eitaa logo
‌‹مـٰاه‍ِ مَـڹ›
532 دنبال‌کننده
514 عکس
91 ویدیو
10 فایل
‹﷽› سوگند به قلم¹ و آنچه مینویسد. . . -کپیِ نوشته‌ها با نام ‹ #زینبِ‌بهار › و #ماهك؛ و مطالبِ دیگر با ذکر‌صلوات برای فرجِ‌مهدیِ‌فاطمه :).
مشاهده در ایتا
دانلود
____ ﷽ ____ پنجره را باز کرد. درختِ باغچه قد کشیده‌ بود، این‌طور بود که اگر پنجره را باز می‌کردی، سر شاخه هایش به داخل خانه می‌آمد. همین که پنجره باز شد، سر شاخه ی درخت از شیشه پرت شد داخل خانه. انگار به دستش برخورد کرده بود و تیزی شاخه دستش را بریده بود. آخ محکمی گفت و بعد شروع کرد به ناسزا گویی به صاحب خانه: «مردکِ پیرِ خرفت این‌همه پول دستش میاد معلوم نیست خرج چه کاری می‌کنه. یه درخت که بیشتر تو حیاط خراب شده‌اش نیست، همین یکی رو هم درست بهش رسیدگی نمیکنه». این را گفت و به سمت من چرخید، ابروهای کمانی‌اش را بهم گره زد و گفت: «چیه؟ چرا نگاه میکنی؟ روی این زمین همه چیز رسیدگی می‌خواد داداشِ من. یاد بگیر در برابر هر موجودی، چه زنده، چه مرده مسئولی. باید رسیدگی کنی هرزگاهی به احوالشون. این صاحب خونه از هنر های دنیا فقط زورگویی و مال مردم خوری رو به ارث برده». نیش خندی زدم و با تکان دادن سر، حرفش را تأیید کردم. خشمگین شد و دستی به ریش هایش کشید. با لحن تندی گفت: «گِل که لگد نمی‌کنم، اگه حوصله نداری بگو؛ چرا این‌طوری جواب میدی؟». چشمانم را درشت کردم و با لحن متعجبی جواب دادم:«مگه چی گفتم؟خب حرفتو تایید کردم دیگه». روی صندلیِ چوبی دربه داغانش نشست. صدای خشنی از پایه های صندلی بلند شد. خودش را کمی روی صندلی تکان داد تا درست جا گیر شود. بعد کتابی را از روی میز تلفن برداشت و بالا گرفت. لبخندی زد و گفت:«این کتاب یازده ساله مونس منه، میبینی چقدر سالمه؟ چون ازش مراقبت کردم. چون بهش رسیدگی کردم. چون نذاشتم کسی بهش آسیبی بزنه؛ آدم که چیزی در اختیارشه، باید ازش درست استفاده کنه، باید ازش مراقبت کنه». دست هایم را جلو بردم تا کتاب را از دستانش بگیرم و چیزی بگویم؛ سرفه‌ی ریزی کرد ودست هایش را به نشانه‌ی صبر کردن جلویم گرفت. بعد ادامه داد: «تو ... تو باید بدونی که آدما بیشتر از هرچیزی مراقبت می‌خوان. آدما تنهان، نباید با حرف و رفتاری بذاری تنها تر بشن، این یه نمونه از مراقبت کردن از آدماس». یادم نمی‌آمد چه می‌خواستم بگویم. کتاب را از دستانش گرفتم. دستی روی جلد چرمی اش کشیدم و بعد بازش کردم. بوی عطر گسی از لای کتاب به مشامم خورد. بوی قهوه بود. قهوه‌ی تلخ. کتاب را ورق زدم که لکه‌ی قهوه‌ای رنگ گوشه‌ی صفحه نظرم را جلب کرد. پوزخندی زدم و با لحن تمسخر آمیزی گفتم: «فکر کنم کتابو اینقدر دوست داشتی که قهوه خوردنتو باهاش شریک شدی؛ آره؟». سرش را بالا گرفت و نگاهی به کتاب کرد. چشمانش پر از اشک شد، با صدای لرزان گفت: «آخرین باری که کتاب دست مامان‌بزرگم بود و داشت برام میخوند، فنجون قهوه از دستش ول شد و ریخت روی روسریش. چند قطره از قهوه ها هم روی کتاب ریخت. از روزی که مامان‌بزرگ فوت شد، کتاب شد همه‌ی دارایی من از مامان‌بزرگ». آب دهنش را قورت داد و اشک های سرازیر شده روی گونه هایش را پاک کرد. از روی صندلی بلند شد و به سمت اتاق رفت. از صحبتی که کردم پشیمان بودم؛ لب هایم را به دندان گرفتم و شروع به کندن پوستشان کردم. ذهنم رفت سمت حرف های چند دقیقه پیشش راجب مراقبتش از کتاب. فکر کنم برای همین این کتاب اینقدر سالم بود؛ به خاطر یادگاریِ کوچکی که در لا به لایش خوابیده بود. او راست می‌گفت؛ آدم باید از داشته هایش مراقبت کند. او یادش رفت بگوید که مراقبت کردن هم دلِ خوش می‌خواهد؛ و او چقدر عجیب دل خوش کرده بود به خاطره‌ی ماندگار شده در کتابش. خاطره‌ای که باعث شده بود بعد از یازده سال، هنوز هم کتاب سالم و نو بماند. کتاب را روی میز تلفن گذاشتم و به سمت اتاق رفتم. دست زخمی اش را چسب زده بود. داشت روی بخار های جمع شده بر پنجره‌ی اتاق می‌نوشت: «امروز همه‌ی ده سال خاطره‌ام با مادربزرگ را، باز در لابه لای کتاب دیدم». کنجکاو بودم؛ نفس عمیقی کشیدم و به سمت حیاط رفتم. آدم ها همه‌ی مراقبتشان را نثار دوست‌داشتنی هایشان می‌کنند. فکر می‌کنم باید قبل از مراقبت کردن، دوست داشتن″ را بیاموزم. [ | یک داستانِ غیرِ واقعی؛ برای دوست داشتنی‌هایی که مراقبشان هستیم؛ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۴۰۲ ]
هدایت شده از ریـــحآن
حالا که اینجوری شد هرکس این پیام رو فور بزنه چنلش دعا میکنم به حق همین شب عزیز که شب‌جمعه‌ست ، هیچوقت با دمپایی خیسِ سرویس‌بهداشتی رو‌به‌رو نشه
بچه ها بیاین قول بدیم جز برای امام حسین نمیریم :).
المولا؛ و انا العَبد. و هل یرحم العَبد، الا المولا :)؟
؛ خدای من.
خیلی کلنجار رفتم با خودم؛ خیلی دو دوتا چار تا کردم تا درباره‌ این موضوع حرف بزنم و از اونجایی که خیلی وقت بود چیزی نگفته بودیم؛ یکم ترس داشتم. ولی گفتم امروز که جمعه‌است و فرصت فکر کردن دارید، صحبت کنیم. میخوام از سختی ها بگم.
امام حسن مجتبی‹ع› یه حدیث دارند که فرمودند: ‹ای مردم؛ شما به چیزی که دوست دارید نمی‌رسید مگر این‌که چیزی را که دوست ندارید، تحمل کنید›.
دقت کردین بچه ها؟ فرمودند: تحمل کنید. یعنی این‌جا خود حضرت می‌دونستند چقدر این موضوع مهم و سخته؛ که گفتند تحمل کنید!! درصورتی که میتونستن بگن: بسازید با اون چیز یا بگن عادت کنید. فرق تحمل کردن و هممون می‌دونیم. تحمل یعنی دیگه داری نابود میشی از حال بدی که توسط یه آدم، یه رفتار، یه اتفاق برات پیش میاد و واقعاً به ته ته داغونی رسیدی.
حالا سوال میشه چرا اصلا گفتن تحمل کنید؟ به نظرم فکر می‌کنم به این دلیل که اول میدونستن ما آدم ها ظرفیت هامون متفاوته؛ دوم اینکه می‌خوان مارو با یه حقیقتی رو به رو کنند.
حالا اون حقیقت چیه؟ اینه که بهمون توی این حدیث بفهمونن که: بنده‌ی کوچیک خدا؛ این دنیا کلا باب میل تو نیست. یعنی ساختارش طوری نیست که بتونه به تنهایی حال تورو خوب کنه!! این دنیا پر از محدودیته که تو باید اون محدودیت هارو با صبری که در برابرشون به خرج میدی، تحمل کنی!! و اصلا شاید یکی از هدف های خلقت تو، یکی از دلایلی که تو شدی برترین مخلوق خدا، همینه.. چون تو خیلی بزرگ‌تر از اونی هستی که بخوای در برابر سختی های این دنیا کمر خم کنی و بشکنی.
بچه ها فکر کنید؛ خدا توی سوره حجر میگه: نَفَخْتُ فيهِ مِنْ رُوحي؛ یعنی من از روح خودم دمیدم تو وجود انسان :). خیلیه هااااا، خدا با این عظمت، با این همه نعمت و سخاوت و بزرگی، یتیکه از روح‌خودشو به ما داده. بعد فکر کنید به اینکه، منی که روح خدا درونمه، آیا نمی‌تونم مثل خدا غفور باشم و ببخشم؟ صابر باشم و تحمل کنم؟ مگه میشه اصلا نتونم؟ مشکل اینه که ما خودمونو خیلیییی دسته کم گرفتیم. ما عادت کردیم به تن پروری و راحت طلبی.
بابا از اولیا و پیامبرا و ائمه که به خدا نزدیک تر نیست؛ هست؟؟؟ شما نگاه کنید به همه‌ی فرستاده های خدا و حتی علمای خودمون توی همین عصر حاضر که چقدر سختی دارن توی زندگیاشون. همین یه داستان ظهر عاشورای امام حسین اصن میتونه حجتو برامون تموم کنه. چقدر مصیبت توی یه صبح تا ظهر امام حسین کشید؛ چقدر سختی تحمل کرد. که فقط بفهمونه بهمون؛ بابااااا منِ حسین با تحمل اینهمه سختی بود که شدم کشتی نجات بشر.