خدایا!» ما را به راه راست هدایت کن. خدایا ! تنها تو را می پرستیم و از تو یاری می خواهیم. خداوندا! ما را از همه مردم بی نیاز کن.» مرد خوش قیافه که بوی سیب🍎 می داد، از جا بلند شد. گویا می خواست برود. پیش از رفتن، ایستاد و به مرد غریب خیره شد.👀 مرد غریب هم به او نگاه کرد. 👀 مرد خوش قیافه که لبخندی مهربان بر لب داشت، ☺️ به مرد غریبه سلام کرد و گفت: «برادر! این طور نگو. بگو: خدایا! ما را از مردم بد بی نیاز کن چون مؤمن، از برادرش بی نیاز نیست.»🤲 مرد خوش قیافه خداحافظی کرد. مرد غریبه آن قدر نگاهش کرد تا از مسجد بیرون رفت.🕌 با خود گفت: «چه مرد نورانی و فهمیده ای! چه کلام زیبایی! هر که هست، مردی دانشمند و بزرگ است. تنها آدم های بزرگ و اهل علم می توانند این قدر قشنگ و خوب حرف بزنند.» مرد غریبه از کسی که تازه وارد مسجد🕌 شده بود، پرسید: «آقا! ببخشید این مرد که الان از مسجد بیرون رفت، که بود؟» -چطور او را نشناخته ای؟ او امام ما شیعیان، محمد باقر ع بود. مرد غریبه با تعجب😳 گفت: «راست می گویی؟ او محمد باقر (علیه السلام) بود؟ کاش زودتر او را شناخته بودم.»💐 منبع: دانشمند کوچک و پنج قصه ی دیگر، محمود پوروهاب ➖🔅➖🔆➖🔅➖ مهد بچه های علمدار @m_b_alamdaar ➖🔅➖🔆➖🔅➖ هیئت علمدار حسین (علیهمالسلام) @alamdaarehosein
46.95M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
(ص) ➖🔅➖🔆➖🔅➖ مهد بچه های علمدار @m_b_alamdaar ➖🔅➖🔆➖🔅➖ هیئت علمدار حسین (علیهمالسلام) @alamdaarehosein
mp3 (30).mp3
1.4M
🌿امام کاظم(ع) و کار 🌿 گوینده : فاطمه فضلی از میان علفزارها و درخچه ها راه رو باز کرد و جلوتر رفت. صدایی شنید.ناگهان چشمش به امام کاظم ع افتاد. امام داشتند با داس علفهای بلند کنار باغ را میبریدند. کمی ایستاد و به امام نگاه کرد وای امام چه عرقی کرده بودند.... ➖🔅➖🔆➖🔅➖ مهد بچه های علمدار @m_b_alamdaar ➖🔅➖🔆➖🔅➖ هیئت علمدار حسین (علیهمالسلام) @alamdaarehosein
یک آیه یک قصه قسمت بیست هشتم.mp3
6.55M
آی قصه قصه قصه 🐜🐜🐜 👈بابا کمی هم به مورچه ها فکر کنید برید کنار دارن کار می کنن و غذا جمع می کنن مزاحمشون نشید 🌺فإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ يُسْرًا ﴿۵﴾ 🌹سوره مبارک شرح آیه 5 👌پس بدانید پایان هر سختی راحتی وآرامش هست ➖🔅➖🔆➖🔅➖ مهد بچه های علمدار @m_b_alamdaar ➖🔅➖🔆➖🔅➖ هیئت علمدار حسین (علیهمالسلام) @alamdaarehosein
yek_ayeh_yek_ghesseh_97_10_09_311303.mp3
6.25M
یک آیه یک قصه 🦋نعمت های خداوند 🦋 ➖🔅➖🔆➖🔅➖ مهد بچه های علمدار @m_b_alamdaar ➖🔅➖🔆➖🔅➖ هیئت علمدار حسین (علیهمالسلام) @alamdaarehosein
yek_ayeh_yek_ghesseh_97_10_13_311312.mp3
5.99M
«یک آیه، یک قصه» راوی: استاد مریم نشیبا «به قول و قرار خود وفادار باشیم!» ➖🔅➖🔆➖🔅➖ مهد بچه های علمدار @m_b_alamdaar ➖🔅➖🔆➖🔅➖ هیئت علمدار حسین (علیهمالسلام) @alamdaarehosein
yek_ayeh_yek_ghesseh_97_10_03_311117.mp3
7.82M
«یک آیه، یک قصه» راوی استاد مریم نشیبا «چطور به پدر و مادر نیکی کنیم؟» ➖🔅➖🔆➖🔅➖ مهد بچه های علمدار @m_b_alamdaar ➖🔅➖🔆➖🔅➖ هیئت علمدار حسین (علیهمالسلام) @alamdaarehosein