eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.1هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ وقتی رفتم بیرون از دیدن آرش که نشسته بود و تکیه زده بود به درخت رو به روی خونه تعجب کردم چرا این مرد اینجا نشسته بود. با دیدنم بلند شد خاک از پشت شلوارش پاک کرد و با طعنه گفت _چه عجب با خودت فکر کردی دوتا بچه داری که به بیرون رفتن هم نیاز دارن سرمو انداختم پایین و جوابی ندادم زهرا رو بغل کرد و بوسید امیرعلی رو از بغلم کشید بیرون و جلوتر از خودم راه افتاد چون خونه ی بابا اینا نزدیک بود دیگه پیاده رفتیم تا رسیدیم بین راه نه من حرف زدم نه آرش مارال از پشت دوربین آیفون جیغ زد از خوشحالی و دروباز کرد چه ظلمی کرده بودم به خانواده ام. آغوش مامان گرم‌تر از همیشه بود و دستای بابام پر مهر تر از هر وقت دیگه ای بود من عاشق خانوادم بودم و نباید کاری میکردم که ازشون دور بشم اگه اونا هم نباشن نبودن حیدر برام سخت‌تر میگذره. آرمان که انگار تازه از بیرون برگشته بود با طعنه گفت: _بلاخره مارو از لونه کشوند بیرون آقا آرش آرش به لودگی آرمان واکنش نشون نداد و با اخم بیشتر زهرا رو در آغوش گرفت نمیدونستم چشه آرش که اهل لوس بازی نبود. مازیار با خنده گفت: _ماهورا خانم خبر داری که داری عمه میشی؟ نگاهی به مریم بخت برگشته انداختم که از وقتی اومدم و دیدمش رنگش پریده بود. با خوشحالی گفتم: _الهی فداش بشم مبارکتون باشه عزیزای دلم. مارال با شعف خاصی گفت: _وای آبجی فکر کن یه توله به جمعمون اضافه میشه که بهمون میگه عمه آرمان جواب مارال رو داد و گفت: _الهی یه جوجه به جمعتون اضافه بشه که به آرش بگه عمو. کل جمع ساکت شد و انگار همه داشتن فکر میکردن تا معنی حرف آرمان رو بفهمن مازیار زودتر از همه گفت _خیلی بی حیایی آرمان بلند شو برو خونت‌ همه از پدر شدن مازیار خوشحال بودن و من در فکر تغییر ناگهانی رفتار آرش بودم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_ #ماهورآ #نویسنده_سیین_باقری ❌کپی حرام
💜📎💜📎💜📎💜📎💜📎 💜📎💜📎💜📎💜📎 💜📎💜📎💜📎 چرا با من تند اخلاقی میکرد مگه چیکار کرده بودم من نیاز داشتم به این تنهایی چرا براش ناخوشایند اومده مامان با احتیاط گفت _این چند روز خانواده ی ایزدی خیلی ازت سراغ گرفتن مارال با بداخلاقی اومد تو حرف مامان _بدرک که اومدن مامانت مگه الان دیگه برای ما اهمیتی داره برای ماهورا‌ نگو لطفا مامان که انگار هنوزم دلش با اونا بود جواب داد _ماهورا حق داره بدونه چه عیبی داره که بفهمه خانواده شوهرش نگرانش بودن مازیار اینبار گفت _چه شوهری مامان تموم شد رفت دیگه بیخیال بشین یادمون بره این قضیه با صدای زنگ گوشیم از اونجا فرار کردم و رفتم تو اتاق مارال کیفمو اونجا گذاشته بودم شماره ناشناس بود جواب دادم و صدای غیاث رو شنیدم. _دیدم از خونه اومدی بیرون حرص خوردم _چرا بیخیال من نمیشی چرا عین سیریش میمونی تو خجالت بکش توروخدا خندید و گفت _محاله، تازه دارم بهت دست پیدا میکنم. پشت سر هم صدای بوق قطعی تلفن اومد این بشر هم قوز بالا قوز بود نمیفهمیدمش واقعا دنبال چی بود تو این بدبختی من باهات بیام چی گیرت میاد خب جز یه زن بدبخت و مطلقه با دوتا بچه که دوست داره نه اعصاب داره نه حوصله گاهی با خودم میگم غیاث عاشقه یا مجنون واقعا این دیوانه است. کاش امیرحیدر‌ واقعا منو دوست داشت از همون ابتدا هم خیلی راغب به سمت من نبود من در حدش نبودم اصلا میخواستم باهاش ب کجا برسم اصلا تهش همین بود و آوارگی دوتا بچه ی بیگناه وای که چقدر کلافه بودم دوست داشتم برگردم به کنجا تنهایی خودم. رفتم از اتاق بیرون با دیدن زهرا و علی که داشتن بازی میکردن پشیمون شدم و نشستم کنار بابا.
💜🧷 چقدر بابا مظلوم بود چقدر دلم می‌سوخت براش نمیدونم چرا دیگه به زبون نیاورد و نگفت من بچه ی چه کسی هستم چرا فراموش کرده بودم این موضوع رو بپرسم ازش نگاهی بهش انداختم اون خودش خیلی داغون تر بود هنوز بطور کامل سلامتیش رو به دست نیاورده بود نباید تحت فشار قرارش میدادم. پوچه پوچ بودم انگار هیچ هدف و انگیزه ای برای ادامه ی زندگی نداشتم من تمام احساسم رو جا گذاشته بود وسط قلب امیرحیدر مگه دیگه آدم سابق میشدم من دلم آرامش اون روزها رو میخواست دلم میخواست برگردم به دورانی که عین کدبانوها برای همسرم آشپزی میکردم. نگاهم رفت سمت مریم چقدر رنگش پریده بود بی هوا گفتم _مریم ویار نداری؟ مریم که از جواب دادن خجالت کشید جاش مارال گفت _وای آبجی هی میگه حلوا می‌خوام. _چه حلوایی میخوای مریم؟ مریم با هزاران بار رنگ به رنگ شدن گفت _نمیدونم آبجی دلم حلوای شیر میخواد انگار میلم میره به سمت شیر. لبخند زدم و بدون حرف بیشتری بلند شدم رفتم تو آشپزخونه آروم آروم و با تمرکز شروع کردم به درست کردن حلوا من استاد این هنر ها بودم نمیدونم چقدر طول کشید ولی تو اون زمانیکه داشتم حلوا رو درست میکردم خیلی احساس خوبی داشتم فارغ از همه چی تمرکزم روی اون بود به انتها رسیده بود کارم که مریم اومد تو آشپزخونه چشماش پر از اشک بود با ذوق فراوانی گفت _الهی فدای تک تک انگشتات بشم دلم داره مالش می‌ره برای خوردن یه قاشق از اون حلوا خندیدم و دیس آماده شده ی حلوا رو گذاشتم تو دستش با عشق خوردنش رو تماشا کردم. باید برای خودم کاری میکردم. بخاطر بچهام بخاطر خانواده ام و بخاطر خودم بخاطر خودم باید دست به زانو می‌گرفتم و بلند میشدم. باید با ماهورای جدید کنار میومدم. 💜💜💜💜💜 🧷🧷