مسجد امام محمدباقر علیه السلام
🌸🍃 🍃 #رمان #دختر_شینا ❤️ #قسمت_چهلوهشت •┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ •• ﷽ براد
🌸🍃
🍃
#رمان
#دختر_شینا ❤️
#قسمت_چهلونه
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈ ••
﷽
میخواستم تنهایی با او حرف بزنم، نگذاشتند.😔 به زور هُلم دادند توی ماشین دیگری. آمبولانس🚑 حرکت میکرد و ما دنبالش .
صمد جلو جلو میرفت، تند تند.🏃🏻 ما پشت سرش بودیم، آرام و آهسته.🚶🏻 گاهی از او دور میشدیم. گمش میکردیم. یادم نمیآید راننده چه کسی بود. گفتم :«تو را به خدا تندتر بروید. بگذارید این دم آخر سیر ببینمش .»
😭😭
🌺راننده، آمبولانس را گم کرد. لحظهٔ آخر هم از هم دور بودیم. دلم تنگ بود. یک عالمه حرف نگفته داشتم. 📝 میخواستم بعد از نه سال، حرفهای دلم را بزنم. میخواستم دلتنگیهایم را برایش بگویم. بگویم چه شبها و روزها از دوریاش اشک ریختم.😭 میخواستم بگویم آخرش بدجوری عاشقش شدم .
💖💞💝
به باغ بهشت که رسیدیم، دویدم. 🏃🏻 گفتم :«میخواهم حرفهای آخرم را به او بگویم .» چه جمعیتی آمده بود. تا رسیدم، تابوت⚰ روی دستهای مردم به حرکت درآمد. دنبالش دویدم. دیدم تابوت آن جلو بود و منتظر نماز .📿 ایستادم توی صف. بعد از نماز، صمد دوباره روی دستها به حرکت درآمد. همیشه مال مردم بود. داشتند میبردندش؛ بدون غسل و کفن، با همان لباس سبز و قشنگ. 😍 گفتم :«بچههایم👧🏻👦🏻 را بیاورید. اینها از فردا بهانه میگیرند و بابایشان را از من میخواهند. بگذارید ببینند بابایشان رفته و دیگر برنمیگردد .»
⚫️😔
تابوت را زمین گذاشتند. صمد من آرام توی تابوت⚰ خوابیده بود. جلو رفتم. خدیجه و معصومه را هم با خودم بردم. من که این قدر بیتاب بودم، یکدفعه آرام شدم. یاد حرف پدرشوهرم افتادم که گفت :«صمد توی وصیتنامهاش📝 نوشته به همسرم بگویید بعد از من زینبوار زندگی کند .»🌷
کنارش نشستم. یک گلوله خورده بود روی گونهٔ سمت چپش. ریشهایش خونی شده بود. بقیهٔ بدنش سالم سالم بود. با همان لباس سبز پاسداریاش آرام و آسوده خوابیده بود. صورتش مثل آن روز که از حمام آمده بود و آن پیراهن چهارخانهٔ سفید و آبی 👔 را پوشیده بود، قشنگ و نورانی بود .✨
✍ ادامه دارد ...
•┈┈┈••✾•🔸🔶🔸•✾•┈┈┈•
هر شب در ڪانال☺️👇🏻
📚http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e📚