eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.3هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_6 #ماهورآ مازیار با چشمش دنباله ی نگاه منو گرفته بود تا مبادا بخوره به چشم مردهای مجلس
🌙|•° با صدای زنگ ساعت گوشیم از خواب بیدار شدم وقت نماز صبح بود نیم ساعت دیتر تنظیم کرده بودم تا بعدش بتونم با خیال راحت و بدون رویارویی و احتمالا جنگ و جدل از معرکه ی دیشب، نیمچه صبحانه ای بخورم و برم کارگاه رفتم بیرون وضو گرفتم همونجا توی هال پشت پرده ای که کشیده بودیم تا من بتونم اون قسمت راحت خیاطی کنم و سفارش خارج از خیاط خونه تحویل بگیرم، سجادمو پهن کردم و قامت بستم بعد از نماز چند دقیقه ای نشستم و ذکر صلوات به زبون اووردم دیروز با دیدن شبنم حالم گرفته شده بود و هربار چشمام گرم شد تا بخوابم، صحنه ی ترسناک جاده و دخترا و اون غیاث لعنتی موقع عربده کشی یادم میومد و خوابو از چشمام میگرفت صلوات فرستادم و هدیه دادم به روح حضرت ام البنین مادر حضرت عباس، تو این مدت فهمیده بودم گره گشای مشکلاتم توسل به ائمه ی اطهاره یا علی گفتم و از جا بلند شدم چادر نمازمو تا زدم گذاشتم همون گوشه سفارش اقدس خانم همسایه کناریو اماده کرده بودم فقط مونده بود سرآستین دوزی که تو خیاط خونه انجام میدادم برداشتم تازدم چپوندم تو کیفم برگشتم تو اتاق مارال همچنان خواب بود سعی کردم بی سر و صدا مانتو شلوارم رو بپوشم چادرمو از آویز پشت در برداشتم و رفتم اشپزخونه دور خودم گشتم تا بتونم چیزی که میلم بکشه رو پیدا کنم در نهایت مثل هرروز لقمه ای نون پنیر گرفتم و با بسم الله رفتم بیرون هنوز هوا کمی تاریک بود ولی تک و توک افرادی که رفته بودن نون بخرن تو کوچه پیداشون بود شادمان از تنفس هوای اول صبح، اولین گاز از لقمه ی بزرگ نون پنیر گرفتم و رفتم سمت خیاط خونه مثل همیشه قبل از رد شدن از رو به روی گنبد شاهچراغ، ایستادم دست به سینه سلامی کردم و زیر لب گفتم _برکت امروزم رو از شما میخوام آقا چشمامو بستم تا لبخند حضرت رو تصور کنم در همون حال عقب گرد کردم تا برم سمت کوچه ی کارگاه ناگهان صدای هییین مردونه ای باعث شد چشمامو باز کنم در فاصله ی چند میلیمتریم سینه ی ستبر مردونه ای دیدم که کت و شلوار مشکی پوشیده بود و پیراهن مردونه ی سفید نگاهمو آووردم بالا تا چهره اش رو ببینم که فورا سرشو انداخت پایین و با صدای بم و‌ گیرایی گفت _عذرمیخوام خواهرم دست راستشو بالا آوورد و عین برق از کنارم گذشت همه ی این اتفاقا توی سه ثانیه رخ داد اما انگار سه سال نفس منو حبس کرده بود که بعد از رفتن اون آقا بشدت آزاد شد و راحت شدم چقدر پریشون بنظر میرسید انگار از جایی فرار کرده باشه گفتم فرار نکنه شب عروسیش بوده اخه کت شلوار دامادی به تن داشت در دل خندیدم و تصور کردم حتما بهش گفتن عروس خوشکله بعد رفته دیده ای دل غافل هم دماغوعه هم دندوناش یکی در میون زرده مثل دیوونه تصور میکردم و میخندیدم متوجه نشدم کی رسیدم پشت در خیاط خونه ی اقا منوچهر رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°