eitaa logo
محله ی امین آباد🇮🇷
104 دنبال‌کننده
13هزار عکس
11.9هزار ویدیو
278 فایل
همه باهم برای بیداری اسلامی تاظهور... بروز ترین اخبار روشنگری را دراین کانال جستجو کنید... ادمین ا: 👇🏻👇🏻👇🏻 @Negar_1391 ادمین۲:👇🏻👇🏻👇🏻 @Bahman9
مشاهده در ایتا
دانلود
❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙 💙❄️💙❄️💙❄️ ❄️💙❄️💙 💙❄️ ❄️ 💫﷽💫 💥 *دختر بسیجی* آرام که هنوز نگاهش متعجب بود کنار وایستاد و من دست مامان رو گرفتم و با خودم همراهش کردم. رو ی صندلی و تو ی محوطه ی سبز بیمارستان کنار مامان نشسته بودم و بر ای هزارمین بار پیشنهاد بهرامی رو توی ذهنم مرور میکردم. مامان که دیگه گر یه ا ش رو کرده و کمی آروم تر شده بود به طرفم برگشت و گفت : یعنی هیچ راهی نیست که نزا ری بابات به زندون بر نگرده! نفس عمیقی کشیدم و گفتم :چرا هست! مامان با تعجب و امیدوارانه نگاهم کرد و من بدون اینکه نگاهم رو از روبه رو بگیر م ادامه دادم: اینکه بین و بابا و آرام یکی رو انتخاب کنم. _منظورت چیه ؟ این دیگه چجور راهیه؟ _بهرامی رفیق شفیق بابا گفت حاضره تمام چکهای بابا رو بخره! _خب! _ولی یه شرط گذاشته..... _چی؟ چی شرط کرده؟ _طلاق آرام و ازدواج با سایه! مامان در سکوت فقط نگاهم کرد و من گفتم : چیکار کنم مامان؟ کدوم رو انتخاب کنم؟ آرام یا بابا؟ _این!.... این دیگه چه جور شرطیه؟ _نمی دونم! دارم دیوونه میشم! مامان مدتی رو فکر کرد و بدون اینکه چیز ی بگه از کنارم برخاست و به داخل ساختمون بیمارستان رفت . چشمام رو بستم و نبودن آرام رو تصور کردم و حتی از تصورش هم قلبم درد گرفت و جگرم سوخت اما نبودن بابا چی؟ چطور می تونستم بزارم نباشه وقتی میتونستم بر ای بودنش کا ری کنم! کلافه از بی نتیجه و بی سر و ته بودن افکارم کف دو دستم رو به صورتم کشیدم و از جام برخاستم و به سمت در ورودی بیمارستان رفتم. مامان ر وی صند لی و جلوی در آ ی سی یو نشسته بود و بدون اینکه پلک بزنه و با ناراحتی به چهر ه ی آرام که روبه روش وایستاد ه بود نگاه میکرد. با نزدیک شدن من بهشون آقای محمد ی رو به من گفت:پسرم تو با مادرت و آرام برو خونه من اینجا میمونم. _اگه اجازه بدین من خودم میمونم! _باشه پس اگه به چیزی نیا ز داشتی حتما خبرم کن من باز هم بهت سر می زنم. آقای محمدی رو به آرام ادامه داد:آرام شما با ثریا خانم برو خونه ی خودمون! مامان خیلی زود رو به آقای محمدی گفت :نه من میخوا م برم خونه ی خودم البته اگه اشکالی نداره؟ آقای محمدی :هر جور که شما راحتی پس راه بیفتیم تا با هم بریم. آقای محمدی با گفتن این حرف از من خداحافظی کرد و جلوتر از بقیه راه افتاد و مامان هم بعد اینکه با نگاه غم زده و ناراحتش که یه دنیا حرف توش بود نگاهم کرد به دنبال آقای محمدی رفت. با رفتنشون آرام با تعجب رو به من گفت :مامان جون حالش خوب بود!؟ چرا اینجوری نگاهمون میکنه؟ نگاه غم زد ه ام رو به چهر ه ی متعجبش دوختم و روی صندلی نشستم که با نگرانی نگاهم کرد و گفت :آراد! میخوای من پیشت بمونم؟ یا اینکه من اینجا بمونم و تو بر ی خونه؟! _نه تو برو مامان بیشتر بهت نیاز داره! _آوا خونه است و مامان تنها نیست. _برو آرام! ⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸 💙 ❄️💙 💙❄️💙❄️ ❄️💙❄️💙❄️💙 💙❄️💙❄️💙❄️💙❄️