eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.3هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_18 #ماهورآ _مارال اگه بابا بفهمه میمیره میدونیکه چقدر عمه خون به دلش کرده؟ با گریه جوا
🌙|•° ساعت نزدیک به سه بود که غیاث پیام داد _نیم ساعت دیگه میرسم استرس افتاده بود به جونم انگار از هردرب برام میبارید مازیار هم امروز بست نشسته بود تو خونه میگفت نمیخوام برم بازار هرچی مامان اصرار میکرد ممکنه خرید کنیم به وجودت نیازه میگفت فوتبال داره نمیام بالاخره مامان و بابا راهی جمعه بازار شدن و مازیار هم نشست جلوی تلویزیون پا رو پا انداخت، درحالیکه تخمه میشکوند فوتبال تماشا میکرد هرموقع استرسی میشدم صورتم زرد میشد و رنگ از رخم میپرید الکی دور چرخ خیاطیم میگشتم کاری که نداشتم فقط میخواستم بهونه جور کنم برم بیرون روز تعطیل توکل برخدا کردم و از پشت پرده اومدم بیرون مازیار نیم تگاهی به سمتم انداخت و با تهوع رو برگردوند هیچوقت نفهمیدم چرا منو دوست نداره از من بزرگتر نبود فقط چون پسر ارشد بود احترامشو داشتم و چیزی بهش نمیگفتم دست و صورتمو شستم و رفتم تو اتاق مارال تا اماده بشم در زدم اجازه داد وارد شدم از دیشب که فهمیده بودم با امیرحسین در ارتباطه باهاش سر سنگین شده بودم و نگاهش نمیکردم سرش ردی کتاب بود ولی حواسش جای دیگه تند تند خودکار تق تقیشو میکوبید صفحه کتاب و زیر لب چیزی رو تکرار میکرد توجه نکردم ترجیح دادم با خودش کلنجار بره برای کار بدی که کرده بود مانتو شلوار مشکی پوشیدم با مقنعه سورمه ای رنگ جلوی آینه ایستادم تا چادرم رو مرتب کنم پوست سبزه و صورت گرد با چشمهای سبز و میشی رنگ که ارثیه از مامان بود موهای کوتاه مشکی و قد بلند با اندامی لاغر و کوچک مقنعه رو مرتب کردم و چادرم رو از پشت سر تنظیم کردم روی سرم کشش گشاد شده بود باید یه نو میزدم روش پوفی کردم و جوراب زنونه ی کرم رنگم رو پوشیدم بدون توجه به مارال از اتاق رفتم بیرون بسم الله گفتم و منتظر موندم تا مازیار بگه _بح ماهورا خانم کجا بسلامتی روز تعطیل همینطور هم شد _اگه اجازه بدین یه سری خرازی کار دارم بعد برم شاهچراغ نماز بخونم بیام از جا بلند شد کش شلوار راحتی آبی رنگشو کشید بالاتر و گفت _نمیخواد خرازیتو لیست کن خودم میرم نمازم تو خونه بخون ثوابش بیشتره خدایا خودت یه صبری بده نزنم فکشو نیارم پایین _مازیار جان من اونقدری بزرگ شدم که نیاز نباشه شما بهم یادآوری کنی چیکار کنم چیکار نکنم لطفا مداخله نکن صورتشو کش اوورد و به حالت مسخره ای گفت _هِهههه حرفای جدید میزنی لبخند آرومی زدم و جواب دادم _من ازت بزرگترم مازیار اجازه بده رومون تو روی همدیگه باز نشه _روت باز بشه بینم چه غلطی میکنی؟ خدابا خودت کمک کن گوشیمم پشت سر هم تو کیفم میلرزید این یعنی غیاث اومده و منتظرمنه _هیچی شما بزرگتری الان اجازه بده برم به خدا کار دارم دستشو بی خیال تکون داد و با لحن بی ادبی گفت _هری برو راه بازه دختره ی کم عقل یه روز بالاخره متوجه میشد این حجم از بی احترامی حق من نبوده یه روز که بزرگ بشه داماد بشه از تصور روز دامادی مازیار حالم خوب شد انگار دنیا رو دادن بهم عروسی داداشم باشه و من اونجا خواهر بزرگ داماد باشم به به چه عزت و احترامی خواهم داشت با خنده در خونه رو باز کردم پا گذاشتم تو کوچه برگشتم برم سمت شاهچراغ که صدای بمی صدام کرد _ماهی خانم دیر کردی تشخیص صدای بم و گیرای غیاث برام سخت نبود تند تند توی دلم ایه ی و جعلنا بین ایدیهم سدا رو خوندم تا کسی از در و همسایه منو نبینه بی توجه به حضورش پا تند کردم سمت شاهچراغ صدای قدمهای غیاث هم پشت سرم ناقوس مرگ بود رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_19 #ماهورآ ساعت نزدیک به سه بود که غیاث پیام داد _نیم ساعت دیگه میرسم استرس افتاده بو
🌙|•° تو سوز و سرمای پاییز شیراز شرشر عرق رو از زیر مانتو و چادرم احساس میکردم با کف دست عرق پیشونیمو پاک کردم و از ورودی بانوان رفتم داخل خانم میانسالی که نشسته بود برای تفتیش با خوشرویی گفت _سلام دخترم خوش اومدی به زور لبخندی زدم و برعکس همیشه که می ایستادم و باهاش خوش و بش می‌کردم خیلی زود از کنارش رد شدم و پرده رو در زدم کنار رفتم داخل صحن بزرگ شاهچراغ خیلی زود از قسمت مردونه غیاث وارد شد بازهم بهش توجه نکردم و خودمو رسوندم به قسمتی که خلوت تر به نظر میرسید زیر درختهای بید مجنون دنبالم راه افتاد و دقیقا جایی که متوقف شدم کنارم متوقف شد _سلام ماهی خانم در دل دعا کردم بحق همین شاهچراغ که سید و اولاد پیغمبر بود کسی از در و همسایه مارو نبینه تا از فرداش طبل رسواییم تو کوچه و برزن به صدا در بیاد _مگه هزار بار نگفتم بمن نگو ماهی خانم؟ چی میخوای از جونم غیاث رو ترش کرد ولی لبخند مضحکشو حفظ کرد _ماهی به دلم میشینه دورم چرخید من نگاهم ثابت مونده بود روی چرم کفشش که مثل همیشه برق میزد _میدونی سوگولی بودی همیشه پس خودت فکر کن چی از جونت میخوام دیوانه وار خاطر خواهی میکرد علاقه اش عاشقانه نبود خودخواهانه بود که اگه نبود بعد از توبه اش قبولش میکردم و میشدم عروس غیاث بی ترس از اینده ای نامعلوم _خجالت بکش تو حریم پاک حضرت اینجوری حرف نزن دست گذاشت روی چشمش _چشم خجالتم میکشم رو به گنبد گفت _غلط کردم ارباب صورتش نزدیک کرد به چهره ام _خوب شد سوگولی حالا جوابم چیه حلوای قند؟ _غیاث بس کن منو تو تیکه هم نیستیم دست برد توی جیب شلوار لیش و با ژستی مردونه و جنتلمن گفت _لیاقت تو چیه ماهورا بگو فراهم کنم پول ماشین خونه دارم چی ندارم که ناز میای سه ساله چادرمو به خودم نزدیکتر کردم _من نمیخوام ازدواج کنم _بخاطر چی د اخه ترست از چیه دختر جون؟ بغض کردم _ترسم از گذشته ایه که تو بزور چپوندی تو سرنوشتم و ککت نگزید استغفراللهی گفت و ادامه داد _د اخه دختر خوب اگه ترست اونه که خودمم شیریک جرمم دیگه چی داری که نمیگی؟ تندی نگاهش کردم آروم تر شد _بمیرم برای بغضت بگو دردتو چشمامو روی هم فشردم و زبون باز کردم _نمیخوامت غیاث دلم نمیخواد با شریک جرمم شریک زندگی بشم تو اگه ادعای عاشقی داری بذار به حال خودم باشم نوچی کرد خواست جواب بده که گوشیش زنگ خورد راست میگفت غیاث از مال دنیا هیچی کم نداشت هیچی از تیپ و قیافه هم درجه یک بود ولی دل ماهورا با شریک جرمش نبود سرمو اووردم بالا تا رو به گنبد دعا کنم که چشمم خورد به نگاه مشکی مرد اشنایی که دیشب اومده بود در خونمون تا لباس خواهرشو تحویل بگیره رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_20 #ماهورآ تو سوز و سرمای پاییز شیراز شرشر عرق رو از زیر مانتو و چادرم احساس میکردم با
🌙|•° مستقیم نگاهش به من بود و غیاثی که پشت من با کلاه لبه داری روی سرش مشغول حرف زدن بود نمیدونم چرا دستپاچه شدم چادرمو جمع و جور کردم بی توجه به غیاثی که مطمئنا حرفاش تموم نشده بود رفتم سمت خروجی سنگینی نگاه اون چشمای مشکی رو تا وقتی که از در بزرگ اصلی خارج شدم روی خودم احساس میکردم خدایا این دیگه کی بود و از کجا پیداش شد قربونت برم حالا باید میذاشتیش سر راهم که ابروم فنا بره؟ نمیگی میره به خواهر و مادرش میگه و مشتریامو از دست میدم؟ د اخه نوکرتم مگه ماهورا چه هیزم تری بهت فروخته ابریشم من به راز و نیازم با خندیدم و راهی خرازی شدم گوشیم که تو جیبم لرزید دلمم باهاش لرزید غیاث بود و قصد بازجویی داشت _کجا رفت دخترجون میخواستم التماس کنم برای اولین بار به غیاث التماس کردم _غیاث؛ جان مادرت که میدونم برات عزیزه بیا و دست از سر ماهورا بردار به خدا من هیچی ندارم که تو دنبالش باشی _میدونی مادرم برام عزیزه ماهی؟ همونقدر که عزیزه تو عزیزتری تا نفس اخرم دنبالتم پا به پا لحظه به لحظه ای خدا خودت صبری بده تا همین جا کف خیابون یقه نَدَرم و جفت پا نرم زیر تریلی _یه هفته میرم ترکیه برگشتنی میام سراغت چشم گربه ای تف به ذات خرابت بیاد غیاث که هربار هم اسمی داری که روی من بدبخت بذاری جوابشو ندادم گوشیو قطع کردم رفتم خرازی چنتا دکمه و نخ رنگی گرفتم رفتم سمت خونه بعد از اون مراسم خواستگاری مسخره، عفت خانم باهامون سرسنگین شده بود و اعتقاد داشت ما اعتبارشو تو کسب و کار خراب کردیم جلوی در خونشون ایستاده بود و با همسایه بغلی حرف میزد منو که دید چادر گلگلیشو به صورتش نزدیکتر کرد صداشو یکم بلندتر کرد جوری که من بشنوم رو به زن گفت _اره والا دخترای امروز ادعاشون آسمون پاره کنه بعد ادعای چادریشونم میشه ایششش پوزخند زدم و زیر لب سلامی دادم‌از کنارشون رد شدم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
|°🍃 .‌.. ... و 🌙 ️ °•°🌺 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌺°•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_21 #ماهورآ مستقیم نگاهش به من بود و غیاثی که پشت من با کلاه لبه داری روی سرش مشغول حرف
🌙|•° کلید انداختم در خونه رو باز کنم که دستگیره کشیده شد و تعادلم رو از دست دادم سکندری خوردم سمت مازیار _هوووی چخبرته دختر جلو پاتم نمیتونی ببینی؟ دماغمو با دست ماساژ دادم _علم غیب ندارم که تو پشت دری ببخشید دیدم خودشو خوشکل کرده تیپ زده روغن مالیده به موهاش کنجکاو پرسیدم _حالا کجا میری خوشتیپ؟ انگار از تعریفم خوشش اومد برگشت ژست مثلا باکلاسی گرفت و جواب داد _واقعا خوشتیپم؟؟ رفتم تو خونه دورش چرخی زدم و با اغراق گفتم _عالیه حواست باشه دخترا عاشقت نشن زنجیر توی دستشو چرخوند و رفت سمت در _عشق مال بچه پولداراست ابجی مارو چه به این سوسول بازیا _منکه میدونم کم خاطر خواه نداری شازده پسر دستاشو آوورد بالا و گفت _عزت زیاد ماهی جون شام نخورید پیتزا میارم به اون فنچ بی اعصابم بگو هرچقدر قلدرم بلدرمش زیاد بود ولی دل مهربونی داشت فنچ بی اعصاب هم حتما به پر و پاش پیچیده که حالا میخواد با دوتا پیتزا خرش کنه و از دلش در بیاره خداروشکر مازیار رفت وگرنه من با چه بهونه ای جلوش نماز میخوندم و میگفتم نشده تو شاهچراغ بخونم تجدید وضو کردم و تند تند نماز مغرب رو خوندم خواستم کتاب دعام باز کنم که مارال از اتاقش اومد بیرون نگاهی به اطرافش انداخت انگار نمیدونست من پشت پرده هستم گوشیشو گذاشت کنار گوشش و جواب داد _الووو امیررر؟ مارال گریه میکرد _میترسم دیگه نمیخوام ادامه بدم اجی ماهورا فهمیده اگه بابام بفهمه انگار جوون نداشت سر پا باشه نشست کف هال _نمیخوام امیر نمیخوام حتی اگه عاشقم باشی وقتی بابام ناراحته نمیخوام زنت بشم چند ثانیه سکوت کرد بعد با تعجب و ترس پرسید _چیییییییی؟ بیای خواستگاری؟ تقریبا مطمین شده بودم قضیه شون جدیه از روی جانماز بلند شدم رفتم سمت مارال که با دیدنم شوکه روی پا ایستاد و گوشی رو چسبوند به سینه اش دستمو دراز کردم سمت گوشی _بده به من اومد التماس کنه محلش نذاشتم و گوشی رو از دستش بیرون کشیدم _اقا امیرحسین؟ همینکه نترسیده بود و قطع نکرده بود دلیل بر جدی بودنش میشد _سلام ابجی _سلام نکرده پا گذاشتی تو حریم خواهرم پسر عمه، چرا؟ مکث کرد _من قصد بدی ندارم ماهورا خانم مارال خواست حرف بزنه با اشاره دست گفتم ساکت بشه _قصد خیرت رو با مادرت در میون گذاشتی؟ _خدا شاهده که اره _ولی مارال با پدرم در میون بذاره با مخالفت و دعوا رو به رو میشه _من دلم نمیخواد مارال اذیت بشه _خب اگه نمیخوای ناراحتش کنی به پر و پاش نپیچ ناراحت شد _تو ادبیات شما عشق تعریف نشده ماهورا خانم؟ خر بیار باقالی بار کن اینا جدی جدی عاشقن _بذار فکرامو بکنم ببینم میتونم بابا رو قانع کنم یا نه بهت اطلاع میدم شوکه و خوشحال جواب داد _خواهری میکنید ماهورا خانم خیلی لطف میکنید خداحافظی کردم و با حرص گوشی رو چسبوندم تخت سینه ی مارال و برگشتم پشت پرده قامت بستم برای نماز عشا رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
|°🍃 .‌.. ... و 🌙 ️ °•°🌺 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌺°•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_22 #ماهورآ کلید انداختم در خونه رو باز کنم که دستگیره کشیده شد و تعادلم رو از دست دادم
🌙|•° دو روز بود تو خونه جنگ به پا شده بود از وقتی برای بابا گفتم امیرحسین از مارال خوشش اومده و قصدش خیره، بابا شده بود کوره آتیش و مازیار هم آتیش بیاره معرکه دوباره سر ناهار شده بود و من برگشته بودم خونه نشستم پای سفره تا دمپخت تن ماهی مامان پز با سالاد شیرازی بزنم و از خستگی روزم کم بشه که مازیار شروع کرد _بخور نوش جون غریب پرست طعنه اش به من بود حالا خوبه مارال عاشق شده بود من فقط واسطه بودم که این دوتا جوون رو بهمدیگه برسونم و از نیت خیر امیرحسین مطمئن بودم نمیدونم مازیار این وسط چه سودی میبرد _مازیار جان اجازه بده بزرگترا حل کنن مسئله رو مازیار با عصبانیت قاشق کوبوند به بشقابش و مارال با استرس نگاهم کرد برعکس همیشه بابا ازم حمایتی نکرد و در تایید مازیار سرشو تکون داد _رفته بیرون چشش به چهارتا ادم افتاده شیر شده شوکه با دهانی نیمه باز برگشتم سمت بابا این چه حرفی بود من بیچاره صبح تا شب جون میکندم مامان برای بابا و مازیار بیژامه گل گلی درست کنه اونوقت چه تهمتی نثارم میکردن _مازیار عقلش نمیکشه شما چرا بابا؟ بابا هم صداشو برد بالا _راست میگه دختر جون طرفداری عمه اتو میکنی که منو مادرتو خار و خفیف کرد؟ چشمامو روی هم فشردم تا ارامش بگیرم _پدر من طرفدار عمه نبودم مارال و امیرحسین عاشقن میفهمین چی میگم؟ مازیار با حالت چندشی جوابمو داد _عاشق همن؟ چه غلطا خوریا بشین بینم بعد هم با چار انگشت کوبید پس کله ی مارال و ادامه داد _این جوجه چش به عاشقی؟ مارال اعتراض کرد _داداش تورو خدا مامان مداخله کرد _مارال حرف نزن بعد هم رو کرد سمت بابا با احترام گفت _آقا رضا اگه مشکل شما خار و خفیف شدن منه که من گلایه ای ندارم وقتی دخترم فکر میکنه اونجا خوشبخته اجازه بدین یه سر بیان مازیار انگار دود از دماغش بیرون میزد _مامان چی میگی ما اجازه بدیم اونا بیان اینجا که دوباره سنگ رو یخ بشیم بعد رو به مارال گفت _تیریپت به تیریپشون میخوره که باهاشون پریدی خر؟ مارال به گریه افتاده بود _داداش منم آدمم چرا هی میزنید تو سرم بعد هم قاشقشو کوبید تو بشقاب و از جا بلند شد رفت تو اتاقش لقمه هامو با آرامش جویدم و دادم پایین وقتی مامان راضی بود بابا هم راضی میشد مطمئن بودم _زرین خانم نظر شما همینه؟ باز مازیار حرف زد _بابا _ساکت شو پسر مادرت عاقلتر از تو هست مازیار زیر لب غرغر کرد و از جا بلند شد _عقلتونو بدید دست زنا ببین به کجا کشیده میشین پوزخندی زدم و با ارامش بیشتری مشغول میل کردن ناهار شدم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
|°🍃 .‌.. ... و 💚 ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_23 #ماهورآ دو روز بود تو خونه جنگ به پا شده بود از وقتی برای بابا گفتم امیرحسین از مارا
🌙|•° مامان هم با متانت جواب داد _بله اقا رضا اگه شما اجازه بفرمایید ترفند مامان بود برای رام کردن بابا چنان دلبرانه حرف میزد که منم دلم میکشید به حرفش گوش کنم نمیدونم این خنده ی بدجنس از کجا روی لبم سبز شده بود که بابا گفت _چرا میخندی فتنه؟ خنده ام بیشتر شد _هیچی باباجون سیر شده بودم روی دو زانو بلند شدم کله ی سر بابا رو ماچ گنده ای انداختم و گفتم _ماچ رو کله ات اقا رضا که انقدر خوبی عشقم مامان و بابا خندیدن و مشغول حرف زدن شدن منم رفتم پشت‌ پرده تا کار مشتریامو راست و ریست کنم که سر کله ی مازیار پیدا شد میدونستم چیزی میخواست برای همین طاقچه بالا گذاشتم و محلش ندادم _چرا محل نمیدی کرکس؟ یعنی اگه من میدونستم این حرفا رو از کجاش میاره خوب میشد نتونستم جلوی خندم رو بگیرم خندیدم و با خلق شیرین تر جواب دادم _کارتو بگو مازیار هیچ گربه ای محض رضای خدا نمیاد محل ما بده دلگرم شد انگار به اینکه حرفشو گوش بدم جلوتر اومد _گربه قیافته چشم گربه ای قلبم از حرکت ایستاد این لقبی بود که شاهین برام گذاشته بود نکنه مازیار شنیده بود اب دهانمو قورت دادم و دوباره گفتم _کارتو بگو گفتم پشت موهاشو خاروند و با مِن مِن گفت _میگم چیزه تو فقط برای مارال خواهری میکنی یا برای داشت هم مایه میذاری شصتم خبردار شد که میخواد موضوع مریم رو پیش بکشه _حرفتو بزن مازیار مقدمه چینی نکن نخ اضافه ی روی لباس رو با دندون کشیدم و دوباره نگاهش کردم _اون دوستت هست اون روز باهاش جلوی شاهچراغ دل و قلوه ول میدادین اخمامو تو هم کشیدم _درست صحبت کن مازیار اَه _خب همون دوستت مجرده یا کسیو داره؟ برق چشمامو دیگه براق شد تو صورتم _هی هی گرو کشی نمیکنیا تمام و کمال جوابمو میدی فهمیدی؟ جوری خندیدم که دندونامو ببینه _آره فهمیدم بپرس _پرسیدم مجرده یا متاهل؟ مشغول کارم شدم _اون فقط ۱۶ سالشه خیلیم تو زندگیش سختی کشیده دورشو خط بکش اخم کرد _چرا اینو میگی؟ _چون تو با این اخلاقت بدرد اون دختر معصوم نمیخوری کم زجر نکشیده تو خونه باباش که بیاد بشه عروس تو بازهم تو سری بخوره _د نه د نشد من برای زنم که اینجوری نیستم سری از تاسف تکون دادم _یعنی خواهراتو تو سری میزنی فقط بدبخت؟ بلند شد بادی به غبغب انداخت _داداشی گفتن بزرگتری گفتن شماها حقتونه پوزخندی زدم و جوابشو ندادم و به این فکر کردم که مردهای ایرانی هرچقدر هم ادعا داشته باشند بازهم زن ذلیلن و مطیع حرف همسرشون که این خصلت خوبی بود چون زنها فرشته اند رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
|°🍃 .‌.. ... و 💚 ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_24 #ماهورآ مامان هم با متانت جواب داد _بله اقا رضا اگه شما اجازه بفرمایید ترفند مامان
🌙|•° هرطور شده بود مازیار راضیم کرد تا با مریم حرف بزنم و مزه ی دهنشو بدونم دلم راضی نبود ولی به اجبار قبول کردم اون روز عصر اخرای ساعت کاری خیاط خونه بود که کار مشتری رو رها کردم و رفتم سراغ مریم که با جون و دل داشت روی سر آستین لباس مجلسی که جدیدا گرفته بود کار میکرد _مریم جون؟ انگار فکرش جای دیگه بود که با صدای من از جا پرید و نگاهم کرد _جونم ماهورا جون صدام زدین؟ لبخند زدم و دست کشیدم روی موهای خرمایی و ابریشمیش _اره گلم کارت تموم نیست؟ دندونای خرگوشی زیباشو با خنده به نمایش گذاشت _اره تمومم کارم داشتین؟ _اوهوم پس بلند شو باهم بریم با خجالت چشمی گفت و شروع کرد به جمع و جور کردن وسایلش پنج دقیقه ی بعد هردو اماده ی رفتن بودیم جلوی در خیاط خونه دستشو گرفتم توی دستم تا احساس صمیمیتش بیشتر بشه _چخبر مریم جونم بابات خوبه؟ لبخند کمرنگی زد _خداروشکر داره بهتر میشه _یعنی تصمیم گرفته؟ _اهوم تصمیم گرفته دیگه دخترش کار نکنه حالش خوب بشه خودش بره سر کار منم درسمو بخونم با ذوق جوابشو دادم _عزیزم الهی آمین _ممنونم ماهورا جون شما خیلی مهربون هستین از جلوی روسری فروشی دستفروشی رد میشدیم که متوقف شد و با ذوق گفت _چند وقته دلم روسری میخواد نمیتونستم بخرم امروز اقا منوچهر بهم حقوق داد میای کمکم کنی بخرم؟ چقدر روحیاتش بچگانه و معصوم بود _اره گلم بین روسریا گشت و یکی یکی روی سرش انتخاب کرد تا بالاخره رنگ صورتی زیبایی پسندش شد _مریم خانم؟ _ماهورا جون میخواین چیزی بگین بهم؟ من اشتباهی کردم بغلش کردم و توی گوشش پچ زدم _نه دورت بگردم میخوام ازت خواستگاری کنم برای داداشم صدای هیییین گفتنش بالا رفت دقیقا روی به روی شاهچراغ ایستاده بودیم اینجا جایی بود که راهمون از هم جدا میشد با خجالت سرشو گرفته بود و تند تند پوست لبشو میجوید _الان نمیخوام نظرتو بهم بگی فکر کن بعد _ماهورا جون بابام .. دست گذاشتم پشت کمرش _خودت فکر کن صحبت با پدرت رو بذار برعهده ی ما _بابام ناراحت میشه _چرا ناراحت بشه مگه میخواد تورو ترشی بندازه ریز و با استرس خندید _نه میگم یعنی من هنوز بچه ام با لبخند بهش پاسخ دادم _صبر میکنیم بزرگ بشی _داداشتونو بعد از اون روز جلوی شاهچراغ بازم دیدم با تعجب پرسیدم _کجاااا شونه هاشو بالا انداخت و در عین سادگی گفت _نمیدونم نزدیکیای خونمون عجب پس مازیار هم بیکار ننشسته بود بالاخره با مریم خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه دوباره اون باقله ها بهم چشمک میزدن ولی نمیتونستم از فرمون مامان سرپیچی کنم و بخورم اخه هشدار داده بود از بیرون چیزی نخریم آهی کشیدم و با فراغ خیال عین بچه ها لی لی کنون رفتم سمت خونه رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
|°🍃 .‌.. ... و 💚 ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°