eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.2هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_57 #ماهورآ دستشو گرفتم توی دستم و با لح
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 سرمو چرخوندم سمت پایگاه و با خنده پرسیدم _تو کجایی؟ جوری حرف میزد که قلبم از وسط سینه ام میزد بیرون _سمت چپ سینه ی شما بلند بلند خندیدم _چه مطمئن؟ صداش گرفته شد _یه خانم متشخص وسط کوچه بلند نمیخنده خانوم دستمو گرفتم رو لبهام با خجالت گفتم _حق با شماست ببخشید کمی صداشو دوستانه کرد _برو خونه یه چیزی بخور میام دنبالت ناهار نخور باهم میخوریم ذوق زده شده بودم _چشم امر دیگه ای نیست؟ خداحافظی کردم و با قدمهایی بلند خودمو رسوندم جلوی در خونه ماشین امیرحسین پارک بود کمی خودمو مرتب کردم زنگ درو زدم خیلی زود مامان باز کرد با نگرانی پرسید _خوبی مامان؟ چیشد جوابش؟ _به این زودی که جواب نمیدن عزیزم فردا میرن جوابو از ازمایشگاه میگیرن رفتم سمت حوض وسط حیاط _مامان یه چیزی بده بخورم که هلاک شدم _برو مادرجان اش درست کردم امیرحسین و مارال هم دارن میخورن _این امیرحسین کار و زندگی نداره همش پلاسه اینجا؟ رسیده بودم جلوی در هال صدامو شنیده بود انگار _اجی ماهور بخدا هیچ جا مثل اینجا بهم مزه نمیده همش فکر میکنم یه عمر زندان بودم راست میگفت بیچاره نه رفت و امدی داشته نه خواهر و برداری همش سرش تو درس و کتاب بوده و امر و نهی عمه رویا رفتم داخل به جمع بابا و امیرحسین و مارال سلام دادم _مارال آرزوی دکتر شدنو چال کردی؟ موهاشو دم اسبی زیبایی بسته بود و کنار بابا و امیر نشسته بود خداروشکر محرم نامحرمی هم براش اهمیت چندانی نداشت و خیلی ریلکس نشسته بود تو چشمای امیرحسین باباهم که سخت گیر نبود چادرمو گذاشتم روی چوب لباسی و رفتم کنارشون نشستم از کاسه ی مارال چند قاشق پر خوردم _بابا دوماد سرخونه خواسته بودی خبر نداشتیم؟ امیرحسین اعتراض کرد _جات رو سر ماست ماهورا خانم شما و حیدر هم راه میدیم با خنده گفتم _اسمو نشکون بلند بلند خندیدیم _وای خیلی بد ضایه میکنه آدمو جا خوردم اصلا _به دل نگیر مادر امیرحیدر خیلی پسر خوبیه _بیشتر از من دوسش دارینا زن دایی مامان با خجالت خندید و جواب داد _به دلم نشسته این پسر از روز اول که دیدشم یه مهر خاصی داشت بقیه هم تایید کردن امیرحیدر به دل همه نشسته بود با همین سادگی و کم حرفیش با همین زیبایی و سر به زیریش رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
🍍💞
ایتاتون این شکلی میشه💋🌨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👨‍⚕️توصيه محققان برتر ایران 🇮🇷براي درمان ریشه ای سفیدی مو 👨‍🦲 نكته جالبشم اينه که ما براي اثبات این روش اول خودشون رو مورد آزمايش 🧪قرار دادند و بعد نتيجه رو داخل صدا و سيما عنوان كردند📰 ☘️ 🌴 🌱 🍀 🌴 ☘️ 🌱 🍀 👨‍⚕️ميتونيد مشاوره رايگان تلفني 🤳 هم بگيريد با ارسال عدد 4 به سامانه 10006189 ضمنا برای کسایی که تا دوازدهم بهمن پیامک ارسال کنند یک سوپرایز بسیار بسیاااار ویژه داریم 🙈😳😇
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_58 #ماهورآ سرمو چرخوندم سمت پایگاه و با
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 _مامان من ناهار نمیخوام برای من نکشید نماز بخونم اقا امیر حیدر میاد دنبالم بریم حلقه ها رو بخریم _به به مبارکه آجی ماهورا بسلامتی رفتم پشت پرده تا نماز بخونم و جواب امیرحسین رو ندادم مامان پرسید _چرا ناهار نخوری مادر پس میوفتی که قامت بسته بودم دیگه نمیتونستم جوابی بدم مارال به جام گفت _خب مامان حتما میرن رستوران دیگه بعد هم با حسرت ساختگی ادامه داد _یکی نیست مارو ببره بیرون دیگه توجه نکردم به حرفاشون و تمرکز کردم روی نمازم، کمی تند تر از همیشه خوندم و بعد از نماز صلواتی فرستادم و تند تند سجاده رو جمع کردم رفتم بیرون چادرمو نپوشیده بودم که گوشیم زنگ خورد دیگه شماره ی رندش برام اشنا بود جواب ندادم چادرمو پوشیدم بعد از خداحافظی رفتم بیرون امیرحیدر از ماشین پیاده شده بود و تکیه زد بود در ماشینش نگاهش به در خونه بود با لبهایی که خنده ازش میبارید راحتتر از چند ساعت پیش سلام کردم _سلام ببخشید منتظر موندی پکر بنظر میرسید خشک جواب سلامم رو داد ته دلم خالی شد نکنه اتفاقی افتاده باشه نشستیم توی ماشین در حینی که کمربندم رو میبستم پرسیدم _اتفاقی افتاده؟ سعی کرد بخنده ولی موفق نبود _چه اتفاقی مثلا؟ نگفت نه، نگفت نه تا دروغ نگفته باشه فقط پرسید تا برسه به جواب سوالم _پکر بنظر میرسید فرمون رو چرخوند دستشو برد سمت پخش ماشین کمی صداشو برد بالاتر _یکم ذهنم درگیر شده نگران شدم _به چی؟ عینک آفتابیشو کشوند روی چشماش این یعنی فرار از اینکه من حالاتش رو بفهمم _میشه نپرسید؟ _چرا نباید بپرسم؟ _چون باعث ناراحتیتون میشه حالا دیگه مطمین شدم به من مربوط میشه دیگه مطمئن شدم غیاث یا شبنم و شراره خرابکاری کردن آب دهانمو پشت سرهم قورت دادم و تلخیشو به جون خریدم _باعث ناراحتیم باشه بهتر از اینه که شمارو با این قیافه ببینم اخمی کرد و کلافه نگاه ازم گرفت _قضیه ای اون روز تو اتاق مازیار به من گفتین به گوش مادرم هم رسیده؟ چیزی گفتین شما؟ کمی فکر کردم و با گیجی و استرس پرسیدم _کدوم .. موضوع؟ شنیدم که زیر لب استغفار کرد _همینکه گفتین شما .. د خت ... دختر ... فهمیدم چیو میگفت، دروغی که سرهم کرده بودم تا دست به سرش کنم دروغی میخواستم باعث دوری امیرحیدر بشه ولی نزدیکتر شد استخاره اش خوب اومده بود ولی باعث شرمندگی من شد سرمو انداختم پایین _نه من چیزی نگفتم _پس از کجا شک کرده و یه لنگه پا میگن آزمایش ... یازهرا چه آزمایشی؟ اینکه من باید ثابت میکردم دخترم ؟ تاوان دروغی رو باید پس میدادم که نسنجیده به زبون آووردم ولی اونا نمیدونستن که چجوری چنین درخواستی کردن؟ _اینکه من شنیدم از شما و پذیرفتم، دلیل نمیشه اونا هم بپذیرند هرچند نظر خودم و توسلم به حضرت زهرا برام با اهمیت تره ولی مادرمه چجوری قانعش کنم که نیاز به چنین برنامه هایی نیست ته دلم داشتن رخت میشستن رخت میشستن رخت میشستن انقدر تلخ شد که زد به گلوم و اسید معده ام اومد بالا سرعت ماشین که کم شد درو باز کردم فهمید میخوام بالا بیارم زد روی ترمز و ماشین با صدای بدی متوقف شد رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
.‌..✨ ...✨ و ✨ ️ °•°💜 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 💜°•°
🍍💞