#روشنگری
▪️کمک کریستین #رونالدو به مردم فلسطین به تنهایی ١.۵ میلیون دلاره.. یعنی به پول ما بیش از ۲۰ میلیارد تومن❗️
🔺کمک #اتحادیه_اروپا به سیل زده های ایران ١.٢ میلیون یورو بود
حدودا ١۶ میلیارد تومن
✖️یعنی برجام رو با کریستین رونالدو می بستیم شرف داشت به اروپا 😄
🆘 @masjed_gram
#ریحانه
❌ایابین #حجاب و #غیرت مرد، رابطه هست؟
👌بله؛
اونم رابطه مستقیم👎
❗️انجام هر کار خوب وبدی، وابسته به یه سری عوامل و زمیناس،
⚡️یکی ازعوامل #بدحجابی،قطعا بی غیرت شدن مرده👥
بخصوص، مردان مرتبط با اون زن
مثل: پدر، برادر وبخصوص؛ شوهر💞
👌وقتی مرد، نسبت به خودنمایی زن حساس وغیور باشه، با اقتداری که خدا بهش داده اجازه بدحجابی و...به او ن نمیده 👤👋
و به همین دلیل، دشمنان دین، همزمان روی حجاب زن و غیرت مرد نقشه ریختند و به همین دلیل هم موفق شدند 😞
#پرسش_پاسخ
#غیرت
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
⭕️⭕️دوستان خدا بی نهايت کریمه، نعمت های بی شماری بهمون داده،
🌺🌺 ولی خودش یکی از نعمتهاش تعریف میکنه و بهمون ميگه من بهتون منت گذاشتم که این نعمتم رو بهتون دادم...
👈 باهم ببینیم این نعمت چیه:
🌐💠⚜⚜💠🌐
🌴 سوره آل عمران آیه 164 🌴
🕋 لَقَدْ مَنَّ اللَّهُ عَلَى الْمُؤْمِنِينَ إِذْ بَعَثَ فِيهِمْ رَسُولًا مِّنْ أَنفُسِهِمْ يَتْلُو عَلَيْهِمْ آيَاتِهِ وَيُزَكِّيهِمْ وَيُعَلِّمُهُمُ الْكِتَابَ وَالْحِكْمَةَ وَإِن كَانُوا مِن قَبْلُ لَفِي ضَلَالٍ مُّبِينٍ
🎯 ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮ ﻣﻮﻣﻨﺎﻥ ﻣﻨﺖ ﻧﻬﺎﺩ [= ﻧﻌﻤﺖ ﺑﺰﺭﮔﻰ ﺑﺨﺸﻴﺪ] ﻫﻨﮕﺎﻣﻰ ﻛﻪ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ، ﭘﻴﺎﻣﺒﺮﻯ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﺷﺎﻥ ﺑﺮﺍﻧﮕﻴﺨﺖ
📢 ﻛﻪ ﺁﻳﺎﺕ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﺮ ﺁﻧﻬﺎ ﺑﺨﻮﺍﻧﺪ،
🛁 ﻭ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﭘﺎﻙ ﻛﻨﺪ
📚 ﻭ ﻛﺘﺎﺏ ﻭ ﺣﻜﻤﺖ ﺑﻴﺎﻣﻮﺯﺩ
🚷 ﻫﺮ ﭼﻨﺪ ﭘﻴﺶ ﺍﺯ ﺁﻥ، ﺩﺭ ﮔﻤﺮﺍﻫﻰ ﺁﺷﻜﺎﺭﻯ ﺑﻮﺩﻧﺪ.
➖➖🚥➖➖🚥➖➖
🌺🌸 این نعمت بزرگ که خدا میگه بهتون منت گذاشتم که اونو بهتون دادم..
😘حضرت محمد (ص) هستن😘
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_دوازده ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ کمیل عصبی غرید: ــ خفه شو عوضی ــ اوه آروم با
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_صد_سیزده
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
ـــ صغری بس کن دیگه
ــ اِ صبر کن بقیشو برات تعریف کنم
ــ باور کن از بس خندیدم شکم درد گرفتم
ــ بی لیاقتی دیگه
ــ تو مگه کلاس نداشتی؟
ــ آره الان میرم،منتظرم میمونی باهم برگردیم
ــ باشه میرم تو کافه منتظرت میمونم
صغری بوسه ای بر گونه اش مینشاند.
ــ عشقی به مولا
ــ برو دیگه
سمانه بعد از سفارش قهوه روی یکی از صندلی ها می نشیند،به صفحه گوشی اش نگاهی می اندازد،چند پیام از دوستانش داشت،دوست داشت با کمیل تماس بگیرد اما نمیخواست مزاحم کارش شود.
گارسون قهوه را جلویش گذاشت،سمانه تشکری کرد،با روشن و خاموش شدن صفحه ی گوشی اش ،نگاهی به آن انداخت با دیدن اسم زندایی لبخندی زد و جواب داد:
ــ به به زندایی جان
اما صدای نگران و آشفته ی زهره لبخند را از روی لب های سمانه پاک کرد.
ــچی شده زندایی
ــ بچم
ــ برا ارش اتفاقی افتاده؟
ــ تازه کمیل اومد خونمون،خیلی عصبی بود آرش داشت آماده می شد تا بره دانشگاه اما کمیل بدون هیچ حرفی دستشو گرفت انداخت تو ماشین
سمانه نگران پرسید:
ــ کمیل اینکارو کرده؟
ــ آره
زهره نالید و گفت:
ــ سمانه یه زنگ بزن به کمیل ببین چی شده دارم از نگرانی میمیرم
ــ چشم زندایی الان زنگ میزنم
ــ خبرم کن
ــ چشم
سمانه سریع قطع کرد و با دستان لرزان شماره کمیل را گرفت
کمیل اولین تماس را رد کرد اما سمانه آنقدر تماس کرد گرفت که تا کمیل جواب داد:
ــ چیه سمانه
عصبانیت و ناراحتی در صدایش کاملا مشهود بود
ــ کمیل کجایی؟
ــ سرکار
ــ کمیل باید بهات حرف بزنم
ــ بعدا سماته
ــ جان من کمیل کارم مهمه
ــ باشه میام دنبالت
ــ خودم میام بگو کجا
کمیل کلافه گفت:
ــ یک ساعت دیگه بیا همون خونه
ــ باشه خداحافظ
ــ خداحافظ
سریع از جایش بلند شد بعد از حساب کردن،از دانشگاه بیرون رفت و برای اولین تاکسی دست تکان داد
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_صد_سیزده ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ ـــ صغری بس کن دیگه ــ اِ صبر کن بقیشو برات تعر
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_صد_چهارده
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
کمیل با عصبانیت روبه روی آرش که از شدت گریه با بی حالی روز کبل نشسته بود،ایستاد.
ـــ از خودت خجالت نمیکشی؟یکم به این فکر نکردی،دایی محمد با این آبروریزی چطور میخواد کنار بیاد؟
آرش با صدایی که از شدت گریه خشدار شده بود ،گفت:
ــ من اشتباه کردم من غلط کردم
با فریاد کمیل خود جمع شد و مانند بچه ای دبستانی گریست،هرکس او را میدید باورش نمی شد او یک دانشجو باشد.
ـــ غلط کردن به درد خودت میخوره
ضربه ای به سینه اش زدو گفت:
ــ تو داشتی سمانه،زنِ منو،به کشتن میدادی،متوجه شدی چیکار کردی؟
آرش که از شدت گریه نمی توانست درست صحبت کند،مقطع گفت:
ــ م م ن ،من به پو پولش نیازردا ،داشتم
کمیل پوزخندی زد و گفت:ــ
ــ به خاطر پول حاضر بودی از خانوادت بگذری؟؟
فریاد زد:
ــ ها جوابمو بده،به خاطر پول حاضر بودی سمانه روبه کشتن بدی،منو داغون کنی
به خاطر چندتا اسکناس قبول کردی گزارش و عکسای ناموس کمیلو بدی دست یه مشت آدم خدا نشناس
فریاد زد:
ــ چرا خفه خون گرفتی آرش،حرف بزن لعنتی حرف بزن
سکوت خانه را نفس نفس زدن های کمیل و گریه های آرش شکستند،کمیل باور نمی کرد که جاسوسی که این همه بلا بر سرشان آورده آرش پسر دایی اش باشد
با صدای زنگ خانه،آرش ترسید از جایش بلند شدو گفت:
ــ زنگ زدی بیان منو بگیرن،کمیل غلط کردم کمیل توروخدا اینکارو نکن
کمیل کلافه دستی در موهایش کشید وتشر زد:
ــ بتمرگ سر جات
نمی دانست چه کسی پشت در است غیر ازامیرعلی ومحمد و سمانه کسی از این خانه خبر ندارد.
در را باز کرد که با دیدن سمانه با عصبانیت غرید:
ــ تو اینجا چیکار میکنی مگه بهت نگفتم یه ساعت دیگه
سمانه شوکه از رفتار کمیل چند لحظه ای ساکت ماند،دیگر مطمئن بود اتفاقی افتاده.
ــ کمیل چی شده؟
ــ هیچی ،برو تو ماشین تا صدات کنم
سمانه تا میخواست اعتراض کنه ،صدای گریه و التماس آشنایی او را به سکوت دعوت کرد.
ــآجی توروخداتو راضیش کن منو نندازه زندون
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
🍀 داشت محوطه رو آب و جارو میکرد، به زحمت جارو رو ازش گرفتم، ناراحت شد و گفت:
"بذار خودم جارو کنم، اینجوری بدیهای درونم هم جارو میشن ..."
کار هر روز صبحش بود، کار هر روز یه
فرمانده لشکر ...
#شهید_محمد_ابراهیم_همت
🕊|🌹 @masjed_gram