eitaa logo
ماهورآ ‌‌..🌙
7.2هزار دنبال‌کننده
765 عکس
24 ویدیو
191 فایل
رمان انلاین ماهورا به قلم سیین باقری نویسنده رمان 🌹الهه
مشاهده در ایتا
دانلود
ماهورآ ‌‌..🌙
🌙|•° #پارت_34 #ماهورآ سنگینی نگاه خصمانه اون سه تا زن رو روی خودمون احساس میکردم پوزخندی زدم و من
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 اونشب تا صبح پهلو به پهلو شدم و فکر کردم به اینکه خدا سهم منو با کی نوشته با وجود غیاث که میدونستم دست از سرم برنمیداره مارال تا نیمه های شب گوشی تو دستش بود و تایپ میکرد معلوم بود چت میکنه آهی کشیدم و با خودم گفتم میتونم چیکارش کنم دختره کلا عاشقه بذار خوش باشه حتما جایی که لبش خندونه خوشبخت هم میشه غلطی زدم برگشتم سمت مارال دیدم خوابه خوابه یعنی مارال هم خوابش برد و من بیدارم گوشیم زیر بالشم لرزید از ترس جیغ خفیفی کشیدم که صدای غرلند مارال در اومد گوشیمو برداشتم با دستای لرزوند دکمه هاشو فشار دادم پیامو باز کردم دلم ریخت تا خوندم "فردا شیرازم چشم گربه" یا زهرایی گفتم و بغضم تو گلو خفه کردم چرا فردا چرا تو این موقعیت که من دلم داشت میرفت سمت دیگری چرا خدایا اشک ریختم و غممو ریختم روی دوش حضرت زهرا و خواستم کمک کنه به دل بی پناهم به قدری اشک ریختم که خوابم برد و با صدای ترسناک جیغ خودم از خواب پریدم همزمان شده بود با الله اکبر اذان صبح مارال چرخی زد و بالشت رو گذاشت روی گوشش دست کشیدم به یقه ی لباسم پر از عرق بود با شونه های افتاده بلند شدم رفتم وضو گرفتم رفتم سمت سجاده ام پر بغض نیت کردم و تا اخر نماز اشک ریختم و التماس کردم به خدا که کمکم کنه خوابی که دیدم عجیب بود ترسناک بود بد بود آه خدایا کمکم کن صبح زودتر از همیشه اماده شدم رفتم سمت خیاط خونه ناراحت و گرفته بودم ایستادم رو به روی گند زیبای حضرت شاهچراغ و فقط نگاه کردم _به چی زل زدی دختر جون؟ صدای نحس شبنم به حال خرابم اضافه شد با چشمهای بسته برگشتم سمتش _فضولشو پیدا میکردم _گیریم که پیدا کردی مانتوهاش روز به روز چسب تر میشد _اومدم یادآوری کنم هوس قهرمان بازی به سرت نزنه که سرت روشه غیاثم امروز اومده شیراز پوزخندی زد و گفت _بهمدیگه میاین قبول کن شرت کم بشه _گمشو زنیکه تا درشت بارت نکردم شوهرت بی غیرته که اینجوری پخش وسط خیابونی تف کردم جلوی پاش و به سرعت دور شدم تا صدای بد و بیراهشو نشنوم در خیاط خونه بسته بود هنوز کسی نیومده بود انگار کلید انداختم درو باز کردم بسم الله گفتم و نشستم پشت میزم با اعصابی خراب شروع کردم به دوختن چند دقیقه نگذشته بود که در خیاط خونه باز شد برگشتم تا ببینم کیه با دیدن پسر اقا منوچهر چندبار اب دهانمو قورت دادم ترسیدم از تنها موندن باهاش اخه بیشتر وقتا مست بود و هوشیاری نداشت _سلام ماهی خانم خدایا هرچی من از این ماهی خانم متنفر بودم بیشتر میوفتاد تو دهن بقیه _سلام صبحتون بخیر خنده اش کش اومد دست و پاش بیشتر خودشو کشوند سمت من سعی کردم خودمو جمع و جور کنم و ترس نشون ندم _زود اومدی؟ _منکه کارمه شما اینجا چیکار میکنید _جایی نداشتم برم تعجب کردم یعنی چی این حرف _با منوچهر دعوام شده خونه ننه ام هم که جایی ندارم کجا برم اومدم اینجا بلکه درش باز باشه که انگار تورو خدا رسوند سعی کردم بخندم و هر لحظه نگاهم به در خیاط خونه بود تا کسی سر برسه _میترسی ماهی خانم؟ _وااا چی میگی پاشو برو کار دارم صندلیشو کشوند جلوتر _کجا برم از اینجا بهتر؟ بلند شوم چادرمو برداشتم انداختم روی سرم _من میرم از جا بلند شد اومد جلوم _کجا بری پری دریایی؟ یا حضرت زهرا مست بود دوباره نباید معطل میکردم با تمام توانم مشتمو کوبیدم تو پاش و فرار کردم سمت در از درد داشت به خودش میپیچید ولی برام اهمیتی نداشت در خیاط خونه رو قفل کردم و برگشتم سمت خونه از همونجا عهد کردم دیگه برنگردم به اون نجس خونه ای که برکت نداشت به لطف پدر و پسر هیزی که بویی از خدا و پیغمبر نبردن مستقیم رفتم خونه خداروشکر هنوز خواب بودن و کسی نبود تا ازم بپرسه چرا پریشونم رفتم نشستم پشت چرخ خیاطیمو خودمو سرگرم کردم با قیژ قیژ صداش رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
|°🍃 .‌.. ... و 💚 ️ °•°🌸 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌸°•°
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_35 #ماهورآ اونشب تا صبح پهلو به پهلو ش
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 مازیار اولین نفر از خواب بیدار شد خوابو از چشماش گرفته بودم که با قیافه ای براشفته اومد پرده رو زد کنار و گفت _چخبرته سر صبحی قیژ قیژ قیژ راه انداختی ماهور مگه نرفتی خیاط خونه _نه دیگه نمیرم کمی هوشیار تر شد _چرا؟ _دلم نمیخواد اونجا کار کنم مشکوک پرسید _مشکلی پیش اومده اونجا؟ _نه مازیار بذار کارمو انجام بدم شونه ای بالا انداخت و بیخیال رفت سمت دستشویی یه سره تا عصر کار کردم دلم نمیخواست لحظه ای ذهنم بره سمت اتفاقی که صبح گریبان گیرم شد هرچقدر مونس و اقا منوچهر زنگ زدن جواب ندادم دیگه نمیخواسم اسمشونم بشنوم چه برسه به اینکه باهاشون زیر یک سقف کار کنم _ماهورا جان مادر پاشو دیگه بسه چرا امرکز کلافه ای اخه؟ لبخندی زدم به مهربونی مادری که همیشه تنها کسی بود که حواسش بهم بود _سفارش داشتم مامان الان بلند میشم میدونستم داره اماده میشه برای ورود مهمونهایی که به تازگی پاشون به حریم خونمون باز شده بعد از نماز رفتم اتاق تا لباس مناسبی بپوشم مارال کلافه نشسته بود وسط اتاق کتاباشم دورش پخش بود با دیدنم بلند شد _آجی امیرحسین میگه امشب میایم حتما میایم میگم مهمون داریم میگه به من ربطی نداره چیکار کنم اجی؟ بیخیال خندیدم _هیچی بذار بیان به قول مازیار مهمون حبیب خداست _وااا آجی اونا میان خواستگاری رفتم نزدیکش دوطرف دستاشو گرفتم _پس اماده شو عروس خانم چشماش برقی زد و گفت _واقعا؟ سرمو تکون دادم _اره واقعا اماده شو بذار بیان ببینن چه دختری تور کردن رفت سمت کمد لباساش منم سرگرم بودم به پیدا کردن لباس مناسبی برای امشب هرچند که چادر رنگی رو حتما میپوشیدم تونیک یاسی رنگی برداشتم با شلوار لی مشکی گذاشتم روی تخت همزمان مارال شومیز صورتی رنگ و شلوار لی آبی از بین لباساش کشید بیرون و پرسید _اینا خوبن آجی؟ _اره خوبن فقط مواظب باش کوتاه نباشه باز مازیار رَم کنه دوتایی خندیدیم و مشغول پوشیدن لباسایی شدیم که انتخاب کرده بودیم روسری بلند صورتی رنگی برداشتم و لبنانی بستم دور سرم گیره ی زیبای نگین داری هم چسبوندم کنارش چادر رنگیمو برداشتم و روی سرم تنظیم کردم مارال جلوم ایستاد توی اون لباس روشن با شال حریری که ازاد انداخته بود روی سرش بسیار زیبا و تو دلبرو بنظر میومد _خوبم؟ انگشتمو به نشونه ی لایک بالا بردم و گفتم _بیست خندید و صدای خنده هاش گم شد توی صذای زنگ بلبلی حیاط خونه هردو با استرس همدیگه رو نگاه کردیم و باهم رفتیم بیرون من با چادر و مارال بدون چادر مازیار رفته بود درو باز کنه مامان و بابا هم با لباسهایی زیبا و آراسته منتظر رسیدن مهمونها بودن مامان با دیدنمون زیر لب صلوات فرستاد و فوت کرد سمتمون _مامان مگه دکتر مهندسات اومدن بیرون؟ _مادر چشمم کف پاتون ترسیدم خودم چشمتون کنم مازیار یا الله گویان وارد شد _بفرمایید اقای ایزدی بفرمایید پس مهمون اول امیرحیدر بود رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
|°🍃 .‌.. ... و 🌙 ️ °•°🌺 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌺°•°
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_36 #ماهورآ مازیار اولین نفر از خواب بید
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 استرس و دلهره ی تلخ و شیرینی افتاد تو جونم هم ترس داشتم هم شوق هم ترس نبودن امیرحیدر هم شوق دیدنش اینجا اقای ایزدی کت شلوار قهوه ای و برازنده ای پوشیده بود نفر اول وارد شد بعد خانم ایزدی درحالیکه چادرشو با دندون گرفته بود و جعبه ای شیرینی دستش بود شروع کرد به احوال پرسی حواسم به در بود چرا کسی که میخواستم وارد نمیشد فاطمه خانم هم دست دختر بچه ای رو گرفته بود با شلوغ بازی وارد شد با بقیه سلام علیک کرد و رسید به من که مات درگاه ورودی در بودم _ماتت برده چرا ماهورا بانو؟ وای خدا نکنه لو داده باشم احوال دلمو دستی به گونه ام کشیدم چادرمو مرتب کردم _نه عزیزم بفرمایید بشینید چشمکی زد و کنار مادرش نشست صدای یا الله مردونه ای قلبمو ویرون کرد امیرحیدر با هیبت پرجذبه ای که تو اون کت و شلوار مشکی زیباتر و با وقار تر شده بود دسته گل به دست وارد شد جمعی سلام کرد و مستقیم رفت سمت بابا مردونه و محکم دست بابا رو گرفت بعد رو به روی مامان گردن خم کرد و سلام داد مارال پیش دستی کرد در سلام دادن _سلام اقای ایزدی کوچک خوش امدید چه دسته گل زیبایی بدین به من امیرحیدر که پیش بینی چنین حرفایی رو از طرف مارال نکرده بود دستپاچه گل رو داد دستش و جواب داد _بفرمایید خدمت شما قلبم داشت از جا کنده میشد یا زهرا نکنه اومده باشه خواستگاری برای مارال من چجوری کنار بیام برای نبض دلی که برای امیرحیدر؛ تند تند میزد و خواهری که خبر نداشت یا زهرا خودت توانی بده که سرجام محکم بایستم و قد خم نکنم جلوی ابروم مارال گل رو برداشت رفت سمت اشپزخونه امیرحیدر با مکث و طمانینه قدم برداشت سمت من چرا احساس میکردم تمام نگاه ها سمت ماست وجود عرق کف دستم رو به وضوح احساس میکردم رو به روم ایستاد سرشو خم کرد _سلام اخ که چقدر صداش گرم و گیرا بود من با بغض ته گلوم چجوری جواب میدادم به مردی که از روز اول طعم شیرین عشقش به دلم ننشسته؛ از دستم رفت _سلام،،، خوش امدید انقدر با مکث و فاصله جواب دادم که خودش هم تعجب کرده بود _اقای ایزدی بفرمایید کنار من بشینید مازیار نجاتم داد و امیرحیدر رو راهنمایی کرد سمت خودش بالاخره تونستم بشینم تا استرسم کم بشه مارال بیخیال تر از این حرفا شاد و شنگول اومد نشست کنارم و زیر گوشم پچ زد _امیرحسین گفت داریم میایم آه خدایا خوشبخت باشی خواهر خوبم امیرحسین یا امیرحیدر هردو برازنده هستن برای تو اشک تا مرز چکیدن به چشمم هجوم آوورد تحمل این مجلس برام سخت بود از جا بلند شدم و پناه بردم به آشپزخونه پشت سینک ظرفشویی ایستادم و بیصدا ناله زدم خدایا خودت کمکم کن صدای اقای ایزدی از تو هال شنیده میشد با شادابی رو به بابا گفت _خب اقا رضا ما وعده ی هییت هم داریم برای همین زود میرم سر اصل مطلب تا چند ثانیه ی دیگه مارال از پدر خواستگاری میشد برای امیرحیدر _خانم و دختر خانم ما چند وقتیه مشتری پروپاقرص کار دست دختر خانمتون هستن چندباری هم از خواست خدا امیرحیدر پسر کوچکتر خانواده رو فرستادن دنبال سفارشات تا شبی که به لطف حضرت زهرا خانم ایزدی اومده بود برای لباس هییت و مثل قبل امیرحیدر اومده تا تحویل بگیره بابا تایید میکرد حرفش رو _خلاصه ی کلام اینکه امیرحیدر ما یه شبیه دختر شما به دلش نشسته و برخلاف تصمیماتی که داشته برای خودش؛ اجازه خواستگاری خواسته از شما که ظاهرا اجازه دادین و ما الان از این باب در خدمتیم الان هم ریش و قیچی دست شما و دختر خانمتون با کف دست صورتمو پوشوندم لبامو گاز گرفتم که مبادا صدای هق هقم بلند بشه پس مامان و مارال میدونستن فقط من خبر نداشتم پس اگه مارال منتظر خانواده ایزدی بود چرا از اومدن امیرحسین هم خوشحال بود _والا اقای ایزدی من ماهورا جان رو در جریان نگذاشتم تا اقا امیرحیدر خودشون باهاش حرف بزنن شاید اینجوری بهتر باشه چی میگفت مامان چه ربطی به من داشت مارال باید تصمیم میگرفت _پس صداشون بزنید تشریف بیارین انگاری حدس زده بود که فرار کردن رفتن پستوی خونه اقای ایزدی مزاح کرد و بقیه خندیدن بیخبر از حال دل من تا بالاخره مامان صدام زد _ماهورا خانم مادر تشریف نمیاری؟ از حضرت زهرا مدد خواستم و دستی به چشمام کشیدم سر به زیر رفتم تو هال رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_37 #ماهورآ استرس و دلهره ی تلخ و شیرینی
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 انقدر نگاهم پایین بود که فقط پاهامو میدیدم با ورودم مامان از شر نگاه های خیره نجاتم داد _ماهورا جان اقای ایزدی با زبونی شیرین گفت _خوش اومدی دخترم حرفای مارو که شنیدی بسم الله پاسخت چیه؟ _به این سرعت پاسخ میخواین؟ _بهت حق میدیم شوکه باشی و تو عمل انجام شده قرار گرفته باشی ولی بالاغیرتا هوای امیرحیدر مارو داشته باش نمیدونست که دلم داره پر میکشه برای حضور امیرحیدرشون _بابا جان اگه مشکلی نداری برید اتاق با همدیگه حرفاتونو بزنید نگاهی سمت امیرحیدر و مازیار انداختم مازیار با اخم نگاهم میکرد امیرحیدر ولی آروم بود _مشکلی ندارم با این حرفم امیرحیدر روی پا ایستاد رو به بابا و اقای ایزدی گفت _اجازه هست؟ اقای ایزدی پاس داد به بابا _بفرمایید امیرحیدر با اقتدار قدم برداشت سمت من خانم ایزدی زیر لب دعایی خوند و فوت کرد سمت پسرش صلواتی فرستادم و در اتاق مارالو باز کردم با دیدن صحنه ی رو به روم یا زهرایی گفتم و عجله کردم برای جمع کردنشون لاکها و رژلب های مارال پخش بود وسط اتاق معلوم بود لحظه اخر مردد شده برای رنگ رژ لبش برگشته عوضش کرده نشسته بودم تند تند جمع میکردم که صدای امیر حیدر متوقفم کرد _ندیدشون نیستم ماهورا خانم چه چشمایی داره دید همه رو ولی از خق نگذریم چقدر زیبا گفت ماهورا خانم دلم رفت _شرمنده مارال علاقه اش به این چیزا زیاده همچنان سرش پایین بود با ارامش پرسید _اجازه هست بشینم؟ دستپاچه گفتم _بله بفرمایید دو زانو نشست روی زمین خواستم اصرار کنم روی تخت بشینه مانع شد _روی زمین راحتترم ممنون میشم شما هم بفرمایید زیر لب چشمی گفتم و رو به روش دو زانو نشستم چادرمو مرتب کردم زیرلب ذکرهای عربی که قرائت میکرد نا واضح شنیدم منتظر موندم تا خودش شروع کنه بسم الله اش رو شنیدم و گفت _من امیرحیدر ایزدی هستم فرزند کوچکتر خانواده ی ایزدی که دیدین شغلم نوکریه خدا ازم قبول کنه عضو سپاه پاسدارانم درجه ی کمتری دارم و ناحیه ی شاهچراغ مشغول هستم از خودم هیچی ندارم و هرچه دارم از برکت وجود نام خانم فاطمه زهراست اینجا هستم نه به اراده ی خودم و صحبتهایی که پدرم به زبون اووردن بلکه اینجا هستم چون شما معرفی شده ی حضرت زهرا هستین به من نپرسید چجوری که نمیگم چجوری ... تو شوک بودم از حرفایی که میشنیدم مستقیم نگاهش میکردم سرشو اوورد با زل زد به چشمهام _ فقط بدونید که جواب شما جواب به حضرت زهراست نه منه بی مقدار از جاش بلند شد _اجازه میدم فکر کنید عجله ندارم ولی ... ادامه نداد _اگه اجازه بدین بریم بیرون سرمو تکون دادم منتظر نموند زودتر از من رفت بیرون بهت زده و شوکه کف اتاق نشسته بودم و نای بلند شدن نداشتم رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_38 #ماهورآ انقدر نگاهم پایین بود که فقط
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 حضرت زهرا اوورده بودش در خونه ی ما حضرت زهرا منو نمیپسنده برای اولاد خَلَفش من آدم ازدواج با امیرحیدر نبودم میترسیدم ترس از گذشته اجازه نمیداد خوش بین باشم به اینده من سایه ی سنگین غیاث رو روی سرم داشتم چجوری میتونستم ادم پاکی شبیه امیرحیدر رو بپذیرم نرفتنم بیرون انقدر طولانی شد که مارالو فرستادن دنبالم _اجی چرا نمیای؟ مردمک چشمم رو کشوندم سمت مارال اولین قطره ی اشکم چکید نگران اومد سمتم بغلم گرفت _چیشده دورت بگردم؟ صدای زنگ خونه خبر از اومدن امیرحسین اینا میداد مارال پر استرس بلند شد _وای آجی اومدن سعی کردم بخندم و بهش روحیه بدم از جا بلند شدم چادرمو مرتب کردم _بریم بیرون این امیرحسینتو ببینم بعد اینهمه سال لبخند زد _اجی امیرحسین مهربونه _خدا کنه با خنده رفتیم بیرون امیرحیدر و بقیه ایستاده بودن به انتظار مهمانهای جدید فاطمه با استرس نگاهم کرد خانم ایزدی پر استرس لبخند زد _ماهورا جون امیدوار باشیم به جوابت امیرحیدر میشکنه جواب منفی بشنوه سرمو انداختم پایین و از خدا خواستم بهم قوت بده تا شرمنده ی این خانواده ی مهربون و مومن نشم عمه رویا عصا زنون وارد شد کت و دامن مجلسی ساتن زرد رنگ پوشیده بود روسری سورمه ای با ابروهایی که یکیش پایین و بود و دیگری بالا با لبهایی که ابراز چندش بودن شرایط داشت براش خودشو نشون داد با تکبر سلام دسته جمعی داد و گوشه ای از مبل نشست پسری که پشت سرش وارد شد کوهی از مهربونی بود با لبخند و پرانرژی اومد تو اتاق دسته جمعی سلام داد و تک تک با مردا دست داد تا رسید به مامان _سلام زن دایی احوال شما خیلی نوکرم پسر شوخ و پر انرژی قد بلند و ورزشکاری چشم و ابرویی که ب خلاف مارال که بور بود؛ مشکی مشکی مینمود و بامزه بود _خوش اومدی پسرم رو به مارال خودشو خجالتی نشون داد و با صدایی که معلوم بود مصلحتی میلرزه سلام کرد و مارال هم بدون خجالت جوابشو داد _ماهورا خانم که میگن شمایین؟ تو همون چند لحظه همه اخلاقشو فهمیده بود الا امیرحیدر که با اخم نظاره گر بود و انگار امید بسته بود به جوابی که من خواهم داد رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜
سلام پارتهای هیجانی در راهه حتما باهامون همراه باشید رمان رو از دست ندید
|°🍃 .‌.. ... و 🌙 ️ °•°🌺 بسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ 🌺°•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ماهورآ ‌‌..🌙
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 #پارت_39 #ماهورآ حضرت زهرا اوورده بودش در خون
💜📎💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜 📎💜 💜 نگاهمو دوختم سمت زمین و با صدای آرومی جواب دادم _سلام خوش امدید خندید و گفت _من خیلی چاکر شما هستم لبخند زدم رفت و رو به خانم ایزدی سلام کرد و بعد مردونه با امیرحیدر دست داد و کنار مازیار نشست _مثل اینکه ما بد موقع مزاحم شدیم اقای سعادت؟ بابا جواب داد _مهمان حبیب خداست اقای ایزدی قدمتون به چشم ماست عمه ترشرویی کرد _مجلس خواستگاری داشتین خبر میدادین ما نیایم؟ مامان خانومی به خرج داد _قدمت روی چشم رویا جون عمه بازهم ترشرویی کرد اینبار امیرحسین با مهارت خاصی نبض مجلس رو به دست گرفت _من پدری ندارم تا جای اقای ایزدی بشینه و نقش پدر رو برام اجرا کنه ولی برخلاف اقا حیدر .. امیرحیدر اجازه نداد حرفای امیرحسین تموم بشه زیر لب گفت _اسمو نشکون امیرحسین تعجب کرد خانم ایزدی و فاطمه خندیدن فاطمه اروم در گوشم گفت _امیرحیدر حساسه به شکوندن اسما حتما باید کامل ادا بشه بیچاره پسر عمتون هنگ کرد از قیافه ی امیرحسین خندم گرفته بود ولی سعی کرد خودشو جمع و جور کنه _بله بر خلاف اقا امیرحیدر که انقدر ساکتن من باید از پس خودم بر بیام اینجا هم غریبه نداریم رو کرد سمت بابا و گفت _دایی جون من خاطرخواه دخترتونم بهاشم هرچی باشه به روی چشمام عمه همچنان با اخمی در هم امیرحسین رو نگاه میکرد و تکیه اش رو داده بود به عصاش _من خودتو میشناسم امیرحسین جان و مادرتو که خواهرمه نیازی نداری به کسی که نقش بابا برات بازی کنه هرطور مارال تمایل داشته باشه من حرفی ندارم همزمان نگاها برگشت سمت مارال که هولزده گفت _خب خب چی بگم باباجون قبل از اینکه بابا بخواد حرفی بزنه اقای ایزدی با مهربانی گفت _مبارکه خوشبخت باشید بابا جان به همین سادگی مارال امیرحسین رو پذیرفت و رسمی نامزد شدند امیرحیدر هر از گاهی نگاهشو میاوورد بالا و کارامو زیر نظر میگرفت قلبم به تپش میوفتاد از دیدن نگاهش بعد از کمی صحبتهای عادی اقا ایزدی قیام کرد برای رفتن تا جلوی در همراهیشون کردیم خانم ایزدی قبل از اینکه بره بیرون اروم توی گوشم گفت _ماهورا جان حیدرمو ناامید نکنی مادر دخیل بستم به مزار بی نشونِ حضرت زهرا که دل پسرم شاد بشه لبخند زدم سرد و نامطمئن نمیدونستم چه جوابی بدم خودش فهمید هنوز جوابی ندارم خداحافظی کرد و رفت بیرون لحظه اخری که ماشین اقای ایزدی از جلوی در رفت کنار زیر نور نارنجی رنگ تیرچراغ برق تو کوچه سایه ای دیدم که شک نداشتم غیاث هست و تمام وقایع امشب رو از پشت دیوار هم رصد کرده سیاه بخت و بیچاره ماهورا که باید از ترس برملا نشدن گذشته اش بگذره از اسطوره ای مثل امیرحیدر که حتی حضرت زهرا هم نمیتونه واسطه ی این بی آبرویی بشه رفتن به پارت اول👇 https://eitaa.com/MaHouraA/5 ❌کپی حرام پیگرد قانونی دارد❌ 💜 📎💜 💜📎💜 📎💜📎💜 💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜 📎💜📎💜📎💜📎💜 💜📎💜📎💜📎💜📎💜