eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.2هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_64 #ماهورآ لبخند زدم و به کنایه گفتم _
سلام همراهان عزیزم پیامهای زیباتون رو دریافت کردم تک به تک خوندم و تا جایی که وقتم اجازه میداد جواب دادم لطف و محبت بی نظیرشما رو، امیدوارم تا پایان همچنان پرانرژی همراهیمون کنید و با پیامهاتون راهنمای کار ما باشید رمان ماهورا روایت واقعی از زندگی دختر ۲۳ ساله هست که نویسنده گوش داده و به تحریر در اورده (البته تمامی اسامی و مکانها اتفاقیست) رمان انلاین و بصورت روزانه نگارش و تایپ میشه پس هیچ کجای دیگه کپی نداره و فقط متعلق به کانال ، مذهبی اخلاقی و عاشقانه ی ماهوراست، پس با ما همراه باشید و مایه ی افتخارمون بمونید64پارت از رمان رو بخونید🌹 @zahram375 ارتباط با ادمین☝️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ایتاتون این شکلی میشه🔖🌱
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_64 #ماهورآ لبخند زدم و به کنایه گفتم _
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 با هر حرفش میتونست قلبمو از جا بکنه این مرد با خوشحالی از نقره فروشی اومدیم بیرون امیر حیدر استرس رسیدن به سرکارشو داشت کمی تند تر از حالت معمول میروند _عجله کار شیطونه اقا امیرحیدر سرخوش خندید _میترسم خانوم یه تای ابروم رفت بالا _از چی؟ _مافوقم _مافوق دارید مگه؟ کمی خودشو خم کرد سمت من _بجز شما بله _لطف دارید _نه ندارم _محبت دارید _نه ندارم _عادتتونه با چشما زیبا و مخمور دست گذاشت روی قلبش _عشق دارم قبل از اینکه ذوق کنم صدای بوق ترسناک ماشین جلویی خط انداخت روی تمرکزمون فرمون چرخیده شد سمت راست و جیغ بلند من گم شد تو ترمزی که امیرحیدر فشرد روی آسفالت جاده قلبم تند تند کوبیده میشد به قفسه ی سینه ام و نفسم بلند بلند از ششهام خارج میشد با استرس برگشتم سمت امیرحیدر _امیر؟؟؟؟ در کمال تعجب خیلی آروم و ریلکس جواب داد _جان امیر _چیکار میکنی حواست کجاست؟ _پی چشمای تو خجالت کشیدم ولی عصبانیتم بیشتر بود _از شما بعید بود _با وجود شما دیگه نیست _اقا امیرحیدر؟؟؟ خندید و جدی شد از حالت مصنوعی قبلی خارج شد چنتا سرفه کرد _ببخشید خواستم یکم رمانتیک بازی دربیارم _خواهش میکنم به کشتنمون ندید لبخندی زد و گفت _یه اتفاق بود خندیدم و زیر لب صلواتی فرستادم تا بالاخره رسیدیم جلوی در خونه چشمکی زد و خداحافظی کرد تا وقتی از خم کوچه رد بشه تو درگاه در موندم خواستم درو ببندم که پایی با کفش قهوه ای موند لای در و اجازه نداد ببندم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
.‌..✨ ...✨ و ✨ ️ °•°💜 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 💜°•°