❄️💙❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙
💙❄️
❄️
💫﷽💫
💥#پارت_صد_و_نود_و_یک
*دختر بسیجی*
آرام که هنوز نگاهش متعجب بود کنار وایستاد و من دست مامان رو گرفتم و با خودم
همراهش کردم.
رو ی صندلی و تو ی محوطه ی سبز بیمارستان کنار مامان نشسته بودم و بر ای
هزارمین بار پیشنهاد بهرامی رو توی ذهنم مرور میکردم.
مامان که دیگه گر یه ا ش رو کرده و کمی آروم تر شده بود به طرفم برگشت و گفت
: یعنی هیچ راهی نیست که نزا ری بابات به زندون بر نگرده!
نفس عمیقی کشیدم و گفتم :چرا هست!
مامان با تعجب و امیدوارانه نگاهم کرد و من بدون اینکه نگاهم رو از روبه رو بگیر م ادامه دادم: اینکه بین و بابا و آرام یکی رو انتخاب کنم.
_منظورت چیه ؟ این دیگه چجور راهیه؟
_بهرامی رفیق شفیق بابا گفت حاضره تمام چکهای بابا رو بخره!
_خب!
_ولی یه شرط گذاشته.....
_چی؟ چی شرط کرده؟
_طلاق آرام و ازدواج با سایه!
مامان در سکوت فقط نگاهم کرد و من گفتم : چیکار کنم مامان؟ کدوم رو انتخاب
کنم؟ آرام یا بابا؟
_این!.... این دیگه چه جور شرطیه؟
_نمی دونم! دارم دیوونه میشم!
مامان مدتی رو فکر کرد و بدون اینکه چیز ی بگه از کنارم برخاست و به داخل ساختمون بیمارستان
رفت .
چشمام رو بستم و نبودن آرام رو تصور کردم و حتی از تصورش هم قلبم درد گرفت و
جگرم سوخت اما نبودن بابا چی؟ چطور می تونستم بزارم نباشه وقتی میتونستم
بر ای بودنش کا ری کنم!
کلافه از بی نتیجه و بی سر و ته بودن افکارم کف دو دستم رو به صورتم کشیدم و
از جام برخاستم و به سمت در ورودی بیمارستان رفتم.
مامان ر وی صند لی و جلوی در آ ی سی یو نشسته بود و بدون اینکه پلک بزنه و
با ناراحتی به چهر ه ی آرام که روبه روش وایستاد ه بود نگاه میکرد.
با نزدیک شدن من بهشون آقای محمد ی رو به من گفت:پسرم تو با مادرت و آرام
برو خونه من اینجا میمونم.
_اگه اجازه بدین من خودم میمونم!
_باشه پس اگه به چیزی نیا ز داشتی حتما خبرم کن من باز هم بهت سر می زنم.
آقای محمدی رو به آرام ادامه داد:آرام شما با ثریا خانم برو خونه ی خودمون!
مامان خیلی زود رو به آقای محمدی گفت :نه من میخوا م برم خونه ی خودم البته
اگه اشکالی نداره؟
آقای محمدی :هر جور که شما راحتی پس راه بیفتیم تا با هم بریم.
آقای محمدی با گفتن این حرف از من خداحافظی کرد و جلوتر از بقیه راه افتاد و
مامان هم بعد اینکه با نگاه غم زده و ناراحتش که یه دنیا حرف توش بود نگاهم
کرد به دنبال آقای محمدی رفت.
با رفتنشون آرام با تعجب رو به من گفت :مامان جون حالش خوب بود!؟ چرا اینجوری نگاهمون میکنه؟
نگاه غم زد ه ام رو به چهر ه ی متعجبش دوختم و روی صندلی نشستم که با نگرانی نگاهم کرد و گفت :آراد! میخوای من پیشت بمونم؟ یا اینکه من اینجا بمونم و تو
بر ی خونه؟!
_نه تو برو مامان بیشتر بهت نیاز داره!
_آوا خونه است و مامان تنها نیست.
_برو آرام!
⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸⭐️🌸
💙
❄️💙
💙❄️💙❄️
❄️💙❄️💙❄️💙
💙❄️💙❄️💙❄️💙❄️