ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_57 #ماهورآ دستشو گرفتم توی دستم و با لح
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_58
#ماهورآ
سرمو چرخوندم سمت پایگاه و با خنده پرسیدم
_تو کجایی؟
جوری حرف میزد که قلبم از وسط سینه ام میزد بیرون
_سمت چپ سینه ی شما
بلند بلند خندیدم
_چه مطمئن؟
صداش گرفته شد
_یه خانم متشخص وسط کوچه بلند نمیخنده خانوم
دستمو گرفتم رو لبهام با خجالت گفتم
_حق با شماست ببخشید
کمی صداشو دوستانه کرد
_برو خونه یه چیزی بخور میام دنبالت ناهار نخور باهم میخوریم
ذوق زده شده بودم
_چشم امر دیگه ای نیست؟
خداحافظی کردم و با قدمهایی بلند خودمو رسوندم جلوی در خونه ماشین امیرحسین پارک بود کمی خودمو مرتب کردم زنگ درو زدم خیلی زود مامان باز کرد با نگرانی پرسید
_خوبی مامان؟ چیشد جوابش؟
_به این زودی که جواب نمیدن عزیزم فردا میرن جوابو از ازمایشگاه میگیرن
رفتم سمت حوض وسط حیاط
_مامان یه چیزی بده بخورم که هلاک شدم
_برو مادرجان اش درست کردم امیرحسین و مارال هم دارن میخورن
_این امیرحسین کار و زندگی نداره همش پلاسه اینجا؟
رسیده بودم جلوی در هال صدامو شنیده بود انگار
_اجی ماهور بخدا هیچ جا مثل اینجا بهم مزه نمیده همش فکر میکنم یه عمر زندان بودم
راست میگفت بیچاره نه رفت و امدی داشته نه خواهر و برداری همش سرش تو درس و کتاب بوده و امر و نهی عمه رویا
رفتم داخل به جمع بابا و امیرحسین و مارال سلام دادم
_مارال آرزوی دکتر شدنو چال کردی؟
موهاشو دم اسبی زیبایی بسته بود و کنار بابا و امیر نشسته بود خداروشکر محرم نامحرمی هم براش اهمیت چندانی نداشت و خیلی ریلکس نشسته بود تو چشمای امیرحسین باباهم که سخت گیر نبود
چادرمو گذاشتم روی چوب لباسی و رفتم کنارشون نشستم از کاسه ی مارال چند قاشق پر خوردم
_بابا دوماد سرخونه خواسته بودی خبر نداشتیم؟
امیرحسین اعتراض کرد
_جات رو سر ماست ماهورا خانم شما و حیدر هم راه میدیم
با خنده گفتم
_اسمو نشکون
بلند بلند خندیدیم
_وای خیلی بد ضایه میکنه آدمو جا خوردم اصلا
_به دل نگیر مادر امیرحیدر خیلی پسر خوبیه
_بیشتر از من دوسش دارینا زن دایی
مامان با خجالت خندید و جواب داد
_به دلم نشسته این پسر از روز اول که دیدشم یه مهر خاصی داشت
بقیه هم تایید کردن امیرحیدر به دل همه نشسته بود با همین سادگی و کم حرفیش با همین زیبایی و سر به زیریش
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_58 #ماهورآ سرمو چرخوندم سمت پایگاه و با
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
👨⚕️توصيه محققان برتر ایران 🇮🇷براي درمان ریشه ای سفیدی مو 👨🦲
نكته جالبشم اينه که ما براي اثبات این روش اول خودشون رو مورد آزمايش 🧪قرار دادند و بعد نتيجه رو داخل صدا و سيما عنوان كردند📰
☘️ 🌴 🌱 🍀 🌴 ☘️ 🌱 🍀
👨⚕️ميتونيد مشاوره رايگان تلفني 🤳 هم بگيريد با ارسال عدد 4 به سامانه 10006189
ضمنا برای کسایی که تا دوازدهم بهمن پیامک ارسال کنند یک سوپرایز بسیار بسیاااار ویژه داریم 🙈😳😇
ماهورآ ..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_58 #ماهورآ سرمو چرخوندم سمت پایگاه و با
💜📎💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜
📎💜
💜
#پارت_59
#ماهورآ
_مامان من ناهار نمیخوام برای من نکشید نماز بخونم اقا امیر حیدر میاد دنبالم بریم حلقه ها رو بخریم
_به به مبارکه آجی ماهورا بسلامتی
رفتم پشت پرده تا نماز بخونم و جواب امیرحسین رو ندادم مامان پرسید
_چرا ناهار نخوری مادر پس میوفتی که
قامت بسته بودم دیگه نمیتونستم جوابی بدم مارال به جام گفت
_خب مامان حتما میرن رستوران دیگه
بعد هم با حسرت ساختگی ادامه داد
_یکی نیست مارو ببره بیرون
دیگه توجه نکردم به حرفاشون و تمرکز کردم روی نمازم، کمی تند تر از همیشه خوندم و بعد از نماز صلواتی فرستادم و تند تند سجاده رو جمع کردم رفتم بیرون چادرمو نپوشیده بودم که گوشیم زنگ خورد دیگه شماره ی رندش برام اشنا بود جواب ندادم چادرمو پوشیدم بعد از خداحافظی رفتم بیرون
امیرحیدر از ماشین پیاده شده بود و تکیه زد بود در ماشینش نگاهش به در خونه بود
با لبهایی که خنده ازش میبارید راحتتر از چند ساعت پیش سلام کردم
_سلام ببخشید منتظر موندی
پکر بنظر میرسید خشک جواب سلامم رو داد ته دلم خالی شد نکنه اتفاقی افتاده باشه
نشستیم توی ماشین در حینی که کمربندم رو میبستم پرسیدم
_اتفاقی افتاده؟
سعی کرد بخنده ولی موفق نبود
_چه اتفاقی مثلا؟
نگفت نه، نگفت نه تا دروغ نگفته باشه فقط پرسید تا برسه به جواب سوالم
_پکر بنظر میرسید
فرمون رو چرخوند دستشو برد سمت پخش ماشین کمی صداشو برد بالاتر
_یکم ذهنم درگیر شده
نگران شدم
_به چی؟
عینک آفتابیشو کشوند روی چشماش این یعنی فرار از اینکه من حالاتش رو بفهمم
_میشه نپرسید؟
_چرا نباید بپرسم؟
_چون باعث ناراحتیتون میشه
حالا دیگه مطمین شدم به من مربوط میشه دیگه مطمئن شدم غیاث یا شبنم و شراره خرابکاری کردن آب دهانمو پشت سرهم قورت دادم و تلخیشو به جون خریدم
_باعث ناراحتیم باشه بهتر از اینه که شمارو با این قیافه ببینم
اخمی کرد و کلافه نگاه ازم گرفت
_قضیه ای اون روز تو اتاق مازیار به من گفتین به گوش مادرم هم رسیده؟ چیزی گفتین شما؟
کمی فکر کردم و با گیجی و استرس پرسیدم
_کدوم .. موضوع؟
شنیدم که زیر لب استغفار کرد
_همینکه گفتین شما .. د خت ... دختر ...
فهمیدم چیو میگفت، دروغی که سرهم کرده بودم تا دست به سرش کنم دروغی میخواستم باعث دوری امیرحیدر بشه ولی نزدیکتر شد استخاره اش خوب اومده بود ولی باعث شرمندگی من شد سرمو انداختم پایین
_نه من چیزی نگفتم
_پس از کجا شک کرده و یه لنگه پا میگن آزمایش ...
یازهرا چه آزمایشی؟ اینکه من باید ثابت میکردم دخترم ؟ تاوان دروغی رو باید پس میدادم که نسنجیده به زبون آووردم ولی اونا نمیدونستن که چجوری چنین درخواستی کردن؟
_اینکه من شنیدم از شما و پذیرفتم، دلیل نمیشه اونا هم بپذیرند هرچند نظر خودم و توسلم به حضرت زهرا برام با اهمیت تره ولی مادرمه چجوری قانعش کنم که نیاز به چنین برنامه هایی نیست
ته دلم داشتن رخت میشستن رخت میشستن رخت میشستن انقدر تلخ شد که زد به گلوم و اسید معده ام اومد بالا سرعت ماشین که کم شد درو باز کردم فهمید میخوام بالا بیارم زد روی ترمز و ماشین با صدای بدی متوقف شد
رفتن به پارت اول👇
https://eitaa.com/MaHouraA/5
❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌
💜
📎💜
💜📎💜
📎💜📎💜
💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜
📎💜📎💜📎💜📎💜
💜📎💜📎💜📎💜📎💜