مسجد امام محمدباقر علیه السلام
📌 #مقصر_اصلی ❗️ 👇🏻🌸👇🏻🌸
#ریحانه
💢میدونی وقتی مردی با یه خانم #بدحجاب رو به رو میشه اولین چیزی که در مورد اون خانم به ذهن💭 و دلش💓 خطور میکنه چیه؟؟
👈 #جنسیت اون خانم 👉
♻️در نتیجه #نگاه به اون زن باعث تحریک غریزه جنسی اون مرد میشه ...💥
و چون مردای هوسباز واسه خانمهای بدحجاب حرمت و احترام قائل نیستن، به راحتی به خودشون اجازه میدن #مزاحم اونها بشن و بهشون #تعرض کنن ...⚡️😔
🔺اما مقصر اصلی این مزاحمت و تعرضها کیه؟؟
💯غیر از اینه که #مقصر_اصلی خود اون خانمه که با رفتار و کردار غیرعفیفانه( #پوشش_نامناسب و #آرایش و ...) دیگران رو #دعوت به ایجاد مزاحمت میکنه؟
☝️به همین علت وقتی به مزاحمها تذکر میدیم میگن:
اگه خودش نمیخواست اینطوری بیرون نمیومد !😟
#حجاب
#بدحجابی
📖برگرفته از: «آسیبشناسی شخصیت و محبوبیت زن»، ص۳۰۹
مؤلف: محمدرضا کوهی
قرارگـــاهفرهـــنـــگۍبــاقــراݪـــعـــلـــومـ
🌿http://eitaa.com/joinchat/2187919365Ce695022c8e🌿
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
﴾﷽﴿ #رمان ❤️ #قسمت_شصت_پنجم ❂○° #پلاک_پنهان °○❂ به محض رسیدن کمیل بدون اینکه ماشین را خاموش کند
﴾﷽﴿
#رمان ❤️
#قسمت_شصت_ششم
❂○° #پلاک_پنهان °○❂
نفس عمیقی کشید و گفت:
ـ میتونید از جاتون بلند بشید؟
سمانه سری تکان داد وآرام از جایش بلند شد،همراه کمیل به طرف ماشین رفتند،در را برایش باز کرد ،بعد سوار شدن در را بست وآرام گفت :
ــ الان برمیگردم
نگاه ترسان سمانه را دید و خودش را لعنت کرد،سریع به سمت امیرعلی که مشغو صحبت با گوشی بود رفت،امیرعلی تماس را قطع کرد و به طرفش برگشت:
ــ جانم
ــ امیرعلی من سمانه رو میبرم خونمون،تلفنی ازت گزارشو میگیرم،بیا هم برسونمت
ــ نه ممنون داداش،خانمم خونه پدرشه ماشین بهاشه داره میاد دنبالم
ــ حتما؟
ــ آره داداش ،تو هم آروم باش اون الان ترسیده، و از اینکه نمیتونه به کسی بگه یادر دودل کنه ،تنها امیدش تویی پس دعواش نکنی یا سرش داد نزن
ــ برو بچه به من مشاوره میدی
امیرعلی خندید و گفت
ــ بروداداش ،معلومه ترسیده هی سرک میکشه ببینه کجایی
کمیل ناراحت سری تکان داد و بعد از خداحافظی به طرف ماشین رفت.
امیرعلی نگاهی به کمیل انداخت،می دانست این یک ساعت برایش چقدر عذاب آور بود،تا وقتی که به سمانه برسند شاهد تمام نگرانی ها و عصبانیت ها و فریاد هایش بود،درکش می کرد شرایط سختی برایش رقم خورده بود،با صدای بوقی نگاهش به ماشین سفیدش ،که نگار با لبخند پست فرمون نشسته بود،خودش را برای چند لحظه به جای کمیل تصور کرد،تصور اینکه نگارش،همسرش،اینطور به دست یه عده آسیب ببیند او را دیوانه می کرد ،استغفرالله زیر لب گفت و با لبخندی به سمت ماشین رفت.
صدای جز گریه های آرام سمانه صدای دیگری به گوش نمی رسید،کمیل برای اینکه سمانه را برای حرف گوش ندادنش دعوا نکند فرمون را محکم بین دستانش فشرد،به خانه نزدیک شده بودن،ترجیح داد امشب را سمانه خانه شان بماند
ــ زنگ بزنید به خاله بگید که امشب میمونید خونمون
ــ اما ..
ــ لطفا اینبار حرف گوش بدید لطفا
سمانه سری تکان داد و گوشی را از کیفش بیرون اورد،ترک بزرگی بر اثر برخوردش به زمین روی صفحه افتاده بود،تماس های بی پاسخ زیادی از پدرش و محسن داشت،یادش رفته بود گوشی اش را بعد از کلاس از سایلنت خارج کند،شماره مادرش را گرفت ،بعد از چند تا بوق صدای نگران فرحناز خانم در گوشش پیچید
ــ سلام مامان خوبم
ــ...
ــ خوبم باور کن،کمی کلاسم طول کشید
ــ....
ــ الان با آقا کمیلم
ــ...
ــ با صغری داریم میریم خونه خاله ،امشبم میمونم خونشون
ــ....
ــ میدونم شرمنده،تکرار نمیشه،سلامت باشی
ــ ....
ــ خداحافظ
سمانه حس خوبی از اینکه به خانواده اش دروغ گفته ،نداشت،می دانست پدرش به خاطر اینکه آن ها را بی خبر گذاشته بود و اینگونه به خانه ی خاله سمیه رفته بازخواست میکند،اما این ها اصلا مهم نبود،الان او فقط کمی احساس آرامش و امنیت می خواست.
به خانه رسیده بودند کمیل با ریموت در را باز کرد و وارد خانه شدند،سمانه در را باز کرد تا پیاده شود،که با صدای کمیل سرجایش می ماند.
ــ میگی که داشتی میومدی خونمون تا مامان و صغری رو سوپرایز کنی که تو راه میبینمت اینطور میشه که باهم اومدیم.
سمانه سری تکان داد و از ماشین پیاده شد،باهم به سمت خانه رفتند،با ورود سمانه به خانه، صغری جیغ بلندی کشید که سمیه خانم سراسیمه از آشپزخانه به طرفشان آمد اما با دیدن سمانه نفس راحتی کشید ،سمانه را در آغوش کشید و به صغری تشر زد:
ــ چرا جیغ میزنی دختر
*
سمیه خانم برای سمانه و کمیل شام کشید ،بعد صرف شام سمانه و صغری شب بخیری گفتند و به اتاق رفتند،کمیل گوشی اش را برداشت و به حیاط رفت ،سریع شماره امیرعلی را گرفت که بعد از چند ثانیه صدای خسته ی امیرعلی را شنید:
ــ الو
✍🏻 نویسنده :فاطمه امیری
---------------------------------------------------
#ڪپےبدونذڪرنامنویسندهومنبعمجازنیست 😉
هر شب از ڪانال☺️👇🏻
📚❤️| @masjed_gram
#پوستر
خجسته باد زیبا مبعثش که با "اقرا بسم ربڪ" آغاز 🌸
و "انا اعطیناک الڪوثر" بیمه 🍃
و با "الیوم اکملت لکم دینکم" جاودانه شد 🌸
#مبعث
#عید_مبعث
#پروفایل
🍃🌸 @masjed_gram
مسجد امام محمدباقر علیه السلام
#خاطرات_شهدا
#از_شهدا_الگو_بگیریم
💠گمنامی...
🔰یک سالی بود در خانه🏩 ما بیشتر صحبت از شهادت 🕊بود، یک روزی گفت:
«خانم اگر من شهید شوم چه میکنی؟»⁉️ گفتم:« خدا را شکر میکنم.»😇
🔰گفت:«اگر جنازه من را بیاورند ⚰دست روی صورت من میکشی؟» گفتم:❗️ «آقا شاید تو سر نداشته باشی.»😥
گفت: «خدا را شکر پیش امام حسین شرمنده نمیشوم.»😊 گفت: «دستم چه؟» گفتم: «شاید دست هم نداشته باشی.»‼️
گفت: «آن زمان هم خدا را شکر میکنم که شرمنده حضرت ابوالفضل نیستم.»☺️
🔰بعد گفتم: «شاید تانک🚦 از روی شما رد شود و چیزی از تو باقی نماند.»❌ گفت:« آن وقت پیش علیاکبر شرمنده نیستم.»😌
بعد گفت: «اگر جنازهام برنگردد پیش خانم فاطمه الزهرا هستم❤️
🔰و به عروسم👰 که از سادات است گفت‼️ «شما از خانم فاطمه زهرا بخواهید اگر شهید شدم جنازهام برنگردد.😇
#شهید_مدافع_حرم_رحیم_کابلی
#راوی_همسر_شهید
🕊|🌹 @masjed_gram