ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜📎
💜📎💜📎💜📎💜📎
💜📎💜📎💜📎
چرا با من تند اخلاقی میکرد مگه چیکار کرده بودم من نیاز داشتم به این تنهایی چرا براش ناخوشایند اومده
مامان با احتیاط گفت
_این چند روز خانواده ی ایزدی خیلی ازت سراغ گرفتن
مارال با بداخلاقی اومد تو حرف مامان
_بدرک که اومدن مامانت مگه الان دیگه برای ما اهمیتی داره برای ماهورا نگو لطفا
مامان که انگار هنوزم دلش با اونا بود جواب داد
_ماهورا حق داره بدونه چه عیبی داره که بفهمه خانواده شوهرش نگرانش بودن
مازیار اینبار گفت
_چه شوهری مامان تموم شد رفت دیگه بیخیال بشین یادمون بره این قضیه
با صدای زنگ گوشیم از اونجا فرار کردم و رفتم تو اتاق مارال کیفمو اونجا گذاشته بودم شماره ناشناس بود جواب دادم و صدای غیاث رو شنیدم.
_دیدم از خونه اومدی بیرون
حرص خوردم
_چرا بیخیال من نمیشی چرا عین سیریش میمونی تو خجالت بکش توروخدا
خندید و گفت
_محاله، تازه دارم بهت دست پیدا میکنم.
پشت سر هم صدای بوق قطعی تلفن اومد این بشر هم قوز بالا قوز بود نمیفهمیدمش واقعا دنبال چی بود تو این بدبختی من باهات بیام چی گیرت میاد خب جز یه زن بدبخت و مطلقه با دوتا بچه که دوست داره نه اعصاب داره نه حوصله گاهی با خودم میگم غیاث عاشقه یا مجنون واقعا این دیوانه است.
کاش امیرحیدر واقعا منو دوست داشت از همون ابتدا هم خیلی راغب به سمت من نبود من در حدش نبودم اصلا میخواستم باهاش ب کجا برسم اصلا تهش همین بود و آوارگی دوتا بچه ی بیگناه
وای که چقدر کلافه بودم دوست داشتم برگردم به کنجا تنهایی خودم.
رفتم از اتاق بیرون با دیدن زهرا و علی که داشتن بازی میکردن پشیمون شدم و نشستم کنار بابا.
💜🧷
چقدر بابا مظلوم بود چقدر دلم میسوخت براش نمیدونم چرا دیگه به زبون نیاورد و نگفت من بچه ی چه کسی هستم چرا فراموش کرده بودم این موضوع رو بپرسم ازش نگاهی بهش انداختم اون خودش خیلی داغون تر بود هنوز بطور کامل سلامتیش رو به دست نیاورده بود نباید تحت فشار قرارش میدادم.
پوچه پوچ بودم انگار هیچ هدف و انگیزه ای برای ادامه ی زندگی نداشتم من تمام احساسم رو جا گذاشته بود وسط قلب امیرحیدر مگه دیگه آدم سابق میشدم من دلم آرامش اون روزها رو میخواست دلم میخواست برگردم به دورانی که عین کدبانوها برای همسرم آشپزی میکردم.
نگاهم رفت سمت مریم چقدر رنگش پریده بود بی هوا گفتم
_مریم ویار نداری؟
مریم که از جواب دادن خجالت کشید جاش مارال گفت
_وای آبجی هی میگه حلوا میخوام.
_چه حلوایی میخوای مریم؟
مریم با هزاران بار رنگ به رنگ شدن گفت
_نمیدونم آبجی دلم حلوای شیر میخواد انگار میلم میره به سمت شیر.
لبخند زدم و بدون حرف بیشتری بلند شدم رفتم تو آشپزخونه آروم آروم و با تمرکز شروع کردم به درست کردن حلوا من استاد این هنر ها بودم
نمیدونم چقدر طول کشید ولی تو اون زمانیکه داشتم حلوا رو درست میکردم خیلی احساس خوبی داشتم فارغ از همه چی تمرکزم روی اون بود به انتها رسیده بود کارم که مریم اومد تو آشپزخونه
چشماش پر از اشک بود با ذوق فراوانی گفت
_الهی فدای تک تک انگشتات بشم دلم داره مالش میره برای خوردن یه قاشق از اون حلوا
خندیدم و دیس آماده شده ی حلوا رو گذاشتم تو دستش با عشق خوردنش رو تماشا کردم.
باید برای خودم کاری میکردم. بخاطر بچهام بخاطر خانواده ام و بخاطر خودم بخاطر خودم باید دست به زانو میگرفتم و بلند میشدم.
باید با ماهورای جدید کنار میومدم.
💜💜💜💜💜
🧷🧷