رمان #منغلامادبعباسم
قسمت #یازدهم
کم کم وقت شام بود..
خانم ها در اشپزخانه بودند.. و آقایون سفره را میچیدند..
سرور خانم_ نرجس مادر.. تو برو بشین.. خوب نیست برات
نرجس _نه مادرجون.. بشینم.. حوصله م سر میره
عاطفه _ خب زیرشو کم کن
نرجس_ زیر چیو..؟!
سمیه_ حوصله ت رووو
نرجس و عاطفه خندیدن
سمیه_ عاطفه چیه خیلی شنگولی میخندی!؟
عاطفه در حینی که.. دیس لوبیاپلو را.. روی اپن میگذاشت.. با تمسخر گفت
_خنده ک غذای روحمه تازه.. مسخره بازی هم دسر روحمه
سمیه زود گفت
_حتما ازار و اذیت جاری منم پیش غذای روحته
هرسه میخندیدند.. که زهراخانم گفت
_عاطفه مادر یه کمک هم بدی بد نیستااا...!
صدای خنده خانمها..
ایمان را واردار به حرف کرد.. رو ب سمیه گفت
_جریان چیه زن داداش بگین ما هم بخندیم
سمیه با طعنه.. به ایمان گفت
_چیزی نیست شما بفرمایید سفره رو بچینین
امین رو به خانمش(نرجس) کرد.. و گفت
_ چیه خانمم.. صداتون کل خونه رو برداشته
سمیه خود را.. نگران نشان داد.. نگاهی به نرجس که ساکت بود.. کرد.. و سریع گفت
_وای نرجس جون چته..؟! فکر کنم یه مشکلی برات پیش اومده... نه؟؟
امین.. زود به درگاه آشپزخانه آمد.. و گفت
_نرجس خانمم چی شده؟
قبل از اینکه نرجس.. جواب همسرش را بدهد.. عاطفه گفت
_وای اره حالا چکار کنیم
سمیه و عاطفه.. خنده های خود را قورت میدادند.. تا امین چیزی متوجه نشود
نرجس با خنده گفت
_هیچی عزیزم.. من گفتم بشینم حوصله م سر میره میخام کمک کنم.. حالا اینا دارن سر به سرم میذارن
امین گفت
_ خوبی پس؟..
نرجس_ اره بخدا خوبم
امین_ اصلا پاشو بیا بیرون.. من خودم نوکرتم
و رو به عاطفه و سمیه گفت
_شما از ترک دیوار هم میخندین؟
همه باز خندیدند..
و نرجس آرام... از روی صندلی بلند شد.. و با لبخندی شیرین.. به همراه امین.. به پذیرایی رفت..
شام در نهایت صفا و صمیمیت..
صرف شد.. چند باری نگاه ایمان و عاطفه.. بهم وصل شد.. اما #سریع نگاه میگرفتند.. که #مبادا.. دل.. تصمیمی بگیرد.. که نباید..
وقت خداحافظی شد..
اقا رضا از حسین اقا.. قول گرفت.. که جمعه اخر هفته.. میهمان آنها باشند..
اقا رضا _حتما بیا منتظرم
حسین اقا_ ن جون رضا.. مزاحم نمیشم حالا وقت زیاده
سرور خانم_ عه نگین حسین اقا.. تا اقارضا هستش.. و ماموریت نرفته.. حتما بیاین
و رو به زهراخانم گفت
_زهراجون منتظرتمااا... حتما بیاین با بچه ها
تایید نگاه های حسین اقا.. جمله زهرا خانم شد..
_چشم ولی تو زحمت میافتی عزیزم
سرور خانم _زحمت چیه حتما بیاین
امین_ شما رحمتین خاله زهرا
زهراخانم _ لطف داری پسرم
بیشتر از نیمساعت بود که..
ڪپـےفقطباذکرنامنویسـندہوفورواردازکانال
اثــرے از؛بانو خادم کوی یار
رمان #منغلامادبعباسم
قسمت #دوازدهم
بیشتر از نیمساعت بود که..
خداحافظی انها طول کشیده بود..سُرور خانم.. بطرف ایمان رفت.. و گفت
_میخوای مادر.. همین جمعه بگم؟.. فرصت خوبیه.. نظرت چیه؟
ایمان سرش را.. به گوش مادر نزدیک کرد.. و آرام با نگرانی گفت
_واای نههههه..
بشدت از عباس میترسید..
میترسید از مخالفتش.. از غیرتش.. از جذبه اش.. از لحن مردانه اش که با قدرت بود.. و از همه چیزهایی که.. در این سال ها.. نمیتوانست بیانش کند..
جذبه داشت..
هم رفیقش بود.. هم یه جورایی.. ازش میترسید..
ایمان نفهمید..
چطور رانندگی کرد.. پدرش، جلو نشست.. و مادرش عقب..
امین و ابراهیم هم..
با ماشین امین آمده بودند.. ابراهیم و سمیه را رساندند.. و خودشان.. به سمت لانه عشقشان رفتند..
سُرور خانم دل دل میکرد..
حرفش را بزند.. مطمئن بود ایمانش،.. پسرش،.. دلش را باخته.. هر چه بود مادر بود.. نیاز ب توضیح نداشت..
_اقا رضا برای جمعه یه کار خیر هم میشه کرد.. موافقی؟
_کار خیر؟؟
_اره، خواستگاری از عاطفه..
اسم عاطفه که امد.. ایمان به میان حرف مادرش پرید..
_عه مگه نگفتم نه..! مادر من
_اتفاقا خوب فرصتی هست
آقارضا _چرا بابا دلیلت چیه! ؟مادرت بی دلیل حرفی نمیزنه!
ایمان _من ک میگم نه.. قبلش گفتم به مامان
و از اینه ماشین نگاهی ب مادر کرد
_نگفتم مامان؟!؟
حرفی در دهان اقارضا بود ک نگفت..
به خانه رسیدند..
ڪپـےفقطباذکرنامنویسـندہوفورواردازکانال
اثــرے از ؛ بانو خادم کوی یار
رمان منغلامادبعباسم
قسمت #سیزدهم
به خانه رسیدند..
ایمان پکر و ناامید.. به سمت اتاقش رفت.. و در را بست..
اقارضا اشاره ای ب خانمش کرد..و آرام گفت
_جریان چیه سُرور جان
_من مطمئنم.. ایمان، عاطفه رو میخاد!
چشمان اقارضا.. متعجب و ذوق زده شده بود..
_جدی میگی؟؟
سرور خانم چادرش را.. از سر برداشت و گفت
_اره...! فقط نمیدونم.. چرا ایمان نمیذاره.. کاری کنم براش..سر در نمیارم.. از کارای امشبش..
سرور خانم بسمت مبل رفت.. و نشست.. اما اقارضا.. مات و مبهوت.. به صورت خانمش.. زل زده بود
_امشببب؟؟؟
سرور خانم.. با لبخند گفت
_اره.. نمیدونی.. چه قندی تو دل گل پسرم.. اب میشد.. وقتی چشمش به عاطفه می افتاد..
_پس چرا مخالفه کـ...
_نمیدونم دلیلش چیه.. چیزی که نمیگه!! فقط میگه نه! خودت.. باهاش حرف بزن.. شاید بهت بگه..
اقارضا..
لباسهایش را.. با لباس راحتی تعویض کرد.. بسمت اتاق ایمان رفت.. تقه ای ب در زد..صدایی نشنید..
ارام در را باز کرد..
ایمان را کلافه لبه تختش دید.. با همان لباسهایی ک هنوز به تن داشت.. سرش را میان دستانش گرفته بود..
_ایمان بابا....
ایمان سر بلند کرد..
با غصه.. نگاهی به پدرش کرد.. نمیدانست دردش را چطور بیان کند..
اقارضا _نخابیدی چرا؟
سرش را.. به زیر انداخت.. و گفت
_حالا میخوابم
اقارضا.. آرام کنارش.. لبه تخت.. نشست.. بعد چند دقیقه سکوت.. گفت
_یادش بخیر.. وقتی عاشق مادرت شدم..اون موقع.. تازه دانشکده افسری قبول شده بودم.. سربازی هم نرفته بودم.. ولی دلمو باختم..همه کار کردم که برسم بهش.. چون میدونستم.. ارزشش داره..
صدایش را.. آرام تر کرد و گفت
_واقعا خواستمش.. پس براش جنگیدم.. هیچی هم مهم نبود برام.. هر مانعی بود برداشتم..
با پایان یافتن جمله اقارضا،...
ڪپـےفقطباذکرنامنویسـندہوفورواردازکانال
اثــرے از؛ بانو خادم کوی یار
•
.
یکی از دوستان شهید حسین خرازی ماجرای ازدواج او را چنین بیان میکند: «او تصمیم به ازدواج گرفته بود و برای عمل به این سنت نبوی از مادر من مدد جست. حسین به مزاح به مادرم گفته بود: من فقط پنجاه هزار تومان پول دارم و میخواهم با همین پول خانه و ماشین بخرم و زن هم بگیرم!
بالاخره با تلاش مادرم، او که ایام زندگیاش را دائما در جبهه سپری کرده بود، بانویی پارسا را به همسری برگزید. مراسم عقد آنها در حضور رهبر کبیر انقلاب رحمةاللّٰه برگزار شد. لباس دامادی او پیراهن سبز سپاه بود. دوستانش به میمنت آن شب فرخنده، یک قبضه تیربار گرنیوف به وی هدیه دادند و روی آن نوشتند جنگ را فراموش نکنی! فردا صبح حسین تیربار را به پادگان بازگرداند و با تکیه بر وجود شیرزنی که شریک زندگیاش شده بود به جبهه بازگشت:)))♥️
•
.
9.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما پدر داره می بینه ...
پدر کجاست
7.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
توانایی ذهنی فوق العاده شرکت کننده برنامه محفل😳 چجوری آخه؟؟
زبون داورای برنامه بند اومد
Amir Kermanshahi - Cheshmato Beband 1 (128).mp3
4.6M
چشماتوببند،
اگهگذاشتگریهبیامونت:)💔!"
#امیر_کرمانشاهی
جامعترینبانڪمداحی
#استودیویی
#فوق_العاده
#یا_صاحب_الزمان_ادرکنی
صلےاللهعلیڪیااباعبدللھ
الـٰلّهُمَ؏َجــِّلِلوَلــیِّڪَاَلفــَرَج
بحق حضࢪٺزینبڪبرۍسلاماللهعلیها