مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_سیونه •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ ✨ خونه رو
🌸🍃
🍃
#رمان
#دختر_شینا ❤️
#قسمت_چهل
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
﷽
💦 یه روز نفت تموم شده بود، رفتم تو صف که نفت بگیرم، ولی هنوز نفت نیومده بود تا ظهر چند بار رفتم خونه و برگشتم، سرما خیلی زیاد بود داشتم یخ میزدم، نتونستم پیت نفت هارو تا خونه بیارم آخر چرخی هایی که باهاش پیت ها رو می بردن هم نبود، با هر مکافاتی بود دو پیت نفت رو با دو بار رفت و برگشت تا خونه بردم، دیگه نایی برام نمونده بود، حالا باید میبردمشون بالا نمیخواستم صاحب خونه متوجه بشه، آروم آروم تا بالا بردمشون.
⛄️⛈🌧🌬💨🌪❄️🌨☃
💠دیگه از خستگی و بدن درد توانی برام نمونده بود بچه ها با خوشحالی از سر و کولم بالا می رفتن دلم میخواست زود تر بخوابند تا منم استراحت کنم ولی گشنه بودن و باید غذا درست می کردم😭😢
تقریبا هر روز وضعیت قرمز میشد، چون خونه ما نزدیک تپه مصلی بود ، پدافند ها هم اونجا مستقر بودن، پدافند ها که شروع به کار می کردن خونه میلرزید!
بچه ها خیلی می ترسیدن، خودشون رو تو بغل من قایم می کردن، یه شب وضعیت قرمز شد از صدای گریه بچه ها زن صاحب خونه اومد بالا و خدیجه رو گرفت، گفت نمیترسی؟؟
معلوم بود خودش ترسیده! گفتم چه کار کنم! گفت: والله، صبر و تحملت زیاده، بدون مرد، اونم با این دو تا بچه، دنده شیر داری بخدا، بیا بریم پایین.
☔️❌ گفتم اخه مزاحم میشیم، بنده خدا اصرار کرد و به زور ما رو برد پایین، اونجا سر و صدا کمتر بود و بچه ها آروم شدن👌😢
🎋روزای چهارشنبه و دوشنبه هر هفته شهید میاوردن و تمام دلخوشی من این بود که برم مراسم تشییع جنازه شهدا🎋
یه روز که رفته بودم نون بگیرم مثل همیشه تا نوبتم بشه میرفتم و به بچه ها سر میزدم بار اخری که رفتم جلو در خشکم زد، صدای خنده بچه ها میومد اول فکر کردم آقا شمس الله یا آقا تیمور اومدن بهمون سر بزنن.
🍂 در رو که باز کردم، سرجام خشکم زد، صمد بود😌😌 داشت با بچه ها بازی می کرد، براشون شعر میخوند، من رو که دید چن دقیقه ای بهم خیره شدیم، بعد چهارماه داشتیم دوباره هم رو میدیدیم😍🌹😍
از سر شوق گلوله گلوله اشک می ریختم، با پر چادر اشکام رو پاک کردم، گفت گریه میکنی؟
بغض راه گلوم رو بسته بود، اومد جلو و گفت: اها دلت برام تنگ شده، خیلی خیلی زیاد، یعنی من رو دوست داری، خیلی خیلی زیاد🤗😍😉😌
هر چی بیشتر حرف میزد گریه من بیشتر میشد، گفت کجا بودی؟
گفتم: رفتم نان بخرم!
پرسید خریدی؟
گفتم نه نگران بچه ها بودم، اومدم سری بزنم و برگردم.
گفت: خودم میرم وقتی من خونم خریدارو انجام میدم👌😇
گفتم اخه باید بری ته صف گفت میرم!
تا صمد برگرده همه کار هارو انجام دادم وقتی نان خرید و برگشت، همه چی ازین رو به اون رو شده بود.
🌞در و دیوار خونه هم به رومون می خندید🌞
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_چهل •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 💦 یه روز نفت تم
🌸🍃
🍃
#رمان
#دختر_شینا ❤️
#قسمت_چهلویڪ
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
﷽
🌹فردا صبح صمد رفت و طبق روال همیشه کلی وسایل خرید و برگشت، گفتم میخوای بری دوباره؟
گفت: نه! به این زودی نمیرم ولی بالاخره وقته رفتن میشه و باید از الان کارام رو بکنم، دیروز که دیدم رفتی نون بخری از خودم بدم اومد، منظورم اینه که من باعث عذاب و ناراحتی تو شدم😔😢
💠بعد ناهار گفت میرم سپاه و برمیگردم، بهش گفتم میای عصر بریم بیرون؟ گفت برای چی؟؟ گفتم خرید عید!!
گفت: چی؟ عید؟🙄😳 گفتم حرف بدی زدم! گفت: ای داااااد بی داااااد😱😑 حالا من دست بچه هام رو بگیرم ببرم لباس بخرم بعد جواب بچه شهدا رو چی بدم؟
گفتم: اونا که ما رو نمیبینن، اگه ببینن که نمیدونن کجا میریم! گفت: تو که نیستی ببینی! چه دسته گلایی جلو ما پر پر میشن، خیلی ها زن و بچه دارن، کی برای اونا بخره؟😞😢
نشستم رو به روش و با لج گفتم اصلا غلط کردم، بچه های من لباس نمیخوان.
گفت: ناراحت شدی؟ گفتم: خیلی، تو که نیستی ببینی، کی بالا سر بچه هات بودی؟ ماهم بخدا دست کمی از بچه های شهدا نداریم😭😢
عصبانی شد و گفت: این حرف رو نزن! همه ما هر کار میکنیم وظیفمونه! تکیلفمونه! باید انجام بدیم بی منت👌
ما از امروز تا هر وقت که جنگه عید نداریم، ما همدرد خانواده شهداییم!
گفتم: منکه گفتم قبول. معذرت میخوام اشتباه کردم.☹️🙁
🌼🌟🌼
تا عصر دلخور و کلافه بودم، وقت نماز مغرب هنوز نیومده بود خونه، دلم شور میزد فکر کردم رفته، دست بدعا برداشتم و گفتم خدایا غلط کردم، صمدم رو برگردون😩😫
یه دفعه صدای در اومد، صمد اومد😉🙃
لباس برای بچه ها و من خریده بود، مثل همیشه با سلیقه👌💐
بهم گفت از تنم بیرون نیارم و تا اون خونه هست براش بپوشم چون عید نداریم🎋
ازم معذرت خواست و حلالیت گرفت😘😘😘 وقتی خوب برام توضیح داد و از اوضاع و احوال خانواده های جنگ زده گفت به خودم اومدم و منم معذرت خواستم، نفسی کشید و خدارو شکر کرد که این مسئله هم حل شده🌸
ولی گفت که میخواد در مورد خودش هم حرف بزنه و گفت👇
هر بار که میام با خودم میگم این دفعه آخره به بچه ها سفارش کردم حقوقم رو بهت بدن و به برادر هام گفتم بهت سر بزنن!
زدم زیر گریه و گفتم بس کن صمد این حرفا چیه میزنی، ادامه نده😢😭😔
🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
صمد دوباره رفت و تا چهار ماه نیومد، تو این مدت همه نگرانمون بودن و بهمون سر میزدند، حاج آقام هم گاهی تنها و گاهی با شینا میومد سراغمون.
💥 به این زندگی عادت کرده بودم، تمام دلخوشیم این بود که هست و سالمه!
حالا جنگ به شهر کشیده شده بود، در روز شاید چند بار وضعیت قرمز میشد و خونه ها رو بمباران میکردن!
سال ۱۳۶۱ برای بار سوم باردار شدم!
صمد خیلی خوشحال بود، سعی میکرد بیشتر بهمون سر بزنه!
خونه خریدیم، بالاخره صاحب خونه شدیم.
نه ماهم بود که صمد منو برد قایش و گفت میره که چند روزه برگرده، ولی بازم برای تولد بچه نبود😞 حتی برای هفت هم نبود، شینا تا نهم صبر کرد و گفت میگیرم جشن نوه ام رو شوهرت هم اومد خوش اومد!
صبح روز مراسم یکی از بچه ها صدا زد که صمد اومده وقتی رفتم سر کوچه دوست صمد رو دیدم😫😞☹️
خیلی ناراحت و دلخور بودم، چشم انتظار و دلنگران😢 اسم بچه رو گذاشتن مهدی👦
مهدی شده بود یه بچه تپل و مپل چهل روزه، تازه یاد گرفته بود بخنده! دلنگران صمد بودیم و هر لحظه از هرکس که میدونستیم شاید ببینتش خبر میگرفتیم😰😓😥
شینا وقتی حال من رو میدید غصه میخورد و می گفت: انقدر شیر غم و غصه به این بچه نده! دست خودم نبود، دلم آشوب بود.😩😔
❤️بالاخره صمد اومد❤️
چند لحظه تو بهت بودم، نمیدونستم چی بگم! خندید و گفت بازم قهری؟!
با عصبانیت جواب دادم، نه برای چی قهر از وقتی رفتی دارم فکر میکنم این جنگ فقط برای من و تو هست😒🙄 این همه مرد تو این روستا چرا جنگ فقط زندگی من رو گرفته؟!
ناراحت شد❌ گفت این همه مدت اشتباه فکر می کردی!جنگ واسه زنای دیگه هم هست، اونا که جنگ یه شبه شوهر، بچه، خونه اشون رو ازشون گرفته، مادری که یدون بچه اش شهید شده و الان داره پشت جبهه از بقیه پرستاری میکنه، جنگ واسه مردای دیگم هست که هفت، هشت تا بچه رو بدون خرجی ول کردن اومدن جبهه و... و ... و ....اونا رو میبینم از خودم بدم میاد، من چکار کردم؟ هیچی! اونا می جنگند تا تو راحت و آسوده کنار بچه هات بخوابی!وگرنه خیلی وقت پیش عراق کار ایران رو یه سره کرده بود! اگر اونا نباشند تو به این راحتی میتونی بچه بغل کنی و شیر بدی؟😔😭
مهدی بیدار شد و گریه کرد، خواهرم اومد گفت: اقا صمد مژدگونی بده بچه پسره! صمد خندید و گفت میدم ولی نه بخاطر پسر بودنش بخاطر سلامتی خودش و مادرش!😍😘
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_چهلویڪ •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 🌹فردا صبح صم
🌸🍃
🍃
#رمان
#دختر_شینا ❤️
#قسمت_چهلودو
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
﷽
💠 چند روز بعد برگشتیم قایش، البته این دفعه رفتیم خونه خودمان و آقا شمس الله و خانمش هم اومدن کمکمان، صمد باز هم برگشت منطقه، یه روز خدیجه اومد و من رو صدا کرد که عمو پشت تلفن کارت داره!
تلفن خونه همسایه بود، رفتم اقا ستار گفت من و صمد داریم میایم خونه، تا اومدن از دلشوره و نگرانی مردم و زنده شدم، صمد مجروح شده بود!!!
یه روز از درد به خودش پیچید جای یکی از ترکش ها عفونت کرده بود، بقایای ترکش نارنجک منافق ها بود!
بهم گفت برو یه سنجاق داغ کن بیار و درش بیار، هر کار کردم نتونستم آخر هم خودش درش اورد، جیگرم کباب شد😢😔
مجروحیت صمد طوری بود که ده روزی نتونست از خونه بیرون بره، بعد از اون هم با عصا یکم راه می رفت، با دوستانش به خانواده شهدا سر می زدند و به مساجد و مدارس و... می رفتند و بچه ها را برای جبهه رفتن تشویق می کردند، اول هم از خانواده خودش شروع کرد و ستار را با خودش به منطقه برده بود، با اینکه تازه عروسی کرده بود ولی باز هم از جبهه دست نکشید❤️☺️
📿 یه روز صمد بلند شد و لباس رزمش رو پوشید و عازم جبهه شد، گفتم با این اوضاع که دکتر برات سه ماه استراحت نوشته نمیذارم بری، رفتم و جلو در رو گرفتم، گفت این کارا چیه؟؟
گفتم یه عمر از خودم و بچه هام گذشتم بخاطر تو چون تو راحت بودی، تو میخواستی ولی الان خودت وسطی اگر پات عفونت کنه چکار کنم؟؟
گفت: هیچی قطعش میکنیم میندازیم دور فدای سر امام، از خونسردیش لجم گرفته بود، گفتم برو بشین هر وقت دکتر اجازه داد منم میدم!
- قدم! این همه سال خانمی کردی بزرگی کردی رفیق نیمه راه نشو! اجرت رو بی ثواب نکن، من قسم خوردم سرباز امام بمونم الان آقا دستور جهاد داده، من در مقابل بچه های دیگه هیچیم نیست!😔
قدم چرا انقدر امروز سر به سرم میذاری؟! یهو از دهنم پرید چون دوست دارم، اینو هیچ وقت بهش نگفته بودم، دو تامون زدیم زیر گریه! اومد بالای سرم و گفت یه عمره منتظر این جمله بودم!
چرا الان؟!
سفارشاتی کرد و گفت اگر دوستم داری نذار حرفی که به امام زدم پس بگیرم!کمکم کن تا اخرین لحظه سر حرفم باشم!قول بده کمک کنی!
قول دادم و گفتم چشم! خودم بدرقه اش کردم!
این دفعه اصلا حال و روزم خوب نبود و دلم گرفته بود از همه بدتر فکر دوباره بارداریم اذیتم میکرد، یه روز که وضعیت قرمز بود و بچه ترسیده بودن صمد برگشت، این دفعه رفت و برایمان توی حیاط سنگری درست کرد با دوستش، بهش گفتم باردارم، خداروشکر کرد.☹️🤗🙂 گفت خدا بزرگه، تو کار خدا دخالت نکن، حتما صلاح و مصلحتش بوده!🌹
این بار که می خواست بره قول داد زودتر برگرده و خوش قول بود!!!
هر جا می رفت مهدی رو میبرد، یه روز طبق معمول با خودش بردش که دم راه صدای گریش رو شنیدم برای کنسرو گریه می کرد، گفت این مال زمانیه که دادن من بخورم و بجنگم الان اشکال داره بخورمش!!!
چرا نماز شک دار بخونم؟!
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_چهلودو •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 💠 چند روز
🌸🍃
🍃
#رمان
#دختر_شینا ❤️
#قسمت_چهلوسه
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
﷽
صمد قول داده بود که اینبار برای بدنیا اومدن بچه حتما کنارم باشه! ولی هنوز ازش خبری نبود، برف اومده بود با همین اوضاع بارداری رفتم پشت بام با پوششی که از دور معلوم نباشه زن داره برفا رو پارو میکنه، با هر سختی بود چند ردیف رو پارو زدم که حالم بد شد با عجله از پشت بام اومدم پایین، خزیدم زیر پتو، از ترس نمی دونستم چه کنم.
صمد اومده بود بالای سرم ترسیده بود با این حالم و یا حضرت زهرا گویان دور اتاق می چرخید، رفتیم برای زایمان بچه چهارم هم به دنیا اومد دختری به نام سمیه❤️🙇♀👧
🍀 صمد خیلی خوشحال بود می گفت این یکی دیگه شبیه منه!
👧همون روز بچه ستار هم بدنیا اومد، اسمش سمیه بود!
صمد برگشت منطقه، وقتی بهش اصرار می کردم اینبار نره و بمونه در حالی که داشتم به سمیه شیر می دادم گریه کرد و گفت، اویل جنگ مادری رو دیدن که بچه در حال شیر دادن شهید شده😞😓
🍃🌺🍃🌺🍃🌺🍃
این بار صمد که برگشت، گفت به فرمانده ها اجازه دادن خانوادشون رو مدتی بیارن پیشون، جمع کنید بریم. تو راه ماشین های نظامی زیاد بودن، صمد که بچه داری من رو دید گفت الان می فهمم چه قدر کارت سخته و...
توی راه کلی حرف زدیم و صمد کلی با بچه ها بازی کرد😇🌹
سر پل ذهاب فکر می کردم، بیشتر به روستایی مخروبه می ماند.
💟کم کم فرمانده های دیگه هم خانواده هاشون رو اوردن، اتاق کناری ما یه فرمانده با خانمش بود، صمد ناهار رو با ما بود ولی چن روز بعد صمد هم گفت دیگر برای ناهار نمی آید و ماهم برویم پیش اون خانم تا اوهم تنها نباشد!🌷
❇️زندگی در پادگان ابوذر با تموم سختی هاش لذت بخش بود. برامون عادی شده بود بمباران و انفجار و...
🌙یه شب هواپیمایی رو دیدم و خیلی ترسیدم وقتی صمد رو صدا زدم او منکر شد فردا صبح اومد و گفت هواپیما رو زدن و خلبانشم اسیر کردن👌
می گفت چون من ترسیده بودم اونجور گفته که بچه ها نترسند، کم کم همسایه هامون زیاد شدند، اینجا زندگی جدیدی رو شروع کرده بودیم.
دو هفته ای می شد که در پادگان بودیم یه روز صمد اومد و گفت بریم گردش، گفت میریم خط، خطر داره ولی میخوام بچه ها و مهدی بدونن باباشون کجا می جنگه، باید بدونه باباش کجا و چطوری شهید شده.👌
صمد تانک ها و سنگر های عراقی ها رو هم با دوربین بما نشون داد، پیاده می شد و با رزمنده ها حرف میزد، جوری برای بچه ها در مورد منطقه و سنگر ها و... حرف می زد که انگار آدم بزرگ یا مسؤلی هستند که برای بازدید اومدن.
🌴🌿🎄🌲🌳🌳
نزدیک غروب حالم یجوری بود گفتم بریم گفت میترسی؟! گفتم نه دلم تنگ شده، دلم برای این جوانها میسوزد، خانواده هایشان، چه میکنند اینجا؟ محکم گفت می جنگند!!!
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_اول •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 🔶
ســلام علیڪم😀✋🏻
خوبین .؟.!
ڪیفها ڪوڪه .؟.!
اوضاع خوبـه .؟.!
شنیدم چند نفرے رمان رو نخونـدن😒👊🏻
هرڪی تا الان نخونـده در قسمت جستجو
•| #دختر_شینا |•
رو سرچ ڪنه😃
رمانی به سبڪ شهدا👌🏻
نظرتون درباره رمان رو به ما بگید .🏃🏻
منتظر نظرها و پیشنهاد هاتون هستم📬
🍃 @hoseyni313 🍃
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_چهلوسه •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ صمد قول د
🌸🍃
🍃
#رمان
#دختر_شینا ❤️
#قسمت_چهلوچهار
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
﷽
✳️ توی پادگان بودیم می خواستم لباس ها رو بشورم که یهو صدای وحشتناک انفجار اومد، همه ترسیده بودن، بچه ها جیغ می زدن، رفتم کنار پنجره قسمتی از پادگان پوشیده از گرد و خاک بود😥😰
😧 اولین باری بود که پادگان بمباران می شد، بوی تند باروت و خاک سالن رو پر کرده بود...
🔴یکی از خانوما گفت تا خط زیاد فاصله نداریم اگه پادگان سقوط کنه اسیر میشیم، یکم که اوضاع آروم شد رفتیم بالا رد گرد و خاک رو گرفتیم یه دفعه یکی داد زد یا امام هشتم اونجا رو نگاه کنید😨😱
🚫چند تا هواپیما در ارتفاع پایین در حال پرواز بودن، حتی رها شدن بمب ها رو هم می دیدیم، تنها کاری که از دستمون بر میومد این بود که روی زمین دراز بکشیم و دست ها رو روی سر بذاریم و دهانمان رو باز کنیم😓🤕
با خودم فکر می کردم دیگر همه چیز تمام شده، ربع ساعتی به همین حالت بودیم.
❌یکی از خانوما گفت بیاید بریم بیرون اینجا امن نیست!
یکی هم گفت: چند روز پیش که نزدیک پادگان رو بمباران کردن، آقامون گفت اگر یه موقع اوضاع خراب شد اینجا نمونید برید توی دره های اطراف.
🔷کم کم از پادگان دور شدیم، عبور از سیم خاردار ها و... با بچه ها واقعا سخت بود، نزدیک رودخانه های خشک رسیده بودیم روی پل ایستادیم و به خانه های سازمانی و پادگان نگاه کردیم که یهو هواپیماها را دیدیم از ترس نمیدونیم چجوری خودمون رو به زیر پل رسوندیم، یکی از خانم ها خیلی ترسیده بود، بیشتر نگران خانمی که باردار بود بودیم.
💢 هیچی نداشتیم، بچه ها گرسنه، نگرانی برای مرد هاو... و...
آخر هم یکی از خانم ها بلند شد و گفت اینجوری نمیشه باید بریم و چیزی بیاریم، برخلاف اصرار ما چند نفری رفتند.
هر چه به عصر نزدیک تر می شدیم نگرانی بیشتر می شد، یکی از خانم ها که دعاهایی بلد بود دعای توسل و... رو بلند میخواند و ماهم زمزمه می کردیم.
غروب شده بود، نمیدونستیم چکار کنیم، اخر هم تصمیم گرفتیم برگردیم، نزدیک خانه ها که شدیم دیدیم چند مرد دارند با نگرانی دنبالمان می گردند، یکی از اونا صمد بود، گفت سوار بشید بریم، گفتم کجا گفت همدان.
گفت اوضاع اضطراریه، الانم باید عجله کنیم هر لحظه ممکنه دوباره پادگان بمباران بشه، گفت من بچه ها رو نجات دادم الان توی دره ای هستند ولی غذا و خوراکی ندارند باید تا فردا صبر کنند، ولی گردان های دیگه زخمی و شهید دادند.😓😭😢
توی مسیر یه لحظه از فکر اونا بیرون نمیومدم. فردا صبح صمد رفت و تا عید هم نیامد.
🍂🌻🍂🌻🍂🌻🍂
خرداد ماه بود که حالم مدتی خوب نبود رفتم درمانگاه طبق آزمایش باز هم باردار بودم، حالم خیلی بد شد خانم دکتر و خانم دارابی همسایه امان کلی دلداری ام دادند طول کشید تا با خودم کتار بیایم دیگر توان بچه داری نداشتم، کلی گریه کردم، یه ماه بعد صمد هم آمد اینبار خودش فهمید باردارم، گفت این چیزا که ناراحتی نداره☺️ بلند بشید میخوایم جشن بگیریم😉😍
🌿🌷🌿🌷🌿🌷🌿
صبح روز بعد از سپاه که برگشت روحیه منم تغیر کرده بود خونه رو حسابی آب و جارو کردم و...
وقتی برگشت اسمم رو برای مشهد نوشته بود، ولی باید تنهایی می رفتم هر کار کردم نرم گفت باید بری، سفارش کرد دعا کنم براش، گفت بگو آقا شوهرم رو آدم کن🌹🎋
بهش گفتم: می بینی؟! این بارم که تو همدانی من باید برم😶😐 یه دفعه از خنده ریسه رفت و گفت راست میگیا، کلا یا من باید خونه باشم یا تو😂😅
قرار شد بچه ها رو نگهداره تا من برم مشهد پابوس آقا!🌸💐
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_چهلوچهار •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ ✳️ تو
🌸🍃
🍃
#رمان
#دختر_شینا ❤️
#قسمت_چهلوپنج
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
﷽
💠تو حرم مراسم تشییع شهدا بود یه روز، می خواستم برای صمد دعا کنم ولی نمی تونستم، منکه این چند روز نتونستم به ضریح نزدیک بشم یهو خودم رو کنارش دیدم، دعا کردم👇👇
🌺یا امام رضا(ع) خودت میدونی تو دلم چی میگذره، زندگیم رو به تو میسپارم، خودت هر چی صلاح میدونی جلو پام بذار!!
✨صمد هم مشرف شد مکه✨
آخرین مرخصی که آمد گفتم باید برای زایمان باشی، قول داد که باشد.
اما باز هم نیامد، خبر دادند و حاج آقایم امد، مرا که دید به ترکی گفت❤️ دختر عزیز و گرامی بابا چرا اینطور به غریبی افتادی؟! تو که بی کس و کار نبودی؟😘
صمد که اومد گفت اسمه بچه رو چی گذاشتی گفتم ❤️زهرا❤️ تازه اون موقع بود که فهمید بچه پنجم هم دختر است، گفت چه اسم خوبی! 🌺یا زهرا🌺
✳️ سال ۱۳۶۵ سال خیلی سختی بود تو بیست و چهار سالگی صاحب پنج تا بچه بودم، همه درگیر زندگی خودشون بودن، اوضاع جنگ هم بحرانی بود و مرد ها همه درگیر جنگ. از صبح تا شب سر پا بودم بخاطر همین کم حوصله، کم طاقت و همیشه خسته بودم.😣😩😔
دی ماه اون سال عملیات کربلای ۴ شروع شد. خیلی دلنگران و بی تاب صمد بودم.هیچ وقت انقدر دلشوره نداشتم.
یه روز آقا شمس الله اومد خونه فهمیدم طوری شده، مادر شوهرمم خونه ما بود، یواشکی بهم گفت ستار شهید شده😭😭 حالم خیلی بد شد ولی نباید مادر شوهرم می فهمید به بهانه دیدن اقوام رفتیم قایش. وقتی رسیدیم انگار همه خبر داشتن جز ما، همه جا پارچه سیاه بود، مادر شوهرم بیچاره هول کرده بود دیگه دستگیرش شده بود اتفاقی افتاده😓😔
صدیقه تا ما رو دید دوید توی بغلم و زار زار گریه کرد، گفت حالا چطوری بچه هام رو بزرگ کنم😓😭
⚫️⚫️⚫️
فردای اونروز هم صمد اومد دلم نیومد جلو صدیقه برم باهاش احوال پرسی کنم لاغر و ضعیف و با موهای ژولیده بود، خودم رو پشت چند نفر قایم کردم و گریه کردم😭😭😭
✔️ صدیقه رفت جلو صمد و گفت آقا صمد ستار کو؟؟ داداشت کووو؟😭😓
صمد نشست جلو باغچه انگار طاقتش تمام شده بود های های گریه کرد.
دلم برای صمد می سوخت بیشتر از هر وقتی تنها شده بود.
از بین حرفا فهمیدم جنازه ستار مونده تو خاک دشمن و صمد با اینکه می تونسته برش گردونه ولی اینکار رو نکرده بخاطر همین مادرشوهرم ناراحت بود.😓😢
آخر شب صمد اومد پیشمون و به مادرش،گفت منو ببخش غیر جنازه صمد جنازه برادر های دیگم هم اونجا بود اگر ستار رو میاوردم فردای قیامت جواب بقیه مادر ها و خواهر و برادر ها رو چی میدادم من رو ببخش.😓
همون موقع فهمیدم صمد هم مجروح شده!!!🤕
این چند روز زیاد نه خودم و نه بچه ها دور و بر صمد نمی رفتیم اخه دلم نمی اومد می ترسیدم صدیقه ببینه و دلش بشکنه😓😓😓
رفتیم همدان سمیه دختر ستار رو هم با خودمون بردیم بلکه حال و هواش عوض بشه!
💤 فهمیدم صمد دو شبانه روز توی یه کشتی گیر افتاده بود.همون موقع که ستار شهید شده بود.
بعد از تعریف ماجرا قرانی رو از جیبش دراورد و بهم داد، گفت یادگاری نگهدار خونی بود و سوراخ.
❣ گفتم چرا اینطور شده گفت اگر این قران نبود من هم الان کنار ستار بودم.
صمد باز هم رفت و برگشت ولی اینبار زود تر اومد یه شب دیدم نیست رفتم دنبالش دیدم توی سنگر نشسته. گفتم اینجایی؟ هول شد کاغذی رو تا کرد و گذاشت لای قران.❣❣❣
گفت بشین کارت دارم!!!
دست گذاشت رو قران و گفت وصیت نامه ام رو نوشتم و لای قرانه!!!
اوقات تلخی کردم، گفت گوش کن اذیت نکن قدم.
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_چهلوپنج •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 💠تو
🌸🍃
🍃
#رمان
#دختر_شینا ❤️
#قسمت_چهلوشش
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
﷽
گفتم: خیر حرف بزن!
خندید و گفت: به خدا خیر است از این خیر تر نمی شود.قران رو برداشت و بوسید. گفت: این دستور دینه، آدم مسلمون زنده باید وصیتش رو بنویسه، همه چیز رو براتون تمام و کمال نوشتم نمی خوام بعد من حق و حقوقتون از بین بره. مال و اموالی ندارم، اما همین مختصر هم نصف مال تو و نصف مال بچه ها، وصیت کردم همینجا خاکم کنید، بعد منم همدان بمونید، برای بچه ها بهتره، اگر بعد من جسد ستار پیدا شد کنار من خاکش کنید.
✨ بغض کردم و گفتم خدا اونروز رو نیاره، الهی من قبل تو بمیرم.😢😭
🌺 خندید و گفت: در ضمن باید تمرین کنی ازین به بعد بمن بگی ستار بعد شهادتم هیچکس منو به اسم صمد نمیشناسه، تمرین کن! خودت اذیت میشیا!!!
📿 اسم شناسنامه ای صمد ستار بود و ستار برادرش صمد. صمد می گفت: اگه کسی تو جبهه یا محل کار صدام کنه صمد فکر میکنم یا اشتباه گرفته یا با برادرم کار داره. میخندید و می گفت این بابای ماهم چه کارهایی می کند.☺️🌺
فردا صبح پدر صمد آمد که با او برود منطقه دنبال جنازه ستار، صمد کلی اصرار کرد که جلویش را بگیرد ولی راضی نشد آخر هم قرار شد باهم بروند و صمد دو سه روزه برگردد، بهش گفتم نرو گفت: بابا ناراحته، بهش حق بده، داغ دیده، می برمش تا لب اروند جایی که ستار شهید شده رو ببینه زود بر میگردیم.🌹⚫️🌹
⌛️صبح که می خواست بره تعریف کرد که👇👇👇
شب عملیات به ستار گفته بودم بره گروهان سوم. اولین قایق آماده بود که بریم اون طرف رود نفرات رو شمردم دیدم یه نفر اضافه هست، ستار بود. التماس کرد که اونم بیاد آخر قبول کردم😢😔
اون شب با چه مصیبتی از اروند گذشتیم. زیر اون آتیش سنگین وسط اون تاریکی و ظلمات زدیم به سیم خاردارای دشمن. باورت نمیشه با همون تعداد کم خط دشمن رو شکستیم و منتظر نیرو های غواص شدیم، ولی نیرو غواص نتونست خط رو بشکنه و جلو بیاد😣😔😓
ما دست تنها موندیم اوضاع طوری شده بود که با همون اسلحه هامون با فاصله خیلی نزدیک رو به رو عراقی ها وایسادیم و با اونا جنگیدیم. ستار پاش تیر خورد پاش رو بستم. اونقدر با اسلحه ها شلیک کرده بودیم که داغ شده بود و دستامون سوخته بود!!!
🔴عراقی ها گروه گروه نیرو میفرستادن جلو و ما با همون تعداد کم مجبور بودیم جلوشون وایسیم. اینبار بازوی ستار مجروح شد.بدجوری زخمی شده بود، بازوش رو بستم و صورتش رو بوسیدم و گفتم طاقت بیار خیلی از بچه ها مجروح شدن.😓😭
⚫️❌⚫️
وضعیت خیلی بدی بود نیرو ها یا شهید میشدن یا اسیر یا مجروح!!!
اینبار صدای ستار رو شنیدم دیدم غرق خونه! نارنجکی جلو پاش افتاده و تمام بدنش سوراخ شده😱😞
کولش کردم و بردمش تو سنگری که اون نزدیکی بود، یکی از بچه ها به اسم درویشی هم مجروح بود، اونم بردم همون سنگر، موقعی که میخواستم ستار رو کول کنم و برگردونم درویشی گفت حاجی، منو تنها میذاری؟ تو رو بخدا من رو هم ببر! ستار رو گذاشتم زمین و رفتم سراغ خیر الله درویشی، داشتم اون رو کول می کردم که ستار گفت بی معرفت من برادرتم. نمی دونستم چکار کنم!! آخرش گفتم فقط یکیتون رو میتونم ببرم!
💠 خودتون بگید کدومتون؟؟؟ اینبارم هر دو اصرار کردن، رفتم ستار رو بوسیدم، گفتم منو ببخش گفته بودم نیا، خداحافظ برادر.
🌺 با اون حالش گفت مراقب دختر هام باش.
گفتم چیزی نمیخوای؟ گفت تشنمه! میخواستم آب بهش بدم تو قمقمه آب نبود.
عراقی ها رسیدن جلو سنگر ما رو به رگبار بستن، همون وقت بود که تیر خوردم و کتفم مجروح شد. توی سنگر سوراخی بود خودم رو از اونجا بیرون انداختم و زدم به آب.
✨ بچه ها میگن درویشی اسیر شده و عراقی ها ستار رو به رگبار بستن و با لب تشنه به شهادت رسوندن.😭😢😔
گفت: بعد شهادتم اینا رو مو به مو برای پدر و مادرم تعریف کن، ازشون حلالیت بخواه، اگر برای نجات پسرشون کوتاهی کردم.
صمد خداحافظی کرد و رفت!!!
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_چهلوشش •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ گفتم: خ
🌸🍃
🍃
#رمان
#دختر_شینا ❤️
#قسمت_چهلوهفت
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
﷽
💠 صمد که رفته بود دو سه روزه برگرده الان بیست روز بود که نه خودش اومده بود نه پدرش!!!
✨یه روز خدیجه بهم گفت: مامان تو که رفته بودی نون بگیری عمو شمس الله اومد و یکی از عکسای بابا رو برد، ناراحت شدم که چرا اومده و من نبودم عکس برداشته رفته!!!😢🙄😒
📿 صدای در اومد، بچه ها با شادی می گفتن، بابا اومد، در رو باز شد که دیدم برادرم و پدر شوهرم هستن😳🙄
پدرشوهرم پیر تر شده بود، خاک آلوده بود، با اوقات تلخی جواب سوالم که گفتم صمد کجاست رو داد و گفت ما تنها اومدیم صمد موند منطقه!!!
- چطور در رو باز کردید؟
پدرشوهرم دست پاچه شد👇
-...کلید...! در خودش باز بود!!
نمی خواستم جلوش وایسم پس اصراری نکردم ولی در باز نبود!
دلم شور میزد رفتم خونه همسایه زنگ بزنم به صمد ولی رفتار خانم دارابی هم یجوری بود گفت هر چی شماره میگیره انگار خط ها خرابه، ناراحت شدم و برگشتم خونه!!!😢😔
💟داشتم از دلشوره میمردم دوباره رفتم خونه خانم دارابی، بهم گفت با شوهرش حرف زده و اونم گفته که حال صمد خوبه ولی وقتی خواستم که دوباره زنگ بزنه تا با صمد حرف بزنم زنگ میزد و میگفت مشغوله🙄😒خانم دارابی مثل همیشه نبود، انگار اتفاقی افتاده بود و اونم خبر داشت.
✳️وقتی رسیدم خونه دیدم پدرشوهرم و داداشم قران رو برداشتن و دارن وصیت نامه صمد رو میخونن🙄😳
- خوابمون نمیبرد اومدیم یکم قران بخونیم!
لجم گرفته بود از پنهان کاری هاشون!
لب گزیدم و گفتم: چی از من پنهون میکنید؟ صمد شهید شده؟ قرآن رو ازش گرفتم و گذاشتم رو قلبم و گفتم صمد شهید شده میدونم!!😭😭
⚫️🎋🎋🎋🎋⚫️
⬛️برادرم زد زیر گریه! منم زدم زیر گریه و وصیت نامه رو برداشتم و گفتم صمد جان بچه هات هنوز کوچیکن😓 این چه وقت رفتن بود😢بی معرفت، بدون خداحافظی؟ یعنی من ارزش خداحافظی هم نداشتم؟؟؟😭😭😭
دستم رو روی قران گذاشتم👇
-خدایا😭تو رو قسم به این قرانت، همه چی دروغ باشه، صمدم دوباره برگرده😭ای خداااا صمدم رو برگردون😭
پدرشوهرم سرش رو روی دیوار گذاشت، گریه می کرد و شونه هاش میلرزید، خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودن، طفلی ها پابه پا من گریه می کردن.سمیه رو پاهام نشسته بود و اشکام رو پاک می کرد، مهدی خیره خیره نگام می کرد، زهرا بغض کرده بود.😭⚫️😭⚫️😭
پدر شوهرم لابه لا هق هقش صمد و ستار رو صدا می زد و مهدی رو بغل کرد و شعرای سوزناک ترکی میخوند.😭😭😭
یه دفعه ساکت شد و گفت: صمد تو وصیت نامش نوشته به همسرم بگید #زینب_وار زندگی کنه. نوشته بعد من مهدی مرد خونه است.😔😢
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_چهلوهفت •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ 💠 صمد که رف
🌸🍃
🍃
#رمان
#دختر_شینا ❤️
#قسمت_چهلوهشت
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
﷽
برادرم قاب عکس صمد رو از طاقچه پایین آورد .
بچهها به طرف عکس دویدند.🏃🏻 یکی بوسش میکرد، دیگری نازش .زهرا با شیرین زبانی بابا بابا میگفت .👼🏻
برادرم دستش را بلند کرد🙌🏻 و گفت :«خدایا! صبرمان بده. چطور طاقت بیاوریم؟! خدایا خواهرم چطور این بچههای یتیم رو بزرگ کنه؟!»😣😔
همسایهها یکی یکی از راه رسیدند. خانم دارابی با حالت عزاداری میگفت😞 :«جگرم را سوزاندی قدم خانم. تو و بچههایت آتشم زدید .»
خانم دارابی بنده خدا نفسش بالا نمیآمد. داشت از هوش میرفت .😰
آن شب تا صبح پرپر زدم. همین که بچهها میخوابیدند، میرفتم بالای سرشان و میبوسیدمشان و مینالیدم. طفلی ها با گریه من از خواب بیدار میشدند .😭😭
آن شب تا صبح گریه کردم. برای تنهایی بچههایم اشک ریختم .😪😓
نمیتوانستم زهرا را شیر🍼 بدهم طفلکم گرسنه بود و جیغ میکشید.😵 همسایهها زهرا و سمیه را بردند .
فردا صبح دوست و آشنا و فامیل با چند مینیبوس🚎 از قایش آمدند؛ با چشمهای سرخ و ورم کرده .
دوستان صمد آمدند و گفتند :«صمد را آوردند سپاه .» آماده شدیم و رفتیم دیدنش.😓 صمدم را گذاشته بودند اوی یک ماشین بزرگ یخچالی، با شهدای دیگر .
در ماشین را باز کردند تابوتها⚰ روی هم چیده شده بودند .
گفتم😫😭 :«صمد! صمدم را بیاورید، خیلی وقت است همدیگر را ندیدیم .» آقا تیمور از ماشین بالا رفت چندتا تابوت⚰ را با کمک چند نفر دیگر پایین آورد. صمد بین آنها نبود .آقا تیمور تابوتی را گذاشت جلوی پایم و گفت :«داداش است .»😔
برادرها، خواهرها، پدر، مادرش و حاجآقایم دور تا دور تابوت حلقه زدند. دلم میخواست شینا پیشم باشد☹️ و توی بغلش گریه میکردم.😭 این اواخر حالش خوب نبود، نمیتوانست از خانه بیرون بیایید. جایی کنار صمد برای من و بچههایم نبود. نشستم پایین پایش و آرام گریه کردم😪 و گفتم :«سهم من همیشه از تو همین قدر بود؛ آخرین نفر، آخرین نگاه .»
از شهادت ستار فقط دوماه گذشته بود. این دومین شهیدشان بود. برادرهای صمد تابوت⚰ را گذاشتند توی آمبولانس خواستم سوار بشوم، نگذاشتند .😒
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_چهلوهشت •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ براد
🌸🍃
🍃
#رمان
#دختر_شینا ❤️
#قسمت_چهلونه
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
﷽
میخواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند.😔 به زور هُلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس🚑 حرکت میکرد و ما دنبالش .
صمد جلو جلو میرفت، تند تند.🏃🏻 ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته.🚶🏻 گاهی از او دور میشدیم. گمش میکردیم. یادم نمیآید راننده چه کسی بود. گفتم :«تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش .»
😭😭
🌺راننده، آمبولانس را گم کرد. لحظهٔ آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. 📝 میخواستم بعد از نه سال، حرفهای دلم را بزنم. میخواستم دلتنگیهایم را برایش بگویم. بگویم چه شبها و روزها از دوریاش اشک ریختم.😭 میخواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم .
💖💞💝
به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم. 🏃🏻 گفتم :«میخواهم حرفهای آخرم را به او بگویم .» چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت⚰ روی دستهای مردم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم. دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز .📿 ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دستها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند میبردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. 😍 گفتم :«بچههایم👧🏻👦🏻 را بیاورید. اینها از فردا بهانه میگیرند و بابایشان را از من میخواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمیگردد .»
⚫️😔
تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت⚰ خوابیده بود. جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این قدر بیتاب بودم، یکدفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت :«صمد توی وصیتنامهاش📝 نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینبوار زندگی کند .»🌷
کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونهٔ سمت چپش. ریشهایش خونی شده بود. بقیهٔ بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سبز پاسداریاش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانهٔ سفید و آبی 👔 را پوشیده بود، قشنگ و نورانی بود .✨
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_چهلونه •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ میخوا
🌸🍃
🍃
#رمان
#دختر_شینا ❤️
#قسمت_پنجاه
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
﷽
میخندید و دندانهای سفیدش برق میزد. کاش کسی نبود. کاش آن جمعیت گریان😭 و سیاهپوش دور و برمان نبودند. دلم میخواست خم شوم و به یاد آخرین دیدارمان پیشانیاش را ببوسم .
زیر لب گفتم :«خداحافظ» همین، دیگر فرصت حرف بیشتری نبود.😔 چندنفر آمدند و صمدم را بردند. صمدی که عاشقش بودم.
🌺سنگ لحد را که گذاشتند و خاکها را رویش ریختند، یک دفعه یخ کردم. آن پارهٔ آتشی که از دیشب توی قلبم گُر گرفته بود، خاموش شد. پاهایم بیحس شد. قلبم یخ کرد. امیدم ناامید شد. احساس کردم بین آن همه آدم، تنهای تنها هستم؛ بییار و یاور، بیهمدم و بیهمنفس. حس کردم یک دفعه پرت شدم توی یک دنیای دیگر، بین یک عده غریبه، بیتکیهگاه و بیاتکا. پشتم خالی شده بود. داشتم از یک بلندی میافتادم ته یک درهٔ عمیق .🕳
کمی بعد با پنج تا بچهٔ قد و نیمقد نشسته بودم سر خاکش. باورم نمیشد صمد آن زیر باشد؛ زیر یک خروار خاک. هر کاری کردم بگذارند کمی کنارش بنشینم، نگذاشتند.😓 دستم را گرفتند و سوار ماشین🚙 کردند. وقتی برگشتیم، خانه پر از مهمان بود. دوستانش میآمدند. از خاطراتشان با صمد میگفتند. هیچ کس را نمیدیدم. هیچ صدایی نمیشنیدم. باورم نمیشد صمدِ من آن کسی باشد که آنها میگفتند. دلم میخواست زودتر همه بروند. خانه خالی بشود. من بمانم و بچهها. مهدی را بغل کنم. زهرا را ببوسم. موهای خدیجه را ببافم. معصومه را روی پاهایم بنشانم. در گوش سمیه لالایی بخوانم. بچههایم را بو کنم. آن ها بوی صمد را میدهند. هر کدامشان نشانی از صمد توی صورتشان داشتند. همه رفتند. تنها شدم. تنها ماندم. مهدیِ سه ساله مرد خانهٔ ما شد .
اما نه، صمد هم بود؛ هر لحظه، هر دقیقه میدمش، بویش را حس میکردم .
آن پیرهن قشنگی را که از مکه آورده بود، اتو کردم و به جالباسی زدم؛ کنار لباسهای خودمان. بچهها که از بیرون میآمدند، دستی روی لباس بابایشان میکشیدند. پیراهن بابا را بو میکردند. میبوسیدند. بوی صمد همیشه بین لباسهای ما پخش بود. صمد همیشه با ما بود .
بچهها صدایش را میشنیدند :«درس بخوانید. با هم مهربان باشید. مواظب مامان باشید. خدا را فراموش نکنید .»
گاهی میآمد نزدیکِ نزدیک. در گوشم میگفت :«قدم! زود باش بچهها را زودتر بزرگ کن. سر و سامان بده. زود باش. چقدر طولش میدهی. باید زودتر از اینجا برویم. زود باش. فقط منتظر تو هستم. به جان خودت قدم، این بار تنهایی به بهشت نمیروم. زود باش. خیلی وقت است اینجا نشستهام. منتظر توام. ببین بچهها بزرگ شدهاند .
دستت را به من بده. بچهها راهشان را بلدند. بیا جلوتر. دستت را بگذار توی دستم. تنهایی دیگر بس است. بقیهٔ راه را باید با هم برویم ...»
#پایان
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚