#تلنگر
💐 سبک زندگی قرآنی 💐
🍂 عاقل باش 🍂
🌐💠⚜⚜💠🌐
🌺⇦ارزش یک مداد به مغز آن است . مدادی که مغز ندارد چوبی بیش نیست وفقط به درد سوختن می خورد .
🌸⇦ارزش آدمی نیز به مغز اوست و گرنه هیچ بهایی ندارد، دوزخ جای کسانی است که بی مغز بوده یعنی از مغز خود هیچ بهره ای نبرده اند .
🔔⇦این سخن اهل جهنم است که می گویند :
🕋 لَو کُنّا نَسمَعُ أَو نَعقِلُ ما کُنّا فِی اَصحابِ السَعیرِ
⭕️ اگر می شنیدیم و از عقل خود بهره می بردیم در اینجا نبودیم .
💠 سوره ملک آیه 10 💠
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلــــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_سیونه •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ ✨ خونه رو
🌸🍃
🍃
#رمان
#دختر_شینا ❤️
#قسمت_چهل
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
﷽
💦 یه روز نفت تموم شده بود، رفتم تو صف که نفت بگیرم، ولی هنوز نفت نیومده بود تا ظهر چند بار رفتم خونه و برگشتم، سرما خیلی زیاد بود داشتم یخ میزدم، نتونستم پیت نفت هارو تا خونه بیارم آخر چرخی هایی که باهاش پیت ها رو می بردن هم نبود، با هر مکافاتی بود دو پیت نفت رو با دو بار رفت و برگشت تا خونه بردم، دیگه نایی برام نمونده بود، حالا باید میبردمشون بالا نمیخواستم صاحب خونه متوجه بشه، آروم آروم تا بالا بردمشون.
⛄️⛈🌧🌬💨🌪❄️🌨☃
💠دیگه از خستگی و بدن درد توانی برام نمونده بود بچه ها با خوشحالی از سر و کولم بالا می رفتن دلم میخواست زود تر بخوابند تا منم استراحت کنم ولی گشنه بودن و باید غذا درست می کردم😭😢
تقریبا هر روز وضعیت قرمز میشد، چون خونه ما نزدیک تپه مصلی بود ، پدافند ها هم اونجا مستقر بودن، پدافند ها که شروع به کار می کردن خونه میلرزید!
بچه ها خیلی می ترسیدن، خودشون رو تو بغل من قایم می کردن، یه شب وضعیت قرمز شد از صدای گریه بچه ها زن صاحب خونه اومد بالا و خدیجه رو گرفت، گفت نمیترسی؟؟
معلوم بود خودش ترسیده! گفتم چه کار کنم! گفت: والله، صبر و تحملت زیاده، بدون مرد، اونم با این دو تا بچه، دنده شیر داری بخدا، بیا بریم پایین.
☔️❌ گفتم اخه مزاحم میشیم، بنده خدا اصرار کرد و به زور ما رو برد پایین، اونجا سر و صدا کمتر بود و بچه ها آروم شدن👌😢
🎋روزای چهارشنبه و دوشنبه هر هفته شهید میاوردن و تمام دلخوشی من این بود که برم مراسم تشییع جنازه شهدا🎋
یه روز که رفته بودم نون بگیرم مثل همیشه تا نوبتم بشه میرفتم و به بچه ها سر میزدم بار اخری که رفتم جلو در خشکم زد، صدای خنده بچه ها میومد اول فکر کردم آقا شمس الله یا آقا تیمور اومدن بهمون سر بزنن.
🍂 در رو که باز کردم، سرجام خشکم زد، صمد بود😌😌 داشت با بچه ها بازی می کرد، براشون شعر میخوند، من رو که دید چن دقیقه ای بهم خیره شدیم، بعد چهارماه داشتیم دوباره هم رو میدیدیم😍🌹😍
از سر شوق گلوله گلوله اشک می ریختم، با پر چادر اشکام رو پاک کردم، گفت گریه میکنی؟
بغض راه گلوم رو بسته بود، اومد جلو و گفت: اها دلت برام تنگ شده، خیلی خیلی زیاد، یعنی من رو دوست داری، خیلی خیلی زیاد🤗😍😉😌
هر چی بیشتر حرف میزد گریه من بیشتر میشد، گفت کجا بودی؟
گفتم: رفتم نان بخرم!
پرسید خریدی؟
گفتم نه نگران بچه ها بودم، اومدم سری بزنم و برگردم.
گفت: خودم میرم وقتی من خونم خریدارو انجام میدم👌😇
گفتم اخه باید بری ته صف گفت میرم!
تا صمد برگرده همه کار هارو انجام دادم وقتی نان خرید و برگشت، همه چی ازین رو به اون رو شده بود.
🌞در و دیوار خونه هم به رومون می خندید🌞
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚
#خاطرات_شهدا
🌷| رفته بودیم #اردوی مشهد🚎
من فقط تونسته بودم هزینه اردو رو #فراهم کنم، یه روز بچه ها برای خرید سوغاتی به بازار رفتن👜
#علی_آقا اومد پیش من و گفت : تو نمی ری بازار؟
گفتم : #راستش من فقط تونستم هزینه اردو رو فراهم کنم و #پولی برای خرید #سوغاتی ندارم❌
گفت: باشه و رفت✋
یکی دو #ساعت بعد اومد و گفت : من می خوام برم بازار #خرید، بیا با هم بریم
رفتیم بازار، #علی_آقا کلی سوغاتی👝 خرید و برگشتیم حسینیه
فردا صبح هم به #طرف تهران حرکت کردیم🚎
وقتی رسیدم خونه، در #ساکمو که باز کردم دیدم #تمام اون سوغاتی ها توی ساک منه و علی #اونهارو برای من گرفته بود و حتی به روی #منم نیاورده بود.👌 |🌷
#شهید_امر_به_معروف_علی_خلیلی
🕊|🌹 @masjed_gram
#ریحانه
#گفتگو
#گفتگو_با_مجرمین_اخلاقی💥
👇👇
▪️چطوری افراد طعمه رو شناسایی و شکار میکردید؟
🔴از روی #ظاهر شون؛ طرز #پوشش و #راه_رفتن و #نگاه و...
ولی اصلیترین کلید شناساییمون همون #بد_حجابی بود؛ با وجود دخترای #بد_حجاب سراغ محجبهها نمیرفتیم🚫
دزدا با وجود ماشینی که درش بازه و موتورش روشنه، سراغ ماشین خاموشی که قفل شده نمیرن❌
▪️ولی خیلیا هرچند که #حجاب کامل و درستی ندارن اما تمایلی به انجام خطاهای دیگه و ارتباط با #نامحرم ندارن✋
🔴خب اونا اگه خیلی #حیا داشتن که طرز #پوشش شون بهتر بود...😏
وقتی میبینیم کسی ظاهرش به آدمای باحیا نمیخوره انتظار دارید فکر کنیم خیلی عفیفه⁉️🙄😒
👈به هر حال بدحجابی یه خانم برای ما علامت اینه که اون خانم حیاش کامل نیست و میشه بهش دستبرد زد⚡️
📖برگرفته از: «بهای یک لباس»، ص۳۰
نویسنده: یوسف غلامی
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
دوستان به آیه زیر دقت کنید لطفا :
🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌴 سوره آل عمران آیه ۱۰۳ 🌴
🕋 وَاعْتَصِمُوا بِحَبْلِ اللَّهِ جَمِيعًا وَلَا تَفَرَّقُوا
🎯 ﻭ ﻫﻤﮕﻰ ﺑﻪ ﺭﻳﺴﻤﺎﻥ ﺧﺪﺍ ﭼﻨﮓ ﺯﻧﻴﺪ، ﻭ ﭘﺮﺍﻛﻨﺪﻩ ﻧﺸﻮﻳﺪ!
🌐💠⚜⚜💠🌐
🔰🔰 خدا داره درباره ريسمانش صحبت میکنه ..
🔰🔰 یعنی یک رابط بین عبد و بنده، آسمان و زمین
🌲حالا ببينين امام صادق(ع) در دعای ندبه چجوری درباره امام زمان(عج) صحبت ميکنه :
👈 با هم ببینیم :
🌺🌼🌺🌼🌺🌼
🌸 #دعای_ندبه
🕋 وَ اجْعَلْ صَلاَتَنَا بِهِ مَقْبُولَهً وَ ذُنُوبَنَا بِهِ مَغْفُورَهً وَ دُعَائَنَا بِهِ مُسْتَجَاباً
🙇🏻 و بواسطه آن حضرت نماز ما را مقبول
🛁 و گناهان ما را آمرزيده
🙏 و دعاي ما را مستجاب ساز
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_چهل •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 💦 یه روز نفت تم
🌸🍃
🍃
#رمان
#دختر_شینا ❤️
#قسمت_چهلویڪ
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
﷽
🌹فردا صبح صمد رفت و طبق روال همیشه کلی وسایل خرید و برگشت، گفتم میخوای بری دوباره؟
گفت: نه! به این زودی نمیرم ولی بالاخره وقته رفتن میشه و باید از الان کارام رو بکنم، دیروز که دیدم رفتی نون بخری از خودم بدم اومد، منظورم اینه که من باعث عذاب و ناراحتی تو شدم😔😢
💠بعد ناهار گفت میرم سپاه و برمیگردم، بهش گفتم میای عصر بریم بیرون؟ گفت برای چی؟؟ گفتم خرید عید!!
گفت: چی؟ عید؟🙄😳 گفتم حرف بدی زدم! گفت: ای داااااد بی داااااد😱😑 حالا من دست بچه هام رو بگیرم ببرم لباس بخرم بعد جواب بچه شهدا رو چی بدم؟
گفتم: اونا که ما رو نمیبینن، اگه ببینن که نمیدونن کجا میریم! گفت: تو که نیستی ببینی! چه دسته گلایی جلو ما پر پر میشن، خیلی ها زن و بچه دارن، کی برای اونا بخره؟😞😢
نشستم رو به روش و با لج گفتم اصلا غلط کردم، بچه های من لباس نمیخوان.
گفت: ناراحت شدی؟ گفتم: خیلی، تو که نیستی ببینی، کی بالا سر بچه هات بودی؟ ماهم بخدا دست کمی از بچه های شهدا نداریم😭😢
عصبانی شد و گفت: این حرف رو نزن! همه ما هر کار میکنیم وظیفمونه! تکیلفمونه! باید انجام بدیم بی منت👌
ما از امروز تا هر وقت که جنگه عید نداریم، ما همدرد خانواده شهداییم!
گفتم: منکه گفتم قبول. معذرت میخوام اشتباه کردم.☹️🙁
🌼🌟🌼
تا عصر دلخور و کلافه بودم، وقت نماز مغرب هنوز نیومده بود خونه، دلم شور میزد فکر کردم رفته، دست بدعا برداشتم و گفتم خدایا غلط کردم، صمدم رو برگردون😩😫
یه دفعه صدای در اومد، صمد اومد😉🙃
لباس برای بچه ها و من خریده بود، مثل همیشه با سلیقه👌💐
بهم گفت از تنم بیرون نیارم و تا اون خونه هست براش بپوشم چون عید نداریم🎋
ازم معذرت خواست و حلالیت گرفت😘😘😘 وقتی خوب برام توضیح داد و از اوضاع و احوال خانواده های جنگ زده گفت به خودم اومدم و منم معذرت خواستم، نفسی کشید و خدارو شکر کرد که این مسئله هم حل شده🌸
ولی گفت که میخواد در مورد خودش هم حرف بزنه و گفت👇
هر بار که میام با خودم میگم این دفعه آخره به بچه ها سفارش کردم حقوقم رو بهت بدن و به برادر هام گفتم بهت سر بزنن!
زدم زیر گریه و گفتم بس کن صمد این حرفا چیه میزنی، ادامه نده😢😭😔
🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
صمد دوباره رفت و تا چهار ماه نیومد، تو این مدت همه نگرانمون بودن و بهمون سر میزدند، حاج آقام هم گاهی تنها و گاهی با شینا میومد سراغمون.
💥 به این زندگی عادت کرده بودم، تمام دلخوشیم این بود که هست و سالمه!
حالا جنگ به شهر کشیده شده بود، در روز شاید چند بار وضعیت قرمز میشد و خونه ها رو بمباران میکردن!
سال ۱۳۶۱ برای بار سوم باردار شدم!
صمد خیلی خوشحال بود، سعی میکرد بیشتر بهمون سر بزنه!
خونه خریدیم، بالاخره صاحب خونه شدیم.
نه ماهم بود که صمد منو برد قایش و گفت میره که چند روزه برگرده، ولی بازم برای تولد بچه نبود😞 حتی برای هفت هم نبود، شینا تا نهم صبر کرد و گفت میگیرم جشن نوه ام رو شوهرت هم اومد خوش اومد!
صبح روز مراسم یکی از بچه ها صدا زد که صمد اومده وقتی رفتم سر کوچه دوست صمد رو دیدم😫😞☹️
خیلی ناراحت و دلخور بودم، چشم انتظار و دلنگران😢 اسم بچه رو گذاشتن مهدی👦
مهدی شده بود یه بچه تپل و مپل چهل روزه، تازه یاد گرفته بود بخنده! دلنگران صمد بودیم و هر لحظه از هرکس که میدونستیم شاید ببینتش خبر میگرفتیم😰😓😥
شینا وقتی حال من رو میدید غصه میخورد و می گفت: انقدر شیر غم و غصه به این بچه نده! دست خودم نبود، دلم آشوب بود.😩😔
❤️بالاخره صمد اومد❤️
چند لحظه تو بهت بودم، نمیدونستم چی بگم! خندید و گفت بازم قهری؟!
با عصبانیت جواب دادم، نه برای چی قهر از وقتی رفتی دارم فکر میکنم این جنگ فقط برای من و تو هست😒🙄 این همه مرد تو این روستا چرا جنگ فقط زندگی من رو گرفته؟!
ناراحت شد❌ گفت این همه مدت اشتباه فکر می کردی!جنگ واسه زنای دیگه هم هست، اونا که جنگ یه شبه شوهر، بچه، خونه اشون رو ازشون گرفته، مادری که یدون بچه اش شهید شده و الان داره پشت جبهه از بقیه پرستاری میکنه، جنگ واسه مردای دیگم هست که هفت، هشت تا بچه رو بدون خرجی ول کردن اومدن جبهه و... و ... و ....اونا رو میبینم از خودم بدم میاد، من چکار کردم؟ هیچی! اونا می جنگند تا تو راحت و آسوده کنار بچه هات بخوابی!وگرنه خیلی وقت پیش عراق کار ایران رو یه سره کرده بود! اگر اونا نباشند تو به این راحتی میتونی بچه بغل کنی و شیر بدی؟😔😭
مهدی بیدار شد و گریه کرد، خواهرم اومد گفت: اقا صمد مژدگونی بده بچه پسره! صمد خندید و گفت میدم ولی نه بخاطر پسر بودنش بخاطر سلامتی خودش و مادرش!😍😘
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚
#خاطرات_شهدا
📝کم کم با جلسات #آیتالله_ناصری آشنا شد. #جمعهها زمان رفتنمان به تختفولاد را با ساعت کلاس⌚️ اخلاق آیتالله ناصری تنظیم میکردیم. مدام #نکتهبرداری میکرد. از آن زمان بیشتر به خودش سخت میگرفت. #روزههای مستحبیاش شروع شد؛ مخصوصا در ایام خاص👌
📝سال آخر #مجردیاش #کل_ماه شعبان را روزه گرفت. جمعهها بعد از نمازظهر راه میافتادیم🚖 سمت #تختفولاد و سر خاک حاجاحمد افطار میکرد. لابهلای این کلاسهای اخلاق آقای خلیلی به مناسبت هفته دفاعمقدس✌️ #حاجحسینیکتا را دعوت کرد موسسه.
📝حاجحسین آن شب دربارهی "انقطاع الی الله" صحبت کرد که وقتی به #انقطاع رسیدی خدا تو را میخرد😃 و وقتی خدا تو را بخرد #شهید_میشوی. #محسن افتاد دنبال انقطاع. جرقهاش💥 از آن روز خورد.
📝چقدر بابت این حرف گریه کرد😭. روی پایش بند نبود که #رمزانقطاع را پیدا کند. کتاب میخواند📖 و وبگردی میکرد بلکه چیز جدیدی بفهمد و راهی به سویش باز شود💫از بس مطلب پیدا کرد به ذهنش رسید💬 که اینها را برای بقیه هم به اشتراک بگذارد📲
📝وبلاگی راهاندازی کرد به اسم #مصباح که این آخریها تبدیل شد به وبسایت ⇜میثاق خودم این #سایت📱 را برایش راه انداختم. تمرکزش روی #نحوه_شهادت شهدا🌷 بود؛ چهکار کردند که به این درجه رسیدند🕊
#شهید_محسن_حججی
🕊|🌹 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🔹پوسترهای جدید پرسش و پاسخ ↩️پوستر شماره 7 👤 #استاد_احسان_عبادی #پرسش_و_پاسخ_مهدوی تصویر باز ش
🔹پوسترهای جدید پرسش و پاسخ
↩️پوستر شماره 8
👤 #استاد_احسان_عبادی
#پرسش_و_پاسخ_مهدوی
تصویر باز شود .🌸☝️
@masjed_gram
─═इई🍃🌷🍃ईइ═─
#ریحانه
#گفتگو
#چرا_حجاب
➕ میدونی اینکه آقا میگن "حجاب تکریم زن است" یعنی چی؟
➖ نــــه
➕ یه مثال بزنم؛ قرآن کتاب محترمی هست یا نه؟
➖ معلومه که هست!
➕ خوبه! حالا فرض کن بردارن قرآن رو بدون جلد چاپ کنن ... یا جلدشو بِکَّنن!!
➖ همون جلد روشو منظورته؟؟
➕ آره
➖ نه نه این بیاحترامیه! مگه جزوه است!! اصن جزوه رم جلد میکنن ...
➕ آفرین ... حجابم دقیقا همینطوره! مگه زن فقط جسمه که برهنهاش میکنن؟! زن خیلی حرمت داره ...
➖ پس هدف مصی علینژاد چیه⁉️
➕ اون که خودش کارهای نیست ... بقیه دستور میدن، اون فقط اجرا میکنه ...
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
#تلنگر
💠 یه بحث کوچیک درباره #قمار و #شراب ..
به آیه زیر دقت کنين :
🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🌴 سوره مائده آیه ۹۰ 🌴
🕋 يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِنَّمَا الْخَمْرُ وَالْمَيْسِرُ وَالْأَنصَابُ وَالْأَزْلَامُ رِجْسٌ مِّنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ فَاجْتَنِبُوهُ لَعَلَّكُمْ تُفْلِحُونَ
📣 ﺍﻯ ﻛﺴﺎﻧﻰ ﻛﻪ ﺍﻳﻤﺎﻥ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺍﻳﺪ!
🎲 ﺷﺮﺍﺏ ﻭ ﻗﻤﺎﺭ ﻭ ﺑﺘﻬﺎ ﻭ ﺍﺯﻟﺎم [= ﻧﻮﻋﻰ ﺑﺨﺖ ﺁﺯﻣﺎﻳﻰ]،
👺 ﭘﻠﻴﺪ ﻭ ﺍﺯ ﻋﻤﻞ ﺷﻴﻄﺎﻥ ﺍﺳﺖ،
🔔 ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﻭﺭﻯ ﻛﻨﻴﺪ ﺗﺎ ﺭﺳﺘﮕﺎﺭ ﺷﻮﻳﺪ!
⚜ خدا اونهارو پلید میدونه و میگه از اعمال شیطان هستش
🔆 ولی دلیلش چیه؟
چرا خدا از این الفاظ استفاده کرده درباره شراب و قمار؟
⚜ آیه زیر جواب سوالمونه، با هم ببینیم ..
🌺🌼🌺🌼🌺🌼🌺
🌴 سوره مائده آیه ۹۱ 🌴
🕋 إِنَّمَا يُرِيدُ الشَّيْطَانُ أَن يُوقِعَ بَيْنَكُمُ الْعَدَاوَةَ وَالْبَغْضَاءَ فِي الْخَمْرِ وَالْمَيْسِرِ وَيَصُدَّكُمْ عَن ذِكْرِ اللَّهِ وَعَنِ الصَّلَاةِ فَهَلْ أَنتُم مُّنتَهُونَ
🍷 ﺷﻴﻄﺎﻥ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺑﻪ ﻭﺳﻴﻠﻪ ﺷﺮﺍﺏ ﻭ ﻗﻤﺎﺭ،
❌ ﺩﺭ ﻣﻴﺎﻥ ﺷﻤﺎ ﻋﺪﺍﻭﺕ ﻭ ﻛﻴﻨﻪ ﺍﻳﺠﺎﺩ ﻛﻨﺪ،
📛 ﻭ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻳﺎﺩ ﺧﺪﺍ ﻭ ﺍﺯ ﻧﻤﺎﺯ ﺑﺎﺯﺩﺍﺭﺩ .
⁉️ ﺁﻳﺎ ﺧﻮﺩﺩﺍﺭﻯ ﺧﻮﺍﻫﻴﺪ ﻛﺮﺩ؟!
🍀🍀🍀🍀🍀
🤔 حالا خدارو فراموش کنیم چی میشه مگه؟؟
🌺 درباره ش فکر کنید ، آیه شو فردا میذارم براتون 😉
#ادامهدارد ...
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_چهلویڪ •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 🌹فردا صبح صم
🌸🍃
🍃
#رمان
#دختر_شینا ❤️
#قسمت_چهلودو
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
﷽
💠 چند روز بعد برگشتیم قایش، البته این دفعه رفتیم خونه خودمان و آقا شمس الله و خانمش هم اومدن کمکمان، صمد باز هم برگشت منطقه، یه روز خدیجه اومد و من رو صدا کرد که عمو پشت تلفن کارت داره!
تلفن خونه همسایه بود، رفتم اقا ستار گفت من و صمد داریم میایم خونه، تا اومدن از دلشوره و نگرانی مردم و زنده شدم، صمد مجروح شده بود!!!
یه روز از درد به خودش پیچید جای یکی از ترکش ها عفونت کرده بود، بقایای ترکش نارنجک منافق ها بود!
بهم گفت برو یه سنجاق داغ کن بیار و درش بیار، هر کار کردم نتونستم آخر هم خودش درش اورد، جیگرم کباب شد😢😔
مجروحیت صمد طوری بود که ده روزی نتونست از خونه بیرون بره، بعد از اون هم با عصا یکم راه می رفت، با دوستانش به خانواده شهدا سر می زدند و به مساجد و مدارس و... می رفتند و بچه ها را برای جبهه رفتن تشویق می کردند، اول هم از خانواده خودش شروع کرد و ستار را با خودش به منطقه برده بود، با اینکه تازه عروسی کرده بود ولی باز هم از جبهه دست نکشید❤️☺️
📿 یه روز صمد بلند شد و لباس رزمش رو پوشید و عازم جبهه شد، گفتم با این اوضاع که دکتر برات سه ماه استراحت نوشته نمیذارم بری، رفتم و جلو در رو گرفتم، گفت این کارا چیه؟؟
گفتم یه عمر از خودم و بچه هام گذشتم بخاطر تو چون تو راحت بودی، تو میخواستی ولی الان خودت وسطی اگر پات عفونت کنه چکار کنم؟؟
گفت: هیچی قطعش میکنیم میندازیم دور فدای سر امام، از خونسردیش لجم گرفته بود، گفتم برو بشین هر وقت دکتر اجازه داد منم میدم!
- قدم! این همه سال خانمی کردی بزرگی کردی رفیق نیمه راه نشو! اجرت رو بی ثواب نکن، من قسم خوردم سرباز امام بمونم الان آقا دستور جهاد داده، من در مقابل بچه های دیگه هیچیم نیست!😔
قدم چرا انقدر امروز سر به سرم میذاری؟! یهو از دهنم پرید چون دوست دارم، اینو هیچ وقت بهش نگفته بودم، دو تامون زدیم زیر گریه! اومد بالای سرم و گفت یه عمره منتظر این جمله بودم!
چرا الان؟!
سفارشاتی کرد و گفت اگر دوستم داری نذار حرفی که به امام زدم پس بگیرم!کمکم کن تا اخرین لحظه سر حرفم باشم!قول بده کمک کنی!
قول دادم و گفتم چشم! خودم بدرقه اش کردم!
این دفعه اصلا حال و روزم خوب نبود و دلم گرفته بود از همه بدتر فکر دوباره بارداریم اذیتم میکرد، یه روز که وضعیت قرمز بود و بچه ترسیده بودن صمد برگشت، این دفعه رفت و برایمان توی حیاط سنگری درست کرد با دوستش، بهش گفتم باردارم، خداروشکر کرد.☹️🤗🙂 گفت خدا بزرگه، تو کار خدا دخالت نکن، حتما صلاح و مصلحتش بوده!🌹
این بار که می خواست بره قول داد زودتر برگرده و خوش قول بود!!!
هر جا می رفت مهدی رو میبرد، یه روز طبق معمول با خودش بردش که دم راه صدای گریش رو شنیدم برای کنسرو گریه می کرد، گفت این مال زمانیه که دادن من بخورم و بجنگم الان اشکال داره بخورمش!!!
چرا نماز شک دار بخونم؟!
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚