eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.2هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_20 #ماهورآ تو سوز و سرمای پاییز شیراز شرشر عرق رو از زیر مانتو و چادرم احساس میکردم با
🌙|•° مستقیم نگاهش به من بود و غیاثی که پشت من با کلاه لبه داری روی سرش مشغول حرف زدن بود نمیدونم چرا دستپاچه شدم چادرمو جمع و جور کردم بی توجه به غیاثی که مطمئنا حرفاش تموم نشده بود رفتم سمت خروجی سنگینی نگاه اون چشمای مشکی رو تا وقتی که از در بزرگ اصلی خارج شدم روی خودم احساس میکردم خدایا این دیگه کی بود و از کجا پیداش شد قربونت برم حالا باید میذاشتیش سر راهم که ابروم فنا بره؟ نمیگی میره به خواهر و مادرش میگه و مشتریامو از دست میدم؟ د اخه نوکرتم مگه ماهورا چه هیزم تری بهت فروخته ابریشم من به راز و نیازم با خندیدم و راهی خرازی شدم گوشیم که تو جیبم لرزید دلمم باهاش لرزید غیاث بود و قصد بازجویی داشت _کجا رفت دخترجون میخواستم التماس کنم برای اولین بار به غیاث التماس کردم _غیاث؛ جان مادرت که میدونم برات عزیزه بیا و دست از سر ماهورا بردار به خدا من هیچی ندارم که تو دنبالش باشی _میدونی مادرم برام عزیزه ماهی؟ همونقدر که عزیزه تو عزیزتری تا نفس اخرم دنبالتم پا به پا لحظه به لحظه ای خدا خودت صبری بده تا همین جا کف خیابون یقه نَدَرم و جفت پا نرم زیر تریلی _یه هفته میرم ترکیه برگشتنی میام سراغت چشم گربه ای تف به ذات خرابت بیاد غیاث که هربار هم اسمی داری که روی من بدبخت بذاری جوابشو ندادم گوشیو قطع کردم رفتم خرازی چنتا دکمه و نخ رنگی گرفتم رفتم سمت خونه بعد از اون مراسم خواستگاری مسخره، عفت خانم باهامون سرسنگین شده بود و اعتقاد داشت ما اعتبارشو تو کسب و کار خراب کردیم جلوی در خونشون ایستاده بود و با همسایه بغلی حرف میزد منو که دید چادر گلگلیشو به صورتش نزدیکتر کرد صداشو یکم بلندتر کرد جوری که من بشنوم رو به زن گفت _اره والا دخترای امروز ادعاشون آسمون پاره کنه بعد ادعای چادریشونم میشه ایششش پوزخند زدم و زیر لب سلامی دادم‌از کنارشون رد شدم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
|°🍃 .‌.. ... و 🌙 ️ °•°🌺 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌺°•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_21 #ماهورآ مستقیم نگاهش به من بود و غیاثی که پشت من با کلاه لبه داری روی سرش مشغول حرف
🌙|•° کلید انداختم در خونه رو باز کنم که دستگیره کشیده شد و تعادلم رو از دست دادم سکندری خوردم سمت مازیار _هوووی چخبرته دختر جلو پاتم نمیتونی ببینی؟ دماغمو با دست ماساژ دادم _علم غیب ندارم که تو پشت دری ببخشید دیدم خودشو خوشکل کرده تیپ زده روغن مالیده به موهاش کنجکاو پرسیدم _حالا کجا میری خوشتیپ؟ انگار از تعریفم خوشش اومد برگشت ژست مثلا باکلاسی گرفت و جواب داد _واقعا خوشتیپم؟؟ رفتم تو خونه دورش چرخی زدم و با اغراق گفتم _عالیه حواست باشه دخترا عاشقت نشن زنجیر توی دستشو چرخوند و رفت سمت در _عشق مال بچه پولداراست ابجی مارو چه به این سوسول بازیا _منکه میدونم کم خاطر خواه نداری شازده پسر دستاشو آوورد بالا و گفت _عزت زیاد ماهی جون شام نخورید پیتزا میارم به اون فنچ بی اعصابم بگو هرچقدر قلدرم بلدرمش زیاد بود ولی دل مهربونی داشت فنچ بی اعصاب هم حتما به پر و پاش پیچیده که حالا میخواد با دوتا پیتزا خرش کنه و از دلش در بیاره خداروشکر مازیار رفت وگرنه من با چه بهونه ای جلوش نماز میخوندم و میگفتم نشده تو شاهچراغ بخونم تجدید وضو کردم و تند تند نماز مغرب رو خوندم خواستم کتاب دعام باز کنم که مارال از اتاقش اومد بیرون نگاهی به اطرافش انداخت انگار نمیدونست من پشت پرده هستم گوشیشو گذاشت کنار گوشش و جواب داد _الووو امیررر؟ مارال گریه میکرد _میترسم دیگه نمیخوام ادامه بدم اجی ماهورا فهمیده اگه بابام بفهمه انگار جوون نداشت سر پا باشه نشست کف هال _نمیخوام امیر نمیخوام حتی اگه عاشقم باشی وقتی بابام ناراحته نمیخوام زنت بشم چند ثانیه سکوت کرد بعد با تعجب و ترس پرسید _چیییییییی؟ بیای خواستگاری؟ تقریبا مطمین شده بودم قضیه شون جدیه از روی جانماز بلند شدم رفتم سمت مارال که با دیدنم شوکه روی پا ایستاد و گوشی رو چسبوند به سینه اش دستمو دراز کردم سمت گوشی _بده به من اومد التماس کنه محلش نذاشتم و گوشی رو از دستش بیرون کشیدم _اقا امیرحسین؟ همینکه نترسیده بود و قطع نکرده بود دلیل بر جدی بودنش میشد _سلام ابجی _سلام نکرده پا گذاشتی تو حریم خواهرم پسر عمه، چرا؟ مکث کرد _من قصد بدی ندارم ماهورا خانم مارال خواست حرف بزنه با اشاره دست گفتم ساکت بشه _قصد خیرت رو با مادرت در میون گذاشتی؟ _خدا شاهده که اره _ولی مارال با پدرم در میون بذاره با مخالفت و دعوا رو به رو میشه _من دلم نمیخواد مارال اذیت بشه _خب اگه نمیخوای ناراحتش کنی به پر و پاش نپیچ ناراحت شد _تو ادبیات شما عشق تعریف نشده ماهورا خانم؟ خر بیار باقالی بار کن اینا جدی جدی عاشقن _بذار فکرامو بکنم ببینم میتونم بابا رو قانع کنم یا نه بهت اطلاع میدم شوکه و خوشحال جواب داد _خواهری میکنید ماهورا خانم خیلی لطف میکنید خداحافظی کردم و با حرص گوشی رو چسبوندم تخت سینه ی مارال و برگشتم پشت پرده قامت بستم برای نماز عشا رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
|°🍃 .‌.. ... و 🌙 ️ °•°🌺 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌺°•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_22 #ماهورآ کلید انداختم در خونه رو باز کنم که دستگیره کشیده شد و تعادلم رو از دست دادم
🌙|•° دو روز بود تو خونه جنگ به پا شده بود از وقتی برای بابا گفتم امیرحسین از مارال خوشش اومده و قصدش خیره، بابا شده بود کوره آتیش و مازیار هم آتیش بیاره معرکه دوباره سر ناهار شده بود و من برگشته بودم خونه نشستم پای سفره تا دمپخت تن ماهی مامان پز با سالاد شیرازی بزنم و از خستگی روزم کم بشه که مازیار شروع کرد _بخور نوش جون غریب پرست طعنه اش به من بود حالا خوبه مارال عاشق شده بود من فقط واسطه بودم که این دوتا جوون رو بهمدیگه برسونم و از نیت خیر امیرحسین مطمئن بودم نمیدونم مازیار این وسط چه سودی میبرد _مازیار جان اجازه بده بزرگترا حل کنن مسئله رو مازیار با عصبانیت قاشق کوبوند به بشقابش و مارال با استرس نگاهم کرد برعکس همیشه بابا ازم حمایتی نکرد و در تایید مازیار سرشو تکون داد _رفته بیرون چشش به چهارتا ادم افتاده شیر شده شوکه با دهانی نیمه باز برگشتم سمت بابا این چه حرفی بود من بیچاره صبح تا شب جون میکندم مامان برای بابا و مازیار بیژامه گل گلی درست کنه اونوقت چه تهمتی نثارم میکردن _مازیار عقلش نمیکشه شما چرا بابا؟ بابا هم صداشو برد بالا _راست میگه دختر جون طرفداری عمه اتو میکنی که منو مادرتو خار و خفیف کرد؟ چشمامو روی هم فشردم تا ارامش بگیرم _پدر من طرفدار عمه نبودم مارال و امیرحسین عاشقن میفهمین چی میگم؟ مازیار با حالت چندشی جوابمو داد _عاشق همن؟ چه غلطا خوریا بشین بینم بعد هم با چار انگشت کوبید پس کله ی مارال و ادامه داد _این جوجه چش به عاشقی؟ مارال اعتراض کرد _داداش تورو خدا مامان مداخله کرد _مارال حرف نزن بعد هم رو کرد سمت بابا با احترام گفت _آقا رضا اگه مشکل شما خار و خفیف شدن منه که من گلایه ای ندارم وقتی دخترم فکر میکنه اونجا خوشبخته اجازه بدین یه سر بیان مازیار انگار دود از دماغش بیرون میزد _مامان چی میگی ما اجازه بدیم اونا بیان اینجا که دوباره سنگ رو یخ بشیم بعد رو به مارال گفت _تیریپت به تیریپشون میخوره که باهاشون پریدی خر؟ مارال به گریه افتاده بود _داداش منم آدمم چرا هی میزنید تو سرم بعد هم قاشقشو کوبید تو بشقاب و از جا بلند شد رفت تو اتاقش لقمه هامو با آرامش جویدم و دادم پایین وقتی مامان راضی بود بابا هم راضی میشد مطمئن بودم _زرین خانم نظر شما همینه؟ باز مازیار حرف زد _بابا _ساکت شو پسر مادرت عاقلتر از تو هست مازیار زیر لب غرغر کرد و از جا بلند شد _عقلتونو بدید دست زنا ببین به کجا کشیده میشین پوزخندی زدم و با ارامش بیشتری مشغول میل کردن ناهار شدم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
|°🍃 .‌.. ... و 💚 ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_23 #ماهورآ دو روز بود تو خونه جنگ به پا شده بود از وقتی برای بابا گفتم امیرحسین از مارا
🌙|•° مامان هم با متانت جواب داد _بله اقا رضا اگه شما اجازه بفرمایید ترفند مامان بود برای رام کردن بابا چنان دلبرانه حرف میزد که منم دلم میکشید به حرفش گوش کنم نمیدونم این خنده ی بدجنس از کجا روی لبم سبز شده بود که بابا گفت _چرا میخندی فتنه؟ خنده ام بیشتر شد _هیچی باباجون سیر شده بودم روی دو زانو بلند شدم کله ی سر بابا رو ماچ گنده ای انداختم و گفتم _ماچ رو کله ات اقا رضا که انقدر خوبی عشقم مامان و بابا خندیدن و مشغول حرف زدن شدن منم رفتم پشت‌ پرده تا کار مشتریامو راست و ریست کنم که سر کله ی مازیار پیدا شد میدونستم چیزی میخواست برای همین طاقچه بالا گذاشتم و محلش ندادم _چرا محل نمیدی کرکس؟ یعنی اگه من میدونستم این حرفا رو از کجاش میاره خوب میشد نتونستم جلوی خندم رو بگیرم خندیدم و با خلق شیرین تر جواب دادم _کارتو بگو مازیار هیچ گربه ای محض رضای خدا نمیاد محل ما بده دلگرم شد انگار به اینکه حرفشو گوش بدم جلوتر اومد _گربه قیافته چشم گربه ای قلبم از حرکت ایستاد این لقبی بود که شاهین برام گذاشته بود نکنه مازیار شنیده بود اب دهانمو قورت دادم و دوباره گفتم _کارتو بگو گفتم پشت موهاشو خاروند و با مِن مِن گفت _میگم چیزه تو فقط برای مارال خواهری میکنی یا برای داشت هم مایه میذاری شصتم خبردار شد که میخواد موضوع مریم رو پیش بکشه _حرفتو بزن مازیار مقدمه چینی نکن نخ اضافه ی روی لباس رو با دندون کشیدم و دوباره نگاهش کردم _اون دوستت هست اون روز باهاش جلوی شاهچراغ دل و قلوه ول میدادین اخمامو تو هم کشیدم _درست صحبت کن مازیار اَه _خب همون دوستت مجرده یا کسیو داره؟ برق چشمامو دیگه براق شد تو صورتم _هی هی گرو کشی نمیکنیا تمام و کمال جوابمو میدی فهمیدی؟ جوری خندیدم که دندونامو ببینه _آره فهمیدم بپرس _پرسیدم مجرده یا متاهل؟ مشغول کارم شدم _اون فقط ۱۶ سالشه خیلیم تو زندگیش سختی کشیده دورشو خط بکش اخم کرد _چرا اینو میگی؟ _چون تو با این اخلاقت بدرد اون دختر معصوم نمیخوری کم زجر نکشیده تو خونه باباش که بیاد بشه عروس تو بازهم تو سری بخوره _د نه د نشد من برای زنم که اینجوری نیستم سری از تاسف تکون دادم _یعنی خواهراتو تو سری میزنی فقط بدبخت؟ بلند شد بادی به غبغب انداخت _داداشی گفتن بزرگتری گفتن شماها حقتونه پوزخندی زدم و جوابشو ندادم و به این فکر کردم که مردهای ایرانی هرچقدر هم ادعا داشته باشند بازهم زن ذلیلن و مطیع حرف همسرشون که این خصلت خوبی بود چون زنها فرشته اند رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
|°🍃 .‌.. ... و 💚 ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_24 #ماهورآ مامان هم با متانت جواب داد _بله اقا رضا اگه شما اجازه بفرمایید ترفند مامان
🌙|•° هرطور شده بود مازیار راضیم کرد تا با مریم حرف بزنم و مزه ی دهنشو بدونم دلم راضی نبود ولی به اجبار قبول کردم اون روز عصر اخرای ساعت کاری خیاط خونه بود که کار مشتری رو رها کردم و رفتم سراغ مریم که با جون و دل داشت روی سر آستین لباس مجلسی که جدیدا گرفته بود کار میکرد _مریم جون؟ انگار فکرش جای دیگه بود که با صدای من از جا پرید و نگاهم کرد _جونم ماهورا جون صدام زدین؟ لبخند زدم و دست کشیدم روی موهای خرمایی و ابریشمیش _اره گلم کارت تموم نیست؟ دندونای خرگوشی زیباشو با خنده به نمایش گذاشت _اره تمومم کارم داشتین؟ _اوهوم پس بلند شو باهم بریم با خجالت چشمی گفت و شروع کرد به جمع و جور کردن وسایلش پنج دقیقه ی بعد هردو اماده ی رفتن بودیم جلوی در خیاط خونه دستشو گرفتم توی دستم تا احساس صمیمیتش بیشتر بشه _چخبر مریم جونم بابات خوبه؟ لبخند کمرنگی زد _خداروشکر داره بهتر میشه _یعنی تصمیم گرفته؟ _اهوم تصمیم گرفته دیگه دخترش کار نکنه حالش خوب بشه خودش بره سر کار منم درسمو بخونم با ذوق جوابشو دادم _عزیزم الهی آمین _ممنونم ماهورا جون شما خیلی مهربون هستین از جلوی روسری فروشی دستفروشی رد میشدیم که متوقف شد و با ذوق گفت _چند وقته دلم روسری میخواد نمیتونستم بخرم امروز اقا منوچهر بهم حقوق داد میای کمکم کنی بخرم؟ چقدر روحیاتش بچگانه و معصوم بود _اره گلم بین روسریا گشت و یکی یکی روی سرش انتخاب کرد تا بالاخره رنگ صورتی زیبایی پسندش شد _مریم خانم؟ _ماهورا جون میخواین چیزی بگین بهم؟ من اشتباهی کردم بغلش کردم و توی گوشش پچ زدم _نه دورت بگردم میخوام ازت خواستگاری کنم برای داداشم صدای هیییین گفتنش بالا رفت دقیقا روی به روی شاهچراغ ایستاده بودیم اینجا جایی بود که راهمون از هم جدا میشد با خجالت سرشو گرفته بود و تند تند پوست لبشو میجوید _الان نمیخوام نظرتو بهم بگی فکر کن بعد _ماهورا جون بابام .. دست گذاشتم پشت کمرش _خودت فکر کن صحبت با پدرت رو بذار برعهده ی ما _بابام ناراحت میشه _چرا ناراحت بشه مگه میخواد تورو ترشی بندازه ریز و با استرس خندید _نه میگم یعنی من هنوز بچه ام با لبخند بهش پاسخ دادم _صبر میکنیم بزرگ بشی _داداشتونو بعد از اون روز جلوی شاهچراغ بازم دیدم با تعجب پرسیدم _کجاااا شونه هاشو بالا انداخت و در عین سادگی گفت _نمیدونم نزدیکیای خونمون عجب پس مازیار هم بیکار ننشسته بود بالاخره با مریم خداحافظی کردم و رفتم سمت خونه دوباره اون باقله ها بهم چشمک میزدن ولی نمیتونستم از فرمون مامان سرپیچی کنم و بخورم اخه هشدار داده بود از بیرون چیزی نخریم آهی کشیدم و با فراغ خیال عین بچه ها لی لی کنون رفتم سمت خونه رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
|°🍃 .‌.. ... و 💚 ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_25 #ماهورآ هرطور شده بود مازیار راضیم کرد تا با مریم حرف بزنم و مزه ی دهنشو بدونم دلم را
🌙|•° در خونه رو که باز کردم چشمم خورد به دوتا خانم چادری که تو حیاط کنار مامان ایستاده بودن و با هم در حال خوش و بش بودند صدای درو که شنیدن هرسه برگشتن سمت من مامان زودتر از بقیه گفت _ سلام ماهور جان خوش اومدی مادر ببین حاج خانوم چند دقیقه هست که منتظر بیای تا سفارشش و قبول کنی لبخندی زدم و سلام کردم _بفرمایید در خدمتم چرا تشریف نیاوردید خیاط خونه یکی از خانوما پیش دستی کرد و گفت _ نه عزیزم اومدم تا اینجا کار مونو زودتر راه بندازی وقتی به حرف اومد صداشو تشخیص دادم خانم ایزدی بود همان خانمی که چند وقت پیش سفارش لباس پسرش داده بود و نیومد دنبالش بعد معلوم شد که عقد پسرش به هم خورده لبخندی زدم و رفتم جلوتر _سلام خانم ایزدی خوب هستین خوب کردین اومدی اینجا، چشم خارج از نوبت براتون درست می کنم بفرمایید داخل تا اندازه گیری ها رو انجام بدم دخترش هم باهاش بود فاطمه خانم سلام کرد و شبیه مادرش تشکر کرد و با تعارف مامان زرین رفتیم داخل اتاق بابا مازیار نبودند حتما دیدن مهمون داریم دوباره رفتن توی اتاق مازیار تا راحت تر بتونند تلویزیون تماشا کنن زودتر از بقیه رفتم پرده رو کنار زدم چادرم رو در آوردم روی چوب لباسی انداختم و تعارف کردم _بفرمایید اینجا شرمنده یکم به هم ریخته است ولی خوب مکان کارمه دیگه فاطمه خانم با مهربونی گفت _ دشمنت شرمنده باشه عزیزم به هر حال اینجا فضای کارت ممکنه به هم ریخته باشه مامان زرین گفت _میرم چایی بیارم براتون در همین حین خانم ایزدی پلاستیکی رو به طرفم گرفت و گفت _ عزیزم اینو می خوام برام لباس هیئتی درست کنی چند وقت دیگه شهادت حضرت زهراست و ما طبق رسم هر سال باید لباس مشکی درست کنیم انشالله خدا از من قبول کنه و دلامون فاطمی بشه چند لحظه که داشت حرف میزد غرق مهربونی و معصومیت نگاه زیباش بودم چقدر خوب بود که آدم انقدر معتقد باشه و بتونه برای هر مراسم عزاداری و یا جشنی خالصانه به اهل بیت خدمت کنه پارچه را از پلاستیک در آوردم و روی زمین پهن کردم پارچه ابریشمی مشکی زیبایی که حتماً برازنده خانم ایزدی و دخترش بود _ ازتون قبول باشه انشالله چشم سعی می کنم تا هفته آینده آماده کنم فقط اگه اجازه بدین من اندازه بگیرم خانم ایزدی بلند شد پرده رو کشید چادرش از سرش بیرون آورد و اندازه هاشون رو که گرفتم همزمان شد با آمدن مامان زرین و سینه کوچکی که دستش بود و به جای چای شربت آورده بود _بفرمایید توروخدا ببخشید دیگه خونه ما همینجوری فقیرانه است خانم ایزدی و دخترش با تواضع جواب دادن _ این چه حرفیه زرین خانم هر کسی یک سبکی از زندگی داره راستی من شنیدم شما سبزیه قورمه خورد میکنید و میفروشی درسته مامان که هیجان زده شده بود با لهجه ترکی جواب داد _ بله هر سبزی که بخوان قورمه قیمه پلویی هرچی دوست داشته باشین سفارش بدین براتون آماده می کنم فاطمه خانم به جای مادرش جواب داد _سبزی ی قرمه میخوایم برای فاطمیه اگه لطف کنید و قول بدید که ۱۰ کیلو برامون آماده کنین ممنون میشم مامان با ذوق و شوق اشک از چشمش گرفت و گفت _به روی چشم اماده میکنم ان شالله رو سفید باشیم به درگاه حضرت زهرا هردو همزمان جواب دادن ان شالله و منم مشعول نوشتن اندازه ها شدم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_26 #ماهورآ در خونه رو که باز کردم چشمم خورد به دوتا خانم چادری که تو حیاط کنار مامان ای
🌙|•° کارم تقریبا تموم بود که خانم ایزدی پرسید _زرین خانم هنین یه دخترو دارید؟ مامان سرشو کج کرد و جواب داد _نه خانم جان به لطف خدا دوتا دختر دسته گل دارم ماهورا و مارال خانم که کنکوری هستن چه تعریفی هم از ما میکرد مامان _خدا حفظشون کنه منم همین فاطمه رو دارم دوتا هم پسر شاخ شمشاد مامان هم متقابلا جواب داد _الهی زنده و سالم باشن منم یه پسر دارم که عصای دست پدرشه اقا مازیار _زنده باشن هر سه شون پس هیچکدوم ازدواج نکردن هنوز؟ مامان با خوش قلبی جواب داد _قسمت نشده هنوز بچهای شما چی؟ این بار فاطمه خانم جواب داد _منکه متاهلم زرین خانم یعنی ۱۷ سالم بود شوهرم دادن صبر نکردن بزرگ شم مامانش خندید _اخه شوهرش از خودش عجول تر بود پاشنه درو از جا کندن کنکور نداده شوهرش دادیم رفت الانم به لطف خدا یه دختر کوچولوی ناز به اسم آوا داره مامان به لهجه ترکی دعاشون کرد فاطمه ادامه داد _داداش بزرگمم محمد حسن ازدواج کرده قربونش برم سایه ی سره ولی داداش کوچکم امیرحیدر قصر در رفته نتونستیم مزدوجش کنیم اره از پای سفره عقد فرار کرده بود معلوم بود قصر در رفته _هرموقع خدا بخواد ازدواج میکنه عجله نکنید خانم ایزدی آهی کشید و جواب داد _الهی به حق همین فاطمیه همه جوونا خوشبخت بشن تا امیرحیدر منم رو سفید بشه بچه ام آرزوش سوریه است میگه کسیو پابند خودم نمیکنم میترسه ازدواج کنه اسمش دربیاد بره جبهه دختر مردم بی داماد بمونه _عه مامااان خدا نکنه لبخندی زدم و تصور کردم اون پسری رو که اولین بار جلوی شاهچراغ با کله رفتم تو سینه اش موهی لخت مشکی ته ریش پر و مرتب صورت گرد و پر با پوست جوگندمی هیکل ورزشکاری و ورزیده که گمون کنم اقتضای کارش بود جای برادری تیکه ای بودااا خانم ایزدی و فاطمه بلند شدند فاطمه گوشی تو دستش بود و با کسی حرف میزد _اره داداشی اومدیم جلوی در صبر کن گوشیمو قطع کرد چادرشو مرتب روی سرش کشید _مامان امیرحیدر پشت در زود بریم امشب شیفته عجله داره تا دم در بدرقشون کردیم مامان تا جلوی در رفت ولی من موندم تو خونه که امیرحیدرشون من نبینه دلم نمیخواست دوباره یادش بیاد که تو شاهچراغ منو با غیاث دیده مامان اومد داخل درحالیکه چادر سفیدشو از سر برمیداشت گفت _خدا حفظش کنه چه جوون رعنایی خدا به پدر و مادرش ببخشتش الهی آمینی گفتم و رو به آسمون کردم ستارمو پیدا کردم همونیکه از همه پر نور تر بود غیاث همیشه میگفت اینکه از همه قشنگتره ستاره ی ماهوراست؛ آهی کشیدمو با خودم فکر کردم فاطمه دختر خانم ایزدی چقدر خوشبخته از خانواده ی خوب تا اعتقادات محکم از همسر خوب تا ... هعی خدایا کرمتو شکر بریم به کارمون برسیم که خربزه آبه خندیدم و رفتم تو هال تا قارچ و تخم مرغی که مارال درست کرده بود رو بزنیم بر بدن که از گشنگی هلاک بودم البته حواسم بود که نماز نخوندم و باید خیلی سریع ادا کنم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 🌙|•°