May 11
﴾﷽﴿
🌸🌻وًٍ مًٍنً شًٍرً حًٍاسًٍداً اًٍذًاًٍ حًٍسًٍد🌸🌹
#ماهورآ
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
مامان زنگ زده بود که امشب زودتر از همیشه کارگاه رو تعطیل کنم و برم خونه انگار قرار بود بازهم خواستگاری بیاد که من نه دیده بودمش و نه میشناختمش
نمیدونم شاید باز هم عفت خانم همسایه بغلیمون برام خوابهایی دیده بود و بقول خودش میخواست سنت حسنه ی پیامبر رو هرچه زودتر برای دختر پسرای مجرد محله به جا بیاره و بفرستدشون خونه بخت
از یادآوری رفتار شناخته شده ی عفت خانم لبخندی روی لبم نشست و در دل این حجم از بیکاریش رو تحسین کردم
بنده خدا چیکار میکرد بچه که نداشت که سرگرم باشه یه شوهر علیل داشت که بعد از حادثه ای که سر ساختمون براش رخ داده بود خونه نشین شده بود و خرجیش رو از بیمه میگرفت
ناگفته نماند که اگر واسطه ی خیر میشد و بقول خودش باعث میشد دوتا جوون پیوند بینشون جوش بخوره به عنوان شیرینی مبلغ قابل توجهی رو دریافت میکرد
اینبار هم قرعه به نام من افتاده بود و ماهورا دختر بزرگه ی آقا رضا بیمه جاتی رو وعده گرفته بود برای نمیدونم کی کیه محله
آقا رضا بیمه جاتی رو همین عفت خانم بسته بود به دم پدر بی زبون من و سر زبون در و همسایه انداخته بود چون بابام چندماه قبل از بازنشستگیش، کار بیمه ی شوهرش رو جور کرده بود و از اون به بعد محض خودشیرینی صداش میزد آقارضا بیمه جاتی
مادر ماهم ساده حرفشو گذاشته بود سرچشمش و گفته بود بفرمایید قدمتون سرچشم
یکی نبود بگه آخه مادر من ندیده و نشناخته خواستگار راه میدی تو خونه که چی بشه مگه من جاتونو تنگ کردم که علاقه داری هر چی زودتر برم خونه بخت خیلی زرنگین مازیارو زن بدین که انقدر گیر حجاب و چشم ما نباشه و تعصب خرکیش مته نشه رو مخمون
هععی چی میگفتم از دل پردردم که هرچی میگفتم کم بود
همونطور که آستین لباس رو میبردم زیر سوزن چرخ خیاطی نگاهی به ساعت دیواری رو به روم انداختم و با دیدن عقربه هایی که یک ربع شش عصر آبان ماه رو نشون میداد هینی کشیدم و از جا پریدم
از جا پریدن همانا و نوک انگشتم گیر کردن زیر سوزن همانا
فورا بردم توی دهنم و بین لبهام فشارش دادم تا از خونی که زده بود بیرون کم بشه
ترسیدم نجسی بره تو حلقم فورا آب دهانمو تف کردم توی آستین پالتوی کاموایی خاکستری رنگم
زیرلبی آروم گفتم
_گندت بزنن کثیف شد
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
﴾﷽﴿ 🌸🌻وًٍ مًٍنً شًٍرً حًٍاسًٍداً اًٍذًاًٍ حًٍسًٍد🌸🌹 #ماهورآ 💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜
🌙|•°
#پارت_2
#ماهورآ
چادرمو از روی تکیه گاه صندلی برداشتم بازش کردم و با احتیاط بردم پشتم و روی سرم تنظیمش کردم
دست راستم که خونی شده بود رو گرفتم جلوم و با دست چپ پایین چادر رو جمع کردم و زدم زیر بغلم با قدمهای بلند خودم رو به اشپزخونه ی کوچک کارگاه رسوندم
شیرآب رو باز کردم و به یک باره دستمو رو زیر آب سرد شیر گرفتم انگار ناگهانی برق چندین ولتی به تمام بدنم متصل شد
خیالم از بابت بند اومدن خون راحت شد نفس عمیقی کشیدم و بدون اینکه نگاهمو بیارم بالا برگشتم تا از اشپزخونه خارج شدم که با دیدن چشمهای آقا منوچهر که خنده های کریه همیشگیش توش موج میزد از ترس متوقف شدم
چادرمو رها کردم تا بدنمو بپوشونه و دو طرفشو جلوی سینه و شکمم بهمدیگه نزدیکشون کردم و با سرفه ی مصنوعی صدامو صاف کردم
نگاهمو دوختم سمت زمین و با صدای آرومی گفتم
_سلام آقای سالاری متوجه حضورتون نشدم
پاکت دسته دار پلاستیکی رو گذاشت روی میز و همزمان یکی از صندلی هارو کشید بیرون و با لحن به غایت چندش و نچسبی گفت
_ترسیدی بیصدا اومدم ماهی خانم
سکوت کردم و منتظر موندم تا اجازه ی خداحافظی بده
_کمپوت گرفتم اخر وقتی بخوری رو به راه میشی بیا بشین مونس هم گفتم بیاد
مونس خانم سرکارگر خیاط خونه بود خواهر آقا منوچهر که از لحاظ قیافه با همدیگه مو نمیزدن هردو بدنی پر و هیکل بزرگی داشتن چهرهای زمخت و افتاب سوخته که مونس میگفت حاصل روزهایی هست که سرزمین اجدادیشون کار کردن
اقا منوچهر مرد ۴۵ ساله ای بود که نوجوونی هوس میزنه به سرش و یه ازدواج زود هنگام داشته ولی بعد چند سال که دنیا دیده میشه و زنش دلشو میزنه میره پی الواتی و اون زن بدبخت هم پسرشو میذاره و فراری خونه پدرش میشه
پسر آقا منوچهر الان ۲۵ سالی داره بدتر از خودش عیاش و خوگذرونه
همه ی اینارو مونس گفته بود البته ازم خواسته بود به روی خودم نیارم که از همه چی خبر دارم
دوباره صدای اقامنوچهر به گوشم شست
_بشین ماهی خانم ناز نکن
به حدی چندشم شده بود که توان موندن توی اون فضای خفقان آور برام سخت شده بود
پشت کردم بهش و قصد کردم از درگاه رد بشم
_شرمنده وعده دارم باید زودتر برم خونه
منتظر نموندم تا جوابی بده و بازخم معطلم کنه
با قدمهای تند و سریع از اشپزخونه خودممو پرت کروم بیرون سینه به سینه ی مونس شدم که متر خیاطی رو انداخته بود دور گردنش و عینک کارش همچنان به چشمش بود
_چخبرته دختر مگه هاپو دنبالت کرده
نمیدونست که از هاپو بدتر جلوم ظاهر شده بود و تازه درخواست داشت باهاش کمپوت به بزنم
از تعبیری که کرده بودم خندم گرفت
_واا چرا میخندی دیوونه شدی ماهور؟
از دست این خواهر و برادر سیریش و پر حرف و البته چندش هووفی کردم و با گفتن خدانگهدار از کنار مونس گذشتم و رفتم کنار صندلیم
لباس نیمه تموم سفید رنگ رو از زیر سوزن آزاد کردم و گذاشتم کنار ادامه اش باید میموند برای فردا اخه حرف زرین خانم واجبتر بود و روی سرمون جا داشت باید زودتر میرفتیم خونه تا به خودمون برسیم و حاضر شیم تو مجلسی که هیچ علاقه ای نداریم
کیفمو برداشتم و از خیاط خونه رفتم بیرون
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
🌙|•°
ماهورآ ..🌙
🌙|•° #پارت_2 #ماهورآ چادرمو از روی تکیه گاه صندلی برداشتم بازش کردم و با احتیاط بردم پشتم و روی سر
🌙|•°
#پارت_3
#ماهورآ
با دیدن جوب آب کثیفی که انواع پلاستیک و کاغذ شاهراهشو بسته بود بی اختیار عوقی زدم و کمی خم شدم تا حالم بیاد سرجاش
پایین شهر بود و هزار دردسر داشته و نداشته تو همین فکرا بودم که صدای نحس و نخراشیده ی شبنم باعث شد راست بایستم و منتظر بمونم شبیه قبل نطق کنه و هرچه زودتر گورشو گم کنه از محله بره بیرون
_به به ماهی خانم
حالم از شکوندن اسمم به این سبک بهم میخورد ماهی اسمی بود که اون نسناس بی وجود روم گذاشته بود و همیشه وقتی کیفش کوک بود و چندتا کیس جدید تور کرده بود میومد میگفت
_اینا همش از برکت ماهی خانمه
شبنم و دوست عفریته تر از خودش شراره، هر هر به ریشش میخندیدن
دندون قروچه کردم و با نگاهی به اینور اونور که مبادا آشنایی منو در حال صحبت با زن بیحیا و بی حجابی شبیه شبنم ببینه غریدم
_اینجا چه غلطی میکنی؟
پوزخند گشادی زد و شال افتاده رو گردنش رو کشید روی موهای بلوند زرد رنگش
_اومدم بهت یادآوری کنم هوس قهرمان بازی به سرت نزنه یه موقعی که بد ازت آتو داریم
چشمامو روی هم فشار دادم و چادرمو تو دست محکم نگهداشتم
_یه بار قول گرفتی گفتم باشه دیگه دردت چیه گمشو برو تا کسی ندیدتت
آدامسشو باد کرد و ترکوند دندون نما خندید و جواب داد
_چادر بهت نمیاد ماهی خانم عزت زیاد
بازهم طعنه زد به چادرم. راست میگفتم من لایق چادر نبودم اما چند وقتی بود آرامم میکرد من خطا کرده بودم و خودم رو پشت چادر مشکی پنهون کرده بودم تا مبادا کسی شک کنه ماهورا دختر پاک و نجیب اقارضا بیمه جاتی چه غلطی کرده که سالهای زیادیه داره تو خودش میپیچه تا راه نجات پیدا کنه اما نمیشه و نشده و نتونسته
پوفی بلندی کردم و قدم برداشتم سمت خونه قاب چند سانتی کفش زنونه بشدت اذیتم میکرد اما راه چاره ای نداشتم و باید به دستور مامان مثل خانمهای باشخصیت کفش کاملا زنونه میپوشیدم و از پوشیدن اسپرت امتناع میکردم
از جلوی بازار بزرگ شاهچراغ که رد میشدم با دیدن باقلا های گرم و آتیشی دهانم آب افتاد و هوس کردم حتی اگه شده چنتا دونه از اون درشتاشو با گلپر اماده بخورم
از صف تقریبا شلوغی که ایستاده بودن جلو زدم و با صدای آرومی رو به شاگرد دکه گفتم
_میشه ده تا دونه بریزی تو کاسه بدی عجله دارم
لبخند گشادی زد و گفت
_به چشم ماهورا خانم
پسر تپل و کله گرد خوش خنده ی همسایه کناری بود که رابطه اش هم به لطف خدا با من خوب بود
خیلی زود قبول کرد و زیر سی ثانیه کاسه رو داد دستم با خوش زبونی گفت
_گلپرم ریختم میدونم دوست دارید
لبخندی زدم و یه اسکناس ده هزار تومنی از کیفم کشیدم بیرون و دادم دست خودش میخواست بگه زیاده که جواب دادم
_بقیه اش برای خودت حالشو ببر
تند تند کله ی چاقشو تکون داد و گفت
_خیلی با مرامی چشم سبز محله
خندیدم از تعبیر زیبایی که برام به کار برد
راست میگفت من تنها دختری بودم که تو محله چشم رنگی داشتم و خیلیم به چشم میومد
همونطور که دونه های درشت باقلا رو میگذاشتم توی دهنم نگاهی به ساعت گوشی قدیمیم کردم که نیم ساعتی از شش رد شده بود
با عجله و استرس از کوچه پس کوچهای تاریک و تقریبا شلوغ گذشتم و خیلی زود رسیدم دم در خونه
با عجله آب مونده ته کاسه رو یه نفس سر کشیدم و پرتش کردم سمت سطل آشغالی اما نشونه گیریم خوب نبود و خورد زمین
آه حسرت باری کشیدم ولی زمانم کم بود نمیتونستم برم جمعش کنم
پس کلید انداختم و وارد حیاط خونه شدم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
🌙|•°
ماهورآ ..🌙
🌙|•° #پارت_3 #ماهورآ با دیدن جوب آب کثیفی که انواع پلاستیک و کاغذ شاهراهشو بسته بود بی اختیار عوقی
🌙|•°
#پارت_4
#ماهورآ
معلوم بود تازه حیاط خونه آب و جارو شده و ماشین پراید درب و داغون مازیار هم دستمال کشیده شده محض پز دادن گذاشتن گوشه حیاط که تو چشم باشه پوزخندی زدم و با خودم گفتم
_مگه پراید مدل ۸۵ هم به چشم میاد اخه
شونه بالا انداختم و کفشمو از پا در اووردم گذاشتم تو جا کفشی فلزی رنگ و رو رفته جلوی در هال
به محض اینکه درو باز کردم مازیار عین ببر زخمی پرید جلوم و با خشم گفت
_وقتی بهت میگن پنج و نیم خونه باشی چرا خودتو دیر میرسونی کدوم گوری سرگرم بودی
خسته بودم از این گیر دادنای همیشگیش اگه از خودم بزرگتر نبود حتما احترامشو میشکوندم و تو دهنی خوبی نصیبش میشد
_سلام اجازه بده برسم برات تعریف میکنم
برو بابایی گفت و رفت تو اشپزخونه عربده کشید
_مامان من گشنمه یه بشقاب از شام میخورم
بابا رو به روی تلویزیون حاضر و اماده با کت و شلوار قهوه ای رنگی که همیشه تو مجالس رسمی میپوشید نشسته بود و بی هدف کانالا رو جا به جا میکرد جواب سلاممو خشک و بی روح داد توقعی نداشتم بعد از ۵۰ سال خدمت و سر و کله زدن با مردم اعصابی براش نمونده بود که خرج بچهاش کنه
چادرمو از سرم برداشتم چشم چرخوندم دنبال مامان گشتم درحالیکه دستاشو با چادر سفید دور کمرش خشک میکرد از حمام اومد بیرون با دیدنم زد تو صورت و با لهجه ترکی گفت
_هی ددم هی خواستگار برای تو میاد ماهورا نه منکه دوساعته آماده ام برو اماده شو ننه برو الان میرسن
مامان خانم یه جوری عجله داشت انگار من بله رو دادم
با شونه هایی افتاده و گردنی که از درد تیر میکشید رفتم سمت اتاقی که مشترک بود بین منو مارال
ضربه ای به در زدم و وارد شدم مثل همیشه مارال وسط اتاق نشسته بود و کتابهای مدرسه و کنور دورش پخش وپلا بود
_سلام آجی خسته نباشی
مهربونی مارال به مامان رفته بود وگرنه مازیار که کپی گرفته از بابا بود
_سلام عزیزم مونده نباشی
اشاره ای که به سر و وضع ژولیده اش کردم و گفتم
_غرق نشی یه وقت خانم دکتر
از واژه ی خانم دکتر غرق در شادی شد با خوشحالی جواب داد
_حواسم هست عظمتم شمارو نگیره
از بلبل زبونیش چشمام گشاد شد با خنده گفتم
_تو مدرسه یاد گرفتی؟
مانتومو بیرون آووردم و درحالیکه جای کش آستینمو روی دستم میخاروندم رفتم سمت کمد لباسا و پرسیدم
_آجی شلوار قهوه ایه کجاست؟
_اونجا سمت چپت آها همونجا
شلوارو برداشتم رفتم پشت پرده ای که به عنوان اتاق پرو ازش استفاده میکردیم از همونجا گفتم
_مگه تو نمیای بیرون که اماده نشدی؟ پاشو شاید برادر کوچکتر داشتن پسندیدت
_واااا ماهور منو چه به این حرفا هنوز مونده تا خانم دکتر بشم
خندیدم و رفتم بیرون جلوی آینه موهای بلندمو از هم باز کردم آبشاری ریخت پشت کمرم
_اگه عفت خانمه شک نکن قبل از گرفتن مدرکت تورو هم شوهر میده
هردوباهم شروع کردیم به خندیدن انگار صدامون رفته بود بیرون که مازیار بی هوا پرید داخل
_چخبره خونه رو گذاشتین روی سرتون زود باشین بیاین دیگه
مارال بغ کرده سرشو انداخت پایین و جوابی نداد من هم ترجیه دادم دهن به دهنش نذارم و موهامو مرتب کنم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
🌙|•°
ماهورآ ..🌙
🌙|•° #پارت_4 #ماهورآ معلوم بود تازه حیاط خونه آب و جارو شده و ماشین پراید درب و داغون مازیار هم دس
🌙|•°
#پارت_4
#ماهورآ
معلوم بود تازه حیاط خونه آب و جارو شده و ماشین پراید درب و داغون مازیار هم دستمال کشیده شده محض پز دادن گذاشتن گوشه حیاط که تو چشم باشه پوزخندی زدم و با خودم گفتم
_مگه پراید مدل ۸۵ هم به چشم میاد اخه
شونه بالا انداختم و کفشمو از پا در اووردم گذاشتم تو جا کفشی فلزی رنگ و رو رفته جلوی در هال
به محض اینکه درو باز کردم مازیار عین ببر زخمی پرید جلوم و با خشم گفت
_وقتی بهت میگن پنج و نیم خونه باشی چرا خودتو دیر میرسونی کدوم گوری سرگرم بودی
خسته بودم از این گیر دادنای همیشگیش اگه از خودم بزرگتر نبود حتما احترامشو میشکوندم و تو دهنی خوبی نصیبش میشد
_سلام اجازه بده برسم برات تعریف میکنم
برو بابایی گفت و رفت تو اشپزخونه عربده کشید
_مامان من گشنمه یه بشقاب از شام میخورم
بابا رو به روی تلویزیون حاضر و اماده با کت و شلوار قهوه ای رنگی که همیشه تو مجالس رسمی میپوشید نشسته بود و بی هدف کانالا رو جا به جا میکرد جواب سلاممو خشک و بی روح داد توقعی نداشتم بعد از ۵۰ سال خدمت و سر و کله زدن با مردم اعصابی براش نمونده بود که خرج بچهاش کنه
چادرمو از سرم برداشتم چشم چرخوندم دنبال مامان گشتم درحالیکه دستاشو با چادر سفید دور کمرش خشک میکرد از حمام اومد بیرون با دیدنم زد تو صورت و با لهجه ترکی گفت
_هی ددم هی خواستگار برای تو میاد ماهورا نه منکه دوساعته آماده ام برو اماده شو ننه برو الان میرسن
مامان خانم یه جوری عجله داشت انگار من بله رو دادم
با شونه هایی افتاده و گردنی که از درد تیر میکشید رفتم سمت اتاقی که مشترک بود بین منو مارال
ضربه ای به در زدم و وارد شدم مثل همیشه مارال وسط اتاق نشسته بود و کتابهای مدرسه و کنور دورش پخش وپلا بود
_سلام آجی خسته نباشی
مهربونی مارال به مامان رفته بود وگرنه مازیار که کپی گرفته از بابا بود
_سلام عزیزم مونده نباشی
اشاره ای که به سر و وضع ژولیده اش کردم و گفتم
_غرق نشی یه وقت خانم دکتر
از واژه ی خانم دکتر غرق در شادی شد با خوشحالی جواب داد
_حواسم هست عظمتم شمارو نگیره
از بلبل زبونیش چشمام گشاد شد با خنده گفتم
_تو مدرسه یاد گرفتی؟
مانتومو بیرون آووردم و درحالیکه جای کش آستینمو روی دستم میخاروندم رفتم سمت کمد لباسا و پرسیدم
_آجی شلوار قهوه ایه کجاست؟
_اونجا سمت چپت آها همونجا
شلوارو برداشتم رفتم پشت پرده ای که به عنوان اتاق پرو ازش استفاده میکردیم از همونجا گفتم
_مگه تو نمیای بیرون که اماده نشدی؟ پاشو شاید برادر کوچکتر داشتن پسندیدت
_واااا ماهور منو چه به این حرفا هنوز مونده تا خانم دکتر بشم
خندیدم و رفتم بیرون جلوی آینه موهای بلندمو از هم باز کردم آبشاری ریخت پشت کمرم
_اگه عفت خانمه شک نکن قبل از گرفتن مدرکت تورو هم شوهر میده
هردوباهم شروع کردیم به خندیدن انگار صدامون رفته بود بیرون که مازیار بی هوا پرید داخل
_چخبره خونه رو گذاشتین روی سرتون زود باشین بیاین دیگه
مارال بغ کرده سرشو انداخت پایین و جوابی نداد من هم ترجیه دادم دهن به دهنش نذارم و موهامو مرتب کنم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
🌙|•°
ماهورآ ..🌙
🌙|•° #پارت_4 #ماهورآ معلوم بود تازه حیاط خونه آب و جارو شده و ماشین پراید درب و داغون مازیار هم دست
🌙|•°
#پارت_5
#ماهورآ
روسری قهوه ای رنگی رو انداختم روی سرم و با گیرهای فلزی نگین دار حجاب، لبنانی بستم
هرچند که دلم به شرکت در جلسه ی خواستگاری نبود اما نمیتونستم وعده ی مامان رو خراب کنم
چادر سفید گلدار زیبایی که موقع نماز خوندن سرم میکردم رو برداشتم سجاده ام رو پهن کردم
مارال نگاهی به ساعت انداخت و نگاهی به من که با آرامش سجاده رو پهن کرده بودم و زیر لب اذان و اقامه برای خودم میخوندم
لبخندی زدم و سوالی سرمو تکون دادم
_آجی الان میرسنا
شونه ای بالا انداختم و جواب داد
_واجبتر از نماز مغربم که نیست
آه از نهادش بلند شد چشمکی حواله ی صورت پر استرس کردم و نیت کردم
سه رکعت نماز مغرب میخوانم قربه الی الله
الله اکبر نگفته صدای زنگ سوت مانند در حیاط بلند شد و مارال از جا پرید
قامت بستم و شروع کردم به خوندن حمد و سوره مارال با استرس از جلوم رد میشد و قدم میزد
حواسمو متمرکز کردم تا تموم شدن نمازم که همزمان مامان با چادر سفیدی که حالا انداخته بود روی سرش وارد اتاق شد با دیدن ما که خیلی ریلکس نشسته بودم به ترکی زد تو صورتش و گفت
_کول باشیما آللاه
منو مارال همزمان خندیدیم که باعث شد عصبی بشه
_نیشتونو ببندین پاشین بیاین منتظر شمان
مارال با تعجب گفت
_مااااا؟ مگه اومدن خواستگاری من
مامان در عین سادگی جواب داد
_حالا هرکدوم که پسندیدن
از روی سجاده بلند شدم و با اخم ظاهری گفتم
_مامان این چه نوعشه دیگه یعنی چی که هرکدوم رو پسندیدن؟
مامان کلافه گفت
_چه میدونم عفت خانم گفت اسم از ماهورا یا مارال نبردم بگو هردوشون تو مجلس شرکت کنن
مارال با لجبازی نشست روی تختش و دست به بغل گفت
_عمرا اگه بیام مامان مگه قرار داشتن سیب زمینی بخرن
_باشه تو نمیخواد بیای بشین سر درس و مشقت
رو کرد سمت من
_ماهورا تو بلند شو بیا زشته بخدا آبرومون رفت
از جا بلند شدم و بی میل پشت سر مامان رفتم از اتاق بیرون
۸ نفر آدم جدید کنار بابا و مازیار نشسته بودن
مرد مسنی که پدر خانواده بود و زنی فوق العاده متکبر کنارش نشسته بود دوتا پسر بزرگ و دوتا پسر کوچکتر و دوتا دختر افاده ای
_دخترم ماهورا
قبل از اینکه بخوام سلام بدم نگاه دوتا پسر بزرگتر همزمان بلند شد روی چهره ام و خریدارانه بالا پایینم میکردن با صورت در هم و صدای آرومی گفتم
_سلام خوش اومدید
خانما که اصلا جوابمو ندادن پسرها و مرد مسن هم هرکدوم پیش دستی میکردن برای جواب داد
اگر مهمان حبیب خدا نبود و احترامش واجب از همینجا پا تند میکردم سمت اتاقم و دیگه بیرون نمیومدم اما چاره چه بود که حتی محض نگاه خشمگین مازیار هم که شده باید آرامشم رو حفظ میکردم و تا اخر مراسم شرکت میکردم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
🌙|•°
ماهورآ ..🌙
🌙|•° #پارت_5 #ماهورآ روسری قهوه ای رنگی رو انداختم روی سرم و با گیرهای فلزی نگین دار حجاب، لبنانی
🌙|•°
#پارت_6
#ماهورآ
مازیار با چشمش دنباله ی نگاه منو گرفته بود تا مبادا بخوره به چشم مردهای مجلس رفتم کنارش نشستم تا مستقیم تسلط داشته باشه روی من بلکه از هیجانات متعصبانه اش کم بشه
دختر جوونتر با صدایی که سعی میکرد نازک و کشیده باشه با هزاران فیس و افاده گفت
_معرف ما گفته بود دوتا دختر دارین اونیکی صلاح ندونستن بیان؟
اخمهای مازیار و پدرم رو به وضوح میدیم مادرم ولی دنبال ماست مالی قضیه بود
_بله دخترم مارال درس و مشق دارن
مادر اون خانواده دستشو اوورد بالا تا ما بتونیم النگو های ضمختشو ببینیم با لب و لوچه ای کج گفت
_وااا یعنی امشب مهمون داشتین هم متوجه نشدن باید درس و مشق رو بذارن کنار
بعد هم از ما رو برگردوند و با چشم و ابرو به همسرش اشاره هایی زد قبل از اینکه بابا یا مازیار بتونن جواب دندان شکنی بدن مامان ساده لوحانه گفت
_نههه دخترم کلاس کنکور داره
روی سرم وجود دوتا شاخ رو احساس میکردم منو بابا و مازیار هرسه با تعجب برگشتیم سمت مامان اون هم شونه هاشو بالا انداخت و با صدای آرومی گفت
_ماهورا جان مامان چایی بیار
خواستم بلند شم که زن با صدای نچسبی گفت
_مگه ما بله رو دادیم که چایی بیارید
یکی از پسرهای جوون با تشر رو به مادرش گفت
_مامان میخواین خراب کنین؟
همین کافی بود تا زن از جا بلند شه و چادرشو بپیچه دور خودش و با هوار هوار بگه
_همه اش تقصیر شماست که منو هرجایی میکشونید از همون اول که ادرس رو دادن فهمیدم اینا بدرد ما نمیخورن دخترشون تا این وقت ساعت بیرونه ککشونم نمیگزه اونوقت ما منتظریم برامون چایی هم بیارن اینا هول تر از تو هستن دو دقیقه دیگه بشینیم همین دختری که عجله داشتن براشو میبندن به ریشت بدبخت پاشو ببینم پاشووو
چادرشو به صورتش نزدیکتر کرد و از وسط سینی که مامان لیوانای آب توش چیده بود رد شد
پشت سرش مامان بلند شد و به ترکی کلمه هایی رو میگفت
بعد از اونا دخترا و پسرا اخرین نفر بلند شدن تنها منو مازیار سرجامون میخکوب بودیم از نمایشی که زن عفریته تازه به دوران رسیده اجرا کرده بود
همون پسرش که بیشتر از همه منو نگاه میکرد برگشت رو به روم روی زانو خم شد آروم گفت
_چشمات خوشکله اگه ترس از مامان نبود میگرفتم
صورتم به حالت چندش جمع شد اگه خودم حالم بد نمیشد تف میکردم تو صورتش
بلند شد و تندی رفت بیرون مازیار عصبی از اتفاقی که افتاده بود بی هوا مشت کوبید کف اتاق و گفت
_پست فطرتا
پوزخندی زدم جوابشو دادم
_پست فطرت همه جا هست، مهم این بود که شما نشناخته راهشون ندی تو حریم خونه ات
بلندشدم هنوز قدمی برنداشته بودم که از پشت چادرمو کشید و رو به روم قرار گرفت
_یه بار دیگه بلغور کن تا خرخره اتو بهمدیگه بدوزم دختره ی احمق
با صدا گفتم
_هه تو اگه زور داری سر کسی خالی کن که به خانواده ات توهین میکنه نه خواهرت که همه جوره قد علم کرده و پشتت در میاد
به حالت برو بابا هولم داد سمت جلو و پشتشو کرد بهم و رفت توی اتاقش
مامان و بابا برگشتن تو هال با هم مشاجره میکردن
_هزار بار گفتم هرکسیو راه نده به این خونه زننننن چرا عجله داری هولی؟
مامان چادرشو از دور خودش باز کرد و جواب داد
_من چه میدونستم انقدر بی لیاقتن ماهورا مادر چرا اونجا وایستادی؟
حوصله ی موندن نداشتم بدون اینکه پاسخی بدم راه اتاق مشترکمونو در پیش گرفتم تا آرامشی که از خانواده نصیبم نمیشد رو از آجی کوچکم بگیرم
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
🌙|•°
ماهورآ ..🌙
🌙|•° #پارت_6 #ماهورآ مازیار با چشمش دنباله ی نگاه منو گرفته بود تا مبادا بخوره به چشم مردهای مجلس
🌙|•°
#پارت_7
#ماهورآ
با صدای زنگ ساعت گوشیم از خواب بیدار شدم
وقت نماز صبح بود نیم ساعت دیتر تنظیم کرده بودم تا بعدش بتونم با خیال راحت و بدون رویارویی و احتمالا جنگ و جدل از معرکه ی دیشب، نیمچه صبحانه ای بخورم و برم کارگاه
رفتم بیرون وضو گرفتم همونجا توی هال پشت پرده ای که کشیده بودیم تا من بتونم اون قسمت راحت خیاطی کنم و سفارش خارج از خیاط خونه تحویل بگیرم، سجادمو پهن کردم و قامت بستم
بعد از نماز چند دقیقه ای نشستم و ذکر صلوات به زبون اووردم
دیروز با دیدن شبنم حالم گرفته شده بود و هربار چشمام گرم شد تا بخوابم، صحنه ی ترسناک جاده و دخترا و اون غیاث لعنتی موقع عربده کشی یادم میومد و خوابو از چشمام میگرفت
صلوات فرستادم و هدیه دادم به روح حضرت ام البنین مادر حضرت عباس، تو این مدت فهمیده بودم گره گشای مشکلاتم توسل به ائمه ی اطهاره
یا علی گفتم و از جا بلند شدم چادر نمازمو تا زدم گذاشتم همون گوشه سفارش اقدس خانم همسایه کناریو اماده کرده بودم فقط مونده بود سرآستین دوزی که تو خیاط خونه انجام میدادم برداشتم تازدم چپوندم تو کیفم برگشتم تو اتاق مارال همچنان خواب بود سعی کردم بی سر و صدا مانتو شلوارم رو بپوشم چادرمو از آویز پشت در برداشتم و رفتم اشپزخونه دور خودم گشتم تا بتونم چیزی که میلم بکشه رو پیدا کنم
در نهایت مثل هرروز لقمه ای نون پنیر گرفتم و با بسم الله رفتم بیرون
هنوز هوا کمی تاریک بود ولی تک و توک افرادی که رفته بودن نون بخرن تو کوچه پیداشون بود
شادمان از تنفس هوای اول صبح، اولین گاز از لقمه ی بزرگ نون پنیر گرفتم و رفتم سمت خیاط خونه
مثل همیشه قبل از رد شدن از رو به روی گنبد شاهچراغ، ایستادم دست به سینه سلامی کردم و زیر لب گفتم
_برکت امروزم رو از شما میخوام آقا
چشمامو بستم تا لبخند حضرت رو تصور کنم در همون حال عقب گرد کردم تا برم سمت کوچه ی کارگاه
ناگهان صدای هییین مردونه ای باعث شد چشمامو باز کنم
در فاصله ی چند میلیمتریم سینه ی ستبر مردونه ای دیدم که کت و شلوار مشکی پوشیده بود و پیراهن مردونه ی سفید
نگاهمو آووردم بالا تا چهره اش رو ببینم که فورا سرشو انداخت پایین و با صدای بم و گیرایی گفت
_عذرمیخوام خواهرم
دست راستشو بالا آوورد و عین برق از کنارم گذشت
همه ی این اتفاقا توی سه ثانیه رخ داد اما انگار سه سال نفس منو حبس کرده بود که بعد از رفتن اون آقا بشدت آزاد شد و راحت شدم
چقدر پریشون بنظر میرسید انگار از جایی فرار کرده باشه
گفتم فرار نکنه شب عروسیش بوده اخه کت شلوار دامادی به تن داشت
در دل خندیدم و تصور کردم
حتما بهش گفتن عروس خوشکله بعد رفته دیده ای دل غافل هم دماغوعه هم دندوناش یکی در میون زرده
مثل دیوونه تصور میکردم و میخندیدم متوجه نشدم کی رسیدم پشت در خیاط خونه ی اقا منوچهر
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
🌙|•°
ماهورآ ..🌙
🌙|•° #پارت_7 #ماهورآ با صدای زنگ ساعت گوشیم از خواب بیدار شدم وقت نماز صبح بود نیم ساعت دیتر تنظی
🌙|•°
#پارت_8
#ماهورآ
زیرلب بسم الله گفتم و رو به آسمونی که هنوز تاریک بود گفتم
_خدایا به امید خودت نه بنده ی کچلت خودت روزی امروز مارو تووووپ برسون
چشمکی زدم و بوس آبداری برای خداجونم فرستادم کلید انداختم و درو باز کردم
با موجی از هوای گرم رو به رو شدم
آخیش حالم جا اومد نمیدونم وسط پاییز این سرمای استخون سوز از کجا اومده
چادرمو در اووردم و با وسواس تا زدم پشت صندلیم آویزون کردم
نگاهم که خورد به لباس دوماد نیمه کاره ی دیروز کوفتم تو صورتم
_ای واااای من اینو یادم رفتتت مگه دیشب جشنشون نبود چرا سراغی ازش نگرفتن
کشوی میز خیاطیمو کشیدم بیرون تند تند دنبال دفترچه شماره تلفن مشتریام گشتم
از بالا اسمارو نگاه کردم تند تند خوندمشون و انگشت اشارمو از بالا تا پایین کشیدم
خانم شیردل
خانم موسوی
خانم رازیانی
نه نه نه خانم چی بود آخه خیلیم عجله داشت اومد گفت پسرم میخواد دوماد بشه پیرهن سفیدشو بدوز مشتریم بودااا
آهااا یادم اومد خانم ایزدی بود
دنبال شماره اش گشتم خیلی زود بهم چمشک زد
ریز ریز خندیدم
گوشیمو در آووردم شمارشو گرفتم
چندبار بوق خورد جواب نداد سمج تر از این حرفا بودم مگه الکیه شب عقد پسرشه باید بیاد دنبال پیراهنش
دوباره شمارشو گرفتم تا بالاخره صدای خواب آلودی جواب داد
_بفرمایید
مثل همیشه با کلاس و با شخصیت حرف میزدم چندین ساله میاد کارگاه و لباساش رو هم فقط میده تحویل من یا مونس وسواس داره بنده خدا روی کارهاش
_سلام خانم ایزدی؟
انگار سرحال تر شد
_خودم هستم بفرمایید
بدون ذره ای فکر کردن کلماتو پشت سر هم چیدم
_ای وای خاک به سرم خانم ایزدی من شرمندتونم لباستون آماده است همونیکه برای جشن عقد پسرتون بود خدا شاهده دیروز فراموشم شد بهتون زنگ بزنم دیشب جشن عقد بود؟؟
کلافه شده بود از وراجیم خودمم خندم گرفته بود با لحن تندی که ازش بعید بود جواب داد
_باشه خانم جشن عقد پسر من بهم خورد لباسو هم دیگه نمیخوایم بدین هرکی نیاز داره روزخوش
هنگ بودم انگار هی گوشیو از گوشم دور میکردم نگاهی به صفحه اش میکردم دوباره میذاشتم کنار گوشم
جشن عقدشون بهم خورده بود؟؟
نکنه بخاطر لباس؟
نوچی کردم و به افکارم خندیدم اخه مگه کسی جشن عقدش بخاطر لباس بهم میخوره دیوونه بودما
دستمو گذاشتم جلوی دهنمو و خندیدم که همزمان شد با باز شدن در خیاط خونه
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
🌙|•°
ماهورآ ..🌙
🌙|•° #پارت_8 #ماهورآ زیرلب بسم الله گفتم و رو به آسمونی که هنوز تاریک بود گفتم _خدایا به امید خو
🌙|•°
#پارت_9
#ماهورآ
با همون خنده ی روی لبم برگشتم سمت در مونس با شتاب و اضطراب خودشو پرت کرد داخل
مانتو گشاد کرمی رنگی پوشیده بود با کیف بزرگ کولی مشکی شالشم مثل همیشه افتاده بود روی گردنش
با عجله اومد سمتم کیفشو در آوورد کوبید روی میزنم با تعجب نگاهش کردم
_سلامت کو مونس
نوچی کرد
_برو بابا کی حال داره سلام کنه از ترس فیروز خروس خون پا شدم اومدم تو این سگدونی الانم نمیدونم دنبالم بود یا نه مردک خیکی
از میز بغلی صندلی براش کشیدم بیرون و شونه هاشو گرفتم که بشینه تا کمی از عصبانیتش کم بشه
فیروز شوهرش بود مردی هیز و چشم چرون که بدی های مونس رو چندین برابر میدید ولی هیز بودن خودشو میذاشت به حساب اینکه مرده و عیبی نداره مونسم همیشه از دستش شاکی و فراری بود ای خدا نمیشد برای هرکی شبیه خودش جفت بسازی؟ حتما با خروس جنگی بندازی به جون هم؟ پوفففف بعضی وقتا ادم تو کار خدا میمونه
_بشین حالا حرص نخور چیشده باز جریش کردی؟
نشست روی صندلی از تو کیفش بطری آبمعدنی کوچکی در اوورد و لاجرعه سر کشید
_هیچی بابا اول صبح پا شده میگه نمیخوام بری خیاط خونه ی اون منوچهر بی پدر اخه میدونیکه باهم مشکل دارن منم بهش گفتم بی پدر خودتی رَم کرد
خنده ام رو که دید با هیجان بیشتری ادامه داد
_آقااا منم تندی پوشیدم تا تو دسشویی بود فرار کردم اومدم بیرون خو مررررد اگه من نیام کار نکنم کی میخواد خرج زَلَم زیمبوی منو در بیاره ها؟
نگاهم کرد
_ماهی تو بگو کی میخواد خرج منو در بیاره؟
با خنده شونه ای بالا انداختم و جواب دادم
_لابد آقا فیروز
مشتشو آوورد بالا که بکوبه تو کله ام
_دهنتو ببندا ماهی یه بار دیگه از اون بگی میکوبم تو سرت
سرمو خم کردم تا از دستش نجات پیدا کنم خندیدم و گفتم
_خب پس مونس خانم
بادی به غبغب انداخت و جواب داد
_بعله دیگه مونس خانم یه پارچه آقاست
با این حرفش هردومون با صدای بلندی خندیدیم
ناگهانی حالت چهره اش از خندون به سوالی تبدیل شد و تندی گفت
_راستی ماهور دیشب کجا وعده داشتی؟
با تعجب نگاهش کردم
_اوووه خیلی خب بابا به منوچهر گفته بودی وعده داری
راست میگفت یادم اومد برای فرار از دست منوچهر گفتم شب وعده دارم
نشستم پشت میز خیاطیم و لباس اقدس خانم رو از کیفم در آووردم بسم اللهی گفتم و شروع کردم به دوخت و دوز
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
🌙|•°