#تلنگرانه
🔴نگو
✍ چون زنگ نزد بهش زنگ نزدم
چون سلام نکرد سلامش نکردم
چون دعوتم نکرد دعوتش نکردم
چون محل نذاشت محلش نذاشتم
چون عذرخواهینکردعذرخواهینکردم
بجاش بگو: بـاران به همه جا میبارد
چه زمین حاصلخیز چه شوره زار
🌧 تو بـــاران باش 🌧😍
✨️خدا میگه :
بدی دیگران را با نیکی دفع کن، ناگهان خواهی دید همان کسی که میان تو و او دشمنی است،گویی دوستی گرم و صمیمی ❤️ تو شده است.
https://eitaa.com/Mahdi_monji
༺✼ منجے ✼༻
گفتم من غریبه نیستم برادر اهل ایمانم و مشتاق شنیدن ماجرا اگر برایم تعریف نکنید همین جا بست مینشینم
(٢)
من در دهی نزدیک حلّه که مردمش از برادران اهل تسنن ،هستند به دنیا آمدم دوره نوجوانی را آنجا گذراندم ده ما بعد از صحرایی بی آب و علف قرار گرفته بود کار ما بچه ها این بود که پیشاپیش به استقبال کاروانیان برویم و با دادن خبر آمدن آنها از مردم ،آبادی مژدگانی بگیریم یادم نیست آن روز از چه کسی شنیدم که کاروانی بزرگ تا ظهر به ده میرسد بلافاصله بی آنکه دیگران را خبر کنم سراغ احمد رفتم احمد ذوق زده دست هایش را به هم زد و گفت: عالی شد اگر کاروان به این بزرگی باشد میتوانیم چند سکه ای گیر بیاوریم برویم بچه های دیگر را هم خبر کنیم.
گفتم ولشان کن دنبال دردسر میگردی؟ هم جمع کردنشان سخت
است هم باید چند سکه ای را هم که میگیریم قسمت کنیم به سختی راضی شد که از خیر بچه های دیگر بگذرد تا ظهر وقت که از ده بیرون رفتیم و چون فکر میکردیم زود به کاروان میرسیم نه آبی با خود برداشتیم نه نانی ساعت ها راه رفتیم چند تپه و بخشی از صحرا را پشت سرگذاشتیم بی انکه غبار کاروانیان را ببینیم .
https://eitaa.com/Mahdi_monji
خورشید به وسط اسمان رسیده بود و حرارت آن مغز سرمان را میسوزاند احمد ایستاد و با گوشه ،چفیه پیشانی اش را خشک کرد و
گفت مطمئنی درست شنیده ای؟»
گفتم با گوشهای خودم شنیدم
با آستین عرق پیشانیام را پاک کردم و فکر کردم کاش چفیه ام را برداشته بودم .احمد دستش را سایه بان چشم کرد و گفت:((پس کو؟
جز خاک چیزی میبینی؟))
به دورترین تپه اشاره کردم و گفتم تا آنجا برویم، اگر خبری نبود،
بر می گردیم زیر چشمی نگاهش کردم دستهایش را به کمر زد و اخم کرد و گفت(( برگردیم؟ به همین راحتی؟ این همه راه آمدیم که دست خالی برگردیم.))
شانه هایم را بالا انداختم و راه افتادم چون میدانستم هر چه بیشتر ،بگوید عصبانی تر میشود غرغرکنان گفت(( نه آبی نه نانی بس که عجله کردی))
تا به بالای تپه برسیم
هلاک شدیم کمی از ظهر گذشته بود و اوج گرما بود احمد را میدیدم که چطور پاهایش را از خستگی و تشنگی روی زمین میکشد . صورتش سوخته بود و زبانش از دهانش بیرون مانده بود من هم حال و روز بهتری نداشتم انگار تمام آب بدنم بخار شده بود ماسه های داغ از لای بند کفشها پاهایم را میسوزاندند. چشمانم
سرم بی هیچ حفاظی در معرض تابش سوزان افتاب بود.چشمانم سیاهی میرفت به هر بدبختی ای بود به بالای تپه رسیدیم.
تا چشم
کار میکرد بیابان بود و بس نه غبار کاروانی نه آبادی ای و نه حتی یک درخت .
https://eitaa.com/Mahdi_monji
حالا به نظرتون این دوتا بچه در ادامه راه به چه چیزی برخورد میکنند آیا میتونن خودشونو نجات بدن؟؟😕🤔🤫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥جوابی ساده برای کسانی که میگویند #حجابِ من به خودم مربوطه !
#زن_عفت_افتخار
https://eitaa.com/Mahdi_monji
صبح یعنی فـراموش کن طوفانِ
سخت دیشب را و نگاه کن که
خـورشید امـروز، چـه زیبـا به تو لبخند
میزند ☀️
سلام صبحتون بخیر😌🌱