‹مـٰاهِ مَـڹ›
پناه؛
__
﷽
__
•بیپناهی که، تو؛ پناهش شدی•
همیشه وقتی به مو میرسید، متتظر پاره شدنش بودم.
منتظر خراب شدن و بهم ریختنش، منتظر دیدن لحظهی نابودی خودم که دارم تقلا میکنم و دست و پا میزنم.
همیشه به چشم کوچیک خودم، با وسعت کمی که داشت نگاه میکردم. همیشه یه تنه منتظر بودم تا موقع سختی رخت غمو به تن کنم و یه گوشه بشینم، کز کنم و زانوهامو بغل بگیرم و بزنم زیر گریه؛ که شاید توی گریه التماس کنم به یکی و کمک بخوام!!
همیشه خراب ترین چیزا رو تصور میکردم و امتظار بدترین اتفاقات رو داشتم.
یه روز وقتی بیدار شدم از خواب، حس کردم نیاز به کمک دارم. نیاز به یاری یه کسی که مافوق بشر باشه، نیاز به یه پناه دارم، اینکه یکی باشه که هرساعت از روز خسته شدم و از فرطِ خستگی خواستم رها کنم همه چیزو، بهم بگه:
زینب!!!
بیا بغل من رها شو؛ بیا تا بغلت کنم. بیا هرچی غم داری رو فقط بهم بگو تا حلش کنم.
من در فکر داشتن همچین کسی با بی کسی هام ساختم، با دردهام شبمو صبح کردم. شایدم نساختم و همون موقع هام یکی بوده که حواسش بهم باشه که بتونم بسازم..
من خوب نبودم، حتی بدم نبودم، من خیلی بدتر از اونی بودم که بشه گفت میزانشو، ولی از وقتی باهاش آشنا شدم؛ بی نیازیمو نسبت به آدما و محبتاشون و دوست داشتناشون حس کردم. من همیشه نیازمندی مطلق بودم، عجز مطلق، ناتوانی مطلق، ناامیدی محض و دقیقا نقطهای همه چیز تغیر کرد که باهاش آشنا شدم..
من باهاش آشنا شدم و دیدم که زینب قبلیه رو با دستای خودم به خاک سپردم؛ و اون آغوش باز کرد و زینب جدیدو بغل کرد. آدم نمکگیر که میشه، هرکاری نمیکنه، هر حرفی نمیزنه، هرجایی نمیره، و این ″هر″ ها توی زندگیش پر میشه. اسمش محدودیته واسه اونایی که نچشیدن طعم آغوششو، ولی وقتی بچشی میفهمی از همهی دنیا آزاد تری؛ پر کس تری، بی نیاز تری، امیدوار تری.
وقتی به آغوششون میچسبوننت، میفهمی چقدر همهی زندگیتو خراب کردی و تازه حالا داری یکم نفس میکشی :).
همهی اینارو گفتم که بگم:
دلتنگی چیزی نیست که ابرازش بشه کرد و اینایی که ما میگیم فقط ذرهی کوچیکیه در برابر اقیانوسی که توی وجودمونه و داره مارو میبلعه.
لب باز کن و حرف بزن باهاش.
شاید خیلی وقته، منتظرِ تا باهاش حرف بزنی.
همین.
[ #زینبِبهار| ازجمله ثبت های بیادماندنی؛ درکنارِ محبوبِ خراسانیام :)؛ جمعه ۱۹ آبان ۱۴۰۲ ]
‹مـٰاهِ مَـڹ›
-
____
﷽
____
همیشه پایان کارها مهم تر است که اگر غیر این بود؛ میگفتند:
شاهنامه اولش خوش است یا مثلا جوجه را اول پاییز میشمرند.
همیشه آخر کار را برای تشویق و تنبیه میگذارند. به آخر خط مسابقه که برسی برنده اعلام میشوی، به آخر دلتنگی که برسی طلبیده میشوی، به آخر ناامیدی که برسی امید پدیدار میشود و از این دست حرف ها که تا دلت بخواهد میتوانم برایت بگویم.
به بهشت ثامن رفتم. اولین بار بود پا در بهشتی میگذاشتم که همهی ساکنانش به خواب ابدی رفته بودند. پاورچین پاورچین قدم بر می داشتم. ترسی قلبم را به چنگ گرفته بود که امانم را ناگهان مرورِ یک مداحی برید.
به یکباره غم تمامم را پر کرد. پاهایم از درون خالی شد. بغض گلویم لبریز شد. میخواستم گریه کنم. بدون معطلی کنار ستونی نشستم و مداحی را پلی کردم.
ابر غم به دیده هایم آمد؛ باران چشمانم زیاد شد. باریدم. بر خود و کویری که درونم مدت هاست رنگ و بوی باران ندیده.
بهشتِ ثامن. انگار که ورودی های بهشت، هشت در شده و هشتمینش را در زیر حرمت ساخته اند.
شاید هم در اول است اینجا. دری که از زیر پای زائران تو به سوی ابد باز میشود. چشم میدوزم به قبر ها و همینطور که نشسته ام به آخرِ خودم فکر میکنم. به آخرین لباسی که بر تن دارم و قرار است در آن جان بدهم. به آخرین مکالماتی که معلوم نیست با چه کسی انجام میدهم. به آخرین لبخندی که نمیدانم سهم چه کسی است. همینطور که به قبر ها نگاه میکنم، به دلیلِ آخرین قطره اشکی که از چشمانم میآید فکر میکنم، نکند برای کسی غیرِ حسینت گریه کنم؟! خدا آن روز را نیاورد.
من به آخرین سوره ای که از قرآن میخوانم، آخرین صفحهای که از کتاب ورق میزنم فکر میکنم.
و در نهایت فکر آخرین زیارتی که به دیدنت می آیم سر و سامانم را بهم میریزد. اشک هایم دوبرابر که نه، صد برابر میشود.
نکند آخرین بار، این بار باشد؟نمیدانم، خدا نکند. تو قول دادی که مرا لحظهی مرگ تنها نمیگذاری. تو قول دادی که اگر پناهندهات شدیم، پناهگاهمان را در آغوشت بسازی. تو قول دادی به تعدادی که به دیدنت آمدم، به دیدنم بیایی.
آقای امام رضا؛
من میترسم. کوله ام خالیست. تلمبارِ هیچم :).
نگذار برای هیچ بمیرم. تو همهای؛ همه ام کن؛ همهی خودت و دوستدارانت.
بهشتِ ثامن پر است از همهی آن هایی که پناهگاهشان تو بودی؛ و اگر غیر از این است، چرا اینها در کنار تو به خواب رفته اند :)؟
اشک چشمانم را پاک میکنم و از جایم بلند میشوم.
به دنبال قبری میگردم که متولد امروز باشد. جست و جویی نسبتا طولانی و بلاخره ..
اینجاست؛ پیدایش کردم. نوزده سالِ پیش صاحب این قبر در آغوشت پناه گرفته. تولدت مبارك فرزندِ محمد، تولدت مبارك آرام گرفته در آغوشِ بابا رضا :).
کاش آخرینهای ما نیز چون بهشتیان ثامنت، در کنار تو باشد؛
محبوبِ خراسانیام :).
[ #زینبِبهار| دربارهی آخرین ها؛ از اولین باری که بهشتِثامن آمدم؛ شنبه ۲۰ آبان ۱۴۰۲ ]
M-امامرضا🥺💛.mp3
3.04M
و خدا خواست که از دستِ تو درمان برسد :).‹مـٰاهِ مَـڹ›