eitaa logo
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
565 دنبال‌کننده
446 عکس
88 ویدیو
10 فایل
‹﷽› سوگند به قلم¹ و آنچه مینویسد. می‌نویسم از گفته‌های‌نگفته‌ و شنیده ‌های نشنیده؛ در‌ پیِ‌وصال می‌گردیم و مأموریم‌به وظیفه. . . -کپیِ نوشته‌های خودم با نامِ ‹ #زینبِ‌بهار › و #ماهك؛ و مطالبِ دیگر با ذکر‌صلوات برای فرجِ‌مهدیِ‌فاطمه:).
مشاهده در ایتا
دانلود
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
به چه واژه‌ای فکر می‌کنید؟ بگید؛ چند سطری می‌نویسم راجبش.
استاد″ فرقی نمی‌کند سن و سال آدم ها اگر نقطه‌ی اشتراکشان فهم باشد. همین چند روز پیش بود که بالای پلِ عابر پیاده فهمیدم که فهمِ انسان ها نیاز به قاعده و اصول ندارد و تنها استاد می‌خواهد. استاد که باشد چارچوبِ درست بودن پای کار می‌آید. برای ساخت یک پل، هم می‌شود چند تکه چوب را بهم وصل کرد و هم می‌شود قاعده را میان آورد و یک عمر از آن پل استفاده کرد. امنیت را قاعده ها تامین می‌کنند. قاعده‌ی فهم را استاد می آموزد. آن روز وقتی استاد را دیدم، سنگین و نابه سامان بودم و امروز بعد از دیدن استاد سبک تر از هر زمانی! اگرچه گاهی خودش از جنس انسان نباشد؛ ولی استاد انسان ساز است. و دنیا چه استاد خوبی‌ست برای عبرت هایمان :)
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
به چه واژه‌ای فکر می‌کنید؟ بگید؛ چند سطری می‌نویسم راجبش.
تنهایی″ مدتی‌ست زندگی کردن را حس می‌کنم. شب ها می‌خوابم و صبح ها با حال بهتری از رخت خواب بیرون می آیم. اشتهای خوردن دارم و ناگهان بی دلیل گریه ام نمی‌گیرد. مدتی‌ست بغض را به آغوش نگرفته‌ام و می‌توانم عمیق نفس بکشم! مدتی‌ست دمخور شده‌ام با تنهایی‌ام؛ برای خودم چای میریزم و منتظر پیامِ هیچ‌کس نیستم؛ حوصله‌ام که سر می‌رود تنهایی در خیابان قدم می‌زنم و تنهایی به کافه می‌روم. مدتی‌ست که زنده ام و زندگی می‌کنم با تنهایی. نمی‌دانم؛ ولی شاید خیلی وقت بود که این‌گونه زندگی نکرده بودم! حالا چند وقتی‌ست با تنهایی تنهایم :)
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
به چه واژه‌ای فکر می‌کنید؟ بگید؛ چند سطری می‌نویسم راجبش.
دلتنگی″ سر گذاشتم روی پشتی؛ یادم اومد دیشب همین موقع داشتم لباس می‌پوشیدم که بیام حرم. نصف شب تشنم شد، لیوان آب و تا اومدم سر بکشم یادم افتاد دیشب دم سقاخونه داشتم آب حرم می‌خوردم. رفتم جانمازمو پهن کنم موقع نماز، یادم اومد دیشب توی صف نماز جماعت صحن آزادی وایساده بودم. من هرلحظه دلتنگ تر میشم برای دیدنت! هرچی بیشتر می‌بینمت بیشتر دچارت میشم. آقای امام رضا؛ نذار دلتنگ بمونم. زود به زود دعوتم کن حرم :)
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
به چه واژه‌ای فکر می‌کنید؟ بگید؛ چند سطری می‌نویسم راجبش.
کربلا :)″ قرآن را باز کردم و این آیه به آغوشم گرفت: قطعا بعضی از گمان‌ها گناه است؛ ‹حجرات آیه ۱۲› گمان کردم کربلایم نمیبری و باز جا ماندم. گمان کردم که همه می‌آیند و از شیرینی لحظه‌ی وصال گریه می‌کنند و من در حسرت دیدنت اشک میریزم. گمان کردم من تنها در شهر ماندم و همه‌ی شهر در راه رسیدن به تو قدم بر میدارند. گمان گناه کردم؛ ببخش گمان های باطلم را. میخواهم گمان کنم اربعین نزدیک است و من درحال جمع کردن وسایل سفر هستم؛ هرلحظه در فکر تو ام تا بلاخره با دیدن گنبدت، مبهوت میان زمین و آسمان می‌مانم. گمان دیدنت را کردم؛ قسمت چشمانم کن دیدنت را حسین :)
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
به چه واژه‌ای فکر می‌کنید؟ بگید؛ چند سطری می‌نویسم راجبش.
فاصله″ پلک می‌زنم. درفاصله‌ی باز و بسته شدن چشم هایم، پشت همان سیاهیِ یک لحظه ای، تو نشسته‌ای. نه آنقدر مبهمی که نبینمت و نه آنقدر واضحی که دیدنت سیرابم کند. حکایت، حکایتِ فاصله است میان من و تو. من هرروز در انتظار دیدنت و تو هرروز در انتظار اینکه من چشم بر همه چیز ببندم تا تو را ببینم. من کم بضاعتم و تو وصلت گرانبها :) مهدیِ فاطمه ام!
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
به چه واژه‌ای فکر می‌کنید؟ بگید؛ چند سطری می‌نویسم راجبش.
حسرت″ آن لحظه که سوار اتوبوس شدم و راننده مجال در آغوش کشیدنت را نداد فهمیدم معنیِ حسرت را. وقتی در تمامِ سفر جای خالیِ وجودت در آغوشم بود و می‌سوختم از حرارتِ نبودنِ وجودت. مدام در مسیر گمان می‌کردم که بر نمیگردم و حسرتِ در آغوش کشیدنت به دلم می‌ماند. اما همه اش خیال بود؛ درست لحظه ای که بعد از چند روز به آغوشت کشیدم فهمیدم که آدمی خودش حسرتِ زندگیِ خودش است. نگذار حسرتِ زندگی ات شوی عزیزِ‌جانم :)
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
به چه واژه‌ای فکر می‌کنید؟ بگید؛ چند سطری می‌نویسم راجبش.
پریشان حالی″ بنده‌ی خوبی بودم که بگویم چرا فلان چیز و فلان را به من ندادی؟ نبودم. می‌دانم. همیشه درد ها و رنج هایم را فقط برایت آوردم. جز تو کسی نبود که خسته نشود از اینهمه پریشان حالی ام. هرکس تا جایی همراهی ام کرد و این تو بودی که همیشه همه‌ات را برایم در میان گذاشتی :) من بنده‌ی ناسپاسِ همیشه نالان و تو خدای همیشه مهربان و آغوش گشاده در برابرم. صد شکر بخاطر داشتنت خدای من :)
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
به چه واژه‌ای فکر می‌کنید؟ بگید؛ چند سطری می‌نویسم راجبش.
دل″ تو آنی، همان که دل طلب میکند حضورت را. من همان شیفته‌ی راه رسیدنت، همان مبتلا به دیدنت، همان آشفته در راه بودنت. قاعده و اصول ندارد دوست داشتن، ناگهان می آید کسی که بخاطر دیدنش تپش قلب میگیری و نبودنش آغاز همه‌ی بدبختی هاست. آدم تا دلش گیر نیست باید عاشق چیز های بزرگ شود؛ دل که گرفتار شود کوتاه ترین راه ها تا عرش طولانی میشوند.
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
به چه واژه‌ای فکر می‌کنید؟ بگید؛ چند سطری می‌نویسم راجبش.
درس″ ته تهش تا ۸۰ سالگی میخونی؛ بعدش چی؟ میخوام باهات خودمونی حرف بزنم. تویی که اومدی و خواستی راجب درس برات بنویسم، شاید خیلی ذهنت الان درگیر باشه! فقط میخوام بهت بگم نذار درس بشه هدفت. یادت باشه تو هدفای بزرگتری داری که درس وسیله‌ی رسوندن تو به اون هدفاس. اگر ذره ای هدفت بشه درس، بدون که داری اشتباه میری. تو نباید خودتو محدود کنی بین یسری کتاب محدود. اونقدر فراتر از خودت برو که روحت نتونه به کم قانع بشه. درس اگه میخونی برای ظهور بخون؛ نیتِ تو نوشته میشه :) زرنگ باش.
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
به چه واژه‌ای فکر می‌کنید؟ بگید؛ چند سطری می‌نویسم راجبش.
رفیق″ در به در دنبال یه آدم می‌گشت که بهش بگه رفیق؛ پیداش کرد. حتی اسم و فامیلاشون هم مثل هم بود. دوتایی قرار شد اونقدر بجنگن تا برسن به هدفی که عاشقش بودن. تهش دوتاشون شهید شدن :) همونجور که میخواستن و آرزوشو داشتن؛ میخوام بگم: اگه رفیق میخوای از خدا اینجوری بخواه. رفاقتایی که فقط درگیر روابط احساسین ته تهش ۱۰ سال ماندگارن. توی رفاقت وقتی دنبالِ اون پیشرفته میگردی؛ ناخودآگاه خدا یجوری برات رفاقتو شیرین میکنه که خودت کیف میکنی :) آره خلاصه..
خب مثل اینکه واژه هاتون تموم شد؛ دمتون حیدری! تا درودی دگر بدرود🌚