eitaa logo
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
1.2هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
716 ویدیو
38 فایل
⚘️﷽⚘ اینجاییم که به صورت رسمی تمام محتوای معنوی ، سیاسی و... رو براتون قرار بدیم💚 . فقط کافیه روی پیام سنجاق شده بزنید تا کلی آمــوزش هـــــای رایگــــان ببینیــــــــد😍 . 💠 پل ارتباطی: https://daigo.ir/secret/5591463884 |🏻 @aragraphec_sharifi
مشاهده در ایتا
دانلود
1_58691651.mp3
6.31M
🌸 (ع) 💐تو کل هستی شبیه تو نیست 💐عشق تو آقا لایتناهی ست 👌🏻 🎤 🎉💚| @masjed_gram
دستت اما حکایتی دارد ... #روزت‌مبارک‌‌آقای‌من 🌹 #پروفایل 🍃🌸 @masjed_gram
#میلاد_حضرت_عباس(ع) تصویر زیبا #ویژه_پروفایل #پروفایل 💚|| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🔸هر وقت به ماموریتی میرفت، همه روز برای سلامتیش دعا میکردم و سوره ی واقعه📖 و آیت الکرسی میخوندم. همه میدونستیم یه روزی محمدتقی میشه😔 🔹میگفتم خدایا! محمدتقی که شهید🌷 میشه، حقش هم کمتر از نیست، اما....💥اما....یه کم بیشتر بالا سر زن و بچش باشه، یه سنی ازش بگذره، مثلاً...مثل بشه🌷 🔸نمیدونم چرا همیشه، وقتی به شهادت محمدتقی فکر میکردم، ، شهید صیاد شیرازی به زبونم میومد. 🔹حتی وقتی جان، شهید شد🕊 روزهای اول، وسط گریه ها و زاری هام😭 همش میگفتم، مگه ازت نمی خواستم که محمدتقی به صیاد شیرازی برسه و مثل اون شهید بشه؟! 😔😔 🔸بعد یه مدتی، خواهرم اومد پیشم گفت ! تو همش برای شهادت محمدتقی اسم کدوم رو میاوردی⁉️ بلافاصله، بدون هیچ مکثی گفتم: صیاد شیرازی .... 🔹یهو خواهرم 📆 رو گرفت جلوی صورتم، گفت اینجا رو نگاه کن!!! یهو خشکم زد..... چقدرعجیب.....👇 🌷۲۱ فروردین، سپهبد صیاد شیرازی🌷 🌹🍃🌹🍃 🕊|🌹 @masjed_gram
⚠️واقعا چرا بعضی از خانم‌ها با وجود این که نسبت به حجاب شناخت کافی دارن و از فوایدش آگاهن ... این دستور خدا رو به راحتی نادیده می‌گیرن و خودشون رو مکلف به حکم حجاب نمی‌دونن⁉️😔 👈یادمون باشه؛ یه خانم دختربچه نیست که نیازی به کامل نداشته باشه! ✅ قرارگــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلــــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
🤔🤔آیا میشه با نامگذاری یکی از حیوانات آینده کشور یا آینده انسان رو پیشگویی کرد؟ 🤔🤔آیا خداوند با توجه به این حیوانات واسه بنده هاش تقدیر مینویسه؟ ❌❌پس همون که میگن قضا و قدر منظور همیناست؟ 🌸👇با هم ببینیم : 🌐💠⚜⚜💠🌐 🕋«وَ لَوْ أَنَّ أَهْلَ الْقُری  آمَنُوا وَ اتَّقَوْا لَفَتَحْنا عَلَیهِمْ بَرَکاتٍ مِنَ السَّماءِ وَ الْأَرْضِ وَ لکِنْ کَذَّبُوا فَأَخَذْناهُمْ بِما کانُوا یکْسِبُونَ» (اعراف /96) 🔹«و اگر اهل شهرها و آبادی‌ها، ایمان می آوردند و تقوا پیشه می کردند، برکات آسمان و زمین را بر آنها می گشودیم؛ ولی (آنها حق را) تکذیب کردند؛ ما هم آنان را به کیفر اعمالشان مجازات کردیم.» ❇️❇️پس دوستان طبق این آیه شریفه ما در افعال و صفات اختیاری، خود سازنده سرنوشت خود هستیم؛ و ما مکلفیم که در حیطه اختیار خود سعادت خود را کسب کنیم . 🔔🔔خدایی که خالق هستی است با لحاظ قواعد حاکم بر نظام هستی؛ دینی را در اختیار ما گذاشته است که اگر بر اساس آن عمل کنیم تمام عالم هستی در خدمت ما خواهد بود؛ و به نفع حقیقی ما (نه نفع توهمی ما) کار خواهد کرد .   قرارگـــاه‌فرهــــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
🌸 ولادت با سعادت امام سجاد(ع) مبارک. 🌺 🌺🌺 @masjed_gram
🌺من کمتر از آنم که به پای تو بیفتم 🌺عالم شده سجاده و افتاده به پایت 💐🌷میلاد با سعادت زین العابدین، حضرت علیه السلام مبارک باد🌷💐 🌺 🍃🌺 @masjed_gram
#پوستر تصویر زیبا #ویژه_پروفایل #پروفایل 💚|| @masjed_gram
📸 💠کمک رسانی طلاب شهرستان امیدیه به مردم سیل زده حمیدیه 🔸کارگروه فرهنگی_جهادی باقرالعلوم @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
💠امر به معروف و نهی از منکر عملی 🔰یک روز توی احمدآباد مشهد در حال راه رفتن بودیم که حسین آقا از اوضاع و پوشش خانم ها🙆 در اون مکان به شدت ناراحت شد😔 🔰گفت جرات نمی کنم ای روبه روم رو نگاه کنم. گفت: مگر این خانمها که این طور وارد خیابون میشن یا شوهر ندارند⁉️ بعد متوجه صدای اذان مغرب شد🔊 و گفت: دیگه امر به معروف و نهی از منکر فایده ندارد❌ 🔰رفت از جلوی یک مغازه، یک اورد و من متعجب او را نگاه می کردم😦 کارتن را باز کرد و ایستاد و با شروع کرد به اذان گفتن🗣 مردم همه نگاه می کردند. 🔰اصلا نگاه های مردم براش مهم نبود❌ شروع کرد به خواندن. من خیلی خجالت کشیدم😥 رفتم یک متر آن طرف تر ایستادم👤 کاش آن روز می رفتم و کنارش👥 می ایستادم. 🔰آدم هایی که در حال رفت و آمد بودند، مثل آدم های به او نگاه می کردند😦 نمازش که تمام شد را برداشت و گذاشت سرجاش و گفت: الان 💥باید با امر به معروف را انجام داد و من الان معنی حرف یک سال پیش او را می فهمم😔 🕊|🌹 @masjed_gram
komeil-maysamtammar.mp3
8.31M
🎤 باصدای : ❣️اللهم عـجل لوليڪ الفـرج❣️ 🌻مهدی جانم،آقای من، هر کجا امشب دعای کمیل بنا کردید یاد ما هم باش😔 •🎙• @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#چرا_حجاب .؟ 👇🏻🌸👇🏻🌸
💭تصور کن بعد یه عمر زحمت کشیدن برای بچه‌هات ... وقتی بزرگ شدن و رو پای خودشون ایستادن، برات قائل نباشن و به خواسته‌هات بی‌اعتنایی کنن😐 و حتی به نصیحت‌هات که به نفع خودشونه عمل نکنن و دچار مشکل بشن ...💥 😟 💯اونوقت مطمئنا رفتار بچه‌هاتو زشت و ناپسند می‌دونی ...⚡️ 🔻خب، بنظرت عملی زشت‌تر و ناپسندتر از این هست که از این همه نعمتی که بهت داده استفاده کنی ... و در عین حال به دستوراتش عمل نکنی؟؟😒 و کاری رو انجام بدی که خدا تو رو از اون نهی کرده⛔️😕 ✅خدا هر فرمانی بهت داده برای اینه که راهتو درست بری ... پس با و خودت و دیگرانو از یاد خدا غافل نکن✋ 📖برگرفته از: «آسیب‌شناسی شخصیت و محبوبیت زن»، ص۳۰۹ مؤلف: محمدرضا کوهی قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪــــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_هفتاد_سوم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ ــ برای آخرین بار میگم کمیل ،تمومش کن این قضیه
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° °○❂ سمانه سریع وارد پارک شد و با چشم به دنبال کمیل می گشت،هوا سرد بودو ابرها گه گاهی غرش می کردند،پارک خلوت بود و از اینکه کمیل را پیدا نمی کرد کلافه شده بود،اما طول نکشید که کمیل را دید که به سمتش قدم برمیداشت‌،برای چند لحظه گونه هایش گل انداختن و خجالت ز‌ه سرش را پایین انداخت. خودش هم حیرت زده شده بود،که از کی به خاطر روبه رو شدن با کمیل خجالت زده می شد،با صدای کمیل نگاهش را از بوت های مشکی مردانه ی کمیل گرفت و شرش را بالا اورد: ــ سلام ــ س سلام ــ بریم تو الاچیق تا بارون نزده سمانه سری تکان داد و به نزدیک ترین الاچیق رفتند،روبه روی هم نشسته اند،سمانه کیفش را روی میز بینشان گذاشت و منتظر صحبت های کمیل ماند. ــ ببخشید نیومدم دنبالتون آخه نخواستم کسی بدونه با من هستید،چون این حرفایی که میگم میخوام بین ما دو نفر بمونه فعلا سمانه نگران پرسید: ــ اتفاقی افتاده؟تورو خدا بگید ــ نه اتفاق بدی نیفتاده سمانه نفس راحتی کشید و گفت: ــ پس چی شده؟ کمیل نفس عمیقی کشید و گفت: ــ اون شب ــ کدوم شب؟ ــ اون شرط ازدواجو گفتم سمانه چشمانش را روی هم فشرد: ــ لطفا این موضوعو باز نکنید ــ باید بگم ــ لطفا ــ سمانه خانم لطفا به حرفام گوش بدید،من اون حرفارو به خاطر شرایطم گفتم،به ولای علی برا گفتنشون خودم هم داغون شدم سمانه با حیرت به او خیره شد. ــ وقتی صغری و مادرم بحث ازدواج و خواستگاری از شمارو وسط کشیدند،اول قبول کردم اما وقتی به خودم اومدم دیدم نمیتونم جلو بیام و شمارو درگیر زندگی پر دردسرم کنم. دستی به صورتش کشید گفتن این حرف ها برایش سخت بود اما باید می گفت : ــ واقعیتش میترسیدم سمانه ارام زمزمه مرد: ــ از چی؟ ــ از اینکه به خاطر انتقام از من سراغ شما بیان،اونشب پشیمون شدم و نخواستم این حرفارو بزنم ولی وقتی برای چند لحظه به اون روزی که شما به خاطر من آسیب ببینید فکر کردم ... نتوانست ادامه بدهد،سمانه شوکه از حرف های کمیل و این همه احساسی که فکر نمی کرد در وجود شخصی مثل کمیل باشد،بود. ــ الان این حرف هارو برا چی میزنید؟ ــ سمانه خانم با من ازدواج میکنید شک دومی بود که در این چند لحظه به سمانه وارد شد،سمانه دهن باز می کرد تا حرفی بزند اما صدایی بیرون نمی آمد.باورش نمی شد کمیلی که به خاطر اینکه به او آسیبی نرسد ازش دوری کرد و الان دوباره از او خواستگاری کرده بود؟ ــ یعنی .. یعنی الان دیگه نگران نیستید که به من آسیبی بزنن ــ غلط کردند غرش کمیل ،لرزی بر قلب دخترک روبرویش انداخت. ــ به مولا علی قسم نمیزارم بهتون نزدیک بشن،حاضرم از جونم بگذرم اما آسیبی بهتون زده نشه،جوابتون هر چیزی باشه،اگر قراره همسرم بشید یا همون دختر خالم بمونید بدونید اگه بخوام کاری کنن به خاک سیاه مینشونمشون سمانه سرش را پایین انداخت،قلبش تند می زد ،احساس می کرد صدایش در فضا میپچید،فکر مزاحمی که به ذهنش خطور کرد را ناخوداگاه به زبان آورد: ــ یعنی به خاطر اینکه مواظبم باشید دارید پیشنهاد ازدواج می دید؟؟ ابروان کمیل در هم گره خوردند،با صدایی که سعی می کرد آرام باشد گفت: ــ از شما بعید بود این حرف،فکر نمیکردم بعد این صحبتام این برداشتو بکنید سمانه شرمنده سرش را پایین انداخت. ــ ازدواج اینقدر مقدسه که من نخوام به خاطر دلایل بی مورد اینکارو بکنم،من میتونستم مثل روز هایی که گذشت مواظبتون باشم،پس پیشنهاد ازدواج منو پای مواظبت از شما نزارید ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_هفتاد_چهارم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ سمانه سریع وارد پارک شد و با چشم به دنبال کم
﴾﷽﴿ ❤️ ❂○° پنهان °○❂ ــ من منظوری نداشتم فقط ــ سمانه خانم.من داره ۳۰سالم میشه،میخوام برا خودم خانواده تشکیل بدم،الان شرایط فرق میکنه،الان شما از کارم خبر دارید،میدونید چه شرایطی دارم این مدت اتفاقات زیادی برای ما دو نفر افتاد کنار هم جنگیدم و نتیجه گرفتیم،با اخلاق همدیگه به نسبتی آشنا بودیم و شدیم،پس میخوام فکر کنید و جوابتونو به من بگید سمانه سرش را پایین انداخت تا کمیل گونه های سرخ شده اش را نبیند. هول شده بود نمی دانست چه عکس العملی باید نشان دهد ‌سریع از جایش بلند شد ــ من.. من دیرم شده باید برم کمیل لبخند شیرینی به حیا و دستپاچگی سمانه زد، ــ میرسونمتون هم قدم به سمت ماشین رفتند،سمانه به محض سوار شدن کمربند زد و نگاهش را به بیرون دوخت،دستی روی شیشه کشید وناخوداگاه اسم کمیل را نوشت،اما سریع پاکش کرد و از خجالت چشمانش را محکم روی هم فشار داد،دعا می کرد که کمیل این کارش را ندیده باشد،نگاه کوتاهی به کمیل انداخت ،وقتی او را مشغول رانندگی دید،زیر لب" خدایا شکرت" زمزمه کرد. اما غافل از اینکه کمیل تک تک کارهایش را زیر نظر داشت و با این کاری که او کرد لبخند شیرینی بر لبان کمیل نقش بست که سریع او را جمع کرد. سمانه با دیدن قطرات باران با ذوق شیشه را پایین آورد و دستش را بیرون برد. ــ سرما میخورید شیشه رو ببرید بالا سمانه بی حواس گفت: ــ نه توروخدا بزار پایین باشه من عاشق بارونم،وای خدای من چقدر خوبه هوا کمیل آرام خندید وفرمون را چرخاند و ماشین را کنار جاده نگه داشت،سمانه سوالی نگاهش کرد،کمیل کمربند را باز کرد و در را باز کرد و گفت: ــ مگه عاشق بارون نیستید؟زیر بارون بهترمیتونید عاشقی کنید و از ماشین پیاده شد،سمانه شوکه از حرف کمیل به اوکه ماشین را دور می زد نگاه می کرد. در را باز کرد و از ماشین پیاده شد،وقتی قطرات باران روی صورتش نشست ذهنش از همه چیز خالی شد و با لبخند قشنگی به سمت پارک کنار جاده رفت،کمیل غیبش زده بود،او هم از خدا خواسته دستانش را باز کرد و صورتش را سمت آسمان گرفت و از برخورد باران به صورتش آرام خندید،باران همیشه آرامش خاصی به او می داد،با یاداوری پیشنهاد ازدواج کمیل دوباره خندید،احساس خوبی سراسر وجودش را گرفت حدس می زد که نامش چیست اما نمی خواست اعتراف کند،صداهایی می شنید اما حاضر نبود چشمانش را باز کند. اما با صدای مردانه ای سریع چشمانش را باز کرد ــ بفرمایید سمانه نگاهی به لیوان شکلات داغی که در دست کمیل بود ،انداخت،خوشحال از به فکر بودن کمیل ،تشکری و لیوان را برداشت و آرام آرام شروع به خوردن کرد ✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری --------------------------------------------------- 😉 هر شب از ڪانال☺️👇🏻 📚❤️| @masjed_gram
#مهدے_جان از فراقت چشم هايم غرق باران می‌شود عاشق هجران کشيده زود گريان می‌شود درد غفلت يک طرف ، درد جدايی يک طرف مشکلاتم يک به يک دارد فراوان می‌شود #اللهم‌عجل‌لولیڪ‌الفرج 🌼 @masjed_gram
1_22898120.mp3
1.22M
🎤 محسن فرهمند 📝عهد بستم همه ی نوکری و اشکم را 💥نذر تعجیل فرج،هدیه به ارباب کنم قرائت دعای فرج به نیت تعجیل در (عج )هر روز صبح [🍃\•⛅️] @masjed_gram
🌹امیرالمؤمنین عليه السلام: چه دور است ميان آسايش و تن پرورى و رسيدن به خوشبختى هَيهاتَ مِن نَيلِ السَّعادَةِ السُّكونُ إلى الهُوَيْنا و البَطالَةِ 📚غررالحكم حدیث 10028 🌺 🍃🌺 @masjed_gram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃زیارٺ حضرٺ ولی عصر (؏ـج) در روز 🔻چند دقیقہ وقتتون رو نمیگیره ... ⚠️برای امام زمان وقت بذاریم ...😔 🕊✨اللهم عجل لولیک الفرج✨🕊 [🌼] @masjed_gram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔰در عملياتي⚔، پاي چپش را تقديم حضرت دوست كرده بود.😔 بعد از بهبودي نسبي، با پاي چوبي، مجدداً عازم منطقه شد. ❗️ 🔰روزي در هنگام حمل مهمات💣، اتومبيل 🚙آن‌ها مورد اصابت قرار گرفت و مجيد از اتومبيل به رودخانه🌊 پرت شد و پاي چوبي‌اش را آب برد.  وقتي به او گفتم:🗣 "تو با يك پا، چه كار مي‌تواني در منطقه انجام دهي؟"⁉️ 🔰در جوابم مي‌گفت:" به رزمندگان، آب و مهمات كه مي‌توانم برسانم". 😇 بعدها فهميديم كه با همان يك پا، فرماندهي گرداني🏅 را برعهده داشته است. ‼️ 🕊|🌹 @masjed_gram
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 🔺حاضری با دوست دخترت کنی؟ 👈دخترای عزیز؛ خودتون رو ارزون نفروشین🚫😔 قرارگـــاه‌فرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ 🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿